سرشناسه : مادلونگ، ویلفرد، - 1930
Madelung, Wilferd
عنوان و نام پدیدآور : جانشینی حضرت محمد صلی الله علیه و اله: پژوهشی پیرامون خلافت نخستین/ ویلفرد مادلونگ؛ ترجمه احمد نمایی... [و دیگران]
مشخصات نشر : مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی، 1377.
مشخصات ظاهری : دوازده، 574 ص.مصور، نمودار
شابک : 964-444-204-01500ریال ؛ 964-444-204-01500ریال
وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی
یادداشت : عنوان اصلی: The succession the Muhammad: a history of early Islam.
یادداشت : کتابنامه: ص. [529] - 540؛ همچنین به صورت زیرنویس
موضوع : کشورهای اسلامی -- تاریخ -- از آغاز تا 41ق.
موضوع : خلافت
موضوع : اسلام -- تاریخ -- از آغاز تا ق 41
شناسه افزوده : نمایی، احمد، 1317 - ، مترجم
شناسه افزوده : بنیاد پژوهشهای اسلامی
رده بندی کنگره : DS38/1/م 2ج 2 1377
رده بندی دیویی : 909/097671
شماره کتابشناسی ملی : م 78-4388
ص :1
جانشینی حضرت محمد صلی الله علیه و اله
پژوهشی پیرامون خلافت نخستین
ویلفرد مادلونگ
ترجمه احمد نمایی... [و دیگران]
ص :2
در آغاز هدف آن بود که کتابی به صورت تکانگاری در ماهیت و تأسیس خلافت و دوران نخستین آن تا پیش از برقراری دولت موروثی امری تدوین شود، با شرحی بسیار مختصر از وقایع و کسانی که در تحول آن نقش داشته اند. بی اعتمادی شدید بیشتر مورخان غربی به منابع اسلامی مربوط به صدر اسلام اقتضا می کرد که این تحقیق به حوادث برجسته ای محدود شود که واقعیت آن، البته نه تعبیر و تفسیر آن، کمتر مورد اختلاف است. با پیشرفت کار تحقیق روشن شد که با چنین نگرشی حق مطلب ادا نخواهد شد. مسأله خلافت آن چنان با تاریخ حوادث داخلی جامعه صدر اسلام گره خورده است که نمی توان بدون درک درست وقایع آن دوران، فقط براساس اندیشه صرف آن را بررسی کرد. منابع خبری و حدیثی، چه آنها که در طول سالیان متمادی در دسترس مورخان بوده و چه آنها که بتازگی چاپ و منتشر شده، روشنگر این حقیقت است که طرد کلی این منابع به عنوان افسانه ای کهنه، کاری است نادرست و با استفاده معقول از آنها می توان از آن دوران تصویری دقیقتر و موثقتر از آنچه تاکنون انجام شده ترسیم کرد.
ارائه بخشهای روایی و حدیثی مفصل ضمن معرفی موضوع علاوه بر آنکه بر حجم کتاب افزوده ناگزیر ماهیت آن را نیز دگرگون ساخته است و موجب تباین خاصی شده که ممکن است گاهی هدف اصلی را در پرده ابهام قرار دهد. و شاید تصور شود که ذکر مشروح وقایع دوران فتنه، جنگ داخلی مسلمانان که با شورش علیه خلیفه سوم آغاز شد
ص :3
و در دوران خلیفه چهارم نیز ادامه داشت، اصل مسأله خلافت را در حاشیه قرار داده است. تاریخ نقلی شتاب حرکتی خود را دارد و شیوه های ارائه خاص خود را تحمیل می کند. مردمان، انگیزه ها، کنشها و واکنشهای آنان در مرکز توجه قرار میگیرند و تفسیر نظرها و متون مستند را محدود می کنند. این کتاب و بویژه بخشهای آخر آن را می توان به عنوان تاریخ بخشی از این دوران مطالعه کرد. اما خواننده باید به بعد گزینشی آن توجه داشته باشد، جنگ داخلی مسلمانان اوج نزاع در باب خلافت بود و درک درستی از ماهیت آن اهمیتی حیاتی داشت.
انتخاب روایاتی از دریای پهناور منابع خبری و حدیثی دست اول بیشتر بدین سبب بود که کتاب خواندنی تر شود. سعی شده بین اختصار و وفادار بودن به متون و روایات توازن مناسبی ایجاد شود. شرح شورانگیزی از حوادث که به تصور راویان قدیم مناسب ضبط بوده، و تعبیرات شخصی آنان، ممکن است در ناظر امروزی که در محیطی بسیار متفاوت زندگی می کند، احساسی از آن دوران برانگیزد که اطلاعات واقعی صرف از انتقال آن عاجز باشد. برای ارائه موضوع به طور کلی موتقترین روایات را بر گزیدم و روایات مهم ولی متفاوت با آن را بدون بحث کامل و با تشخیص خودم به صورتی مختصر در حاشیه آوردم. روایات منقول از نظر اعتبار در گستره ای از افسانه های کاملا ساختگی تا اقوال کاملا موئق قرار گرفته اند و لازم نمی دانم هر گفتاری از راویان را سنجش و ارزشیابی کنم چه این کار مناسب بررسیهایی است که با موشکافی و تحقیق بیشتری انجام می شود.
کتاب براساس سنتی محققانه بنا شده که هم تأثید و هم تخطئه می کند. بیشتر تحقیقات اصلی غربی در مورد تاریخ و سرگذشت نخستین جانشینان حضرت محمد را تعدادی از محققان در دهه های آغازین قرن اخیر انجام داده اند. پژوهشگران بعدی به طور کلی اساس نتیجه گیری های آنان را پذیرفته ولی جرح و تعدیل هایی در آن به عمل آورده اند. اما تجدید نظری که در این جا ارائه شده جنبه بنیادی تری دارد. در این بحث به طور طبیعی اختلاف نظرها بدقت بررسی شده و آنچه در تحقیقات پیشین تحریف شده و یا آن را نادیده گرفته اند به صورتی چشمگیر و درخور یک کار پژوهشی ارائه شده است. اما در انتخاب این روش نمی توان ارزش نقدهای
ص :4
جدی پیشینیان را نادیده گرفت.
من مخصوص خود را مدیون همسرم می دانم که این کتاب را که موضوعی نا آشنا برای او بود با صبر و حوصلهای جدی بررسی کرد و پیشنهادهای سودمندی برای بهبود آن ارائه داد.
ص :5
تصویر
ص :6
تصویر
ص :7
تصویر
ص :8
تصویر
ص :9
تصویر
ص :10
تصویر
ص :11
ص :12
در تاریخ هیچ واقعه ای عمیق تر و ماندنی تر از مسألۀ جانشینی حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله موجب تفرقه در اسلام نبوده است.حق جانشینی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و به دست گرفتن زمام امور امّت پس از رحلت او به صورت یکی از مسائل مهم دینی درآمد که تا به امروز سبب جدایی سنّیان و شیعیان بوده است.مسأله حق و باطل موضوعی است که قرنها در اندیشه مسلمانان جای داشته است.از نظر سنّیان ابو بکر،خلیفه اول،تنها خلیفه بر حق بوده،زیرا او افضل مردمان پس از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله بود.هر چند محمد صلّی اللّه علیه و آله بصراحت او را به جانشینی خود منصوب نکرده بود امّا انتخاب ابو بکر به امامت جماعت مسلمانان در زمان آخرین بیماری پیامبر صلّی اللّه علیه و آله دلیل بر اولویّت او بود.اجماع مسلمانان در حمایت از ابو بکر نهایتا صحّه ای بود بر آنچه مورد پسند خداوند بود.از نظر شیعیان علی علیه السّلام پسر عم و داماد حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله بود که بعلت سوابق شایسته اش در اسلام و نسبت نزدیکش،پیامبر صلّی اللّه علیه و آله او را به جانشینی خود برگزیده بود.بنابراین ابو بکر با حمایت اکثر صحابه حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله این مقام بر حق او را غصب کرد.
به رغم اهمیّت بنیادین این اختلاف در تاریخ اسلام،مورّخان معاصر کمتر به بررسی کم و کیف وقایع و شرایط پیرامون جانشینی پرداخته اند.این بی توجّهی کلّی ظاهرا بر پایه این نظریه است که اختلاف بین سنّیان و شیعیان،هر چند حول محور خلافت می چرخد،امّا مطلبی بود که در دورانهای بعدی پدید آمده بود.وقایع نگاران سنّی متقدّم
ص:13
و مغرض که سیف بن عمر (1)(ف 180)بارزترین مظهر آن است چنین نظری را تأیید می کنند.بنابر نقل او،علی علیه السّلام پس از آنکه از انتخاب ابو بکر آگاه شد«با پیراهن،بدون روپوش و ردا،برون شد که شتاب داشت و خوش نداشت که در کار بیعت تأخیر شود و با ابو بکر بیعت کرد و پیش او بنشست و فرستاد تا جامه وی را بیاورند و پوشید و در مجلس بماند.» (2)تا آنکه عبد الله بن سبا (3)یهودی ای تازه مسلمان از مردم صنعا،مبارزه علیه خلیفه سوم،عثمان،را آغاز کرد و بعد از قتل عثمان عقایدی افراطی دربارۀ علی علیه السّلام شایع کرد که هر پیامبری را وصیّی است و علی علیه السّلام وصی محمد صلّی اللّه علیه و آله و اجرا کنندۀ وصیت اوست. (4)بدین گونه ابن سبا بنیانگذار تشیعی شد که با توجه به سابقۀ علی علیه السّلام او را جانشین بر حق محمد دانستند.
هر چند تعداد مورّخان امروزی که افسانه عبد اللّه بن سبا را پذیرفته اند بسیار اندک است،این نظر کلّی که انتخاب ابو بکر به جانشینی محمد صلّی اللّه علیه و آله صرف نظر از کوشش بی ثمر انصار مدینه برای به دست آوردن خلافت،بذاته مسأله ساز نبود و اینکه شیعه بعد از شهادت علی علیه السّلام و بر خلاف میل خود او در زمان حیاتش این اختلاف را آفریدند، موضوعی است مورد قبول همگان.شارون (5)در جدیدترین بحث دربارۀ منشأ علویان، عباسیان،هاشمیان و شیعه این مسأله را کاملا بررسی کرده است.به گفته شارون مفهوم «خاندان نبوت»که بعدا با عبارات اهل بیت،آل محمّد،آل نبی و بنی هاشم بیان می شد، در زمان محمد و در زمان خلفای صدر اسلام وجود نداشت.هر چند کلمه اهل بیت گاهی در عربستان قبل از اسلام برای خاندان اشراف و بزرگان بکار می رفت اما در مورد محمد صلّی اللّه علیه و آله مصداق نداشت (6).عبارت اهل بیت در اسلام ابتدا به خاندان خلفا اطلاق
ص:14
شد،به اعتقاد شارون شیعیان طرفدار علی علیه السّلام آن گاه اندیشه اهل بیت پیامبر و آل محمد صلّی اللّه علیه و آله را برای اثبات حق موروثی مرد این خانواده و فرزندانش برای خلافت تبلیغ می کردند.عباسیان در اواخر دوران امویان این عقیده را مربوط به خود دانستند و حتی بعدا از زمان خلافت المهدی برای تأیید ادعای خود در مشروعیت خلافتشان به تبلیغ این نظر پرداختند که بنی هاشم همان خاندان نبوت اند. (1)با این همه خود علی علیه السّلام بازهم بر اساس همان شرایطی که ابو بکر و عمر خلافت را بنا نهاده بودند بدون هیچ ادعای خاصی که مبتنی بر همخونی وی با حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله باشد آن را پذیرفته بود. (2)
اگر تا زمان خلافت عثمان هماهنگی در بین مسلمانان وجود داشت و اختلاف بین سنّی و شیعه تنها بعد از خلافت علی علیه السّلام به وجود آمد ظاهرا دیگر لزومی ندارد که به عمق حوادث بپردازیم و مسأله جانشینی و تأسیس خلافت را بررسی کنیم.موفقیت ابو بکر و عمر در دوران خلافتشان قاطع و چشمگیر بود و در تحقیقات تاریخی اخیر سعی شده است بر کوششهای این دو نفر در سرکوبی جنبشهای ارتداد(ردّه)قبایل عرب و موفقیّت ایشان در گسترش دامنه فتوحات بزرگ اسلامی در بیرون از جزیره العرب تأکید شود.
با وجود این برخی از بررسیهای قدیمتر که مشخصا به مسأله جانشینی پرداخته است نشان می دهد که این موضوع آنچنان که در نظریه متداول درباره ریشه های شقاق بین سنّی و شیعه به آن اشاره شده مسلما مسأله ساده ای نبوده است.در سال 1910 م.لامنس مقاله ای منتشر کرد به نام«مثلث قدرت أبو بکر،عمر و ابو عبیده»و به بحث در این مسأله پرداخت که هدف مشترک و همکاری نزدیک این سه تن که در زمان حیات رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله آغاز شده بود این توان را به آنان بخشید که خلافت ابو بکر و عمر را پایه گذاری کنند.اگر ابو عبیده در دوران زندگانی عمر از دنیا نرفته بود،عمر او را به جانشینی خود بر
ص:15
می گزید. (1)هر چند لامنس از توطئه ای برای کسب خلافت سخنی نمی گوید اما با معرفی این«مثلث قدرت»به طور غیر مستقیم به این موضوع اشاره می کند.ابو بکر و عمر،بویژه از طریق دخترانشان عایشه و حفصه که پدران خود را از هر حرکت و اندیشه محرمانه شوهرشان محمد صلّی اللّه علیه و آله آگاه می کردند،موفّق شدند اعمال نفوذ زیادی در کارهای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله داشته باشند و از این راه بود که در مقام کسب قدرت برآمدند.این جنبه از نظریۀ لامنس مبنی بر وجود توطئه سبب شد بیشتر محقّقان غربی اخیر اعلام کنند که تحقیق لامنس نامعتبر است. (2)به نظر لامنس (3)هدف از این«مثلث قدرت»حذف بنی هاشم،بویژه علی علیه السّلام خویشاوند نزدیک پیامبر از کسب مقام خلافت بود.هر چند،به عقیده او علی علیه السّلام رقیبی جدی برای آنان نبود.علی ساده اندیش و همسر فاطمه علیها السّلام دختر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله که عایشه دختر بزرگ و سرسخت ابو بکر،کسی که در رقابت برای جلب محبت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله گوی سبقت را از فاطمه علیها السّلام ربوده بود نمی توانست انتخاب جالبی برای جانشینی محمّد صلّی اللّه علیه و آله باشد.پیامبر صلّی اللّه علیه و آله که غالبا نسبت به خویشاوندان نسبی اش نومید بود طبیعتا از آنان روی گردان بود.لامنس تأکید می کند که با توجه به آیه 33 سورۀ احزاب اهل بیت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله منحصرا همسران او هستند. (4)(5)
یگانه تحقیق جامع و فراگیری که درباره تثبیت،ماهیت و پیشرفت خلافت تا زمان
ص:16
حکومت علی علیه السّلام انجام شده تحقیقی است که کایتانی در کتاب ماندگارش تاریخ اسلام ارائه می دهد.او در بحث مقدماتی کتاب از عمق اختلاف بین ابو بکر و بنی هاشم نام می برد و از ادعای خلافت[ابو بکر]در جمع انصار در سقیفه بنی ساعده،درست چند ساعت پس از رحلت محمد صلّی اللّه علیه و آله،اظهار تعجب می کند.بنی هاشم از به رسمیت شناختن ابو بکر سرباز زدند و خویشاوند نامی خود را به تنهایی به خاک سپردند و خلیفه جدید و عایشه را از حضور در مراسم تدفین محروم کردند.کایتانی جدی بودن بالقوه ادعای علی علیه السّلام را برای خلافت،با ردّ روایات متداول که ابو بکر در جمع انصار در ادّعای خود برای جانشینی به اولویّت حقوق قریش به عنوان قبیلۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله متوسل می شود،تلویحا تأیید می کند زیرا این بحث داعیۀ علی علیه السّلام را که نزدیکترین خویشاوند پیامبر صلّی اللّه علیه و آله بود تقویت می کرد. (1)نظر کایتانی بیشتر بر این است که ابو بکر استدلال می کرد که به جانشینی برای حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله نیاز است که بتواند دقیقا در راه او گام بردارد،تعلیمات او را ترویج و در امّت اسلامی اتحاد برقرار کند.انتخاب او فقط بخاطر صفات برجسته سیاستمداری و ارزشهای فردی اش انجام شد. (2)بر پایه این ارزشها قضاوت کایتانی این است که مخالفت بنی هاشم و دیگر اصحاب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله با ابو بکر فقط به انگیزه جاه طلبی و کینه های شخصی بوده است. (3)اگر محمد صلّی اللّه علیه و آله می توانست برای خود جانشینی انتخاب کند احتمالا ابو بکر را بر هر کس دیگری ترجیح می داد. (4)
اما کایتانی در یکی از مجلدات بعدی تاریخ اسلام،نظریه«مثلث قدرت ابو بکر،عمر و ابو عبیده» (5)لامنس را مناسب ترین تبیین ریشه های خلافت دانست.الهام بخش
ص:17
اقدامهای مشترک این مثلث عمر بود،«بزرگترین سیاستمدار بعد از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و در مواردی حتی بزرگتر از پیشوای خود». (1)عمر شعور عملی و سیاسی لازم را داشت که رحلت محمد صلّی اللّه علیه و آله را پیش بینی کند و قول و قرارهای لازم برای حل مسأله جانشینی را با پشتکار و به بهترین وجهی تدارک بیند و بدین طریق امّت اسلامی را از بلا و مصیبت نجات دهد. (2)از این رو پایه گذار اصلی خلافت عمر بود که او صرفا ابو بکر را به خاطر شناختی که از صلاح و مقام والایش در نزد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله داشت برای انتخاب در مقام خلیفه اول جلو انداخت.
در نتیجۀ عکس العمل محقّقان متأخر در مقابل نظریه توطئۀ«مثلث قدرت»،نظریه پیشین کایتانی که اگر محمد صلّی اللّه علیه و آله انتخاب می کرد به احتمال زیاد ابو بکر را برای جانشینی خود ترجیح می داد و این که در هر صورت ابو بکر بعلت قدر و اعتبارش در اسلام انتخاب طبیعی مسلمانان بود،عقیده رایج در بین وقایع نگاران غیر مسلمان تاریخ اسلام شد.
وات در کتاب مورد قبولی که در شرح حال محمد صلّی اللّه علیه و آله نوشته است موضوع را با این عبارت بیان می کند:«مسلما پیش از آنکه محمد صلّی اللّه علیه و آله مکه را به عزم مدینه ترک کند ابو بکر موقعیّت قائم مقامی و مشاورت خود را نسبت به آن حضرت تثبیت کرده بود؛و این مقام را تا زمان رحلت محمد صلّی اللّه علیه و آله حفظ کرد،از این رو انتخاب او به خلافت روشن بود.» (3)در اینجا ناظری تیزبین ممکن است بپرسد که آیا مسأله انتخاب به همین سادگی بود.
درست است که در زندگی جدید انتخاب یک قائم مقام و مشاور برای جانشینی،مثلا، ریاست یک شرکت یا رهبری یک حزب سیاسی باید در حدی کافی منطقی به نظر برسد.اما جانشینی برای یک فرمانروا یا سلطان در جامعه های سنّتی معمولا بر پایه خویشاوندی دودمانی و موروثی است و جانشینی یک قائم مقام یا مشاور هر چند نزدیک به فرمانروا کاملا خلاف عرف بنظر خواهد رسید.البتّه اغلب این بحث مطرح بوده است که جانشینی برای رهبری قبیله ای در میان اعراب بر اساس وراثت نبوده و لامنس تا آنجا پیش می رود که می گوید قدرت موروثی و اصول دودمانی از منفورترین
ص:18
مفهومها در ذهن اعراب بود. (1)اما تیان مستقیما به این نظریه اعتراض کرده می گوید جانشینی بر اساس وراثت در بین قبیله های عربی موضوعی ناشناخته نبود و با توجه به اهمیت علم انساب در بین آنان و بخصوص در بین قریش جانشینی موروثی عرف اعراب و امری ثابت بود. (2)
در پاسخ به این مسأله می توان گفت که جانشینی محمد صلّی اللّه علیه و آله را نمی توان با جانشینی یک فرمانروا یا سلطان مقایسه کرد و نظر سنّتی سنّیان در مورد خلافت؛آن را کاملا متمایز از سلطنت(ملک)می داند و بعلت اصول جانشینی موروثی آن را تا اندازه ای محکوم می کند.اما این نظریه سنتی مسلما بعد از مسأله خلافت بوجود آمد و هدف اصلی از مخالفت آن با ملک و اصل وراثت احتمالا بیشتر توجیه مسأله خلافت در صدر اسلام بود.
از این رو در نگاه اوّل دلیل موجّهی وجود دارد که درباره ارزش و اعتبار نظریه مشترک اسلام شناسان غربی در مورد جانشینی محمد صلّی اللّه علیه و آله تردید روا داریم و برای ارزیابی صحّت و سقم آن نگاه تازه ای به منابع مربوط بیفکنیم.برای آن که بدانیم محمد صلّی اللّه علیه و آله به طور کلی درباره خلافت بعد از خود چه نظری داشته و اصحابش چه چیزی را احتمالا خطوط اصلی هدایت امّت بعد از رحلت او می دانسته اند لازم است ابتدا به بررسی قرآن بپردازیم.قرآن بطوری که همه می دانند،هیچ پیش بینی و یا حتی اشاره ای به جانشینی محمد صلّی اللّه علیه و آله نکرده و به همین علت مورخان غیر اسلامی در این مورد تقریبا از آن چشم پوشیده اند.امّا قرآن شامل دستورهای خاصی است در مورد حفظ پیوندهای خویشاوندی و وراثت و نیز داستانها و روایاتی دربارۀ خلافت پیامبران سلف و خاندان های آنان،مطالبی که نمی تواند با جانشینی محمد صلّی اللّه علیه و آله بی ارتباط باشد.
ص:19
قرآن با تأکید بسیار همه مسلمانان را مکلف کرده که پیوندهای خویشاوندی را حفظ کنند.در آیات بسیاری به مؤمنان توصیه شده که با خویشان رفتاری نیکو(احسان)داشته باشند و آنان را یاری و به معاش آنان کمک کنند:«خدا به عدل و احسان و بخشش به خویشاوندان(ایتاء ذی القربی)فرمان می دهد،و از فحشاء و زشتکاری و ستم نهی می کند»(نحل90/).در بیشتر موارد نام خویشان در این شرایط،همراه با نام یتیمان، فقیران و در راه ماندگانی(ابن السبیل)آمده است که شایسته احسان مؤمنان هستند.اما این حقیقت که مرتبا نام آنان در ردیف اول آمده است تقدّم حق آنان را بر هر ذی نفع دیگری نشان می دهد:«حق خویشاوند و مسکین و در راه مانده را ادا کن.این بهتر است برای کسانی که خشنودی خدا را می جویند و ایشان رستگارانند»(روم38/).«...نیکوکار (برّ)کسی است که...مال خود را،در راه دوستی خدا،به خویشاوندان(ذوی القربی)و یتیمان و درماندگان و گدایان و در بندماندگان ببخشد»(بقره177/).هنگامی که مؤمنان از محمد صلّی اللّه علیه و آله می پرسند که چه چیزی باید انفاق کنند به او اعلام می شود که به آنان بگوید:«آنچه از مال خود انفاق می کنید،برای پدر و مادر(والدین)و خویشاوندان(اقربا) و یتیمان و مسکینان و رهگذران باشد،و هر کار نیکی که کنید خدا به آن آگاه است» (بقره215/).
به مفهومی گسترده تر احسان به خویشان واجب است:«به یاد آرید آن هنگام را که از بنی اسرائیل پیمان گرفتیم که جز خدا را نپرستید و به پدر و مادر و خویشاوندان و یتیمان و درویشان نیکی(احسان)کنید و به مردمان سخن نیک گویید و نماز بخوانید و زکات بدهید»(بقره83/).به مسلمانان نیز همین دستور را داده است:«خدای را بپرستید و هیچ چیز را شریک او مسازید و با پدر و مادر و خویشاوندان و یتیمان و بینوایان و همسایۀ خویشاوند(جار ذی القربی)و همسایه بیگانه و یار مصاحب و مسافر رهگذر و بندگان خود نیکی کنید»(نساء36/).هنگام تقسیم میراث شخص درگذشته چون خویشاوندان و یتیمان و مسکینان حاضر آمدند آنان را محقّ به احسان و دریافت چیزی می داند (نساء7/-8).در اینجا روشن است که منظور از خویشاوند آنانی هستند که سهم الارث نمی برند.
ص:20
احسان به خویشاوندان و حمایت مالی از آنان یکی از تکالیف اصلی دینی در قرآن است.البتّه این تکلیف غیر مشروط نیست و فقط بر خویشاوندانی اطلاق می شود که مسلمان شده اند.در سوره توبه به مسلمانان اخطار شده است:«ای کسانی که ایمان آورده اید،اگر پدر و مادرتان دوست دارند که کفر را به جای ایمان برگزینند،آنها را به دوستی(اولیاء)مگیرید و هر کس از شما دوستشان بدارد از ستمکاران خواهد بود.بگو:
اگر پدرانتان و فرزندانتان و برادرانتان و زنانتان و خویشاوندانتان(عشیرة)و اموالی که اندوخته اید و تجارتی که از کساد آن بیم دارید و خانه هایی که بدان دلخوش هستید برای شما از خدا و پیامبرش و جهاد کردن در راه او دوست داشتنی تر است،منتظر باشید تا خدا فرمان خویش بیاورد.و خدا نافرمانان(فاسقان)را دوست ندارد»(توبه23/-24).
حتی طلب آمرزش برای خویشاوندانی که از قبول اسلام سرپیچی کرده اند روا نیست:
«نباید پیامبر و کسانی که ایمان آورده اند برای مشرکان هر چند از خویشاوندان باشند،پس از آن که دانستند که به جهنم می روند طلب آمرزش کنند.آمرزش خواستن ابراهیم برای پدرش نبود مگر به خاطر وعده ای که به او داده بود.و چون برای او آشکار شد که پدرش دشمن خداست،از او بیزاری جست»(توبه113/-114).علاوه بر این مؤمنان از راستگویی و انصاف نباید روی گردان شوند حتی اگر به سود پدر و مادر یا خویشاوندانشان باشد:«ای کسانی که ایمان آورده اید به عدالت فرمانروا باشید و برای خدا شهادت دهید،هر چند به زیان خود یا پدر و مادر یا خویشاوندان شما-چه توانگر و چه درویش-بوده باشد.زیرا خدا به آن دو سزاوارتر است.پس،از هوای نفس پیروی مکنید،تا از شهادت حق عدول کنید»(نساء135/).به طور کلی به مؤمنان هشدار داده شده:«هرگاه سخن گویید عادلانه گویید هر چند درباره خویشاوندان باشد» (انعام152/).
امّا،با وجود این محدودیتها حق خویشاوندی از لحاظ احسان،مراقبت و حمایت مالی مقدم بر هر دوستی و وابستگی دیگری است:«در کتاب خدا خویشاوندان نسبی (اولو الارحام)از مؤمنان و مهاجران به یکدیگر سزاوارترند،مگر اینکه بخواهید به یکی از دوستان خود(اولیائکم)نیکی کنید و این حکم در کتاب خدا مکتوب است» (احزاب6/).بسیاری از مسلمانان که بعد از هجرت به مدینه آمدند،پیامبر صلّی اللّه علیه و آله برای
ص:21
جبران نبود خویشاوندان نسبی آنان که در مکه بر کفر باقی مانده بودند بین مسلمانان مهاجر و مردم مدینه و دیگر مسلمانان ناآشنا پیمان«برادری»(مؤاخات)بست.قرآن در این مورد می گوید:«آنان که ایمان آورده اند و مهاجرت کرده اند و با مال و جان خویش در راه خدا جهاد کرده اند و آنان که به مهاجران جای داده و یاریشان کرده اند،خویشاوندان (اولیاء)یکدیگرند و آنان که ایمان آورده اند و مهاجرت نکرده اند خویشاوندان شما نیستند تا آن گاه که مهاجرت کنند.ولی اگر شما را به یاری طلبیدند باید به یاریشان برخیزید مگر آنکه بر ضد آن گروهی باشد که میان شما و ایشان پیمانی بسته شده باشد.
و خدا به کارهایی که می کنید بیناست.کافران نیز خویشاوندان یکدیگرند.اگر مراعات آن نکنید فتنه و فسادی بزرگ در این سرزمین پدید خواهد آمد.آنان که ایمان آورده اند و مهاجرت کرده اند و در راه خدا جهاد کرده اند و آنان که جایشان داده اند و یاریشان کرده اند.به حقیقت مؤمنانند،آمرزش و روزی نیکو از آن آنهاست»(انفال72/-74).این آیات در جامعه اسلامی مدینه بین مهاجران مکه و انصار مدینه وحدت نظر و یکپارچگی مستحکمی ایجاد کرد.امّا آیه 75 که به دنبال این آیات آمده و ظاهرا بعدا به این آیات اضافه شده مفهوم آن را به نفع خویشاوندان نسبی در صورتی که بعد از آن تاریخ به جامعه مدینه بپیوندند تعدیل کرده است:«و کسانی که بعدا ایمان آورده اند و مهاجرت کرده اند و همراه شما جهاد کرده اند،از شما هستند.به حکم کتاب خدا خویشاوندان به یکدیگر سزاوارترند.» جمله اخیر از نظر مفسّران قرآن،با نادیده گرفتن پیمانهایی که قبلا با بیگانگان بسته شده بود حق ارث را مخصوصا به خویشاوندان بازمی گرداند . (1)
خصومتهای شخصی سبب نمی شد که وظیفه کمک به خویشاوندان مستمند نادیده گرفته شود:«توانگران و آنان که گشایشی در کار آنهاست،نباید سوگند بخورند که به خویشاوندان(اولی القربی)و مسکینان و مهاجران در راه خدا چیزی ندهند.باید ببخشند و ببخشایند.آیا نمی خواهید که خدا شما را بیامرزد؟و خداست آمرزندۀ مهربان (نور22/).بنابر نقل مفسّران این آیه به أبو بکر و پسرخاله اش،مسطح اشاره دارد.مسطح
ص:22
از جمله کسانی بود که در جریان غیبت عایشه از اردوی مسلمانان[داستان افک]به عایشه تهمت زده بود.ابو بکر از این رفتار پسر خالۀ خود بشدت رنجیده خاطر شد و سوگند یاد کرد که کمکهایی را که قبلا به مسطح می کرد،حتی پس از آنکه مسطح از این تقصیر خود رسما توبه کرد،قطع کند.اما قرآن به او فرمان داد که از وظیفه خود نسبت به پسر خاله مستمندش غفلت نکند و او را مورد عفو قرار دهد. (1)
در تاریخ پیامبران سلف به نقل قرآن اهل بیت آنان اهمیّت ویژه ای داشتند.اهل بیت معمولا یاور اصلی پیامبران در مقابل مخالفان آنها در میان امّتشان بودند.پس از مرگ پیامبران،خاندان آنان وارثان معنوی و مادّی آنان بودند.پیامبران از خدا درخواست می کردند که آنان را از یاری فرزندانشان بهره مند سازد و لطف و مرحمت خود را شامل آنان گرداند.پیامبران بنی اسرائیل در واقع همه از آدم تا عیسی فرزندان یک خاندان بودند:«خدا آدم و نوح و خاندان ابراهیم و خاندان عمران را بر جهانیان برتری داد.
فرزندانی بودند برخی از نسل برخی دیگر پدید آمده»(آل عمران33/-34).قرآن بعد از نقل داستان موسی،اسماعیل و ادریس می افزاید:«اینان گروهی از پیامبران بودند که خدا به آنان انعام کرده بود،از فرزندان آدم و فرزندان آنان که با نوح در کشتی نشاندیم و فرزندان ابراهیم و اسرائیل و آنها که هدایتشان کردیم و برگزیدیمشان»(مریم58/).
شرح مفصلتری از سلسله انبیا و خاندانهای آنان در این آیات آمده است:«و به او [ابراهیم]اسحاق و یعقوب را بخشیدیم و همگی را هدایت کردیم.و نوح را پیش از این هدایت کرده بودیم و از فرزندان ابراهیم داوود و سلیمان و ایوب و یوسف و موسی و هارون را هدایت کردیم و نیکوکاران را این گونه جزا دهیم و زکریا و یحیی و عیسی و الیاس که همه از صالحان بودند و اسماعیل و الیسع و یونس و لوط که همه را بر جهانیان برتری نهادیم.و از پدرانشان و فرزندانشان و برادرانشان بعضی را هدایت کردیم و ایشان
ص:23
را برگزیدیم و به راه راست راه نمودیم.این است هدایت خدا.هر که را از بندگانش خواهد بدان هدایت می کند،امّا اگر شرک[به او]آورده بودند اعمالی که انجام داده بودند نابود می گردید.اینان کسانی هستند که به آنها کتاب و فرمان(حکم)و نبوّت داده ایم».
(انعام84/-89).
نوح و خاندانش از طوفان نجات یافتند در صورتی که بقیه و یا اکثر امّتش بعلت گناهانشان غرق شدند:«و نوح را یاد کن که پیش از آن ما را ندا داد و ما به او پاسخ دادیم.
و او و خاندانش را از محنتی بزرگ رهانیدیم.و او را بر مردمی که آیات ما را تکذیب می کردند پیروزی دادیم.آنان بد مردمی بودند و ما همه را غرقه ساختیم»(انبیاء76/- 77).«او و کسانش را از اندوه بزرگ رهانیدیم و فرزندانش را باقی گذاردیم»(صافات 76/-77).خدا به نوح فرمان می دهد:«از هر جنسی دو تا و نیز کسان(اهل)خود را به آن ببر.مگر آن کس که پیش از آن دربارۀ او سخن رفته است و دربارۀ ستمکاران با من سخن مگوی که آنها همه غرقه شدگانند»(مؤمنون27/؛نیز رک:هود40/).همسر و یکی از پسران نوح در حقیقت جزء نجات یافتگان نبودند:«و نوح پروردگارش را ندا داد:ای پروردگار من،پسرم از خاندان من بود و وعده تو حق است و نیرومندترین حکم کنندگان تو هستی.[خدا]گفت:ای نوح او از خاندان تو نیست:او عملی است ناصالح،از سر ناآگاهی چیزی از من مخواه»(هود45/-46).
خاندان لوط نبی نیز همراه با او نجات پیدا کردند در صورتی که بقیه مردم شهرش نابود شدند:«قوم لوط بیم دهندگان را تکذیب کردند.ما بر آنها بادی رمل برانگیز فرستادیم،مگر بر خاندان لوط که آنها را سحرگاه رهانیدیم.نعمتی بود از جانب ما و آنان را که سپاس گویند چنین پاداش دهیم»(قمر33/-35).خاندان لوط به درجه ای از پاکی و صفا رسیده بودند که آنان را از دیگر مردمان متمایز می ساخت.زمانی که لوط مردمی را که تسلیم فساد و تباهی شده بودند سرزنش کرد:«جواب قوم جز این نبود که گفتند:
خاندان لوط را از قریه خود بیرون کنید.آنان دعوی پاکی(یتطهّرون)می کنند.او و کسانش،جز زنش،را نجات دادیم.چنان خواستیم که آن زن از بازماندگان باشد» (نمل56/-57).همسر لوط،همانند همسر نوح چون اسرار شوهرش را فاش کرد، مجازات شد:«خدا برای کافران مثل زن نوح و زن لوط را می آورد که هر دو در نکاح دو
ص:24
تن از بندگان صالح ما بودند و به آن دو خیانت ورزیدند.و آنها نتوانستند از زنان خود دفع عذاب کنند و گفته شد:با دیگران به آتش درآیید».(تحریم10/).
ابراهیم شیخ الانبیای بنی اسرائیل بود و همۀ پیامبران پس از او و از جمله پیامبران مرسل از نسل او بودند:«ما نوح و ابراهیم را به رسالت فرستادیم،و در میان فرزندانشان نبوّت و کتاب نهادیم»(حدید26/).اما پدر ابراهیم بت پرستی لجوج و آزار دهندۀ معترفان به یکتایی خدا بود.به طوری که پیشتر گفته شد ابراهیم بر اساس قولی که به او داده بود در آغاز برایش طلب آمرزش کرد اما بعدا از او کناره گرفت.چون خدا ابراهیم را به امامت امتش برگزید،ابراهیم از پروردگارش درخواست کرد که این شرف و افتخار را به فرزندان او نیز ارزانی فرماید:«و پروردگار ابراهیم او را به کاری چند بیازمود و ابراهیم آن کارها را به تمامی به انجام رسانید.خدا گفت:من تو را پیشوای مردم گردانیدم.گفت فرزندانم را هم؟گفت:پیمان من ستمکاران را در بر نگیرد»(بقره124/).از این رو پیمان خدا فقط شامل عادلان از فرزندان ابراهیم می شد.خداوند پسر او اسحاق و نوه اش یعقوب را به او داد که آنان به نبوّت مبعوث شدند:«چون از آنها و آنچه جز خدای یگانه می پرستیدند کناره گرفت،اسحاق و یعقوب را به او بخشیدیم و همه را پیامبری دادیم.و رحمت خویش را به آنها ارزانی داشتیم و سخن نیکو و آوازۀ بلند دادیم»(مریم49/- 50).«و اسحاق و یعقوب را به او بخشیدیم و در فرزندان او پیامبری و کتاب نهادیم و پاداشش را در دنیا دادیم،و او در آخرت از صالحان است»(عنکبوت27/).
هنگامی که فرشتگان ابراهیم را به تولّد قریب الوقوع پسرش اسحاق و پس از او نوه اش یعقوب مژده دادند،همسرش ساره با توجه به سنّ زیادش در این خبر خوش تردید داشت،اما فرشتگان مقام والای شوهرش ابراهیم را به یاد او آوردند:«و زنش که ایستاده بود،خندید.فرشتگان او را به اسحاق بشارت دادند و پس از اسحاق به یعقوب.
زن گفت:وای بر من،آیا در این پیرزالی می زایم و این شوهر من نیز پیر است؟این چیز عجیبی است.گفتند:آیا از فرمان خدا تعجب می کنی؟رحمت و برکات خدا بر شما اهل این خانه(اهل البیت)ارزانی باد.او ستودنی و بزرگوار است»(هود71/-73).منظور از اهل بیت در این آیه البتّه خاندان ابراهیم پیامبر است که ساره وابسته سببی این خاندان
ص:25
بود،نه طواف کنندگان برگرد خانۀ کعبه چنان که پاره گفته است. (1)تولّد معجزه گونۀ اسحاق دلیلی است بر لطف بی پایان خدا نسبت به خاندان پیامبر برگزیده اش.کسانی که لطف خدا آنان را متمایز ساخته است نباید مقام والای آنان مورد حسادت دیگران باشد.
«یا بر مردم به خاطر نعمتی که خدا از فضل خویش به آنان ارزانی داشته حسد می بردند؟ در حالی که ما به خاندان ابراهیم کتاب و حکمت دادیم و فرمانروایی(ملک)بزرگ ارزانی داشتیم»(نساء54/).
اسحاق و یعقوب را نیز امامانی نامیده که مردم را به امر خدا هدایت می کردند:«و به او اسحاق و فرزندزاده ای چون یعقوب را بخشیدیم.و همه را از شایستگان گردانیدیم.و همه را پیشوایانی ساختیم که به امر ما هدایت می کردند.و انجام دادن کارهای نیک و بر پای داشتن نماز و دادن زکات را به آنها وحی کردیم و همه پرستندۀ ما بودند» (انبیاء72/-73).امّا در بین فرزندان ابراهیم و اسحاق تعدادی گناهکار نیز وجود داشتند:«او و اسحاق را برکت دادیم.و از فرزندانشان بعضی نیکوکار هستند و بعضی به آشکارا بر خود ستمکار»(صافات113/ نیز رک:حدید26/).
موسی،با وجود مخالفت بنی اسرائیل،از پروردگارش خواست که او را از کمک برادرش هارون بهره مند سازد:«و یاوری از خاندان من برای من قرار ده؛برادرم هارون را،پشت مرا بدو محکم کن و در کار من شریکش گردان»(طه29/-30).خدا دعای او را اجابت کرد:«به موسی کتاب دادیم و برادرش هارون را مددکارش ساختیم» (فرقان35/؛نیز رک:طه36/).و در زبان وحی هارون اینگونه به معاونت و یاری موسی برگزیده شد:«به موسی و هارون کتابی(فرقان)دادیم که حق و باطل را از یکدیگر تمیز می دهد و روشنی و اندرز است برای پرهیزگاران.آنان که از خدای خویش در نهان می ترسند و از روز قیامت هراسناکند»(انبیاء48/-49).یادگار اسرارآمیزی«بقیه»از خاندان موسی و هارون یکی از نشانه های الهی برای پادشاهی بنی اسرائیل بود.
«پیغمبرشان گفت نشان پادشاهی او این است که تابوتی که سکینۀ پروردگارتان و باقی میراث خاندان موسی و هارون در آن است و فرشتگانش حمل می کنند،نزد شما آید.اگر مؤمن من باشید این برای شما عبرتی است»(بقره248/).
ص:26
خدا به داوود،پیامبر و خلیفه روی زمین،پسرش سلیمان را عطا کرد که یار و جانشینش باشد:«سلیمان را به داوود عطا کردیم،چه بندۀ نیکویی بود و روی به خدا داشت»(ص30/).سلیمان هم خویشاوندی و هم حکمت و داوری پیامبری را از داوود به ارث برد:«و سلیمان وارث داوود شد(و ورث سلیمان داوود)و گفت:ای مردم،به ما زبان مرغان آموختند و از هر نعمتی ارزانی داشتند»(نمل16/).داوود و سلیمان مشترکا دربارۀ کشتزاری که خسارت دیده بود داوری کردند و خدا شاهد داوری آن دو بود.رک:
(انبیاء78/).
زکریا،پدر یحیی تعمید دهنده؛به درگاه خدا دعا کرد:«من پس از مرگ خویش از خویشاوندانم(موالی)بیمناکم و زنم نازاینده است.مرا از جانب خود فرزندی(ولیا)عطا کن که میراثبر من و میراثبر خاندان یعقوب باشد و او را،ای پروردگار من،شایسته و پسندیده گردان»(مریم5/-6).مفسّران معمولا(موالی)را«خویشاوندان»ترجمه کرده اند. (1)امّا،چنان که بلاشر بررسی کرده،ممکن است این موضوع اشاره به دشمنی روحانیان بنی اسرائیل نسبت به زکریا باشد که بنا بر نقل«انجیل توما»فرزندی نداشت. (2)
در هر صورت یحیی وارث خاندان یعقوب شد.
علاوه بر این در داستان پیامبران غیر اسرائیلی خاندان این پیامبران از لحاظ یاری و پیروی از آنان نقشی حیاتی و سازنده داشتند.مردم گناهکار مدین به پیامبرشان شعیب گفتند:«ای شعیب،بسیاری از چیزهایی را که می گویی نمی فهمیم.تو را در میان خود ناتوان می بینیم،اگر به خاطر قبیله(رهط)ات نبود،سنگسارت می کردیم و تو بر ما پیروزی نیابی»(هود91/).گروهی از ثمود،قوم صالح پیامبر،به یکدیگر گفتند:«به خدا سوگند خورید که بر او و کسانش شبیخون زنیم.و چون کسی به طلب خونش برخیزد، بگوییم:ما به هنگام هلاکت کسان او آنجا نبوده ایم و ما راست گفتاریم»(نمل49/)خدا حیلۀ آنان را تباه ساخت و گناهکاران و قوم ثمود را نابود کرد.
بعلت وجه تشابهی که بین مقام والای خاندان ها و فرزندان پیامبران پیشین و خاندان و فرزندان محمد صلّی اللّه علیه و آله در قرآن ذکر شده لازم است او نیز جایگاه ممتازی برای خاندان خود
ص:27
در نظر گرفته باشد.قرآن در موارد متعددی از خاندان محمد صلّی اللّه علیه و آله و گاهی به مفهومی برتر از معنی مطلق خانواده،نام برده است.خدا پیامبر صلّی اللّه علیه و آله را مأمور می کند:«خویشاوندان نزدیکت را بترسان( وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ ).و در برابر هر یک از مؤمنان که از تو پیروی می کند بال فروتنی فرود آر»(شعرا214/-215).احتمالا منظور از«خویشاوندان نزدیک»قریش است.هر چند تفسیر دقیقتری از آن غیر ممکن به نظر نمی رسد.
شیعیان غالبا آیه 23 سوره شوری را شاهد می آورند که محمد صلّی اللّه علیه و آله فرمان می یابد به مؤمنان بگوید:«بر این رسالت مزدی از شما جز دوست داشتن خویشاوندان(المودّة فی القربی)نمی خواهم.»و آن را به درخواست محبت به اهل بیت،خاندان پیامبر تفسیر می کنند.اما این تفسیر با نحوۀ بیان در متن هماهنگی ندارد.طبری در تفسیرش (1)این آیه 23 را به سه وجه تعبیر می کند و یکی را به صواب نزدیکتر می داند،بنابراین تعبیر، محمد صلّی اللّه علیه و آله از قریش (2)می خواهد که به خاطر قرابت و خویشاوندی نسبی ای که بین او و ایشان هست او را دوست بدارند.اگر این آیه مکّی و خطاب به قریش می بود،این تعبیر قابل توجیه بود.اما این آیه را مدنی و زمان نزول آن را هنگامی می دانند که بیشتر مردم مدینه خویشاوندان نسبی محمد صلّی اللّه علیه و آله نبودند.تعبیر سوم طبری را می توان قابل قبول دانست(تعبیر دوم او نسبتا نامعقول است)که منظور محبت به خویشاوندان به طور کلی است.اما تعبیر دیگری به نظر می رسد که با توجه به آیۀ«پیامبر به مؤمنان از خودشان سزاتر(اولی)است و زنانش مادران مؤمنان هستند»(احزاب6/).که در آن محمد صلّی اللّه علیه و آله را از همه مسلمانان به خودشان نزدیکتر می داند،می تواند به تفسیر اول طبری از این آیه نزدیک باشد.
در هر صورت اشاره های دیگری به خویشاوندان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله هست که مخصوصا دلالت بر خانواده و خویشاوندان نسبی او دارد.قرآن بخشی از خمس و غنیمت و نیز قسمتی از فیء یعنی مال و ملکی را که مسلمانان بدون جنگ از کفار می گیرند،به خویشاوندان محمد صلّی اللّه علیه و آله و به خود او اختصاص داده است:«و اگر به خدا و آنچه بر بنده خود در روز فرقان که دو گروه به هم رسیدند نازل کرده ایم ایمان آورده اید،بدانید که
ص:28
هرگاه چیزی به غنیمت گرفتید خمس آن از آن خدا و پیامبر و خویشاوندان(ذی القربی) و یتیمان و مسکینان و درراه ماندگان است»(انفال41/).«آن غنیمتی که خدا از مردم قریه ها نصیب پیامبرش کرده است از آن خداست و پیامبر و خویشاوندان و یتیمان و مسکینان و مسافران در راه مانده،تا میان توانگرانتان دست به دست نشود»(حشر7/).
سنّی و شیعه اتّفاق نظر دارند که منظور از(ذی القربی)در این آیات فرزندان هاشم بن عبد مناف،جدّ محمد صلّی اللّه علیه و آله و مطّلب برادر هاشم بودند، (1)به استثنای فرزندان دو برادر دیگر هاشم یعنی عبد شمس(نیای امویان)و نوفل.پیوند بنی مطّلب و بنی هاشم ریشه در دوران جاهلیت دارد و در حلف الفضول،پیمانی که این دو خاندان و چند خاندان دیگر قریشی را در مقابل دو خاندان دیگر و هم پیمانان آنان متّحد می ساخت. (2)
در زمانی که قریش محمد صلّی اللّه علیه و آله را محاصره کردند و بنی مطّلب برای گسترش حمایت از او به بنی هاشم پیوستند این پیمان مستحکمتر شد. (3)افرادی از بنی مطّلب به خاطر هم پیمانی با بنی هاشم سهمی از محصول خیبر را که به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله تعلق داشت دریافت می کردند.
سهم خویشاوندان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله از غنیمت و فیء،بر حسب روایات بسیاری در کتب حدیث،جبرانی برای استثنا کردن آنان از دریافت صدقه و زکات بود.خویشاوندان محمد صلّی اللّه علیه و آله مانند خود او از سهم بردن از زکات و صدقات منع شده بودند.دلیلی که معمولا برای این ممانعت می آورند این است که زکات از اندوخته های ناپاک(اوساخ) مردم جمع آوری می شد و زکات گرفتن را عمل تزکیه می شمردند.خاندان نبوّت به خاطر پاکیزگی و طهارتشان شایسته نبود که به زکات دست بزنند و یا آن را دریافت کنند.
مکتبهای فقهی سنّی و شیعه،هر دو،بر ممنوعیت بنی هاشم از سهیم شدن با مسلمانان
ص:29
عادی در گرفتن زکات متفق اند. (1)
این طهارت مقام که خاندان محمد صلّی اللّه علیه و آله را از مسلمانان عادی متمایز می ساخت موافق با مقام والای خاندانهای پیامبران گذشته بود.چنان که پیشتر نقل شد خاندان لوط مردمی بودند که خود را پاک نگاه داشته بودند یَتَطَهَّرُونَ .در آیه خطاب به همسران پیامبر صلّی اللّه علیه و آله بصراحت به این مقام طهارت اشاره دارد:«در خانه های خود بمانید،و چنان که در زمان پیشین جاهلیت می کردند،زینتهای خود را آشکار مکنید.و نماز بگزارید و زکات بدهید و از خدا و پیامبرش اطاعت کنید.ای اهل بیت،خدا می خواهد پلیدی را از شما دور کند و شما را چنان که باید پاک دارد»(احزاب33/).در اینجا منظور از اهل بیت چه کسانی هستند؟ضمیری که به آنان اشاره می کند جمع مذکر است،در صورتی که بخش پیشین آیه به صورت جمع مؤنث است.این تغییر در جنسیت سبب پیدایش روایات گوناگونی شد در خصوص شخصیت های مشهور اهل کساء یعنی محمد،علی،فاطمه،حسن و حسین که این بخش دوم آیه را اشاره به آنان می دانند.صرف نظر از معنی مشخص آن از نظر شیعه،طبری در تفسیرش به نقل از اکثر راویان این تفسیر را تأیید می کند. (2)
اما کاملا بعید است که این بخش از آیه،آن گونه که روایات نقل می کنند،وحی جداگانه ای باشد که بعدا به بخش اول ملحق شده است.پاره در مورد آیه ای مشابه این خطاب به همسر ابراهیم مدّعی است که منظور از اهل بیت ممکن است اشاره به طواف کنندگان کعبه باشد (3)،اما این تفسیر با هدف مشخص آیه که ترفیع مقام همسران پیامبر صلّی اللّه علیه و آله نسبت به سایر زنان است سازگاری ندارد.آیه قبلی با این بیان آغاز می شود:
«ای زنان پیامبر،شما همانند دیگر زنان نیستید»(احزاب32/).در اینجا این زنان را به خاطر ازدواجشان با پیامبر از اعضای خاندان منزه شمرده است.و این امر مسلّم شده که محمد صلّی اللّه علیه و آله در مواردی دیگر،و ظاهرا برای احترام به آنان،هر یک را به طور جداگانه
ص:30
اهل بیت خطاب می کرده است. (1)در این آیه با لحنی کاملا عیب جویانه به آنان تذکر داده شد،که رفتار خود را با عظمت شأنی که دارند هماهنگ کنند.منظور از اهل بیت محمد صلّی اللّه علیه و آله آن گونه که با کاربرد آن در زمان خود سازگاری داشت،در وهله اول خویشاوندان نسبی او بودند،مانند بنی هاشم که برای حفظ طهارت مقامشان دریافت صدقه بر آنان حرام شده بود و در وهله دوم همسران پیامبر صلّی اللّه علیه و آله.
آیه مباهله نیز نازل شده است که از نظر ابهاماتی که پیرامون شرایط نزول آن وجود دارد،ارزشیابی اهمیت مذهبی آن دشوار است. (2)به محمد صلّی اللّه علیه و آله خطاب می شود:«از آن پس که به آگاهی رسیده ای،هر کس که دربارۀ او(عیسی)با تو مجادله کند،بگو:بیایید تا حاضر آوریم،ما فرزندان خود را و شما فرزندان خود را،ما زنان خود را و شما زنان خود را،ما خود و شما خود.آن گاه دعا و تضرع کنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان بفرستیم» (آل عمران61/).مفسّران متفقا بر این عقیده اند که این آیه در سال 10 هجری هنگام دیدار با هیأتی از نصرانیان نجران که نظریه اسلام در مورد مسیح را نمی پذیرفتند نازل شد.محقّقان معاصر از دیدگاهی انتقادی خاطرنشان کرده اند که مفسّران علاقه خاصی داشته اند بسیاری از آیات قرآنی دربارۀ مسیحیان را به این دیدار ارتباط دهند. (3)منظور از «ابناءنا»و«نساءنا»از جانب محمد صلّی اللّه علیه و آله چه کسانی هستند،بنابر نقل راویان حدیث، هنگامی که نصرانیان خود را از آن معذور داشتند مباهله انجام نپذیرفت،و اکثر راویان
ص:31
اهل سنّت که طبری از آنان روایت کرده است افراد خاندان محمد صلّی اللّه علیه و آله را که قرار بود در مباهله شرکت کنند مشخّص نکرده اند.دیگر راویان اهل سنّت از فاطمه،حسن و حسین نام می برند و بعضی موافق با احادیث شیعه،حاضران در این موضع را اهل کسا از جمله علی علیه السّلام می دانند.شرایط هر چه بوده است راه دیگری برای شناسایی«ابناءنا»جز دو سبط پیامبر صلّی اللّه علیه و آله وجود ندارد که در این صورت حضور علی علیه السّلام و فاطمه علیها السّلام منطقی به نظر می رسد.جمله«نساءنا»به جای«ازواجنا»مانعی برای حضور فاطمه علیها السّلام نیست.
شاید شرکت خاندان در مراسم مباهله رسمی سنّتی بوده است.در این صورت طرح خود این پیشنهاد از جانب پیامبر در شرایطی که به لحاظ دینی اهمیّت زیادی داشت و تأیید و تصویب آن از طریق قرآن دلیلی بر علوّ مقام دینی خاندانش بود.
بنابراین قرآن مقام خاندان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله را همچون جایگاه خاندانهای پیامبران سلف، برتر از مقام هر مؤمن دیگری قرار داده و آنان را از هر پلیدی پاک گردانیده است.البتّه کافرانی از این خاندان که با پیام او مخالفت می کردند همانند کافران خاندانهای پیامبران سلف از لطف خدا محروم بودند.ابو لهب،عموی محمد صلّی اللّه علیه و آله،و همسرش حتی با نزول سوره ای در قرآن در ذم آنان انگشت نمای خاص و عام شدند.اما وجود چنین استثناهایی تأثیری بر لطف الهی دربارۀ اهل بیت نداشت.
تا آنجا که قرآن افکار محمد صلّی اللّه علیه و آله را بیان می کند روشن است که او در نظر نداشت أبو بکر جانشین طبیعی او باشد و نه به انجام این کار رضایت داشت.البتّه قرآن بوضوح نظر محمد صلّی اللّه علیه و آله را در مورد زنان و مردان پیرامون خود و نگرش او را نسبت به آنان به طور کامل بیان نمی کند.در هر صورت او جانشینی خود را جز در نور هدایت قرآن،که درباره جانشینان پیامبر سلف بیان شده بود،نمی دید.همان گونه که در ابلاغ رسالتش،با وجود مخالفت مردم،موفق شد و پیروزی نهایی اش در سایۀ لطف الهی و در پرتو آگاهی او از سرگذشت پیامبران سلف که قرآن برایش روایت کرده بود،تحقّق یافت.پیامبران پیشین کمال لطف الهی را در این می دانستند که جانشینان آنان فرزندان یا خویشاوندان نسبی شان باشند و از خدا نیز چنین خواسته بودند.مدافعان معاصر سنّی بر اساس آیه 40 سورۀ احزاب که محمد صلّی اللّه علیه و آله را خاتم پیامبران قرار داده است این بحث را نمی پذیرند.
آنان مدّعی هستند که لازم نبود یکی از خویشاوندان محمد صلّی اللّه علیه و آله به جانشینی او که خاتم
ص:32
پیغمبران بود از طرف خداوند تعیین شود.برای روشن ساختن این موضوع خدا مقدّر کرد که همه پسران محمد صلّی اللّه علیه و آله در کودکی از دنیا بروند. (1)به همین دلیل محمد صلّی اللّه علیه و آله کسی را به جانشینی خود تعیین نکرد،چون می خواست امر خلافت را بر اساس اصل قرآنی شورا به امّت اسلامی واگذارد.
البتّه این بحث تعبیری بسیار بدور از حقیقت از عبارت«خاتم پیغمبران»است؛زیرا حتی اگر این عبارت قرآنی را به معنی«آخرین پیامبران»بدانیم،که آن هم کاملا مورد تأیید نیست (2)،دلیلی وجود ندارد که محمد صلّی اللّه علیه و آله نتواند کسی از خاندان خود را برای رهبری دینی(به جز امر نبوت)و دنیوی امّت اسلامی پس از خود تعیین کند. (3)در قرآن فرزندان و خویشاوندان نسبی پیامبران وارثان ملک،حکم،حکمت،کتاب و امامت آنان هستند.استنباط اهل سنّت از اصل خلافت،جانشینی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله در هر امری به جز امر نبوّت اوست.چرا نباید جانشینی پیامبر را در این مورد مانند پیامبران گذشته،یکی از خویشاوندان او بر عهده بگیرد؟اگر خواست خدا واقعا ایجاب می کرد که هیچ یک از آنان نباید جانشین او شوند،چرا او مقدّر نفرمود که اسباط و دیگر خویشاوندان او چون پسرانش از دنیا بروند؟بنابراین جای شک در صحت این گفتار وجود دارد که محمد صلّی اللّه علیه و آله به این سبب از تعیین جانشینی برای خویشتن خودداری کرد که خواست خدا بر این بود که از خلافت موروثی در خاندان او جلوگیری کند و محمد صلّی اللّه علیه و آله می خواست که مسلمانان سرپرست خود را از طریق شورا تعیین کنند.قرآن به مؤمنان توصیه می کند که بعضی از امور را از راه شورا حل و فصل کنند،اما نه مسأله جانشینی پیامبر را.این امر به نصّ قرآن
ص:33
با انتخاب الهی تعیین می شود و خداوند معمولا جانشینان آنان را از خویشاوندان خود آنان برمی گزیند.خواه این جانشینان پیامبر باشند یا نباشند.
پس چرا محمد صلّی اللّه علیه و آله از تنظیم برنامه ای صحیح برای جانشینی خود کوتاهی کرد حتی اگر او فرضا امیدوار بود که جانشینی از خانواده خود داشته باشد،هر پاسخی به این سؤال ممکن است بر اساس حدس و گمان باشد.یک تبیین ساده اسلامی آن ممکن است چنین باشد که او در مورد چنین تصمیم خطیری منتظر بود که وحیی از جانب خداوند برسد،اما چنین وحیی به او نشد.مورخان غیر مسلمان شاید بیشتر مایل باشند چنین نظر بدهند که تردید محمد صلّی اللّه علیه و آله به این سبب بود که او می دانست جانشینی یکی از بنی هاشم -با توجه به رقابتهای دامنه دار در بین قبایل قریش برای رهبری و از سویی با توجه به ضعف نسبی بنی هاشم-ممکن است با مشکلات زیادی مواجه شود.محمد صلّی اللّه علیه و آله در سال 10 هجری علی علیه السّلام را به نمایندگی از طرف خود به یمن فرستاد و رفتار او در آنجا عده ای را برانگیخت که از او به پیامبر شکایت کنند. (1)پس از بازگشت او محمد صلّی اللّه علیه و آله درست سه ماه قبل از رحلتش لازم دید که در اجتماع عظیمی به حمایت از پسرعموی خود سخن گوید. (2)(3)ظاهرا آن هنگام موقع مناسبی نبود که علی را به جانشینی خود منصوب کند.احتمالا محمد صلّی اللّه علیه و آله به امید آن که طول عمر او به اندازه ای باشد تا یکی از اسباطش را تعیین کند این تصمیم گیری را به تأخیر انداخت.رحلت او در بین امّتش حتی پس از بیماری جانکاه او امری غیر منتظره بود.شاید خود او نیز از نزدیک شدن پایان
ص:34
عمرش آگاه نبود تا این که کار از کار گذشت.
در بین احادیث موجود درباره جانشینی و خلافت اوّلیه،احادیث منسوب به عایشه دختر أبو بکر و عبد الله بن عباس پسر عموی محمد صلّی اللّه علیه و آله و علی علیه السّلام از اهمیّت ویژه ای برخوردارند.هر دوی آنها در موقعیّتی بودند که توجّهی خاص به حوادثی داشته باشند که از نظر عاطفی بشدّت درگیر آن بودند و با وجود آنکه در دو صف مخالف بودند اما ارتباط مستقیمی با این حوادث داشتند.عایشه همان گونه که بخوبی روشن است از حقّ پدرش برای خلافت جانبداری می کرد و پشتیبان عمر،خلیفه ای بود که پدرش بعد از خود منصوب کرده بود.در تصمیم گیری شورای پس از قتل عمر او آشکارا عثمان را بر دشمن خود یعنی علی علیه السّلام ترجیح می داد.اما دیری نپایید که او بصراحت از رفتار عثمان در مقام خلافت عیبجویی می کرد و مبارزه او علیه عثمان سبب بروز شورشی همگانی شد.چون عثمان به دست شورشیان به قتل رسید و علی علیه السّلام را به خلافت برداشتند او بدون هیچ درنگی روی از علی علیه السّلام برتافت و مدّعی انتقام خون خلیفۀ مقتول شد.پس از شکست هم پیمانانش در جنگ جمل او از فعالیتهای سیاسی دست کشید.و با معاویه خلیفه اموی که عایشه در زمان حکومت او در سال 58 هجری درگذشت روابط سردی داشت. (1)
عبد الله بن عباس که سه سال پیش از هجرت متولّد شده بود برای اولین بار در دوران حکومت عمر وارد زندگی اجتماعی شد.عمر ظاهرا سعی داشت او را،که غالبا از وی دوری می کرد،به عنوان نماینده بنی هاشم در جمع یاران خود وارد کند.در زمانی که شورشیان مصر و کوفه خانه عثمان را محاصره کردند او از جمله گروهی از پسران اصحاب نامدار بود که از قصر خلیفه محافظت می کردند.در آن زمان عثمان او را به سرپرستی کاروان حج که عازم مکه بود برگزید و در نامه ای سرگشاده به حجّاج این کار را به او سپرد و امیدوار بود که با یاری او حلقه محاصره شکسته شود.علی علیه السّلام در آغاز
ص:35
شدیدا به توصیه های او متّکی بود و او را به امارت بصره منصوب کرد.امّا اندکی بعد موقتا خللی در رفتار ابن عباس پیدا شد و آشکارا بر بعضی از امور حکومت پسر عمویش خرده گیری می کرد.پس از شهادت علی علیه السّلام نامه ای به پسرش حسن علیه السّلام نوشت و او را به ادامۀ جنگهای پدرش علیه معاویه و جنگ برای احقاق حقّ خود تشویق کرد.او در جنگ حسین علیه یزید از قیام او پشتیبانی نکرد،او و پسر دیگر علی علیه السّلام یعنی محمد حنفیّه از برسمیّت شناختن حکومت عبد اللّه بن زبیر سرباز زدند و او هر دو را به زندان افکند.سواران کوفه،که فرستادگان مختار رهبر قیام شیعیان بودند،آنان را آزاد کردند.
ابن عباس پس از اندک مدّتی در سال 68 هجری درگذشت. (1)
کایتانی اسناد روایات تاریخی به این دو صحابی را در اکثر موارد غیر واقعی می داند.
او معتقد است که نقل سلسله سند(اسناد)سالها بعد از زمان آنها مرسوم شد و در آن زمان از آن سبب سلسله احادیث را به اصحاب اسناد می دادند که بر اعتبار احادیث مجهول بیفزایند. (2)عایشه بدان سبب انتخاب شد که تصور می کردند او اطلاعات دست اولی از این وقایع دارد. (3)بدین گونه روایات،جز راویان آن،می توانستند قدیمی و ثقه باشند.اما کایتانی در عمل سعی دارد این روایات را به عنوان احادیثی ساختگی رد کند و یا با احتیاط بسیار به نقل آنها بپردازد؛در صورتی که او روایات تاریخی مانند روایات منقول از ابن اسحاق را بدون ذکر اسناد آن در جایی که لازم می داند می پذیرد.او با بیانی نسبتا متناقض،ابن عباس را دروغگویی شیطان صفت می داند که داستانهایی از افسانه های تخیّلی تورات و اساطیر مربوط به نظام آفرینش را در تفسیرش از قرآن به هم بافته است. (4)اما اگر این تفسیر را بتوان از منبع موثقی منسوب به ابن عباس دانست چرا اسناد روایات تاریخی به او باید ساختگی باشد؟اشکال دیگری که در مورد نظر کایتانی وجود دارد این است که بسیاری از روایاتی را که به ابن عبّاس و عایشه نسبت داده اند به صورت اول شخص نقل شده است.مسلم است که اینگونه روایات نمی توانند احادیثی
ص:36
بدون سند باشند و تنها می توان گفت اسناد رسمی آن را بعدا به آن افزوده اند.اگر این اسنادها مردود شمرده شوند باید چنین تصوّر کرد که خود احادیث هم بعدا جعل شده اند.
از این رو تاریخ ارائه این اسناد صوری و تشریفاتی ارتباط زیادی به مسأله صحت اسناد ندارد.این موضوع باید بیشتر بر اساس همخوانی متقابل روایاتی که منسوب به یک شاهد واحد است و همخوانی آن با آنچه از شرح احوال این شاهد در دست است و تمایلات سیاسی او مورد بررسی قرار گیرد.عایشه و ابن عباس،چنان که گفته شد،عمیقا درگیر این حوادث بودند.امّا در دو صف مخالف.ظاهرا شهادت آن دو در نقل روایات و طرز بیان آن تعصّب آمیز و تحت تأثیر حبّ و بغضها و نیز عاری از جنبه بی طرفی است.
بعلّت این جنبه های سوگیرانه روایات که اغلب موافق با دیدگاههای متعصبانه سنّیان یا شیعیان دوره های اخیر است،گرایش محقّقان غربی بیشتر این بوده که آنها را،مخصوصا آنچه به نفع شیعیان است،جعلیّات دوره های بعدی بدانند.امّا این سوگرایی به تنهایی دلیلی بر متأخر بودن اصل روایت نیست.اگر دیده می شود که بعضی از روایات در شرایطی خاص،تقریبا به صورت نسبتا درستی اسناد داده شده اند مسئولیت اقامه دلیل برای ساختگی بودن در برابر آنهایی که مضامین مبهم تری دارند،بر عهده کسانی است که آنها را جعلیّات دوران اخیر می دانند.
بیشتر منابع مهمّ،از قبیل ابن هشام،طبری،ابن سعد و بلاذری در مورد روایتهای منسوب به عایشه و ابن عباس این شرط همخوانی را به حدّ اعلا رعایت کرده اند.آنان نظریات شخصی و تمایلات سیاسی را بدقّت بررسی می کنند.روایات مختلفی وجود دارد که ادّعاهای صریح راویان آن،که از نظر راویان بعدی قابل تأمّل است،تعدیل یا حذف شده است.فقط اندکی از این روایات را بعلّت مغایرت با گرایشهای سیاسی آنان می توان مردود شمرد.
روایات عایشه در مورد أبو بکر،که او را پدری مهربان و حلیم،رئوف و دوراندیش می داند،کسی که به خاطر ویژگی رهبری اش احترام زیادی در بین اعراب داشت،کاملا تحسین انگیز و با لحنی ستایشگرانه است بر عکس عمر که مردی خشن و گستاخ بود و به رغم صلاح و سداد غیر قابل انکارش همه از او می ترسیدند.پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله هنگام
ص:37
بیماریی،که از آن درگذشت،در جمع اصحابش گفت هیچ کس را در مصاحبت خویش بهتر از أبو بکر ندیدم و دستور داد همه درهایی را که به مسجد باز می شد ببندند جز در خانۀ أبو بکر را. (1)و به رغم اعتراض عایشه،پیامبر صلّی اللّه علیه و آله اصرار ورزید که به جای او أبو بکر، نه دیگری،امامت نماز مسلمانان را به عهده بگیرد.از نظر عایشه پدرش أبو بکر بنا بر انتخاب صریح پیامبر صلّی اللّه علیه و آله،نه بر اساس آنچه در سقیفه گذشت،جانشین بر حق محمد صلّی اللّه علیه و آله بود.توجه أبو بکر کاملا معطوف به این بود که به خاندان دوست درگذشته اش با محبّت و انصاف رفتار کند،وظیفه ای که او آن را برتر از تکلیف خود نسبت به خویشاوندان سببی اش می دانست امّا عایشه برای ترسیم چهره ای منفی از خویشاوندان شوهرش به طور اعم و از علی علیه السّلام به طور اخصّ از هیچ کوششی فروگذار نکرد،او بی کفایتی آنان را هم عرض با خودخواهی آنان می دانست.عباس عموی محمد صلّی اللّه علیه و آله پیامبر بیمار را سخت عصبانی کرد و آن هنگامی بود که با همراهی چند تن از زنان طرفدار هاشمیان بدون اجازه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله به دهان او دوا(لدّ)مالیدند و توجیه کردند که تصورشان این بوده که او ذات الجنب دارد.و این پیشنهادی بود که با اعتراض شدید محمد صلّی اللّه علیه و آله روبرو شد و فرمود خدا مرا به این بیماری شیطانی مبتلا نمی کند. (2)اگر خواست خدا نبود
ص:38
خویشاوندان او حتی به پیکر او احترام نمی گذاشتند.علی علیه السّلام،با تشویق همسرش فاطمه و عباس که خود را وارث ماترک دنیوی محمد صلّی اللّه علیه و آله می دانستند،تصور می کرد که او چون پسر عمو و داماد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله است به خلافت تعیین شده است.اما چون،بعد از وفات همسرش فاطمه علیها السّلام همه از او روی گردان شدند ناچار شد با أبو بکر بیعت کند.شرط او برای این دیدار این بود که عمر گستاخ در مجلس نباشد.پس از آنکه او دریافت که در تمام این مدت حق با أبو بکر بوده است مردم دوباره به او روی آوردند.
عبد الله بن عباس نظریات بنی هاشم را درباره حقوق خودشان با احتیاط بیشتری گوشزد کرد.او دریافت که مردم قریش بر خلاف آنچه بنی هاشم آن را حق مشروع خود به عنوان خویشاوندان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله می شمردند رأی داده بودند.گرایش او به علی علیه السّلام بدون قید و شرط نبود.او به کرّات از اعمال پسر عمویش انتقاد می کرد و او را از عواقب آن آگاه می ساخت.او عقیده گروهی از طرفداران علی علیه السّلام را که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله در حقیقت به نفع او وصیت کرده بود رد می کرد.مع ذلک به نظر او احتمالا فقط به این علت بود که محمد صلّی اللّه علیه و آله در زمان بیماری اش به دنبال علی علیه السّلام فرستاد ولی عایشه و حفصه مانع دیدار پیامبر با علی علیه السّلام در تنهایی شدند و اصرار داشتند که پدرانشان را به آنجا بخوانند؛و چون محمد صلّی اللّه علیه و آله در هنگام بیماری خواست نامه ای برای راهنمایی اصحابش بنویسد،عمر مداخله کرد و گفت این مرد هذیان می گوید.عباس پدر عبد الله نزدیکی مرگ را از چهره محمد صلّی اللّه علیه و آله شناخت و سعی کرد علی را متقاعد کند که پیش پیامبر برود و از او بپرسد که کار خلافت از کیست؟اگر از آنهاست بدانند و اگر از دیگران است مردم را به آنها سفارش کند.امّا علی علیه السّلام از این کار خودداری کرد و گفت اگر پیامبر آنان را از خلافت بازدارد مردم هرگز آن را به ایشان نخواهند داد.با این همه لحن بیان ابن عباس حاکی از آن
ص:39
است که او خلافت را حقّ علی علیه السّلام می دانست،هر چند او رسما برای این امر منصوب نشده بود و عقیده داشت که أبو بکر با تبانی با اصحاب،علی علیه السّلام را بزور از مقام خود محروم کرد.بنی هاشم بی اعتمادی و نارضایی خود از رفتار امّت را عملا با جلوگیری آنان از شرکت در مراسم غسل دادن و تشییع جنازه و دفن پیامبر صلّی اللّه علیه و آله نشان دادند و بدین وسیله خلیفه جدید را از افتخار اهدای سپاس نسبت به سلف خود محروم ساختند.
أبو بکر میراث و حقّ فیئی را که قرآن برای اهل بیت مقرر کرده بود رسما انکار کرد.عمر بعدا سعی کرد با پیشنهاد جبران بخشی از این خسارت نارضایتی بنی هاشم را برطرف کند اما ایشان آن را کافی ندانستند و از قبول آن خودداری کردند.نظر عمر ظاهرا توجّه، مخصوصا،ابن عباس را جلب کرد.عمر علنا اظهار کرد که تصمیمی که در سقیفه بنی ساعده گرفته شده بود«فلته»،کاری ناگهان و بی اندیشه بود،با وجود این او تأکید می کرد که خلافت أبو بکر با توجّه به پیروزی آشکار او انتخابی الهی و مشروع بود.او از این که علی علیه السّلام از وی دوری می کند و در سفرها او را همراهی نمی کند به ابن عباس ابراز تأسف کرد.با وجود این هنگامی که سعی کرد با علی چون یکی از کبار صحابه رفتار کند سخت نگران بود که ممکن است انتخاب علی به خلافت سبب شود که خاندان او آن را به حکومتی موروثی تبدیل کنند و مردم را از حق خود محروم سازند.به طور خصوصی به ابن عباس گفت که اصحاب از روی حسادت حاکمیّت بنی هاشم را تحمل نخواهند کرد زیرا در آن صورت اینان هم خلافت و هم نبوّت را در انحصار خواهند گرفت.
اعتبار احادیث منسوب به عایشه و ابن عباس مورد تردید است.چنان که خواهیم دید هر دو آمادگی داشتند داستانهایی بسازند که تأییدی بر ادّعاهای خود و ردّی بر گفتار رقیبانشان باشد.ظاهرا مسأله بسی وسوسه انگیز بود.اعتبار آن دو به عنوان همسر محبوب رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و به عنوان پسرعموی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله تردیدناپذیر بود و هیچ کس ظاهرا در صداقت آنان تردیدی نداشت.آنان می توانستند چیزی بگویند که دیگران نمی توانستند بگویند امّا بسیاری می خواستند آن را بشنوند؛تحریفات سوگیرانه آن دو بیانگر دلبستگی هایی بود که سبب گسیختگی امّت اسلامی می شد.در هر صورت آنان به طور کلّی بیش از هر کسی آگاه بودند و مردم انتظار داشتند حتی داستانهای ساختگی و با شاخ و برگ آنان بازگوی آگاهی آنان از حقایق باشد مخصوصا در مورد وقایعی که خود
ص:40
شاهد آن بودند.راویان بعدی در شرح وقایع شدیدا به روایات آنان اعتماد کردند.از نظر مورّخان دیدگاههای متضاد و سوگیریهای آنان از حقایقی که نقل کرده اند احتمالا اهمیّت کمتری ندارد.
بعضی از روایات عایشه یا ابن عباس بوضوح در نظر داشتند داستانهای دیگر را خنثی کنند.عبید الله بن عبد الله بن عتبه بن مسعود از عایشه نقل می کند که پیامبر در حال بیماری از همسرانش موافقت خواست که در خانه عایشه پرستاری شود و آنها نیز آن را پذیرفتند.و پیامبر در میان دو تن از کسان خویش که یکی شان فضل بن عباس بود و یک مرد دیگر برون آمد.عبید الله بعدا این حدیث را برای ابن عباس نقل کرد و او گفت آیا می دانی آن مرد دیگر که بود؟و چون جواب منفی عبید الله را شنید گفت:«آن مرد علی بن ابی طالب علیه السّلام بود ولی عایشه نمی توانست دربارۀ علی علیه السّلام خیری به زبان آرد.» (1)ابن عباس احتمالا اطلاع مستقیمی از این واقعه نداشت.اما فرض خصومت کاملا مشخّص عایشه نسبت به علی علیه السّلام دلیلی کافی بود که او تصور کند مردی که نامش نیامده است باید علی علیه السّلام باشد.این روایت عایشه که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله در دامان او دار فانی را وداع گفته بود مورد قبول ابن عباس نبود. (2)هنگامی که ابو غطفان به نقل از عروة بن زبیر این ادعای عایشه را برای ابن عباس نقل می کند او با اعتراض جواب می دهد که آیا عقلت سر جای خود است(اتعقل)،به خدا سوگند،رسول خدا دار فانی را وداع کرد در حالی که سر بر سینۀ علی علیه السّلام داشت.او بود که با کمک برادرم فضل بن عباس او را غسل داد.پدرم از شرکت در این مراسم خودداری کرد و می گفت:پیامبر خدا همیشه[هنگامی که خود را
ص:41
می شست]به ما دستور می داد که پشت پرده بمانیم.از این رو او در پشت پرده ماند. (1)
ابن عباس نقل کرده که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله پیش از رحلتش خواست برای کسانی که در حضور او بودند مکتوبی بنویسد که پس از مرگ هرگز گمراه نشوند.عمر گفت«درد بر پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله غلبه کرده است.شما قرآن را دارید و کتاب خدا ما را کفایت می کند».مردمی که در حضور پیامبر بودند شروع به مجادله کردند،بعضی می خواستند که به پیامبر فرصتی داده شود تا آنچه می خواهد بنویسد و عده ای جانب عمر را گرفتند.چون سر و صدای آنان سبب آزار پیامبر صلّی اللّه علیه و آله شد او فرمود:رهایم کنید.ابن عباس بنابراین روایت این چنین تعبیر کرد که بزرگترین فتنه از آنجا برخاست که آنان با این کار او مخالفت کردند و سر و صدا و مجادلۀ آنان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله را از نوشتن وصیت بازداشت. (2)هر چند ابن عباس از گفتن این که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله چه می خواست بنویسد خودداری می کند.اما تصور می شود که او اشاره می کند به این که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله قصد داشت علی علیه السّلام را به جانشینی خود تعیین کند و تعبیر شیعیان از این روایت همیشه این چنین بوده است.عایشه این داستان را با نقل روایتی از خودش رد کرد.او گفت:«رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله هنگام بیماری اش فرمود:«پدرت أبو بکر و برادرت[عبد الرحمن]را نزد من فرا خوان تا نامه ای بنویسم،زیرا می ترسم کسانی خیالهای خامی داشته باشند(یتمنّ متمنّ)و کسانی چیزهایی بگویند:من شایسته تر از هر کسی هستم،امّا خداوند و مؤمنان کسی جز أبو بکر را نمی پسندند» (3).و در این شکی نیست که آن مرد آرزومند[از نظر عایشه]علی علیه السّلام بود.
برای توضیح بیشتر در مورد روایات منقول از عایشه و ابن عباس و جبهه گیری آنان دو مثال مربوط به احوال محمد صلّی اللّه علیه و آله در دوران آخرین بیماری و جریان کفن و دفن او به
ص:42
اجمال بررسی می شود.ارقم بن شرحبیل کوفی یکی از یاران عبد الله بن مسعود (1)گوید:
از ابن عباس پرسیدم:«پیمبر وصیت کرد؟»ابن عباس گفت:«نه.»گفتم:«چگونه وصیت نکرد؟»گفت:«پیمبر گفت:علی را بخوانید.»امّا عایشه گفت:«اگر کس پیش أبو بکر فرستی»و حفصه گفت:«اگر کس پیش عمر فرستی.»و چون هر سه پیش پیامبر آمدند، گفت:«بروید اگر کاری با شما داشتم کس به طلب شما می فرستم»و چون وقت نماز رسید پیامبر صلّی اللّه علیه و آله گفت:«به أبو بکر بگویید با کسان نماز کند.»عایشه گفت:«او مردی نازکدل است به عمر بگو.»پیامبر گفت:«به عمر بگویید.»عمر گفت:«من هرگز در حضور أبو بکر از او پیش نمی افتم.»أبو بکر به پیشنمازی ایستاد آن گاه پیامبر سبک شد و بیرون رفت،و چون أبو بکر آمدن پیامبر را دریافت عقب رفت و پیمبر جامه اش را گرفت و وی را به جایی که بود بداشت و بنشست و از همانجا که أبو بکر قرائت نکرده بود قرائت آغاز کرد. (2)
کایتانی این روایت را جعلی و ساخته محدثان مسلمان می داند تا توجیه کنند که چرا محمد صلّی اللّه علیه و آله وصیتی از خود باقی نگذاشت. (3)در هر صورت اسناد این روایت به ابن عباس کاملا منطقی بنظر می رسد.شیعیان کوفه از زمان خلافت علی علیه السّلام مدّعی شدند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله علی علیه السّلام را وصی خود قرار داد.سؤال ارقم بن شرحبیل کوفی بی انگیزه نبود.
نظر ابن عباس در این روایت همان دیدگاههای او در مورد روایات دیگر منسوب به اوست.محمد صلّی اللّه علیه و آله بالفعل وصیتی به نفع علی علیه السّلام نکرد،اما اگر او را از این کار بازنمی داشتند چنین وصیتی کرده بود.بخش اول این روایت ظاهرا ساخته ابن عباس است که او در هر صورت اطلاع مستقیمی از این جریان نداشت.بخش دوم بنابر روایت عایشه است که ذیلا نقل می شود.محمد صلّی اللّه علیه و آله وقتی بیمار بود بانگ نماز دادند،گفت:«بگویید أبو بکر با مردم نماز کند.»گفتم:«وی نازکدل است و تاب ندارد که به جای تو بایستد.» آن گاه ابن عباس منحرف می شود و می گوید:پیامبر گفت به عمر بگویید نماز بخواند و هنگامی که عمر گفت من در حضور أبو بکر از او پیش نمی افتم أبو بکر به نماز ایستاد.پیام
ص:43
روشن است:از نظر محمد صلّی اللّه علیه و آله امامت جماعت دلیلی برای خلافت نبود.برای او فرقی نمی کرد که أبو بکر این مهمّ را انجام دهد یا عمر.و چون أبو بکر تعلّل ورزید پیامبر صلّی اللّه علیه و آله به طور غیر منتظره ای جامه اش را گرفت و وی را به جایی که بود بداشت و از همانجا که أبو بکر قرائت نکرده بود قرائت کرد.
عایشه روایت را اینگونه نقل کرده است:وقتی بانگ نماز بدادند،پیامبر صلّی اللّه علیه و آله فرمود:
«بگویید أبو بکر با مردم نماز کند.»گفتم:«وی مردی نازکدل است و تاب ندارد که به جای تو بایستد.»بازگفت :«بگویید أبو بکر با مردم نماز کند.»و من همان سخن بگفتم و پیامبر خشمگین شد و گفت:«شما یاران یوسفید(صواحب یوسف)»او بار سوّم فرمود:
«بگویید أبو بکر با مردم نماز کند».و چون پیامبر صلّی اللّه علیه و آله را به مسجد بردند،أبو بکر عقب رفت و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله به او اشاره کرد که به جای خود باش.»عایشه سپس می افزاید:«ابو بکر به پیروی از نماز پیامبر نماز می کرد و مردم به پیروی از نماز أبو بکر نماز کردند.» (1)بنابراین پیامبر صلّی اللّه علیه و آله سه بار تأکید می کند که أبو بکر،نه دیگری،به جای او با مسلمانان نماز کند.
این واقعه اندک زمانی پس از آن بود که به نقل عایشه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله گفته بود که از نظر او أبو بکر بهترین اصحاب است و فرموده بود که همه درها را ببندند به جز در خانه أبو بکر را.این پیامبر نیز روشن است:محمد صلّی اللّه علیه و آله می خواست نشان دهد که او أبو بکر را به جانشینی خود انتخاب می کند.
در هر صورت این گزارش دوّمی از عایشه است که ممکن است ابن عباس را واداشته تا از عمر نام ببرد.بنابراین روایت محمد صلّی اللّه علیه و آله هنگامی که در خانه همسرش میمونه بود به پسرعمویش عبد الله بن زمعة بن الاسود بن المطلب دستور داد که مردم را به نماز بخواند.عبد اللّه به عمر برخورد و به او گفت با مردم نماز کند.پیامبر صلّی اللّه علیه و آله صدای رسای عمر را شناخت،و پرسید:«آیا این صدای عمر نیست؟»و چون جواب موافق شنید فرمود:«خداوند و نیز مسلمانان این را روا نمی دارند.أبو بکر را بخوان و بگو با مردم نماز کند.»در این زمان بود که عایشه دو بار از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله تمنا کرد أبو بکر را از این کار معاف
ص:44
بدارد تا این که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله به این بحث خاتمه داد و او همسرانش را یاران یوسف، «صواحب یوسف»خواند. (1)احتمالا این باید روایت اول عایشه باشد. (2)که بعلت این سخن ناخوشایند نسبت به عمر بعدا آن را تغییر داد.بنابراین چنین استنباط می شود که در دوران بیماری محمد صلّی اللّه علیه و آله ابتدا عمر با مردم نماز کرد و چون از نظر عایشه انتخاب عمر به امامت جماعت از طرف محمد صلّی اللّه علیه و آله به معنای انتخاب او به خلافت بود عایشه بناچار این روایت را ساخت که نماز خواندن عمر بر خلاف میل پیامبر صلّی اللّه علیه و آله بوده و او آن را تأیید نمی کرد. (3)
در مورد غسل پیکر محمد صلّی اللّه علیه و آله طبری از ابن اسحاق روایتی نقل می کند که با آنچه قبلا گفته بود متفاوت است. (4)ابن هشام و بلاذری هر دو روایت ابن اسحاق را نقل می کنند بدون آنکه آن را به ابن عباس نسبت دهند. (5)بنابراین شاید صحت اسناد این حدیث مورد تردید باشد.طبری در نقل روایت معمولا مورد اعتماد است و اسناد این روایت به ابن عباس را ابن حنبل تأیید می کند. (6)بنابراین به نظر می رسد ابن عباس دو روایت مختلف درباره یک واقعه را در دو موقعیّت مختلف نقل کرده باشد.روایتی که ابن اسحاق نقل کرده،در هر صورت روایتی است کاملا به طرفداری از بنی هاشم و عایشه را واداشته روایتی ضد آن بیان کند.ابن عباس گوید:«علی بن ابی طالب،عباس و
ص:45
پسرانش،فضل و قثم،اسامة بن زید و شقران دو آزاد شده پیامبر صلّی اللّه علیه و آله عهده دار غسل وی بودند.اوس بن خولی،از انصار و از جنگاوران بدر،گفت ای علی تو را به خدا قسم می دهم حقّ ما را نسبت به پیامبر رعایت کنی و آن حضرت به او اجازه ورود داد.» علی علیه السّلام پیکر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله را به سینۀ خود تکیه داد و عباس و فضل و قثم وی را می گردانیدند.اسامه و شقران آب بر پیکر بی جان او می ریختند و علی علیه السّلام او را غسل می داد،پیراهن به تن پیامبر صلّی اللّه علیه و آله بود و از روی پیراهن او را می مالید که دستش به تن پیامبر صلّی اللّه علیه و آله نمی خورد.علی در حال غسل می گفت:«پدر و مادرم بفدایت که در زندگی و مرگ پاکیزه ای.»و از پیکر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله چیزی،چنان که در مردگان عادی دیده می شود، دیده نشد.
در این روایت تأکید شده که فقط خویشاوندان نسبی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و دو تن از موالی او در غسل او حضور داشتند.همسران او از جمله عایشه،که حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله در خانه او رحلت کرد و مدفون شد،از شرکت در این مراسم محروم شدند.فقط یکی از انصار مدنی استثنائا حضور داشت ولی هیچ مهاجری از مردم مکّه در آنجا نبود.به احترام پیامبر صلّی اللّه علیه و آله دقیقا سعی شد که پیکر مبارک او،بر خلاف سنّت مرسوم،برهنه نشود.
عایشه این محرومیت را با خوشدلی نپذیرفت و نقل کرد که وقتی خواستند پیامبر صلّی اللّه علیه و آله را غسل دهند اختلاف کردند و گفتند:«به خدا نمی دانیم پیامبر را چون مردگان دیگر برهنه کنیم یا همچنان که جامه به تن دارد غسلش دهیم.»و چون اختلاف کردند خواب سبکی آنان را در ربود و کس از آنان نبود که چانه اش بر سینه اش نیفتاده باشد.آن گاه یکی که ندانستند کیست از گوشه خانه با آنها سخن کرد که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله را همچنان که جامه به تن دارد غسل دهید.»خویشاوندان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله از دستور اطاعت کردند.گوینده این روایت می افزاید،عایشه می گفت:«اگر آنچه را امروز می دانم آن روز می دانستم جز زنان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله کس او را غسل نمی داد.»(لو استقبلت من أمری ما استدبرت ما غسّله الا نساؤه)و او چنان تصور می کرد که تنها همسرانش باید او را غسل می دادند. (1)
برای شنونده شکّی باقی نمی ماند که بر خلاف خویشاوندان بی احساس و ستیزه جوی پیامبر،اگر همسران پیامبر صلّی اللّه علیه و آله به رهبری عایشه،به پیکر مبارک پیامبر صلّی اللّه علیه و آله بی احترامی می کردند از طرف خداوند مؤاخذه نمی شدند.
ص:46
روایت اصلی درباره اجتماع در سقیفۀ بنی ساعده که در آن أبو بکر بعنوان جانشین محمد صلّی اللّه علیه و آله تعیین شد به عبد الله بن عباس برمی گردد.تمام روایات دیگر از این اطلاعات استفاده کرده یا از آن مایه گرفته اند (1).این روایات را،با اندک تغییری در سلسلۀ راویان مختلف،ابن هشام،طبری،عبد الرزاق بن همّام،بخاری و ابن حنبل نقل کرده اند.این سلسله سندها را زهری آورده است و او روایت ابن عباس را به نقل از عبید اللّه بن عبد اللّه بن عتبه بن مسعود روایت کرده است (2)این شرح بوضوح دیدگاه اختصاصی ابن عباس را منعکس می کند،و دلیلی در دست نیست که در ثقه بودن سلسلۀ راویان شک کنیم. (3)
ص:47
ابن عباس نقل می کند که در ذی حجه سال 23 هجری آخرین حج به رهبری خلیفه عمر،عبد الرحمن بن عوف او را در منزلی در منی ملاقات کرد (1)،و او به عبد الرحمن قرآن می آموخت.عبد الرحمن نقل می کند امروز در منی نزد عمر بودم که مردی به نزد او آمد و گفت:«فلانی می گوید اگر عمر بن خطاب بمیرد من با فلان شخص بیعت می کنم.
بیعت با أبو بکر هم کاری بدون فکر و اندیشه بود و انجام شد.»(و الله ما کانت بیعة ابی بکر الاّ فلتة فتمّت)عمر از این سخن خشمگین شد و گفت:«اگر خدا بخواهد،امشب در جمع مردم خواهم ایستاد و درباره این طایفه هشدار خواهم داد که می خواهند حکومت را از دست مردم غصب کنند(فمحذّرهم هؤلاء الذین یریدون أن یغصبوهم امرهم)پاسخ عمر که به آرزوهای این طایفه اشاره می کند جایی برای شبهه نمی گذارد که شخص نامعلوم مورد نظر برای خلافت علی علیه السّلام بود.ابن عباس پیوسته بحث می کرد که عمر شدیدا نگران بوده که بنی هاشم حکومت را بخود اختصاص دهند و مردم،قریش،را از حق جمعی خود محروم سازند. (2)
عبد الرحمن بن عوف خلیفه را نصیحت کرد که فورا سخنرانی نکند،چرا که در موسم حج عوام الناس و فرومایگان گرد هم می آیند و احتمال آن می رود که سخن او را سوء تعبیر کنند و باعث آشوب جدّی شود.و عمر باید صبر کند تا به مدینه بروند که در آنجا در بین صحابه رسول،مهاجرین و انصار خواهند بود و به آنها اعتماد توان کرد که سخنان او را درست درک و مطابق آن عمل کنند.خلیفه هم این نصیحت را پذیرفت.
ص:48
بعد از بازگشت عمر به مدینه در روز جمعه،ابن عباس به مسجد شتافت و در نزدیکی منبر جای گرفت و مشتاق بود بداند که خلیفه چه خواهد گفت.او به شوهر خواهر عمر،سعید بن زید بن عمرو بن نفیل (1)،که قبلا در آنجا نشسته بود،محرمانه گفت:امیر المؤمنین امروز مطالبی خواهد گفت که پیش از این نگفته است.سعید خشمگین شد و گفت:«چه سخنانی می گوید که پیش از این نگفته است؟»خلیفه بعد از تأکید بر اهمیت ویژه سخنانش گفت:«خدای عز و جل محمد را به حق برانگیخت و کتاب بدو نازل کرد و از جمله چیزها که نازل کرد آیۀ سنگسار بود و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله سنگسار کرد و ما نیز پس از وی سنگسار کردیم و من بیم دارم که زمانی دراز نگذرد و کسانی بگویند، سنگسار را در کتاب خدا نمی بینم و فریضه ای که خدا نازل کرده متروک دارند و گمراه شوند.عمر به سخن خود ادامه داد:و ما در قرآن چنین می خواندیم:«از سنّت پدران نگردید که گشتن از سنّت پدران مایه کفر است.» (2)(3)قطعا پیامبر خدا هم فرموده است «مرا[بیش از حد]تمجید نکنید آنچنان که عیسی فرزند مریم را تمجید کرده اند،بلکه بگویید«بنده و پیامبر خدا».
سپس عمر به موضوع اصلی خود برگشت«به من رسیده است که یکی از شما گفته است»بخدا،اگر عمر بن خطاب بمیرد،من با فلان بیعت می کنم.کسی از این مطلب گول نخورد و نگوید که بیعت با أبو بکر کاری ناگهانی و بدون اندیشه بود و انجام یافت.این چنین بود لیکن خدا شر آن را دفع کرد (4).و کسی از شما نیست که چون أبو بکر،مردمان
ص:49
تسلیم وی شوند.و اگر کسی بدون مشورت مسلمانان با دیگری بیعت کند بیعتش پذیرفته نخواهد شد و ترس آن است که کشته شود.
بعد عمر وقایع بعد از رحلت محمد صلّی اللّه علیه و آله را شرح داد و گفت قصّۀ ما چنان بود که وقتی پیامبر خدا درگذشت علی علیه السّلام و زبیر و کسانی که با آنها بودند در خانه فاطمه علیها السّلام بماندند،انصار نیز خلاف ما کردند،مهاجران پیش أبو بکر فراهم شدند و من به أبو بکر گفتم بیا سوی برادران انصاری خویش رویم،به قصد آنها برفتیم و دو مرد پارسا (1)را که در بدر حضور داشته بودند دیدیم که گفتند:«ای گروه مهاجران کجا می روید؟»گفتیم:«پیش برادران انصاری خویش می رویم.»گفتند:«برگردید و کارتان را میان خودتان تمام کنید.» گفتیم:«بخدا پیش آنها می رویم.»گوید:پیش انصاریان رفتند که در سقیفۀ بنی ساعده فراهم بودند و مردی به جامه پیچیده در آن میان بود.گفتم:«این کیست؟»گفتند:«سعد بن عباده»گفتم:«چرا چنین است؟»گفتند:«بیمار است.»آن گاه یکی از انصار برخاست و حمد و ثنای خدا کرد و گفت:«امّا بعد،ما انصاریم و دستۀ اسلامیم و شما قرشیان جماعت پیامبرید و ما از قوم شما بلیّه دیده ایم.» گوید:دیدم که می خواهند ما را کنار بزنند و کار را از ما بگیرند،در خاطر خویش گفتاری فراهم کرده بودم که پیش روی أبو بکر بگویم،تا حدّی رعایت او می کردم که موقّرتر و پخته تر از من بود و چون خواستم سخن آغاز کنم گفت:«آرام باش»و نخواستم نافرمانی او کنم،پس او برخاست و حمد و ثنای خدا کرد و هر چه در خاطر خویش فراهم کرده بودم و می خواستم بگویم او گفت و نکوتر گفت،چنین گفت:«ای گروه انصار هر چه از فضیلت خود بگویید،شایستۀ آنید،اما عرب این کار را جز برای این طایفۀ قریش نمی شناسد که محل و نسبشان بهتر است و من یکی از این دو مرد را برای شما می پسندم
ص:50
با هرکدامشان می خواهید بیعت کنید.»و دست من و ابو عبیدة بن جراح را بگرفت.بخدا از گفتار وی جز این کلمه را ناخوش نداشتم بهتر می خواستم گردنم را بی آنکه گناهی کرده باشم بزنند و سالار قومی که أبو بکر در میان آنهاست نشوم.و چون أبو بکر سخن خویش بسر برد،یکی از انصار برخاست و گفت:«من مردی کارآزموده و سرد و گرم جهان دیده ام،ای گروه قریشیان یک امیر از ما و یک امیر از شما.» گوید:صداها برخاست و سخن درهم شد و از اختلاف بترسیدم و به ابی بکر گفتم:
«دست پیش آر تا با تو بیعت کنم.»و او دست پیش آورد و با او بیعت کردم و مهاجران نیز با وی بیعت کردند.انصاریان نیز بیعت کردند.»و چنان شد که سعد بن عباده زیر دست و پای ما ماند و یکیشان گفت:«سعد بن عباده را کشتید.»گفتم:«خدا سعد بن عباده را بکشد.» بخدا کاری استوارتر از بیعت أبو بکر نبود که بیم داشتیم اگر قوم از ما جدا شوند و بیعتی نباشد پس از ما بیعتی باشد و ناچار شویم تا بدلخواه پیرو آنها شویم یا مخالفت کنیم و فساد پیدا شود.» ابعاد مختلف این روایت توجّهی خاص می طلبد.عمر انصار را به توطئه برای قبضه کردن حکومت بعنوان جانشین محمد صلّی اللّه علیه و آله و محروم کردن مهاجران از حق خود متهم کرد.
مورخان جدید هم عموما این پیشگامی انصار را به همین گونه تحلیل می کنند.این تفسیر باید،به هر حال،مورد بحث قرار گیرد.نظریه خلافت،یعنی جانشینی محمد صلّی اللّه علیه و آله،صرف نظر از مسأله نبوّت که به پیامبر ختم می شد،هنوز به وجود نیامده بود.این تصوّر که انصار،با تجمع جداگانه خود آن را طلب کرده باشند کار مشکلی است.انصار،گرچه در اعتقادات اسلامی راسخ بودند،و مانند تعدادی از قبایل در ردّه سهم داشتند.بدون تردید تصور می کردند با رحلت محمد صلّی اللّه علیه و آله بیعت آنان با او به پایان رسیده است و با احتمال فروپاشی جامعۀ سیاسی که محمد صلّی اللّه علیه و آله آن را بنا کرده بود آنها با تجمّع خود خواستند دوباره قدرت در شهرشان را خود در دست گیرند و به همین منظور بدون مشورت با مهاجران تجمّع کردند.آنها می پنداشتند که مهاجران دلیل موجّهی برای اقامت در مدینه ندارند لذا به شهر خود مکّه مراجعت خواهند کرد.آنهائی که مایل باشند در مدینه بمانند احتمالا حکومت انصار را خواهند پذیرفت.این پیشنهاد که انصار
ص:51
و مهاجران هر یک برای خود یک امیر انتخاب کنند بوضوح پیشنهاد یک سازش عادلانه بود نه به طوری که در روایات بعدی مسلمانان مشاهده شده،یک توطئه گمراه کننده برای اختلاف در جامعه مسلمانان.فقط أبو بکر و عمر بودند-اگر به ادعای او[عمر] اعتماد شود که قصد داشته همان سخنان أبو بکر را بگوید-که فکر می کردند جانشینی محمد صلّی اللّه علیه و آله شامل حکومت بر تمام عرب می باشد.أبو بکر استدلال کرد که چنین خلافتی را فقط قریش می تواند فراهم کند؛چرا که قبائل عرب تسلیم دیگران نخواهند شد.
بروشنی مراد عمر از آنهایی که همراه علی علیه السّلام و زبیر در خانه فاطمه علیها السّلام تجمع کرده بودند عباس و بنی هاشم بود.از صحابه برجسته دیگر تنها اسم طلحه برده شده،شاید اشتباها از جانب ابن اسحاق،که او را ملحق به بنی هاشم می دانست. (1)(2)از طرف دیگر این که مهاجرین در آن وقت به أبو بکر ملحق شدند،یک پرده پوشی دفاعی از جانب عمر می باشد.غیر از أبو بکر،عمر و دوست آنها ابو عبیده یقینا هیچ یک از اصحاب برجسته مکی در جلسه سقیفه حضور نداشتند.شاید بتوان فرض کرد که این سه نفر را چند ملازم شخصی،اعضای خانواده و موالی آنها همراهی می کرده اند.حتی از صحابه مکّی که از مرتبه متوسط یا پائین هم باشند ذکری به میان نیامده که بعدا ادّعا کرده باشند افتخار شرکت در این واقعه حساس برای آینده اسلام را داشته اند.منابع مختلف بعدی وجود سالم مولای(بنده آزادشدۀ)ابو حذیفه،را ذکر می کنند که او از نخستین افرادی بود که در سقیفه با أبو بکر بیعت کرده بود. (3)هر چند حضور او را هیچ یک از منابع معتبر نخستین
ص:52
تأیید نکرده اند امّا این روایات مورد اعتبار می باشد.سالم از مردم ایران و ابتدا مولای زنی بود از مردم مدینه و بعدها این زن او را به شوهرش ابو حذیفه که از مهاجران مکه بود بخشیده و او سالم را آزاد کرد و به پسرخواندگی خود برگزید و او در همان روزهای نخستین از صحابه شد.او هم از انصار و هم از مهاجران بشمار می آمد و با ابو عبیده روابط نزدیک داشت و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله بین او و ابو عبیده و عمر عقد اخوت بسته بود. (1)عمر برای او احترام خاصّی قایل بود.از این قرار او بعنوان عضوی از انصار در سقیفه شرکت داشت.یا همراه ابو عبیده و عمر بعنوان یاور نزدیک آنها آمده بود.در هر صورت بعلّت غیبت اکثریت مطلق مهاجرین در سقیفه،جز آنچه خود عمر از این جریان نقل می کند و علاقه و شوقی که ابن عباس برای شنیدن این ماجرا از افراد دست اول از خود نشان می داد،هیچ روایت مستقل دیگری در مورد این اجتماع وجود ندارد.و انصار حاضر در سقیفه ظاهرا علاقه ای نداشتند که از شکست مفتضحانۀ خود که بعدا حتی بسیاری از ایشان آن را کاری غیر اسلامی می دانستند،روایتی نقل کنند.
بعد از مرگ زودرس ابو بکر و درگذشت ابو عبیده در حمص،و سالم در عقرباء،فقط عمر باقی مانده بود که قضیه واقعی سقیفه را بازگوید .
عمر نتیجه اجتماع در سقیفه را اشتباهی عجولانه می دانست زیرا مهاجرین برجسته که شامل خانواده و قبیله رسول اکرم هم می شد در آن جلسه حضور نداشتند.و او شرکت آنها را در این شورای قانونی خیلی حیاتی می دانست،او جامعه را متوجه ساخت که این کار در آینده نباید تکرار شود.با این همه او از نتیجه آن جلسه دفاع نمود و ادعا کرد که مسلمانان بیش از هر کس به خلافت أبو بکر اشتیاق داشتند.علاوه بر این او معذرت خواهی نمود که مهاجران حاضر در سقیفه برای بیعت فوری پافشاری کردند چرا که به انصار برای مشورت قانونی اعتمادی نبود که شاید بعد از عزیمت اهل مکه آنها از بین خود کسی را انتخاب می کردند.
دلیل دیگر انتقاد عمر از سقیفه به عنوان اشتباهی عجولانه،بدون تردید پایان آشفته و
ص:53
توهین آمیز آن بود،چرا که عمر و پیروانش بر سعد بن عباده،رهبر خزرجی ها که در آن وقت مریض بود حمله ور شدند تا وی را تنبیه کنند؛زیرا او جرأت کرده بود به حق مسلّم حکمرانی برای قریش اعتراض کند امّا،به نظر کایتانی،درهم شکستن خشونت آمیز این جلسه نشان می دهد که تمامی انصار تحت تأثیر حکمت و بلاغت سخنرانی أبو بکر قرار نگرفته بودند تا او را بعنوان بهترین انتخاب برای جانشینی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله بپذیرند. (1)اگر همه آنها با شخص مورد نظر عمر بیعت کرده باشند کتک زدن رهبر خزرجیها بی معنا بود.تعداد قابل ملاحظه از انصار احتمالا به پیروی از خزرج،اطاعت از رهبری مهاجران را انکار کرده بودند.
حال باید هویت طرفداران أبو بکر و عمر مطرح شود،حامیانی که موجب شدند آن دو بتوانند با زور اراده خود را بر جمع سقیفه تحمیل کنند؛با توجه به این امر که فقط تنی چند از مهاجران مکّی در ماجرای بیعت حاضر بودند و احتمالا خزرج اکثریت انصار را تشکیل می داد،کایتانی خبر ابن اسحاق را تأیید می کند که اسید بن حضیر انصاری و طایفه او،عبد الاشهل از اوس،پیش از این با أبو بکر و دیگر مهاجرین همراه بوده و قبل از اجتماع[سقیفه]به آنها ملحق شده بودند و همچنین به نظر او در حقیقت تمامی اوس از ابتدا با پیشگامی خزرج مخالف بودند. (2)این با روایت عمر تناقضی آشکار دارد و کاملا بعید است زیرا واضح است که برای خزرج هر چند اکثریت داشتند پسندیده نبود که تنها تجمع کنند و درباره حکومت آینده شهر خود تصمیمی اتخاذ نمایند.با این همه به نظر می رسد که اسید بعد از ورود مهاجرین تصمیم گرفت از أبو بکر حمایت کند و این کار حمایت طایفه عبد الاشهل و شاید حمایت اکثریت اوس را در پی داشت.در بین خزرج بشیر بن سعد،رقیب سعد بن عباده در مسأله ریاست قبیله،احتمالا نخستین کسی بود که به مخالفت با سعد بن عباده از أبو بکر حمایت کرد. (3)مع ذلک بعید به نظر می رسد که او یا
ص:54
اوس هر چند نسبت به سعد بی علاقه بوده باشند به همراه عمر به او حمله جسمانی کرده باشند.
کایتانی ورود بنی اسلم به جلسه را در حقیقت مرحله قاطعی برای تحولات آن می داند.بنابر روایتی ایشان با جماعت بیامدند به طوری که کوچه گنجایش آنان را نداشت.و با أبو بکر بیعت کردند و عمر همیشه می گفت:فقط وقتی من شما بنی اسلم را دیدم به پیروزی یقین پیدا کردم. (1)بنی اسلم شاخه ای از خزاعه بودند،که به طرفداری پروپاقرص از محمد صلّی اللّه علیه و آله معروف بودند و محمد صلّی اللّه علیه و آله به پاس وفاداری شان آنها را هم رتبه مهاجران قرار داد.صرف نظر از این که آنها به مدینه هجرت کرده یا در سرزمین خود مانده بودند.تعداد قابل ملاحظه ای از آنها در نزدیکی مدینه ساکن شدند و همیشه آمادۀ حمایت از پیامبر بودند.آنها به دشمنان انصار شهرت داشتند و بنابراین می توان چنین به حساب آورد که آنها با آرزوی به قدرت رسیدن سعد بن عباده مخالفت کرده باشند. (2)
روشن است که آنها با تعداد زیاد خود،به مسأله بیعت با أبو بکر نیروی آنی بخشیدند و آنها فوری به حکم عمر جواب مثبت دادند که به سعد ابن عباده متمرد ضربت وارد نمایند.
بعد از بیعت عمومی،أبو بکر از سعد بن عباده خواست که با او بیعت کند.سعد جسورانه جواب داد:نه،به خدا قسم من بیعت نخواهم کرد تا وقتی که آخرین تیر خود را از تیردان به سوی تو پرتاب نکرده باشم و همراه مردم و قبیله خود که از من پیروی کنند با تو خواهم جنگید.بشیر بن سعد أبو بکر را نصیحت کرد که بر بیعت او[سعد بن عباده] اصرار نکند چرا که تمامی خزرج و اوس با او اظهار همبستگی خواهند کرد قبل از اینکه
ص:55
او[بدست أبو بکر]کشته شود.وقتی که عمر خلیفه شد،بطور اتفاقی با سعد بن عباده ملاقات کرد و از او پرسید که آیا او هنوز هم بر مواضع قبلی خود پافشاری می کند.او جواب داد«بله،چنین است چون که خلافت[هذا الامر] (1)به تو واگذار شده است.بخدا رفیق تو در نظر ما بر تو ترجیح داشت و من حتی از مجاورت تو هم نفرت دارم.»عمر از او خواست مدینه را ترک کند و سعد هم به شام رفت و در حوران،احتمالا در سال 15 در گذشت.نوه او عبد العزیز بن سعید بن سعد بن عباده نقل می کند که اجنّه از چاهی آوای دادند که آنها سیّد خزرج را کشته اند (2)(3).عبد العزیز دقت نکرده که آیا اجنّه به دستور خدا یا عمر عمل کرده اند.پسر سعد بن عباده به نام قیس بعدا یکی از وفادارترین حامیان علی علیه السّلام شد.
این امر که شمار زیادی از انصار حاضر در سقیفه با أبو بکر بیعت نکردند،در پایان روایتی از ابراهیم نخعی کوفی(ف96/)مورد تأیید قرار می گیرد.بعد از ذکر این مطلب به پیروی از اقدام عمر مردم با أبو بکر بیعت کردند،او می گوید:انصار یا بعضی از انصار گفتند:«ما جز با علی بیعت نمی کنیم.»(لا نبایع الا علیا) (4)کایتانی این روایت را بخاطر آن که ماهیتی شیعی دارد رد می کند. (5)با این همه،تمایلات ابراهیم نخعی به تشیّع معلوم نیست و مفاد این روایت بوضوح از موضع سنّیان می باشد و این مطلب که آیا انصار در هنگام سقیفه از علی علیه السّلام در مقابل کوشش أبو بکر برای به قدرت رسیدن نام بردند نامعلوم است لیکن بعید هم نیست. (6)اما آنها[انصار]فوری بعد از خلیفه شدن أبو بکر این
ص:56
کار را انجام دادند و این از اشعار مرثیه ای حسان بن ثابت انصاری خزرجی که بعد از رحلت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله سروده و ابن اسحاق آن را ثبت کرده مورد تأیید قرار می گیرد.
در یکی از مرثیه ها،حسان درباره سرنوشت انصار و اهل بیت رسول صلّی اللّه علیه و آله سخت شکایت می کند و می گوید: (1)
وای بر انصار رسول صلّی اللّه علیه و آله و عشیره(رهط)او،بعد از غیبت او در میان قبر.
زمین برای انصار تنگ و چهره های آنان مانند رنگ سرمه سیاه شده است.
از میان ما زاده شد و قبر او در میان ماست،ما لبریز شدن نعمات و برکات او را برای خود انکار نکردیم.
خدا توسط او ما را افتخار بخشید و در لحظه های شهادت انصار خود را راهنمائی کرد. (2)ادعای انصار که محمد صلّی اللّه علیه و آله از آنان زاده شده بر پایۀ این حقیقت است که همسر هاشم و مادر عبد المطّلب،سلمی بنت عمرو[بن زید بن لبید]از بنی نجار خزرجی بوده است.آنها پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و اقوام او بنی عبد المطلب را همچون قریش از خود می دانستند.بر همین اساس آنها محمد صلّی اللّه علیه و آله را پناه دادند و در حالی که فقط چند نفر از آنان مسلمان شده بودند و آنها هیچ الزامی نداشتند که از او[پیغمبر اکرم]محافظت کنند.دیگر مهاجرین قریش را که با آنها قرابت نسبی نداشتند فقط بعنوان پیروان محمد صلّی اللّه علیه و آله پناه دادند.با وجود این آنان اکنون ادعای حق حکومت بر حامیان قبلی خود یعنی انصار را داشتند در صورتی که خاندان پیغمبر را کنار زده بودند.طبیعی بود که انصار بویژه خزرج به علی علیه السّلام روی آورند. (3)وقتی که[أبو بکر]برای جانشینی محمد صلّی اللّه علیه و آله مطرح شد چهره های انصار و
ص:57
خاندان پیغمبر در نظر حسّان سیاه شد چرا که حق مسلم آنها برای جانشینی غصب شده بود.
در مرثیه ای دیگر برای محمد صلّی اللّه علیه و آله،حسّان،ابو بکر و قریش را علنا مورد حمله قرار می دهد و می گوید: (1)
کاش روزی که او را در قبر پنهان کردند و خاک روی او ریختند.
خدا هیچ یک از ما را باقی نمی گذاشت و نه مرد و نه زنی از ما بعد از او زنده می ماند.
بنی نجّار از هر لحاظ ذلیل شدند،امّا این مسأله ای بود که خدا مقدّر کرده بود.
آنها فیء را بین خود تقسیم و تمام مردم را از آن محروم کردند.و آن را علنا گستاخانه بین خود به باطل صرف کردند. (2)
سطر آخر به محروم کردن بنی هاشم از ارث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سهم قرآنی فیء توسّط ابو بکر اشاره می کند. (3)لیکن حالت تسلیمی در این حمله سوزناک حسّان دیده می شود می گوید این غصب از جانب خدا مقدّر شده بود.طولی نکشید که مقاومت انصار هم به پایان رسید.
بنی هاشم نیز خود ساکت ننشستند به نقل ابن اسحاق،یکی از اعقاب ابو لهب در
ص:58
مقابل گزافه گوییهای تیم بن مره از طایفه ابو بکر درباره موفقیت خویشاوند خود در اشعار زیر چنین پاسخ می دهد. (1)
من گمان نداشتم که این امر(خلافت)از بنی هاشم و بویژه از ابو الحسن(علی)روی بگرداند.
آیا او اولین کسی نبود که به طرف قبله آنان نماز خواند و آیا داناترین مردمان به کتاب خدا و سنّت نبی او نبود؟ و او آخرین کسی بود که پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله را دید.و جبرائیل در کار غسل دادن و کفن پوشاندن پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله یاور او بود.او کسی است که هر چه دیگران دارند او همه را بتنهایی دارد و خود آنان نیز در این باره تردیدی ندارند.و آنچه از نیکیها در او هست در دیگران نیست.
چه چیز شما را از او بازداشت ؟بگویید تا ما هم بدانیم.آگاه باشید که این بیعتی که شما کردید از بدترین فریبهایی است که بدان دچار شدید.
احتمالا این شعر از عباس بن عتبه بن ابو لهب است که با آمنه دختر عباس بن عبد المطلب ازدواج کرده بود، (2)و شاید او شاعری با صلاحیت هم بوده-اما بخاطر نسبت نزدیک او با عمومی محمد صلّی اللّه علیه و آله که در قرآن لعن شده،اشعار او به فراموشی سپرده شده و آنچه باقی مانده به دیگران نسبت داده اند مخصوصا به پسرش فضل- (3)علی علیه السّلام از
ص:59
او خواست این اشعار و مانند آن را قرائت نکند،چرا که صلاح دین پیش او از هر چیز عزیزتر است. (1)توجیه عمر درباره انتخاب فوری ابو بکر که اشتباهی عجولانه بود بخاطر احساس خطر از جانب انصار بود که در غیر این صورت آنها ممکن بود با شخص دیگری بیعت کنند که مهاجرین با انتخابش موافق نباشند.و این پرسش دیگری ایجاد می کند.
شاید امکان آن بود که اهل مدینه از بین خود کسی را انتخاب کنند و یا حتی علی علیه السّلام را جلو بیندازند،که مهاجرین حاضر در جلسه[ابو بکر و عمر]را نگران و آن دو را وادار کرد بدون پیشنهاد تشکیل یک شورای وسیع و همه جانبه دست به عمل بزنند.اگر در این باره به شرح مختصر عمر اعتماد کنیم معلوم می شود که ابو بکر در سخنرانی اش همه کوشش خود را بکار برد که در این مسأله اسم علی علیه السّلام بمیان نیاید.او حق قریش برای حکومت را بر این ادعا قرار داد که اعراب فقط از قریش اطاعت خواهند کرد نه بخاطر خویشاوندی آنها با محمد صلّی اللّه علیه و آله در روایت بعدی درباره وقایع سقیفه،ابو بکر بر خلاف ادعای قبلی خود مسأله حاکمیّت قریش را در خویشاوندی با محمد صلّی اللّه علیه و آله می داند.چنین احتجاجی به هر حال دعوتی است که حقّی را برای بنی هاشم بعنوان نزدیکترین خویشاوندان محمد صلّی اللّه علیه و آله ایجاد می کند.و این خطمشی است که مجادله کنندگان شیعی دائما علیه نظریه اهل سنّت را که خلیفه باید از قریش یعنی از اقوام پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله باشد دنبال کرده اند.
ابو بکر هم احتمالا به همین خاطر از بحث درباره رابطه خویشاوندی پرهیز می کرد. (2)
آیا سه مهاجر[ابو بکر،عمر و ابو عبیده جرّاح]حاضر در سقیفه خود بخود یا مطابق یک برنامه حساب شده عمل کرده اند؟آیا آنها مخصوصا قبل از رحلت محمد صلّی اللّه علیه و آله در بین خود درباره جانشینی بحث کرده بودند و شاید هم به توافق رسیده بودند که ابو بکر را
ص:60
بعنوان انتخابی مناسب جلو بیندازند و فرضیه مثلث قدرت لامنس بر این مطلب دلالت دارد.دلائل خوبی در رد این فرضیه می تواند ارائه شود.دلیل صریح بر رد این نظریه پافشاری فوری عمر بعد از رحلت محمد صلّی اللّه علیه و آله می باشد که او شدیدا آن را انکار کرد و با صدای بلند مسلمانان حاضر را از قبول کردن شایعات کذب منافقین بر حذر داشت.بنابر نقل ابو هریره،عمر تأکید کرد که محمد صلّی اللّه علیه و آله هم مانند موسی علیه السّلام به سوی خدا رفته و چهل روز بعد از فوت دوباره برخواهد گشت و تهدید کرد که دست و پای کسانی را قطع خواهد کرد که ادعا کنند[محمد صلّی اللّه علیه و آله]مرده است. (1)اگر توافق قبلی در کار بود باید فرض کنیم که این عمل عمر حساب شده و با نقشه قبلی بود تا فرصتی برای خود حاصل کند لکن انکار فوری مواضع عمر از جانب ابو بکر نشان می دهد که این طور نبوده است.بلکه عمر تا حدی در معذرت خواهی خود در روز بعد در بین مسلمانان که برای بیعت عمومی تجمع کرده بودند مخلص بوده است و اعتقاد داشته پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله تدبیر امور ایشان می کند و بعد از همه آنها می میرد(سید بر أمرنا حتی یکون آخرنا). (2)بعدا در دوران خلافت خود به ابن عباس توضیح می دهد که او[عمر]معنی آیه قرآنی(سوره بقره،آیه 143)را غلط فهمیده بود آنجا که می گوید:«آری چنین است که شما را بهترین امتها گردانیدیم تا بر مردمان گواه باشید و پیامبر بر شما گواه باشد»و پنداشتم پیامبر در میان امّت خویش می ماند تا شاهد آخرین اعمال آنان باشد و آن سخنان که گفتم از روی این پندار بود. (3)مسلما عمر به امکان رحلت محمد صلّی اللّه علیه و آله فکر کرده بود؛لیکن او بعنوان حامی تند و سرسخت اسلام این فکر را از ذهن خود دور نگهداشته بود.عکس العمل او برای تکذیب رحلت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله یقینا خود جوش بوده و او به این اعتقاد نداشت. (4)از این رو
ص:61
عمر به ندرت به پیشامدهای بعد از رحلت محمّد صلّی اللّه علیه و آله اندیشیده بود و تصور نمی شود با طرح نقشه هایی برای جانشینی او موافقت کرده باشد.
لیکن قضیه ابو بکر کاملا متفاوت با این مسأله است.گرچه او در موقع رحلت محمد صلّی اللّه علیه و آله انتظار آن را نداشت و این از اقامت او در خانه خانوادگی خود در سنح (1)آشکار می شود،لیکن او هیچ شک و تردیدی نداشت،که محمد صلّی اللّه علیه و آله یک روزی رحلت خواهد کرد.او بعنوان تاجر و سیاستمداری کامل و حسابگر آرام مکه،در مدیریت و برنامه ریزی امور جامعه مسلمین هم بعنوان مشیر با اعتماد پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله از نزدیک در کارها شرکت داشت،او با دقت پیشامدهای رحلت[محمد صلّی اللّه علیه و آله]را از پیش مطالعه کرده بود.او[ابو بکر] بخاطر علاقه عمیق به منافع مشترک جامعه ای که محمد صلّی اللّه علیه و آله با نام اسلام تأسیس کرده بود خیلی مشتاق بود که این اقتدار خود را توسعه داده و آن را بر تمامی اعراب و حتی فراتر از آن هم بگستراند اگر بنا بود جامعه متفرق نشود،پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله باید جانشین سیاسی یعنی خلیفه داشته باشد لیکن او باید چه کسی باشد؟ابو بکر بدون تردید قبل از رحلت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله تصمیم گرفته بود آن خلیفه خود او باشد.او،بدون نامزدی از جانب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله [درباره مسأله خلافت]تصمیم داشت برای رسیدن به این آرزو مخالفان قدرتمند خود را از میان بردارد.واضح است که از اهل بیت محمد صلّی اللّه علیه و آله که در قرآن به آنان مرتبه ای بالاتر از سایر مسلمانان عطا شده بود باید جلوگیری شود تا ادعای خود را پیش نیندازند.
ابتکار عمل انصار فرصتی بود که ابو بکر طالب آن بود و او بود که این اشتباه عجولانه (فلته)را با پیشنهاد دو نامزد برای انتخاب شدن مطرح کرد و این نمایشی بود تا خود او در معرض پیشنهاد قرار گیرد.او در پیشنهاد خود جدی نبود و این واضح است با پیشنهاد دو شخص مورد نظر در جمع،مردم را به مشاجره وادار کرد ابو بکر خوب می دانست که این
ص:62
هر دو شخص مورد نظر هیچ احتمال پیروزی ندارند ابو عبیده،گرچه از صحابه گرامی اولیه بود لیکن آن برتری و استعداد را نداشت که مورد توجه قرار گیرد.او در این جلسه عمر عمدتا بعنوان دوست محمد صلّی اللّه علیه و آله حاضر بود.عمر گرچه از معاشران نزدیک پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و از افراد برجسته و مقتدر جامعه بود لیکن در همان لحظه اول با تکذیب کردن خبر رحلت محمد صلّی اللّه علیه و آله در بین مردم خود را بدنام کرده بود.ابو بکر یقین داشت عمر که با محروم شدن از وجود پیامبر صلّی اللّه علیه و آله خرد شده و بعد از آن که دو دفعه از جانب ابو بکر کنار گذاشته شده،این بار نیز در برابر او تسلیم خواهد شد.بنابراین عمر تذکر او را پذیرفت و دست بیعت به ابو بکر داد.ابو بکر در پذیرش بیعت لحظه ای تأمل نکرد.زیرا او آنچه می خواست بدست آورده بود.
اشتباه عجولانه انصار برای انتخاب رهبر از بین خود در حقیقت موقعیت مناسبی برای ابو بکر بود.این برای او فرصتی فراهم کرد که خود را سخنگو و ادامه دهنده اتحاد در بین مسلمانان تحت یک رهبر واحد قرار دهد،اتحادی که از جانب انصار مورد تهدید قرار گرفته بود.همچنین از نظر او فرصت مهمی پیش آمد که بیعت را برای خود مسلم سازد.قبل از آن که درباره اشخاص مورد نظر برای خلافت بحث کلی صورت گیرد، ابو بکر بخوبی آگاه بود که شورای آنهایی که مستقیما در این مسأله نقش داشتند،قریش و انصار،به نفع او نخواهد بود.این مسلما باعث شکست او می شد و یا علی علیه السّلام که خویشاوند نزدیک محمد صلّی اللّه علیه و آله بود بعنوان بهترین انتخاب مطرح می شد.
اگر علی بعنوان نامزد برای جانشینی مطرح می شد اکثریّت مطلق انصار از او حمایت می کردند چرا که آنها او را مانند محمد صلّی اللّه علیه و آله و جزئی از او می دانستند.در بین قریش اوضاع به این روشنی نبود.ارزیابی بعدی عمر از این مسأله بنا بر نقل ابن عباس،که قریش از اقتدار موروثی یک طایفه،که قبلا از جانب خدا به نبوّت مفتخر شده اند راضی نیستند تا حدی حائز اهمیت است.یقینا تعدادی هم بودند که از دورنمای حکومت انحصاری خاندان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله راضی نبودند و آنها از ادعای اولیه ابو بکر اغفال شده بودند که قریش حق دسته جمعی برای حکومت دارد و او[ابو بکر]بعنوان نماینده آنها عمل می کند.بعد از مطرح شدن این ادعا و کسب حمایت از چند نفر معدود لازم بود تائید اکثریت قریش را به سود خود تغییر دهد.امّا در شورای خلافت قبولاندن نفی مطلق
ص:63
حکومت موروثی و در نتیجه کنار گذاشتن خاندان محمد صلّی اللّه علیه و آله از حکومت کار چندان ساده ای نبود.اگر اسم علی علیه السّلام مطرح می شد،عبد شمس یکی از دو طایفه قدرتمند قریش،مطابق قوانین اخلاقی قبیله ای برای حفظ حیثیت خود از او[علی علیه السّلام]حمایت می کردند-با وجود آنکه اختلافات بین بنی هاشم و بنی عبد شمس از اسلام هم قدیم تر بود و اکثریت آنها[بنی عبد شمس]تحت رهبری ابو سفیان نقش تعیین کننده ای در مخالفت با محمد صلّی اللّه علیه و آله ایفا کرده بودند؛به هر حال این دو طایفه روابط نزدیک داشتند.تا زمانی که بنی عبد شمس امید معرفی کاندید از بین خود نداشتند برای ابو سفیان،رئیس بنی عبد شمس خیلی شرم آور بود که از علی علیه السّلام حمایت نکند،در حالی که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله با ابو سفیان و طایفه اش بعد از فتح مکه با کرم رفتار کرده بود.
شواهد معتبری در دست است که ابو سفیان،فورا بعد از انتخاب ابو بکر پیشنهاد حمایت خود برای مبارزه با این تصمیم به علی علیه السّلام ارائه کرد.بعدا علی علیه السّلام در نامه خود به معاویه از این پیشنهاد پدر او یاد و تصریح کرد که پیشنهاد ابو سفیان را از بیم پراکندگی امّت نپذیرفت،زیرا مردم هنوز به دوره جاهلیت نزدیک بودند. (1)دانشمندان غربی این روایت پیشنهاد حمایت ابو سفیان از علی علیه السّلام علیه ابو بکر را همیشه مورد تأیید قرار می دهند لیکن آنها این که[علی علیه السّلام]این پیشنهاد ابو سفیان را بعنوان یک آشوبگر (2)رد کرد یک قصه جعلی علیه بنی امیه می دانند (3)اگر این روایات بازگوکننده جهت گیری پدر بنیانگذار خاندان اموی باشد،صرفنظر از اینکه او واقعا در مقابل عمل انجام شده ابو بکر چرا چنین کرد،این امر بخوبی نشان می دهد که ابو سفیان چه چیز را مناسب می دانسته است.امتناع خالد بن سعید بن عاص-از اصحاب برجسته و از اولین کسانی که
ص:64
اسلام را قبول کرده بودند-از بیعت با ابو بکر،بعد از مراجعت از یمن به مدینه یک ماه بعد از خلیفه شدن ابو بکر و اصرار او در حق بنی عبد مناف(هاشم و عبد شمس)بسیار قابل تأمل است. (1)
و نقل شده که خالد برادر ابان بن سعید،بخاطر همبستگی با بنی هاشم از بیعت با ابو بکر خودداری کرد و لیکن وقتی که آنها تصمیم گرفتند با[ابو بکر]بیعت کنند او هم همین کار را کرد. (2)حمایت مشترک انصار و عبد شمس از علی علیه السّلام بدون شک طایفه ها و اشخاص غیر متعهد را وادار می کرد که نامزدی او را تأیید کنند.طایفه قدرتمند دیگر قریش،مخزوم،یقینا مخالف حکومت موروثی بنی هاشم بودند،لیکن برای آنها خیلی دشوار بود که مخالفین را پشت سر یک نامزد مخالف متحد کنند.
منطق روشن جانشینی خانوادگی یقینا در شورای عمومی خود بخود اثبات می شد، چرا که اصل وراثت،بنیادی طبیعی،ساده و مسلّم را برای جانشینی قدرت فراهم می کند.از این رو این اصل در سطح گسترده ای در تاریخ انسانی پذیرفته شده است.
استدلال عمومی مسلمانان سنّی و دانشمندان غربی که علی علیه السّلام بخاطر جوان و بی تجربه بودن نسبت به سایر صحابه مانند ابو بکر و عمر داوطلبی جدی نبوده کاملا خلاف واقع است.این استدلال فقط زمانی معتبر تلقی می شد که در ابتدا به توافق می رسیدند اصل جانشینی موروثی را حذف کنند.لیکن ابو بکر خوب می دانست که واقعا غیر ممکن
ص:65
خواهد بود که در شورا به چنین توافقی برسند.
تصمیم روشن ابو بکر برای جانشینی و جلوگیری او از انتخاب علی علیه السّلام توضیحات بیشتری می طلبد.ابو بکر در آن وقت مرد مسنّی بود و احتمال هم نمی داد که مدتی طولانی حکومت کند.او ظاهرا فرزندان یا اقوام نزدیک و شایسته ای برای جانشینی خود نداشت. (1)آیا منطقی تر نبود که او از جانشینی پسر عموی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و پدر نوه های پیامبر صلّی اللّه علیه و آله حمایت کند به این امید که چون علی علیه السّلام[از نظر مدعیان خلافت]فاقد بصیرت سیاسی بود در مشورت به ابو بکر تکیه کند مانند محمد صلّی اللّه علیه و آله که در کارها با ابو بکر مشورت می کرد.لیکن روابط ضعیف،بدگمانی و عداوت بین این دو شخص بروشنی مانع این کار شد.موضع علی علیه السّلام در ماجرای گردنبند مفقود شده عایشه و غیبت بدون اطلاع او از اردوگاه مسلمانان و پیشنهاد علی علیه السّلام به محمد صلّی اللّه علیه و آله برای طلاق دادن عایشه و کوشش او برای گرفتن اقرار جرم از پیشخدمت عایشه،باعث شد همسر گرامی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله در طول زندگی خود عداوت[علی علیه السّلام]را در دل داشته باشد و او این را پنهان هم نمی کرد.ابو بکر هم عداوتی مانند او[عایشه]داشت لیکن او بعنوان یک سیاستمدار مهذّب آن را در بین مردم ابراز نمی کرد.رسوائی عایشه نه تنها شأن خانوادگی او را تیره می کرد بلکه احتمالا موقعیت ابو بکر را بعنوان دوست مورد اعتماد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله تحت تأثیر قرار می داد.ابو بکر درست یا غلط تصوّر می کرد که علی علیه السّلام بخاطر نفوذش(ابو بکر)بر
ص:66
محمد صلّی اللّه علیه و آله نسبت به وی حسد می ورزد،لذا کوشش می کرد با متهم کردن عایشه ابو بکر را تضعیف کند.از آن پس ابو بکر او[علی علیه السّلام]را رقیب و دشمن خود می دانست.او در این کار که علی علیه السّلام خلیفه شود برای خود و عایشه خیری نمی دید.علی علیه السّلام احتمالا برای مشورت در امور سیاسی به عموی خود عباس تکیه می کرد و مقام عایشه را هم کاهش می داد.از این لحاظ ابو بکر علاوه بر جاه طلبی شخصی دلیل قاطعی داشت که از جانشینی علی علیه السّلام جلوگیری کند،سابقه مداخله علی علیه السّلام در روابط زناشوئی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله با هر انگیزه ای که بود برای او خیلی گران تمام شد و ابو بکر با بهره گیری از اشتباه عجولانه انصار،توانست نقشه های خود را که از زمان این اتفاق تأسفبار آن را در سر می پروراند عملی سازد.به رغم ادعای عمر که نظر همه مسلمانان به سوی ابو بکر متوجه بود وضع خلیفه در وهله اول صرفنظر از مسأله ردّه قبائل مختلف،خیلی متزلزل می نمود.در مدینه عمر این مسئولیت را بعهده داشت که از تمامی ساکنان آنجا بیعت بگیرد.او در آغاز با کمک بنی اسلم بر کوچه ها مسلط شد و بعدا عبد الأشهل از قبیله اوس بر خلاف اکثریت خزرجیها خیلی زود از مدافعان نیرومند حکومت جدید شد.منابع ذکر می کنند که زور فقط در مقابل زبیر از صحابه اعمال شد که او همراه چند نفر دیگر از مهاجرین در خانه فاطمه علیها السّلام تجمع کرده بودند.عمر تهدید کرد که همه از خانه[فاطمه علیها السّلام]بیرون آیند و با ابو بکر بیعت کنند در غیر این صورت خانه را[با اهلش] (1)به آتش خواهد کشید.زبیر با شمشیر کشیده به طرف او آمد،امّا بلغزید و شمشیر از دستش بیفتاد و مردان عمر برجستند و او را بگرفتند. (2)شواهدی موجود است که خانه فاطمه علیها السّلام مورد تفتیش قرار گرفت.از علی علیه السّلام بعدا نقل شده که او مکرر اظهار می داشت که اگر چهل نفر همراه او بودند مقاومت می کرد (3).و اما این که زور تا چه حد در دیگر موارد اعمال شد نامعلوم
ص:67
است.به طور کلی آن تهدید احتمالا کافی بود که مخالفین را وادار نماید که رضایت دهند.
روایت های جداگانه ای نقل شده درباره اعمال زور علیه علی علیه السّلام و بنی هاشم (1)که مطابق نقل زهری آنها به اتفاق آراء به مدت شش ماه (2)با بیعت[با ابو بکر]مخالفت می کردند.اما احتمالا این روایات مورد اتفاق همه نیست.ابو بکر بدون تردید تا بدان حدّ هوشیار بود که عمر را از اعمال زور علیه آنها[بنی هاشم]بازدارد ؛و او خوب می دانست که استفاده از زور حس همبستگی بین اکثریت عبد مناف را حتما تحریک خواهد کرد در حالی که او خشنودی آنها[عبد مناف]را می خواست.سیاست او[ابو بکر]تا حد ممکن این بود که بنی هاشم را منزوی کند.این سخن عایشه،که شخصیتهای برجسته سخن گفتن با علی علیه السّلام را ترک کردند تا وقتی که او به اشتباه خود اقرار و تعهد کرد که با ابو بکر بیعت کند قابل ملاحظه می باشد.بنی هاشم خود را در وضعی دیدند که یادآوری خاطره تحریم کفّار مکه برای فشار علیه آنها بود تا حمایت خود را از محمد صلّی اللّه علیه و آله پس بگیرند.
لیکن این بار مسلمانان بودند که بر آنها فشار می آوردند که حمایت علی علیه السّلام را ترک کنند و او[علی علیه السّلام]بر خلاف محمد صلّی اللّه علیه و آله ادعای خود را بعد از رحلت فاطمه علیها السّلام پس گرفت و تسلیم شد.
لیکن برای ابو بکر به دست آوردن بیعت قریشیان مکه خیلی حساس بود.در حالی که او به وفاداری انصار اطمینانی نداشت و بسیاری از قبایل از او دوری جسته بودند فقط قبائل عرب،مکه،شهر سابق دشمنان که دو سال قبل در برابر محمد صلّی اللّه علیه و آله تسلیم شده بود،می توانستند منافع مشترک اسلامی را نجات بخشند.در مکه ابو بکر به زور یا تهدید متوسل نشد.فقط کاردانی سیاسی او اهمیت داشت.اهل مکه بعد از تسلیم شدن در برابر حکومت اسلامی[محمد صلّی اللّه علیه و آله]وضع بسیار خوبی داشتند.محمد صلّی اللّه علیه و آله با آنها با کرم و سخاوت رفتار کرد و به تعدادی از افراد برجسته از بین آنها که مخالفین قدرتمند او بودند مناصب مهم و پرسود مانند فرماندهی نظامی،فرمانداری و مأموریت گردآوری زکات
ص:68
عطا کرده بود.بدین سبب اهل مکه دلیلی نداشتند که اصل ادامه حکومت اسلامی را مورد سؤال قرار دهند یا وضع حکومت آزاد قبلی خود را تمنّا کنند. (1)لیکن ابو بکر می خواست بیشتر از آنچه محمد صلّی اللّه علیه و آله به آنها داده بود بدهد.از این پس مبنای حکومت اسلامی حاکمیت قریش بر تمامی اعراب بود.حق حکومت کردن به اسم اسلام،از این ادعا حاصل شده بود،که اعراب فرمانبردار دیگران نخواهند شد.ابو بکر هم حق فطری آنان[قریش]را با عقیم گذاردن جاه طلبی انصار محافظت کرد.انصار،که محمد صلّی اللّه علیه و آله توانست با حمایت آنها[قریش]را وادار به تسلیم کند،اکنون به جای خود خواهند نشست و مانند سایر اعراب تابع قریش خواهند شد.بدون آنکه قبیله یا طایفه ای باشد که قریش از آن طریق طالب حکومت موروثی شوند.ابو بکر در حقیقت نماینده آنها،یعنی خلیفۀ قریش بود.
تکیه شدید ابو بکر بر اشراف قدیم مکه برای رهبری لشکرهای مسلمانان در سرکوبی ردّه و آغاز فتوحات خارج از عربستان را شوفانی (2)و دنر (3)بدرستی بررسی کرده اند.بخصوص که دو طایفه قدرتمند قریشی مخزوم و عبد شمس بیش از همه برتری یافتند.در بین فرماندهان نظامی ابو بکر در جنگهای ردّه،عکرمه بن ابو جهل از مخزوم و یزید بن ابو سفیان از امیه،فرزندان دو تن از رهبران سابق مکه که مخالف محمد صلّی اللّه علیه و آله
ص:69
بودند دیده می شوند.از مخزوم خالد بن ولید و مهاجر بن ابی امیه،از عبد شمس خالد بن اسید بن ابی العیص،خالد بن سعید بن العاص و از هم پیمانان علاء بن حضرمی نیز حضور داشتند.اکثر این رهبران اهل مکه قبلا هم از جانب محمد صلّی اللّه علیه و آله برای وظایف مختلف به کار گرفته شده بودند.مع ذلک موقعیت مقتدرانه آنها[مخزوم و عبد شمس] در خلافت ابو بکر با حذف کامل انصار از رهبری و کاهش زیاد نقش مهاجرین اولیه کاملا برجسته می شود.لذا در بین فرماندهان نظامی مسلمانان در جنگهای ردّه فقط یک صحابی اولیه محمد صلّی اللّه علیه و آله،شرحبیل بن حسنه،هم پیمان بنی زهره از قریشیان جنوب عربستان و از نژاد کنده حضور دارد.
بعدا وقتی ابو بکر نقشه فتح شام را طراحی می کرد،خالد بن سعید بن العاص را بعنوان فرمانده اول تعیین کرد؛او کسی بود که برای مدتی از بیعت با ابو بکر خودداری کرده بود بنابراین دلیل این انتخاب یقینا صحابی بودن اولیه اش نبوده،بلکه به خاطر این بوده که او از بنی امیه بود.وقتی به سبب شکایت شدید عمر،او کنار گذاشته شد،ابو بکر به جای او یزید بن ابو سفیان از بنی امیه را تعیین کرد.واضح است که خلیفه قصد داشت در فتح شام به عبد شمس جایزه دهد.معروف است که قبل از اسلام،ابو سفیان در نزدیکی دمشق صاحب زمین بود. (1)در نظر ابو بکر خشنود کردن طایفه قدرتمند مکه خیلی مهمتر از جسارت خالد بن سعید بود.از طرف دیگر ابو عبیده بن جراح،کسی که بعنوان یکی از دو صحابه برجسته در جلسه سقیفه از ابو بکر حمایت کرده بود و انتظار می رفت نقشی تعیین کننده داشته باشد،سهم اندکی در این کار داشت.او در بین رهبران سه لشکر اولیه که اعزام شدند بوضوح دیده نمی شود و حتی در بعضی روایت ها اسم او قبل از آغاز خلافت عمر هم برده نشده است. (2)امکان دارد که او بعدا همراه سربازان پشتیبانی برای کمک به سپاه مهاجم اعزام شده باشد. (3)عمر بعدا او را به فرماندهی کل سپاه در شام منصوب کرد.در ابتدا با اعزام خالد بن ولید برای حمله به عراق،ابو بکر در نظر داشت که در فتح آن کشور بنی مخزوم هم سهمی داشته باشند.
ص:70
با قرار گرفتن اکثر لشکرهای مسلمانان تحت فرماندهی اعضای اشرافیّت قدیم مکه، مدینه در مقابل دشمنان جدید اسلام مخصوصا در جنگهای ردّه کاملا بی دفاع مانده بود.اگر رهبران قریش قصد توطئه داشتند می توانستند با یک ضربت ابو بکر را از خلافت ساقط کنند.انگیزه و تصمیم قاطع ابو بکر در رد تقاضاهای عمر برای عزل یا حد اقل سرزنش خالد بن ولید برای اعمال ضد اسلامی اش،فقط بخاطر اوصاف برتر او بعنوان یک فرمانده نظامی نبود،بلکه ابو بکر اعتماد داشت که رهبران مکه با او همیشه همکاری خواهند کرد چرا که او احساس می کرد آنها از همه بیشتر از خلافت قریشی که به نام اسلام باشد سود خواهند برد.
ابو بکر اعلام کرد که در تمام زمینه ها از سیاستها و اعمال محمد صلّی اللّه علیه و آله پیروی خواهد کرد.به همین خاطر او لقب خلیفه رسول اللّه را اختیار کرد. (1)او بخاطر پیروی از خواسته های پیامبر صلّی اللّه علیه و آله،فورا دستور ادامه لشکرکشی برنامه ریزی شده به سوی سرحد شام را صادر کرد،هر چند نبودن یک سپاه قدرتمند قبل از استحکام و استقرار نظام خلافت،حکومت را در معرض خطر قرار می داد.ابو بکر اصرار داشت که اسامة بن زید، فرزند بنده آزاد شده محمد صلّی اللّه علیه و آله،هر چند انتخاب او بخاطر جوانی و عدم تجربه کافی مورد تأیید همه نبود،همچنان فرمانده باقی باشد.اسامه با جدا شدن از صف بنی هاشم ظاهرا به خلیفه اعلام وفاداری کرده بود.ابو بکر هم از موضع او در آن وقت تجلیل کرده بود.
همچنین ابو بکر تقاضای فوری خود را که تمامی قبائل عرب که از محمد پیروی می کردند باید زکات را به او پرداخت کنند یک وظیفه بعنوان جانشین محمد صلّی اللّه علیه و آله توجیه کرد.واجب شدن پرداخت سالیانه زکات به جای دادن فقط خیرات اختیاری ظاهرا در سال 9 وارد شده بود. (2)ابن سعد فهرست اسامی نخستین عاملان زکات را که از جانب
ص:71
محمد صلّی اللّه علیه و آله در محرم سال 9 هجری به میان چند قبیله در حجاز و شمال و شرق اعزام شده بودند آورده است،از این نکته برداشت می شود که در ابتدا فقط از چند قبیله مورد اعتماد درخواست زکات شده بود.
تعدادی از عاملان زکات از همان قبیله ای بودند که به آنجا اعزام شده بودند،و این هم واضح نیست که میزان زکات در چه حدّی تعیین شده بود. (1)در ایام حج اواخر سال نهم هجرت سورۀ برائت نازل شد که در آن آمده بود که از این به بعد از بت پرستان حمایت نخواهد شد و مسلمانان به آنها حمله خواهند کرد تا وقتی که آنها توبه کنند.البتّه کسانی که با پیامبر پیمان عدم تعرض بسته بودند و در طول مدت به پیمان خود وفادار ماندند از آن استثنا بودند.و تا انقضای وقت به این پیمانها عمل خواهد شد.فشار بر اعراب برای تسلیم شدن در برابر اسلام افزایش یافت،لیکن استثنا کردن هم پیمانان نشان می دهد که محمد صلّی اللّه علیه و آله هنوز آماده نبود که اسلام را بر تمامی آنها تحمیل کند.
احتمالا اجرای حکم زکات هم از جانب محمد صلّی اللّه علیه و آله در آخرین سال حیات خود با احتیاط و بصیرت عملی شد.خبری هم در دست نیست که علیه بعضی از قبائل که زکات پرداخت نکردند[از جانب پیامبر]اعمال زور شده باشد.
اهمیت پرداخت زکات برای قبائل عرب بدون تردید غیر از دیگر واجباتی بود که از جانب اسلام قبلا اعمال می شد.بر خلاف ادای فریضه نماز،روزه،شرکت دسته جمعی در جهاد و دادن داوطلبانه خیرات که در ایام نخستین قرآن و محمد صلّی اللّه علیه و آله آن را خواسته بودند،زکات بالقوه به معنای تسلیم شدن قبیله ای بود و پذیرفتن عامل زکات با اختیارات بازرسی و اظهار درباره املاک شخصی و نیز والیان با اختیار تنبیه کردن اتباع متمرد، پذیرفتن سلطه یک والی یا حکومت چیزی بود که قبائل همیشه با آن شدیدا مخالفت می کردند.ترس از پذیرفتن سلطه حکومت بدون تردید در گسترش جنبشهای علیه اسلام در سال آخر زندگی محمد صلّی اللّه علیه و آله نقش داشته است.
محمد صلّی اللّه علیه و آله در آغاز ماه محرّم سال یازدهم هجری،دو ماه قبل از رحلت خود مجددا عاملان زکات سال جدید را به قبائل اعزام کرد.قبائلی که در این روایت نامشان آمده
ص:72
است تقریبا همان قبائل سال نهم هجری بودند که نسبتا به مکه و مدینه نزدیک بودند. (1)
در مناطق دور از مرکز،والیان مسلمان ضامن وصول زکات هم بودند و احتمالا زکات را ناهمگون و اختیاری می گرفتند. (2)انزجار پنهانی از ادای این مالیات بعد از رحلت پیامبر ظاهر شد،زیرا بسیاری از قبایل مورد اعتماد جانشینی ابو بکر را پذیرفتند،امّا از پرداخت زکات امتناع کردند.ابو بکر با وجود موقعیت متزلزل خویش بلافاصله در این رابطه موضع سرسختی اختیار کرد.عمر،ابو عبیده و سالم مولای ابو حذیفه،از او تقاضا کردند که زکات آن سال را لغو کند و با قبائل وفادار به اسلام با مدارا رفتار شود تا از حمایت آنان برای مبارزه با کسانی که اسلام را ترک کرده اند برخوردار شود. (3)ابو بکر هر گونه مصالحه درباره زکات را رد کرد و آن را میزان وفاداری قبائل به اسلام قرار داد.او حتی پا را از حدی که محمد صلّی اللّه علیه و آله تعیین کرده بود فراتر گذاشت و تأکید کرد کسانی که زکات را پرداخت نکنند باید آنان را مرتد شمرد و مانند کسانی که از دین برگشته اند یا هرگز دین را نپذیرفته اند با آنان جنگید.رفتار ابو بکر در این سخن که در منابع به او منسوب شده است بخوبی خلاصه می گردد«حتی آنها که از دادن یک بند ریسمان که به پیامبر پرداخت می کردند خودداری کنند،من برای گرفتن آن با آنها جنگ خواهم کرد».
برای فقیهان مسلمان بعدی تبیین و توجیه رفتار ابو بکر بسیار دشوار بود.از عمر نقل شده که او حق خلیفه برای جنگ کردن با قبائل را زیر سؤال برد.چرا که پیامبر فرموده است:«من مأمور شدم تا وقتی مردم لا اله الا الله را نگفته اند با آنها بجنگم.و چون این را گفتند خود و اموالشان در امان هستند.» (4)بعضی ها فکر کردند که ابو بکر مطابق حدیثی عمل کرده است که در آن محمد صلّی اللّه علیه و آله به عامل زکات خود که از جانب یک بادیه نشین دست خالی برگشته بود فرمود«نزد او برگرد؛اگر او به تو زکات پرداخت نکرد سر او را
ص:73
جدا کن.» (1)دیگران بحث می کردند که صحابه کسانی را که زکات پرداخت نمی کردند فقط به کنایه مرتد می گفتند.در حقیقت آنها مسلمانان یاغی بودند که باید با آنها جنگید.
ولی فقیهان بعدی مانند شافعی شاید آماده بودند که مسلمانان آرام و صلح جویی را که یکی از واجبات دینی را ترک می کردند یاغی بشمرند و ریختن خون او را شرعا مباح بدانند.این نظریه طغیان در حقیقت هیچ مبنایی در قرآن و سیره پیامبر ندارد. (2)و فقط پدیده ای خلافتی بود که از ذهن ابو بکر تراوش کرده بود.گرچه تأثیر نفوذ محمد صلّی اللّه علیه و آله بر زندگانی مسلمانان دائما رو به افزایش بود،لیکن فقط به نفوذ اخلاقی محدود بود.قرآن بارها تذکر داده بود که از خدا و رسول و اولو الامر(فرمانروایان)اطاعت کنند و متمردان را به مجازات الهی تهدید می کرد.مسأله مسلمانان اسمی و غیر صمیمی که با فرمان و دستور او مخالفت می کردند برای محمد صلّی اللّه علیه و آله مسأله بسیار مشکلی بود و تعدادی از شکایتهای قرآنی درباره منافقین این امر را مشخص می کند.ولی قرآن اجازه نداده که خون آنها ریخته شود و جسمشان تحت فشار قرار گیرد.مطابق معیار قرآنی،ابو بکر می توانست قبائلی را که از پرداخت زکات امتناع می کردند مانند منافقین تنبیه کند.لیکن او حق نداشت با آنها بعنوان مرتد یا یاغی جنگ کند.
بنابراین ابو بکر به بهانه وظیفه اش در مقام خلافت تغییرات اصلی در خطمشی اسلام بوجود آورد.اهتمام و تصریح ابو بکر که خلیفه حتما باید از قریش باشد زیرا اعراب غیر از قریش تسلیم دیگران نخواهند شد،اکنون کاملا روشن می گردد.خلیفه نمی بایست بیشتر رهبر دینی امّت و جامعه اسلامی بوده باشد،آن گونه که محمد صلّی اللّه علیه و آله بود،بلکه باید حاکم مطلق تمامی اعراب بوده باشد که آنها به نام اسلام از خلیفه اطاعت کنند.به همین دلیل مسلمانان صلح جو که به خلیفه زکات پرداخت نمی کردند،مرتدان واقعی و دیگر اعراب که هنوز اسلام نیاورده بودند همه آنها در زمرۀ مرتدّان قرار گرفتند و می بایست با آنها جنگید تا همه آنها در برابر اسلام و حکومت خلیفۀ قریشی تسلیم شوند.
ص:74
در بین القاب رسمی خلفای بعدی لقب أمیر المؤمنین ترجیح داده می شد و عموما مورد استفاده قرار می گرفت. (1)مطابق روایات تاریخی عمر اولین کسی بود که این لقب را برای خود اختیار کرد.این عنوان خلافتی را که ابو بکر،تأسیس کرد بخوبی تبیین می کند.
خلیفه در درجه اول حاکم مؤمنین بود.قریش طبقه حاکمی برای او و یارانش فراهم کرد و قبائل دیگر اعراب می بایست تحت تسلط او قرار می گرفتند.ابو بکر هم با ارادۀ تسلیم نشدنی خود مقهور ساختن آنها[قبائل اعراب]را آغاز کرد.
اصحاب اولیه از جمله حتی عمر،شخصی که عمیقا متعهد بود که با زور اقتدار اسلام را توسعه دهد در ابتدا شک و تردیدهایی داشتند،مخصوصا درباره تجاوز علنی علیه همکیشان مسلمان خود.آیا قرآن مسلمانان را نصیحت نکرده بود که آنها برادر یکدیگرند و باید کوشش کنند که اختلاف بین خود را با مصالحه و مدارا حل نمایند؟ ابو بکر بار دیگر بر حمایت قریش تکیه می کرد آنها نیز مسلما منافع خود را در سرکوبی اعراب می دیدند.و قریش برای بدست آوردن امنیت کاروانهای تجارتی خود از دیر زمان بر پیمانهای خود بار دیگر قبائل عرب تکیه کرده بودند.ولی چنین پیمانهایی با قبائل خود مختار اصولا ناپایدار و غالبا به مفهوم شرکت در منافع مادی بود و دشمنی دیگر قبائل را به همراه می داشت.پیشنهاد سلطه بر تمامی اعراب از جانب خلیفه روابط امن تجاری و منافع جدید و همچنین فرماندهی لشکریان مسلمان و حکومت بر سرزمینهای تحت سلطه را برای آنها به ارمغان می آورد.قریش به همین خاطر جنگ علیه مرتدان را با جدیت تمام دنبال کردند.روحیه آنان را می توان از قتل بی رحمانه مالک بن نویره و مردم دیگری از بنی یربوع،آن هم بعد از تسلیم شدن و اقرار آنها به اسلام و همچنین همبستر شدن خالد بن ولید با همسر مالک بن نویره در همان شب کشتن مالک بخوبی دریافت.
در اوائل همان سال مالک بن نویره از جانب محمد صلّی اللّه علیه و آله مأمور شده بود از قبیله خود زکات جمع آوری کند.وقتی که او خبر رحلت پیامبر را دریافت کرد شترهایی را که از اعضای قبیله خود بعنوان زکات گرفته بود به صاحبان آنها بازپس داد یا مطابق روایتی دیگر تمامی شترهایی را که از قبائل مختلف بعنوان زکات گرفته بود با حمله به آنها همه را متفرق کرد.مطابق هر دو روایت اصلی ابو بکر از رد کردن خود بعنوان جانشین مشروع
ص:75
محمد صلّی اللّه علیه و آله از جانب مالک بن نویره سخت خشمگین شده و به خالد بن ولید دستور داده بود هر جا مالک بن نویره را پیدا کند او را به قتل برساند. (1)
پیروی دقیق از اعمال،سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله در تمام زمینه ها برای ابو بکر خیلی دشوار بود مخصوصا رفتار با اقوام پیشین خود یعنی بنی هاشم.روشن بود که تأسیس نظام خلافت بر مبنایی استوار با ادای حق ویژه اهل بیت محمد صلّی اللّه علیه و آله کاملا در تضاد بود،چرا که[خلیفه] می بایست مطابق احکام قرآنی ارث،خمس و فیء را به کسانی پرداخت کند که از سوی قرآن به عنوان اهل بیت مطرح شده بودند.راه حل ابو بکر در این باره هم افراطی بود و هم اختراعی مطابق روایتی از عایشه وقتی فاطمه علیها السّلام و عباس میراث پیامبر را از او طلب کردند و زمین فدک محمد صلّی اللّه علیه و آله و سهم وی را از زمین خیبر خواستند،ابو بکر به آنها گفت:
«از پیامبر خدا شنیدم که گفت:ما ارث نمی گذاریم و هر چه از ما بماند صدقه است، خاندان محمد صلّی اللّه علیه و آله فقط از این مال می خورند.و من کاری را که پیامبر می کرد تغییر نمی دهم.» (2)ابو بکر با این پاسخ مسأله اهل بیت را با ترفندی بدون اینکه آبروی خود را ببرد،حل کرد.مطابق این پاسخ،محمد صلّی اللّه علیه و آله نه تنها اهل بیت خود را از ارث محروم کرده بود بلکه تأیید کرده بود که آنها در صورت نیاز می توانند از صدقات استفاده کنند در صورتی که خود پیامبر در حیات خود استفاده از صدقات را برای اهل بیت خود برای پاکی و طهارت آنان اکیدا حرام کرده بود.در نظر ابو بکر اهل بیت مانند سایر مسلمانان سهم خود را از صدقات می گرفتند و روا نبود که آنها سهم قرآنی خمس و فیء خود را بدست آورند.
ابو بکر ادعا داشت که این مسائل را پیامبر محرمانه به او گوشزد کرده بود بدون اینکه کسی از آن اطلاع داشته باشد.او[ابو بکر]از این راه می خواست اثبات کند که او جانشین
ص:76
منتخب برای اجرای دستورات محمد صلّی اللّه علیه و آله بوده است.فاطمه علیها السّلام دختر پیامبر از این ادعای ابو بکر متحیر شد.او نتوانست آشکارا (1)علیه این موضع جانشین منتخب پدر خود اعتراض کند.بنابر روایتی از عایشه پس از آن فاطمه از ابو بکر دوری گرفت،هرگز با وی در این باب سخن نگفت تا شش ماه بعد که از دنیا رفت و علی شبانگاه او را دفن کرد و به ابو بکر خبر نداد. (2)
در حالی که دختر پیامبر و اهل بیت او به این طریق از ارث محروم شدند و طهارت دینی آنها تنزل یافت امّا با بیوگان پیامبر رفتار نسبتا خوبی شد.ظاهرا بیوگان هم از اراضی متعلق به محمد صلّی اللّه علیه و آله در فدک و خیبر ارثی بدست نمی آوردند چرا که ابو بکر آنها را جزء املاک عمومی قرار داده بود.عروه بن زبیر از عایشه نقل می کند که بیوه های پیامبر قصد داشتند عثمان را نزد ابو بکر بفرستند تا سهم الارث آنها را از اراضی فدک و خیبر از خلیفه مطالبه کند امّا عایشه آنها را سرزنش کرد و گفت:«آیا از خدا نمی ترسید؟آیا از پیامبر خدا نشنیده اید که فرمود«ما[انبیاء]ارث باقی نمی گذاریم.آنچه از ما می ماند صدقات می باشد.این ثروت متعلق به اهل بیت محمد صلّی اللّه علیه و آله می باشد تا در موارد ناگواری و مهمان نوازی از آن استفاده کنند.بعد از رحلت من این به ولی امر بعد از من تعلق خواهد داشت.».بیوگان هم از این امر صرف نظر کردند. (3)بدون تردید آنها خوب فهمیده بودند که اگر آنها اقرار کنند که این مطلب را از پیامبر شنیده اند وضعشان بهتر خواهد شد.
ابو بکر تصمیم گرفت که آنها می توانند خانه های خود را نگهدارند؛و راویان بعدی برای رفع ابهام از خلیفه که با آنچه از پیامبر مانده بود به دلخواه خود عمل کرده نقل کردند که پیامبر خانه های خود را برای همسران خود وصیت کرده بود. (4)
بر عکس مقام و طهارت اهل بیت پیامبر،رتبه و مقام همسران او بعد از رحلت تنزل
ص:77
پیدا نکرد،به گونه ای که هیچ شخصی اجازه نداشت با آنها ازدواج کند.همسران پیامبر بعنوان امهات المؤمنین از بیشترین احترام برخوردار بودند.آنها اهل بیت واقعی محمد صلّی اللّه علیه و آله شدند که سوره 33 قرآن آنان را از هر گونه پلیدی،بری می دانست.ابو بکر هم خود را ملزم می دانست که با بیوگان پیامبر با گشاده دستی رفتار کند. (1)(2)
عایشه بعنوان همسر گرامی محمد صلّی اللّه علیه و آله و دختر خلیفه ابو بکر در اولویت قرار داشت.
ابو بکر به دختر خود در بخش عالیه در مدینه و بحرین زمینهایی واگذار کرد.گفته می شد ملک مدینه[بخش عالیه]جزو اراضی بنی نضیر،بود که محمد صلّی اللّه علیه و آله آن را به ابو بکر بخشیده بود و وی آن را به دخترش عایشه بخشید. (3)
از نظر سیاسی مصادره دارایی های وسیع اراضی پیامبر،که خود بخشی از هزینه های نظامی مسلمانان را از آنجا تأمین می کرد یقینا یک ضرورت بود.ابو بکر هم با مهارت سیاسی این اقدام را عملی کرد با این ادعا که،پیامبر تمامی دارایی خود را به بیت المال سپرده است و این درست شبیه همان تمهید سیاسی او در سقیفه بود.اعتراض حسّان بن ثابت به غصب فیء دیری نپایید که مسکوت ماند و به فراموشی سپرده شد.اصحاب برجسته با یکدیگر در این مسأله به رقابت پرداختند که تأیید کنند که آنها هم از محمد صلّی اللّه علیه و آله شنیده اند که انبیاء ارثی از خود نمی گذارند و بعد از رحلت آنان تمام دارایی ایشان تبدیل به صدقات می شود.سیاست ابو بکر برای منزوی کردن بنی هاشم بدون اعمال فشار و زور کاملا موفق بود بگونه ای که بعد از شش ماه،یعنی بعد از رحلت فاطمه علیها السّلام پیروزی ابو بکر کامل به نظر می رسید،لیکن خبر رحلت فاطمه علیها السّلام و دفن کردن مخفیانه او در شب،برای اینکه خلیفه را از شرکت در آن بازدارند ضربۀ سختی به ابو بکر وارد آورد.هر چند ابو بکر از تحقیر دشمن شخصی خود علی علیه السّلام رضایت خاطر حاصل کرده بود،لیکن شناخت این حقیقت که رنج شدید حاصل از دسیسه ها و
ص:78
توطئه های سیاسی او سبب مرگ زودهنگام یگانه دختر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله شده است-پیامبری که مردم ابو بکر را صمیمی ترین دوست وی می دانستند-نتوانست بسادگی بار غم را از دل او بردارد. (1)
عایشه نقل می کند:بعد از رحلت فاطمه علیها السّلام مردم از دور علی علیه السّلام پراکنده شدند و چون علی علیه السّلام دید که مردم از دور وی پراکنده شدند با ابو بکر از در صلح درآمده کس فرستاد که پیش ما بیا و هیچ کس با تو نیاید که خوش نداشت عمر بیاید و خشونت وی را می دانست.اما عمر گفت:«تنها پیش آنها مرو.»ابو بکر گفت بخدا تنها پیش آنها می روم، چه کارم می کنند؟».
گوید:ابو بکر پیش علی علیه السّلام رفت که بنی هاشم به نزد وی فراهم بودند.علی برخاست و چنان که باید حمد و ثنای خدا کرد آنگاه گفت:«بازماندن ما از بیعت تو از این رو نیست که فضل تو را انکار می کنیم یا خیری را که خدا سوی تو رانده به دیدۀ حسد می نگریم، ولی ما را در این کار حقی بود که ما را ندیده گرفتید.»آن گاه از قرابت خویش با پیامبر و حق بنی هاشم سخن آورد و چندان بگفت که ابو بکر بگریست.
و چون علی علیه السّلام ساکت شد ابو بکر شهادت اسلام بر زبان آورد و چنان که باید حمد و ثنای خدا کرد آن گاه گفت:«بخدا رعایت خویشاوندان پیامبر خدا را از رعایت خویشاوندان خودم بیشتر دوست دارم.درباره این اموال که میان ما و شما اختلاف است نیّت خیر داشتم و شنیدم که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله می گفت از ما ارث نمی برند،هر چه جا گذاریم
ص:79
صدقه است.خاندان محمد صلّی اللّه علیه و آله فقط از این مال می خورند و من در پناه خدا هر کاری که محمد صلّی اللّه علیه و آله پیامبر خدا کرده باشد همان می کنم.» آن گاه علی علیه السّلام گفت:«وعدۀ ما و تو برای بیعت امشب باشد.»و چون ابو بکر نماز ظهر بکرد،روی به مردم کرد و سخنانی در عذرخواهی از علی علیه السّلام بر زبان آورد.پس از آن علی علیه السّلام برخاست و از حق و فضیلت و سابقه ابو بکر سخن آورد و پیش رفت و مردم به علی علیه السّلام گفتند«صواب کردی و نکو کردی.» عایشه اضافه کرد:و چون علی علیه السّلام به جمع پیوست،مردم به او نزدیک شدند. (1)
تسلیم شدن علی علیه السّلام در جمع مردم به انزوای بنی هاشم خاتمه داد و ظاهرا صفهای مسلمانان را در تأیید ابو بکر محکم کرد.ولی مصالحه واقعی در بین آنها اصلا بوجود نیامد.هر دو نفر انگیزه ها و نیّات دیگری را می دانستند.و به تعارفات و حرفهای اطمینان بخش هیچ اعتمادی نداشتند.در آن شرایط علی علیه السّلام در اشکهای ابو بکر و ادعای او به محبت اهل بیت به جز ریا چیز دیگری نمی دید.او می دانست که خلیفه تمامی کوشش خود را ادامه خواهد داد تا بنی هاشم را از قدرت و نفوذ دور نگهدارد و از همه بالاتر نگذارد که علی علیه السّلام به هیچ وجه خلیفه شود.ابو بکر نیز می دانست که این شخص جوان [علی علیه السّلام]در قبول مقام او بعنوان جانشین محمد صلّی اللّه علیه و آله غیر صمیمی می باشد و می دانست که اگر علی علیه السّلام فرصت پیدا کند مشروعیت خلافت قریش را انکار خواهد کرد و [خلافت]خود را مبنی بر حقوق اهل بیت محمد صلّی اللّه علیه و آله استوار خواهد کرد.بنابراین میان آنان اعتماد وجود نداشت.علی علیه السّلام به دوری گزیدن از خلیفه ادامه داد و ابو بکر نیز هیچ علاقه مند نبود که او را به جمع خود نزدیک کند. (2)
ص:80
با وجود آنکه بیشتر سنّیان معتقدند که پیامبر بدون اینکه جانشینی برای خود معین کند از دنیا رفت و جماعتی از مسلمانان در سقیفه أبو بکر را انتخاب کردند لیکن تعداد اندکی از محقّقان مانند حسن بصری،ابن حزم و ابن تیمیه ادعا می کنند که محمد صلّی اللّه علیه و آله أبو بکر را به جانشینی خود انتخاب کرده بود.شواهد قوی در دست است که از این نظریه بعدا در دوران خلافت أبو بکر رسما حمایت شد و این عمر بود که اصرار داشت پیامبر بدون اینکه کسی را جانشین خود بنامد از دنیا رفته است.این مطلب از تفسیر نوه أبو بکر قاسم ابن محمد درباره روایتی از عمه خود عایشه بخوبی فهمیده می شود.بنابراین روایت پیامبر قبل از رحلت خود وقتی صدای تکبیر عمر را شنید فرمود:أبو بکر کجاست؟خدا و مسلمانان آن را نمی پذیرند.قاسم می گوید:اگر بخاطر این گفته عمر در زمان مرگش نبود مردم در این شک نمی کردند که پیامبر خدا أبو بکر را جانشین خود قرار داده بود لیکن او[عمر]در وقت مرگ خود گفت:اگر من کسی را بعنوان جانشین تعیین کنم کسی(أبو بکر)که از من بهتر بود این کار را کرده است و اگر مسلمانان را بخودشان واگذار کنم[که انتخاب کنند]کسی که از من بهتر بود این کار را کرد.به همین خاطر مسلمانان فهمیدند که پیامبر خدا کسی را بعنوان جانشین خود انتخاب نکرده بود و عمر را هم نمی توان متهم کرد که علیه أبو بکر تعصب داشته باشد. (1)ابو رافع طایی که بدست أبو بکر اسلام آورده بود و او را در عملیات ذات السلاسل در سال 8 همراهی کرده بود نقل می کند که بعدا از أبو بکر درباره بیعت با او در سقیفه سؤال کرد.أبو بکر به او گفت عمر بود که در سقیفه به مردم یادآوری کرد که وقتی پیامبر مریض بود به أبو بکر دستور داد که با مردم نماز کند و این امر باعث شد که حاضرین[در سقیفه]تحت تأثیر قرار گرفته و با او[أبو بکر]بیعت کنند. (2)لذا این بیعت فقط انتخاب قبلی محمد صلّی اللّه علیه و آله را تأیید می کرد.
عایشه،همان گونه که دیده شد،همیشه اصرار داشت محمد صلّی اللّه علیه و آله أبو بکر را انتخاب کرده
ص:81
و او ظاهرا وقایع سقیفه را هیچ وقت ذکر نمی کرد.وقتی از او[عایشه]آشکارا سؤال شد که اگر پیامبر برای جانشینی خود کسی را منصوب کرده بود،آن شخص چه کسی می توانست باشد وی پاسخ داد«أبو بکر».از او سؤال شد:«چه کسی بعد از أبو بکر؟»او پاسخ داد عمر و پس از وی ابو عبیده بن جرّاح.او در اینجا ساکت شد. (1)
از آنجا که أبو بکر خلافت را یک منصب انتخابی نمی دانست برای او طبیعی بود که بدون مشورت قبلی عمر بن خطاب را به جانشینی خود تعیین کند.نقل شده که بعد از این تصمیم أبو بکر محرمانه نظر عبد الرحمن بن عوف و عثمان را در این باره جویا شد.
عبد الرحمن بن عوف گفت:«ای خلیفۀ پیامبر خدا،او بهتر از آن است که پنداری اما خشن(غلظه)است.»عثمان نیز پاسخ سیاسی داد و گفت:«بخدا چنان دانم که باطنش از ظاهرش بهتر است و در میان ما کسی همانند وی نیست.» (2)نقل شده که بعد از اعلان رسمی جانشینی عمر،طلحه به بالین خلیفه بیمار آمد و گفت:«عمر را خلیفه مردم کردی!می بینی که با حضور تو مردم از او چه می کشند،وقتی کار مردم به دست او باشد چه خواهد کرد؟» لیکن أبو بکر با عصبانیت این اعتراض را رد کرد و گفت:«بهترین کسان تو را خلیفۀ کسان تو کردم.» (3)بعضی از این تفصیلات غیر قابل اعتماد می باشد،لیکن مفاد این روایات،احتمالا اوضاع را بخوبی منعکس می کند و در این شکّی نیست که ابو بکر برای خود جانشینی تعیین کرد و این مسأله را به جامعه مسلمانان واگذار نکرد.برای عمر هم آسان نبود که بدون مقدمۀ قبلی خلیفه گردد و به صورتی همگانی خلیفه واقعی شناخته شود،هر چند طبق نظریات کایتانی و لوی دلا ویدا در دوران خلافت أبو بکر،در حقیقت عمر، عملا خلیفه بود. (4)گرچه انتخاب عمر یقینا توجه بسیاری از مسلمانان متعصب را جلب می کرد و اینان از تعهد غیر قابل انعطاف او در اجرای احکام اسلام در مورد همه مردم قدردانی می کردند،اما وی در بین مردم محبوبیّتی نداشت.حتی صحابه اولیه که کایتانی
ص:82
آنها را به داشتن حسادت بی جا و بی کفایتی و آرزوهای غیر عادلانه شخصی متهم می کرد درباره عمر بیمناک بودند.از همه مهمتر اشراف قریش که با تأیید آنها أبو بکر توانسته بود خلافت خود را استوار کند و آنها تا آن زمان بر سپاه مسلمانان کاملا مسلط بودند.اگر عمر از جانب أبو بکر رسما تعیین نمی شد آنها خلافت او را که مخالف پیشین آنها بود بسختی قبول می کردند.چرا که آنها به أبو بکر احترام می گذاشتند.مخصوصا خالد بن ولید خوب می دانست رهبری قدرتمند او بیش از چند روزی دوام نخواهد داشت.
از طرف دیگر أبو بکر فکر می کرد نمی تواند مسأله جانشینی خود را به مردم واگذار کند در حالی که سپاه مسلمانان مشغول نبردهای سنگین برای فتح شام بودند.با وجود پیروزی حیرت آور سیاستهای أبو بکر،خلافت که فقط دو سال از تأسیس آن می گذشت با استقرار کامل فاصله زیادی داشت و یک انتخاب تفرقه انگیز برای جانشینی می توانست مصیبت بار باشد.از این رو ابو بکر می خواست قبل از هر چیز،مانند گذشته درباره حقوق اهل بیت پیامبر هیچ بحث یا صحبتی مطرح نشود.حد اقل تا مدتی بخاطر منافع قریش در خلافت،انتخاب علی علیه السّلام آسان نبود لیکن در نبودن یک جانشین مشخص همه محورها دور علی علیه السّلام می چرخید.
از نظر أبو بکر،انتخاب عمر کاری تقریبا تحمیلی بود بخاطر اینکه او اختلاف نظر واقعی در مسائل سیاسی با عمر داشت.در بین اصحاب اولیه تنها عمر بود که در جریان اداره روزانه حکومت با أبو بکر همکاری خیلی نزدیک داشت.به همین خاطر ابو بکر کاملا مدیون عمر بود.عمر برای حمایت از او کودتای سقیفه را سامان داده بود و مدینه را برای او تحت تسلط خود آورده بود.عمر از آغاز نظریه أبو بکر را که خلافت فقط برای قریش می باشد با جدیت تأیید کرده بود و به همین خاطر أبو بکر می دانست که او[عمر] بنیاد خلافت را متزلزل نخواهد کرد هر چند ممکن است تغییراتی در مسیر خلافت بوجود بیاورد.عمر تسلط خود را بر مدینه در زمان خلافت أبو بکر همچنان حفظ کرده بود و احتمالا او شخصی نبود که قدرت خود را به کسی از اصحاب اولیه واگذار کند.تنها مشکل جدی برای عمر در مسأله خلافت شاید خالد بن ولید بود که با پیروزیهای تازه خود به اوج شهرت رسیده بود.اشراف قریش حتما از خالد بن ولید حمایت و سپاه
ص:83
مسلمانان هم از او پیروی می کردند و عمر هم در این صورت که دشمنی شخصی با خالد بن ولید داشت نمی توانست در مقابل او مقاومت کند.آیا أبو بکر هم به جدّ در این باره فکر کرده بود یا خیر؟پاسخ آن نیاز به دقت و بررسی دارد.هنگام تصمیم گیری در این باره،خالد بن ولید در شام فرمانده بود و وجود او در آنجا ظاهرا برای پیشبرد جنگ ضروری به نظر می رسید.از این لحاظ انتخاب عمر کاملا به جا بود.
ص:84
شورا و امپراتوری عربی
جایگاه ممتاز حاکمیت بر جامعه اسلامی که ابو بکر آن را به قریش اختصاص داده بود،هیچ مبنایی در قرآن نداشت.در یکی از نخستین سوره های مکی در خطاب به قریش(سورۀ قریش)از آنان خواسته شده که پروردگار کعبه را به شکرانه آن که«به هنگام گرسنگی طعامشان داد و از بیم در امانشان داشت»بپرستند.در بخش عمدۀ دوران رسالت حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله،اکثر قریشان مکّه سرسخت ترین دشمنان او بودند و قرآن بصراحت به کفّار و مشرکان می تاخت.خداوند در قرآن مهاجران را بسیار می ستاید و «رحمت خدا»(بقره218/)و«پاداش دنیوی و اخروی»را به آنان وعده می دهد (نحل41/).امّا منظور قرآن از مهاجران فقط مکّیان قرشی مهاجر نبودند،بلکه مردمان قبایل بدوی و دیگرانی که از سراسر شبه جزیره عربستان به پیامبر می پیوستند نیز در زمرۀ مهاجران جای می گرفتند.هر چند در قرآن از مهاجران بیش از انصار نام برده شده، امّا جایگاه آنان کاملا با انصار برابر است(انفال72/-74؛توبه100/ و 117)و در هیچ جا به آنان نسبت به انصار امتیازی داده نشده است.فقط به مهاجران فقیر سهمی از اموال [به غنیمت گرفته شده]داده شد،آن هم به این دلیل که از سرزمین و اموال خود رانده شده بودند نه به این سبب که نسبت به انصار امتیازی داشتند(حشر8/-9).امّا قرآن کسانی را که در گرویدن به اسلام سبقت جسته اند صراحتا از نظر ایمان برتر می داند.این اصل بیشتر به سود نخستین صحابه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله از میان مکّیان قرشی است.مسلمانانی که
ص:85
پس از نخستین مهاجران و انصار،که مهاجران را پناه دادند،به اسلام گرویدند در جایگاه ایمانی پایین تری قرار دارند(انفال74/-75؛حشر8/-10).
«آنها که سبقت جسته بودند و اینک پیش افتاده اند*اینان مقربانند*در بهشتهای پرنعمت .»(واقعه10/-12) (1).قرآن بویژه به کسانی که پس از فتح مکّه اسلام آورده اند صریحا یادآوری می کند که خود را با کسانی که پیش از فتح انفاق کرده و به جنگ رفته اند برابر نشمارند که«درجت آنان فراتر است»(اعظم درجة،حدید10/).در آن هنگام، اعتقاد عمومی این بود که وظیفۀ هجرت با فتح مکّه پایان یافته،و حتّی مسلمانانی هم که پس از آن به مدینه می آمدند و اسلام می آوردند عنوان و امتیاز مهاجرین را به دست نیاوردند.
عمر بن خطاب همواره به دفاع و پشتیبانی مجدّانه و بی قید و شرط از آرمان و اصول اسلام پرداخته بود.او در زمان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله بارها هر چند به صورتی ناموفّق با برقراری روابط سیاسی با دشمنان مکّی مسلمانان مخالفت کرده بود.بنابراین،پس از جنگ بدر درخواست کرده بود که به جای آزاد کردن اسیران در ازای دریافت فدیه آنها را بکشند.
او با پیمان صلح حدیبیّه مخالفت کرده بود و در زمان فتح مکّه،به عفو ابو سفیان،سر کردۀ امویان،اعتراض کرد.و به سبب نقش مهمّ ابو سفیان در دشمنی با اسلام خواستار قتل او شده بود. (2)در زمان أبو بکر نیز با جنگ علیه قبایل مسلمانی که زکات نمی پرداختند و همچنین با سپردن برخی منصبهای کلیدی به چند تن از اشراف مکّه همچون خالد بن ولید و خالد بن سعید موافق نبود؛بدان سبب که از نظر او رفتار خالد بن ولید با اخلاق اسلامی سازگار نبود و در وفاداری خالد بن سعید به أبو بکر هم جای تردید بود.عمر زمانی که به خلافت رسید گرچه سعی نکرد حق حاکمیّت انحصاری قریش را که أبو بکر برقرار کرده بود تخطئه کند،امّا کوشید با اجرای اصول اسلامی و محدود کردن قدرت بیش از اندازۀ اشراف جاهلی مکّه ماهیّت اسلامی حکومت را تقویت کند.او بویژه بر دو اصل قرآنی سابقه،که به فرض پذیرش حقّ تثبیت شدۀ قریش بازهم بیشتر شامل نخستین اصحاب قریشی پیامبر می شد،و شورا تأکید می کرد.
ص:86
تصوّری که عمر از سابقه داشت در اینجا دیوان سپاه برای تقسیم عایدات سرزمینهای فتح شده در بین مسلمانان بازتاب یافته است.روایت شده که أبو بکر از هر مقدار پولی که به مدینه می رسید به تمام مسلمانان سهم برابر می داد؛به هر تقدیر این روایت نمی تواند چندان موثّق باشد.امّا گفته اند که عمر بر خلاف او تأکید می ورزید که نمی تواند کسانی را که در کنار پیامبر جنگیده اند با کسانی که علیه او جنگیده اند برابر نهد. (1)بدین ترتیب،بیشترین حقوق را به کسانی می داد که در جنگ بدر جنگیده بودند و کسانی که در مراحل بعدی به اسلام گرویده و در راه آن جنگ کرده بودند بتدریج مبالغ کمتری دریافت می داشتند.تنها برای خویشاوندان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله استثناهایی در نظر گرفته شده بود.همسران پیامبر دو برابر رزمندگان بدر حقوق می گرفتند و عباس،عموی پیامبر که وارث زنده او شمرده می شد،به اندازۀ همسران آن حضرت حقوق می گرفت.سهم نوادگان پیامبر،یعنی حسن علیه السّلام و حسین علیه السّلام،افزایش یافت که آشکار بود به سبب پاسداشت حقوق فاطمه علیها السّلام است.سهم آنان برابر سهم پدرشان،علی علیه السّلام بود که به اندازه مجاهدان بدر حقوق می گرفت. (2)
تکیۀ عمر بر شورا در روایتی از ابن عباس دربارۀ لشکرکشی او به شام در سال هجدهم هجری (3)کاملا آشکار است.عبد اللّه بن عباس گوید:عمر به آهنگ غزا برون شد،مهاجران و انصار با وی بودند.همه کسان آمده بودند و چون به سرغ رسیدند سران سپاهها...پیش وی آمدند و گفتند:ولایت وبایی است.عمر گفت:مهاجران نخستین را به نزد من فراهم آر.گوید:و چون فراهمشان آوردم و با آنها مشورت کرد اختلاف کردند...
و چون قوم اختلاف کردند گفت:بروید.آن گاه گفت:انصاریانی را که به این دیار مهاجرت کرده اند پیش من فراهم آر...و چون اختلاف کردند گفت:بروید.آنگاه گفت:
قرشیانی را که پس از فتح مکّه مهاجرت کرده اند پیش من فراهم آر.و چون فراهمشان
ص:87
آوردم با آنها مشورت کرد که اختلاف نکردند و گفتند:با کسان برگرد که بلاست و فنا...
[پس عمر]گفت:ای مردم من بازمی گردم شما نیز بازگردید. (1)
معمولا عمر فقط با نخستین اصحاب بزرگ مکّی مشاوره می کرد.روایات بسیاری دربارۀ نظرخواهی از آنان دربارۀ مسائل مهمّ سیاسی و فقهی رسیده است.ظاهرا نظر کایتانی درست است که«عمر عموما بزرگان صحابه را برای یاری جستن و مشورت خواهی از آنان در مدینه نگه داشته بود،در حالی که دیگرانی را که سابقه کمتری در اسلام داشتند به فرماندهی جنگها منصوب می کرد و به بیرون از مدینه می فرستاد». (2)
تصمیم او در واگذاری امر تعیین جانشین پس از مرگ خود به شورایی از نخستین صحابه در راستای روش او در اتخاذ تصمیمات مهمّ بود.تنها تفاوت این مورد آن بود که در دوران خلافتش همیشه او بود که حرف آخر را می زد.
بنا به روایات مختلف،عمر بلافاصله پس از رسیدن به خلافت،در جهت کاهش قدرت اشراف پیر مکّه و اصلاح برخی از خطاهایی که در جریان جنگهای ردّه در حقّ برخی مسلمانان رفته بود حرکت کرد بر طبق این روایات نخستین اقدام خلیفه دوم برکناری خالد بن ولید و برگماری ابو عبیده به فرماندهی سپاهیان اسلام در شام بود.بی تردید خالد تا مدتها همچنان در این مقام بود و تاریخ انتصاب ابو عبیده به فرماندهی عالی سپاه دقیقا مشخص نیست.به گفته زهری،فرمان جانشینی ابو عبیده در زمان جنگ یرموک به دست او رسید،امّا به سبب آن که از خالد شرم داشت دو ماه بعد وی را از آن مطلع ساخت. (3)امّا محتمل به نظر می رسد که عمر از همان آغاز بیشتر به دوست خصوصی اش،ابو عبیده،تکیه داشته است.بنا به روایات دیگر،او همچنین دستور داد
ص:88
که بلافاصله اسرای جنگهای ردّه را آزاد سازند و ممنوعیّت پیوستن شرکت کنندگان در جنگهای ردّه را به سپاهیان فاتح اسلام لغو کرد. (1)
در درازمدت ،تلاشهای عمر برای محدود کردن قدرت اشراف مکّه به نفع صحابه نخستین فقط تا اندازه ای موفق بود.خالد بن ولید اهمیّت خود را در شام از دست داد و اجازه بازگشت به عراق را نیز نداشت.در آنجا عمر نخست ابو عبید بن مسعود ثقفی را به سالاری کل سپاه گماشت.وی کسی بود که نمی توانست فکر ایجاد قدرتی فردی را در مناطقی که فتح می کرد در سر بپروراند.یک سال پس از کشته شدن ابو عبید در جنگ، خلیفه که حمله گسترده ای را به عراق تدارک می دید سعد بن ابی وقاص،از نخستین صحابه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله در مکه،را به فرماندهی گماشت.نخست فرماندهی سعد بن وقاص جنگ حسّاس قادسیه به پیروزی رسید و سرزمین بین النهرین کاملا به تصرف درآمد، شهر کوفه بنیان نهاده شد و ایران مورد هجوم واقع گردید.شش سال بعد که سعد به مدینه فراخوانده شد،حاکمیّت اسلام در عراق کاملا تثبیت شده بود.دیگر والیان عمر در کوفه،بصره و بحرین و فرماندهان فتح ایران غالبا از طبقات نسبتا پایین و غیر قریشی بودند،همچون عتبة بن غزوان قیس عیلانی،از صحابه نخستین و حلیف بنی نوفل از طواریف قریش،مغیرة بن شعبه ثقفی،عثمان بن ابی عاص و برادرش حکم،ابو موسی اشعری یمنی،عمار بن یاسر،پسر یکی از موالی ابو حذیفۀ مخزومی و نعمان بن عمرو بن مقرّن مزنی.افرادی از اشرافیّت قریش که در زمان أبو بکر در فرماندهی سپاه اسلام نقشهای برجسته ای داشتند،در زمان عمر از صحنه غایب بودند.
عمر در شام،ابو عبیدة بن جرّاح از صحابه نخستین را به سالاری کلّ سپاه برگزید.
هدف عمدۀ او از این کار کاهش قدرت خالد بن ولید و در ضمن نظارت بر کار سفیانیان بود.پس از آن که ابو عبیده در حمص،محل اقامت خود،در طاعون سال هجدهم درگذشت،خلیفه یزید بن ابو سفیان را،که از سال شانزده هجری به نمایندگی ابو عبیده بر دمشق حکم می راند،به حکومت دمشق،اردن و فلسطین و عیاض بن غنم را به ولایت حمص،قنّسرین و نواحی علیای بین النهرین(جزیره)گماشت. (2)اندکی بعد یزید نیز به
ص:89
بیماری طاعون درگذشت و عمر برادرش معاویة بن ابو سفیان را به جای او به ولایت دمشق منصوب کرد.کایتانی این انتصاب را نشانه ارج بسیار زیاد بنی امیّه در نزد عمر می داند که می خواست نقش برجسته ای در حکومت اسلامی به آنان واگذار کند. (1)امّا این تفسیر با توجّه به نفرت عمیق عمر از اشرافیّت مکّه و مخالفان پیشین محمد صلّی اللّه علیه و آله چندان منطقی نیست.احتمالا عمر در آن زمان چارۀ دیگری نداشته است.تنها رقیب جدی معاویه برای فرمانروایی بر شام پس از مرگ این همه والی احتمالا چنان که کایتانی می گوید (2)،عمرو بن عاص بود.امّا احتمالا عمرو قبل از این تاریخ تأیید خلیفه را برای حمله به مصر به دست آورده بود.آشکار است که آن هنگام و پیش از حصول اطمینان از پایان یافتن طاعون،زمان مناسبی برای فرستادن یکی از صحابه بلندپایه از مدینه[به شام]نبود.
شاید یکی دیگر از علل انتخاب معاویه از سوی عمر،قدرتمندی و جاه طلبی یمنیان، بویژه حمیریان،در بین فاتحان عرب بود.این یمنیان که به سپاه اسلام پیوسته بودند آرزوی خود را برای تشکیل مملکت حمیر به پادشاهی رهبر خود سمیفع بن ناکور ذو الکلاع پنهان نمی کردند.آنان در مخالفت با قرشیان که ادعای حکمفرمایی بر امپراتوری اسلام داشتند رهبر خود را«شاه حمیر»می خواندند.ذو الکلاع آرزو داشت حکومت دمشق را،که در آن ثروت و مال بسیار کسب می کرد،به دست گیرد امّا مجبور شد با پیروانش در حمص اقامت گزیند حال آن که بنی امیّه توانستند ریشه های خود را در آنجا مستحکم سازند. (3)عمر احتمالا دریافت سفیانیان که در برابر حمیریان،با قبیله
ص:90
کلب هم پیمان شده بودند از بهترین موقعیت برای خنثی کردن نقشه های حمیریان برخوردارند،زیرا حمیریان را تهدیدی برای تصوّر خود و أبو بکر از خلافت می دانست.
حمله به مصر به دست عمرو بن عاص و احتمالا به ابتکار خود او که از قدیم در آنجا منافعی تجاری داشت انجام گرفت.امّا نمی توان باور کرد،چنان که برخی منابع می گویند،او بدون اجازه خلیفه به این کار اقدام کرده باشد.عمر پس از اطلاع از پیشرفت موفقیت آمیز عمرو نیروی کمکی قدرتمندی به فرماندهی زبیر،از صحابه نخستین، گسیل داشت.گزینش فردی چنین بلندمرتبه نشان دهندۀ قصد اوست برای کاهش استقلال عمرو. (1)بعدها عمر بخشی از داراییهایی را که عمرو در جریان فتح مصر گرد آورده بود به شیوه ای از او بازپس گرفت که مایه سرافکندگی فاتح مصر شد، (2)امّا تا پایان خلافت خود او را در مقام والی مصر باقی گذاشت.سرانجام معاویه بود که به کمک عمرو بن عاص نقطه پایانی بر حاکمیّت صحابه نخستین،بدان صورت که مورد نظر عمر بود،نهاد و حکومت خانوادگی اشراف قدیم مکّه را جایگزین آن ساخت.
آنچه برای طرح عمر مبنی بر حاکمیّت جمعی صحابه نخستین ضرورت حیاتی داشت مشارکت هر چند ظاهری علی علیه السّلام بود.عمر بدون مصالحه کردن بر سر حق خلافت قریش برای آشتی کردن با بنی هاشم از هیچ تلاشی فروگذار نکرد.بدین ترتیب، او با علی علیه السّلام همچون دیگر صحابۀ نخستین رفتار کرد،او توجّه خود به خویشاوندان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله را بیشتر با رعایت حال عبّاس نشان می داد که اینک،پس از وفات فاطمه علیها السّلام، نزدیکترین خویشاوند پیامبر صلّی اللّه علیه و آله به شمار می رفت،امّا هیچ گونه تهدید سیاسی از سوی او احساس نمی شد زیرا از صحابه نخستین نبود و هیچ گونه جاه طلبی شخصی نداشت.
عمر همچنین عبد اللّه بن عبّاس را،که بسیار جوان بود و نمی توانست خطری سیاسی به شمار رود،به خود نزدیک کرد.ابن عبّاس از آغاز تا پایان خلافت عمر با او رابطه نزدیکی داشت و بیشترین روایات روشنگر را دربارۀ افکار خصوصی خلیفه به جا گذاشته است.
با توجّه به آن که بنی هاشم وارثان محمد صلّی اللّه علیه و آله بودند،عمر از سر احتیاط امتیازاتی به آنان واگذار کرد.بنا به گفته عایشه،او ماترک محمد صلّی اللّه علیه و آله را در مدینه به عباس و علی علیه السّلام
ص:91
بازگرداند تا متولّی آن باشند،امّا سهم پیامبر را از خیبر و فدک نگه داشت.او عقیده داشت که داراییهای گروه دوم،بر خلاف گروه اول،تنها برای رفع نیازهای فردی خود پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و موارد اضطراری دیگر در نظر گرفته شده بود و پس از او باید در اختیار حاکم وقت قرار بگیرند. (1)به گفته عایشه،علی علیه السّلام پس از اندک مدتی حقّ عباس از ما ترک محمد صلّی اللّه علیه و آله در مدینه را غصب کرد. (2)
مالک بن اوس بن حدثان از طایفۀ بنی نصر قبیله هوازن روایت کرده در جلسه ای حضور داشته که در آن عباس و علی علیه السّلام دعوای خود را برای داوری به نزد خلیفه آورده بودند.ابتدا چند تن از صحابه نخستین یعنی عثمان،عبد الرحمن بن عوف،زبیر و سعد بن ابی وقاص (3)و سپس عباس و علی علیه السّلام به مجلس پذیرفته شدند.عباس از خلیفه خواست که در دعوای بین او و برادرزاده اش بر سر ماترک پیامبر از اموال بنی نضیر داوری کند و سپس هر یک دیگری را متهم کرد. (4)عمر،در پاسخ به اصرار صحابۀ نخستین برای پذیرش داوری،ابتدا رو به آنان کرد و پرسید آیا همگی می دانید که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله فرمود:«لا نورث،ما ترکنا صدقة[ما میراث از خود به جا نمی گذاریم و هر چه هست صدقه است]»و مقصود از«ما»خود پیامبر بود.ظاهرا تصدیق روایت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله دال بر نفی حق ارث از خانواده اش،به نوعی سوگند وفاداری به خلافت تبدیل شده بود، لذا همگی آن را تأیید کردند.سپس عمر از علی علیه السّلام و عباس نیز همین سؤال را پرسید و آنان نیز اذعان کردند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله چنین گفته است.
عمر سپس آیه ششم سورۀ حشر را قرائت کرد که در آن خداوند فیء بنی نضیر را فقط به پیامبر می بخشد و او آن غنایم را به صوابدید خود تقسیم می کند.او بخشی از این اموال را به اندازۀ نیاز سالانه خویشاوندانش به آنان داد و مابقی را در راه خدا صرف کرد.
أبو بکر در زمان خلافت خود این اموال را در همان وضع حفظ و کاملا از شیوه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله پیروی کرد و عمر نیز در دو سال نخست حکومت خود چنین کرد.سپس عباس و
ص:92
علی علیه السّلام آمده بودند که یکی سهم خود را از میراث برادرزاده اش می خواست و دیگری سهم همسرش را از میراث پدرش.عمر سخن پیامبر را به یاد آنان آورده بود که:«ما میراثی از خود به جای نمی گذاریم و هر چه هست صدقه است» (1)،امّا سپس موافقت کرد که آن اموال را به آنان واگذارد به شرط آن که آنها این اموال را دقیقا به شیوۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و أبو بکر و خود او اداره کنند.اینک آنان از او می خواستند که تصمیم دیگری درباره شان اتّخاذ کند امّا وی به هیچ روی نپذیرفت[و گفت]اگر از عهده این کار برنمی آیید آنها را به من بازگردانید. (2)
این روایت که منفی ترین تصویر را از عباس و علی علیه السّلام ارائه می دهد کاملا نشان دهندۀ احساسات سنّیان اموی بر ضد هاشمیان است و ممکن است جزئیات آن قابل اعتماد نباشد،امّا شاید در اصل نگرش عمر را بدرستی نشان دهد.خلیفه می دانست که مخالفت با حتّی بخشی از تصمیم أبو بکر دربارۀ میراث محمد صلّی اللّه علیه و آله خطراتی در بر دارد و اطمینان حاصل کرد که همگان حدیث پیامبر را می دانند»تصمیم او دربارۀ اموال محمد صلّی اللّه علیه و آله در مدینه به این معنا نبود که او آنها را به منزله ملک شخصی به عباس و علی علیه السّلام واگذار کرده است.بلکه آنها می بایست،همچون محمد صلّی اللّه علیه و آله تمشیت امور آنها را به نفع جامعه اسلامی در دست داشته باشند.عمر در تأیید نظر خود آیه ششم سوره حشر را قرائت کرد که بر اساس آن پیامبر صلّی اللّه علیه و آله تنها دریافت کنندۀ فیء بنی نضیر است،امّا آیه بعدی را که بر اساس آن بخشی از غنایم اهل القری(مردم قریه ها)به خویشاوندان پیامبر اختصاص دارد قرائت نکرد.به اعتقاد او این بخش فقط شامل درآمدهای فیء خیبر و فدک بود،حال آن که خود این زمینها پس از مرگ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله جزو اموال دولتی شده بود.
دربارۀ فیء خیبر در روایتی از جبیر بن مطعم آمده که محمد صلّی اللّه علیه و آله بخشی از(درآمد) این فیء را بین بنی هاشم و بنی عبد المطلب تقسیم و بنی عبد شمس و بنی نوفل را،که
ص:93
جبیر نیز از آنان بود،از آن محروم کرده بود.أبو بکر نیز درآمد فیء (1)را به شیوۀ پیامبر تقسیم می کرد با این تفاوت که به خویشاوندان پیامبر سهمی نمی داد.امّا عمر و جانشینان او سهمی به خویشاوندان پیامبر اختصاص دادند. (2)ظاهرا منظور جبیر بن مطعم در اینجا رجحانی است که به بنی هاشم در دریافت حقوق دیوانی داده شده بود.عمر بسیاری از زمینهایی را که در زمان او به صورت فیء،که اینک به معنای اموال عمومی بود،به تصرف درآمده بود آباد کرد و درآمدهای آنها را صرف پرداخت حقوق و مواجب سربازان مسلمان می کرد.از آنجا که اسامی بنی هاشم در ابتدای دیوان جای داشت به نظر می رسید که آنان به سبب خویشاوندی پیامبر در جایگاه مناسب خویش قرار گرفته اند و سهم خاصی از فیء دارند.امّا در واقع فقط همسران محمد صلّی اللّه علیه و آله عبّاس، دو نوادۀ پیامبر و اسامه پسر زید بن حارثه،فرزندخوانده پیامبر (3)صلّی اللّه علیه و آله سهمی بیش از دیگران می گرفتند.بدین ترتیب،حقوق فیء به جبران از دست دادن حق وراثت به آنان پرداخت می شد.علی علیه السّلام که وارث درجه یک شمرده نمی شد،فقط همچون سربازان بدر حقوق می گرفت و بی تردید با سایر افراد بنی هاشم و بنی عبد المطلب نیز به همین سان رفتار می شد.هر چند طرفداران خلافت بدین ترتیب،چنان که در روایت جبیر بن مطعم دیده می شود،احساس می کردند که خویشاوندان پیامبر تا اندازه ای به حقی که از فیء در قرآن برای آنان در نظر گرفته شده بوده رسیده اند،بیشتر این خویشاوندان خود را از امتیازاتی که در زمان محمد صلّی اللّه علیه و آله داشتند محروم می دیدند.
و امّا دربارۀ خمس غنایم منقول جنگی،عبد اللّه بن عبّاس روایت می کند که سهم خویشاوندان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله پس از مرگ او به آنان پرداخت نمی شد.سپس عمر به بنی هاشم پیشنهاد کرد که مخارج عروسی،قروض و خرج بندگان آنها را از این خمس بپردازد.امّا بنی هاشم این پیشنهاد را نپذیرفتند مگر آن که کل مبلغ سهمشان به آنان بازگردانده شود، که خلیفه با این خواسته موافقت نکرد.ابن عبّاس در پاسخ به نامه رهبر خوارج،نجدة بن عامر،جای تردیدی باقی نگذاشت که او هنوز هم خمس غنایم را حق بنی هاشم
ص:94
می داند. (1)
ظاهرا عمر با این پیشنهادهای خود به بنی هاشم،امیدوار بود که آنان را بار دیگر با جامعه اسلامی و خلافت جدید آن آشتی دهد بی آنکه قدرت اقتصادی و سیاسی بیش از حدّی به آنان ببخشد.به نظر می رسید که جلب نظر عباس و پسرش عبد اللّه که هیچ کدام نمی توانستند خطر سیاسی جدّیی به وجود آورند،زیرا از نظر سابقه در جایگاه برجسته ای نبودند،می تواند بخوبی این هدف را تحقق بخشد.بدین ترتیب،عباس پس از زنان پیامبر بیشترین حقوق را دریافت می داشت.در خشکسالی سال هجدهم هجری عمر به او احترام نهاد و امامت نماز استسقا را به او واگذاشت تا خداوند به دعای عموی پیامبر نعمت خود را به آنان ارزانی دارد. (2)
به نظر می رسد که عباس مشاور خلیفه از میان سران قریش،نه از بین صحابۀ نخستین،بود. (3)شاید ارزیابی سیف بن عمر درست باشد که در زمان خلافت عمر هر کس می خواست از نیّات خلیفه آگاه شود ابتدا به عبد الرحمن بن عوف یا عثمان و سپس به عباس مراجعه می کرد. (4)عبّاس از چنان جایگاهی برخوردار بود که توانست با دستور عمر برای تخریب چند خانه،و از جمله خانه خود او،بدون رضایت صاحبان آنها به منظور توسعه حریم کعبه مخالفت کند. (5)او در مدینه نیز با موفقیّت در برابر خواست عمر برای الحاق خانه اش به مسجد و توسعه آن ایستاد،امّا بعدا آن را داوطلبانه به جامعه اسلامی واگذار کرد. (6)
مسعودی از عبد اللّه بن عباس روایت می کند که عمر پس از مرگ والی حمص او را احضار کرد و گفت:«ای ابن عباس عامل حمص بمرده،وی اهل خیر بود و اهل خیر کم اند و امیدوارم تو از جمله آنها باشی ولی چیزی از تو در دل دارم که خود ندیده ام ولی از تو نگرانم نظر تو دربارۀ عامل حمص شدن چیست؟»گفت:«من عامل تو نمی شوم تا
ص:95
نگویی از من چه در دل داری»...گفت:«ای ابن عبّاس من بیم دارم مرگم در رسد و تو در محل حکومت خود باشی و مردم را به جانب خویش دعوت کنی.من دیدم که پیمبر مردم را به کار گرفت امّا شما را به کار نگرفت»گفتم:«بله همین طور بود ولی به نظر تو چرا این کار را کرد؟»گفت:«به خدا نمی دانم آیا لیاقت داشتید و نخواست شما را به کار آلوده کند یا بیم داشت به خویشاوندی او متوسل شوید و مایه دلخوری شود و ناچار دلخوری فراهم می شد من مطلب را به تو گفتم اکنون رای تو چیست؟»گفتم:«رای من این است که عامل تو نشوم»گفت:«چرا؟»گفتم:«با این فکر که تو داری اگر عامل تو بشوم پیوسته چون خاری در چشم تو خواهم بود»گفت:«پس مرا راهنمایی کن»گفتم:
«به نظر من باید کسی را که به نظر تو درست باشد و نسبت به تو درست رفتار کند(أن تستعمل صحیحا منک صحیحا لک)عامل خود کنی.» (1)به رغم آن که این روایت ساختاری ادبی دارد،محتوای آن قابل اعتماد است و موضع مبهم عمر را بخوبی نشان می دهد.عمر مایل بود بنی هاشم را با جامعه اسلامی و بویژه با قریش،یعنی طبقه حاکم،یکپارچه کند.با توجّه به نارضایی دائمی علی علیه السّلام،عمر گماشتن عبد اللّه بن عبّاس را به حکومت از جهتی نوعی موفقیت سیاسی می دانست.
ممکن است ابن عباس به همین دلیل از پذیرش این مقام خودداری کرده باشد تا از صف علی علیه السّلام و بنی هاشم خارج نشود.با این وصف،ممکن است ترس عمر از اینکه شاید انتصاب افرادی از بنی هاشم به مقامات بالا اعتراضاتی را برانگیزد موجّه بوده باشد.
اشارۀ او به عدم موفقیّت محمد صلّی اللّه علیه و آله در سپردن مقامها به خویشان خود و پرسش عمر از انگیزه های این کار احتمالا نشانه آن است که او امیدوار بوده ابن عبّاس از پذیرش این مقام سرباز بزند. (2)
ص:96
روابط عمر با علی از این هم دشوارتر بود.ابن ابی طاهر طیفور در کتاب خود تاریخ بغداد روایتی را از ابن عباس دربارۀ گفتگوی خود با خلیفه در اوایل خلافتش نقل می کند.
عمر از او پرسید:«آیا هنوز در دل او[پسر عمویت علی علیه السّلام]چیزی از مسأله خلافت باقی مانده است؟گفتم:آری.گفت:آیا می پندارد که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله به خلافت او نصّ و تصریح فرموده است؟گفتم:آری و این مطلب را هم برای تو می افزایم که از پدرم درباره آنچه علی علیه السّلام آن را ادعا می کند پرسیدم،گفت:راست می گوید.عمر گفت:آری،پیامبر صلّی اللّه علیه و آله در مورد خلافت او سخنی فرمود ولی نه آن گونه که حجّتی را ثابت کند و عذری باقی نگذارد.آری،زمانی در آن باره چاره اندیشی می فرمود،البتّه پیامبر در بیماری خود می خواست به نام او تصریح فرماید و من برای محبّت و حفظ اسلام از آن کار جلوگیری کردم و سوگند به خدای این خانه که قریش هرگز گرد علی علیه السّلام جمع نمی شدند و اگر علی علیه السّلام خلیفه می شد عرب از همه سو بر او هجوم می آورد و پیمان می گسست، پیامبر صلّی اللّه علیه و آله فهمید که من از آنچه در دل دارد آگاهم و از اظهار آن خودداری کرد و خداوند هم جز از امضای آنچه مقدّر کرده بود خودداری فرمود.» (1)عمر گرچه می دانست که علی علیه السّلام به عنوان رئیس خویشاوندان محمد صلّی اللّه علیه و آله هنوز از خواسته های خود برای رسیدن به حکومت صرف نظر نکرده و بدین ترتیب خلافت قریش را تهدید می کند،امّا می کوشید پسرعموی پیامبر را در بین مجموعه صحابه نخستین به خود نزدیکتر کند.او بارها با علی علیه السّلام و دیگر صحابه نخستین مشورت می کرد و اصرار داشت که با ام کلثوم،دختر علی علیه السّلام و نوه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله ازدواج کند.امّا امّ کلثوم که در آن زمان کودکی بیش نبود،احتمالا به سبب آن که از رفتار خشن عمر با زنان مطلع بود،با این ازدواج مخالفت می کرد.علی علیه السّلام،خود،نیز مایل به این وصلت نبود،امّا سرانجام پس از تأیید مهاجران و انصار از این درخواست عمر او نیز آن را پذیرفت. (2)امّا از عمر درخواست واگذاری زمینی را در ینبع در نزدیک کوه رضوی کرد.عمر آن زمین را به علی علیه السّلام واگذار کرد (3)و زمین بعدا در دست فرزندان حسن بن علی علیه السّلام باقی
ص:97
ماند. (1)
به رغم پیشنهادهای آشتی جویانه عمر،بین این دو تن همچنان فاصله ای باقی ماند.عبد اللّه بن عباس روایت می کند که عمر از وی پرسید چرا علی علیه السّلام در یکی از لشکرکشیهایش او را همراهی نکرده است (2).چون ابن عباس وانمود کرد که دلیل آن را نمی داند،خلیفه به او گفت:«ای ابن عباس!پدر تو عموی پیمبر بود و تو پسر عمّ پیمبری.
چه چیز قومتان(قریش)را از شما بازداشت؟گفتم:نمی دانم.گفت:ولی من می دانم.
خلافت شما را خوش نداشتند.گفتم:چرا؟گفت:خدایا ببخش،خوش نداشتند که پیمبری و خلافت را با هم داشته باشید و بدان ببالید.شاید بگویید ابو بکر آن را به ناروا گرفت به خدا نه،أبو بکر مآل اندیش بود اگر آن را به شما داده بود با وجود خویشاوندیتان [با پیامبر صلّی اللّه علیه و آله]سودتان نمی داد.» (3)آشکار است که سخنان عمر برای آن بود که هم به علی علیه السّلام درسی داده باشد هم به ابن عباس.علی علیه السّلام نمی توانست امید داشته باشد که خلافت را به دست آورد،زیرا با محمد صلّی اللّه علیه و آله خویشاوند بود و قریش نمی پذیرفتند که هم پیامبری و هم خلافت در یک طایفه جمع شود.این نه کودتای عمر و أبو بکر در سقیفه بنی ساعده،بلکه حسادت عمیق قریش بود،که علی علیه السّلام را از رسیدن به خلافت بازداشت.تنها فرصت علی علیه السّلام برای سهیم شدن در حکومت جامعه اسلامی مشارکت کامل در شورایی بود که عمر از نخستین صحابه قریشی تشکیل داده بود.ابن عبّاس به مناسبت دیگری نقل می کند که
ص:98
عمر به او گفت دوست تو(صاحبک)،علی،شایسته ترین فرد برای حکومت بر مردم پس از پیامبر خدا بود امّا«از دو چیز بر او ترسیدیم».عمر در پاسخ به سؤال مصرّانه ابن عباس در این باره،کمی سنّ و محبت او بر خاندان عبد المطلب را برشمرد. (1)
آرزوهای عمر برای مهار کردن آرمانهای علی علیه السّلام و طرفدارانش در اواخر دوره حکومت او کاملا بر باد رفت،زیرا به روایت ابن عباس واقعه ای روی داد که خلیفه را واداشت دربارۀ ماجراهای سقیفه بنی ساعده سخن بگوید.او در این سخنان،بر اعتقاد خود به اصل شورا به منزله اساس خلافت بار دیگر تأکید کرد و هر تلاشی را که در آینده برای تعیین خلیفه بدون مشورت در بین مسلمانان انجام گیرد محکوم کرد.[او گفت] خلافت به همه قریش تعلّق دارد و نمی تواند در انحصار یک خانوادۀ خاص درآید.کمتر از دو هفته پس از این سخنان،عمر به قتل رسید.
عمر بی تردید مدّتها قبل از آن که ابو لؤلؤة،غلام ایرانی مغیرة بن شعبه،به او زخمی کاری بزند تصمیم گرفته بود که امر تعیین جانشین خود را به شورایی متشکل از برجسته ترین صحابه نخستین واگذار کند،هر چند که بر اساس روایات تاریخی فقط در بستر مرگ بود که اعضای این شورا و وظایف هر یک را تعیین کرد. (2)روایات مختلفی حاکی از آن است که عمر تأکید کرده بود اگر ابو عبیدة بن جراح،یا سالم،مولی ابو حذیفه،یا صحابی مدنی،معاذ بن جبل خزرجی،زنده می بودند یکی از آنان را به عضویت این شورا منصوب می کردم (3)امّا این روایات را باید به دیده احتیاط نگریست.
حتی اگر او سخنانی بدین مضمون گفته باشد،چیزی بیش از ادای احترامی اغراق آمیز نسبت به دوستان در گذشته اش نبوده است.ابو عبیده یقینا به عضویت در هر شورایی انتخاب می شد.سالم را،به گفته کایتانی، (4)قریش نمی پذیرفتند زیرا غلام آنان بود و مطمئنا بر اساس طرحی که ابو بکر ریخته بود نمی توانست خلیفه شود.معاذ بن جبل را نیز
ص:99
به همین سان چون قریشی نبود نمی پذیرفتند.عمر هرگز کسی از خویشان خود را برای جانشینی در نظر نگرفت.روایاتی وجود دارد که او پیشنهادهایی را که برای منصوب ساختن بزرگترین پسرش،عبد اللّه،شده بود با خشم رد کرد و گفت که او حتّی نمی تواند زنش را طلاق دهد. (1)
کایتانی معتقد است که عمر ابدا چنین شورایی تعیین نکرد،بلکه اعضای این شورا، خود،پس از مرگ عمر،بر این اساس که قبلا مشاور او بودند این شورا را تشکیل دادند.
کایتانی معتقد است که چند نفر از اعضای این شورا،بویژه علی علیه السّلام،زبیر و طلحه،در قتل عمر دست داشته اند و چون خلیفه به احتمال بسیار زیاد از تبانی آنان مطلع بوده، ممکن نیست آنها را انتخاب کرده باشد. (2)وجود این واقعیّت که عمر تنها اندکی پس از آن که هشدار داد«طایفه ای می خواهند حکومت را از مردم غصب کنند»به قتل رسید می تواند تصور وجود توطئه ای را که علی علیه السّلام در آن دست داشته تقویت کند.
با این همه،نظریۀ کایتانی مبنی بر وجود توطئه ای در بین صحابه نخستین برای قتل عمر مبنایی قابل قبول در منابع ندارد.اعمال انتقام جویانه نسنجیده ای که پسر عمر، عبید الله،مرتکب شد و کایتانی آنها را شاهدی بر اثبات ادعای خود می داند،به رفتار دیوانگان شباهت داشت،نه به کردار کسانی که از دانش درونی برخوردارند.این که می گویند حفصه،دختر عمر،مشوق عبید اللّه بود (3)بازهم وجهه ای عقلایی به انگیزه های عبید اللّه نمی بخشد.با آن که ابو لؤلؤة بلافاصله پس از قتل عمر کشته شد یا خودکشی کرد،عبید اللّه نه تنها هرمزان،فرمانده ایرانی،را که به اسلام گرویده و در امور ایران مشاور عمر بود کشت،بلکه به قتل جفینه ترسا (4)و دختر جوان ابو لؤلؤة نیز مبادرت
ص:100
ورزید.قتل هرمزان و جفینه تنها به این سبب بود که عبد الرحمن بن عوف یا عبد الرحمن بن ابی بکر ادعا کرده بودند که آن دو را با هم دیده اند در حالی که سلاح قاتل را در اختیار داشته اند.زمانی که عبید اللّه بازداشت شد تهدید کرد تمام اسیران خارجی مدینه و برخی از مهاجران و انصار را،که از آنان نامی نبرد،خواهد کشت.بعید نیست که او بویژه علی علیه السّلام را در نظر داشت،بخصوص با توجّه به اخطار عمر علیه خواسته های او و طایفه اش.امّا به رغم وجود روایت مربوط به کارد ابو لؤلؤة،عموما رفتار عبید اللّه را قتل شمردند نه قصاص مشروع.عثمان او را به این دلیل بخشید که ریختن خون او بلافاصله پس از قتل پدرش سخت بیرحمانه بود.علی علیه السّلام و دیگران بشدّت علیه بخشش او اعتراض کردند و علی تهدید کرد که اگر در موقعیت مناسبی قرار گیرد حکم قصاص را در بارۀ او اجرا خواهد کرد.
هیچ شاهدی بر وجود ارتباط بین ابو لؤلؤة و صحابه ای که کایتانی آنها را متّهم به توطئه قتل عمر می کند وجود ندارد.اگر سوء ظنی جدی نسبت به تبانی علی علیه السّلام با قاتل وجود می داشت امویان در تبلیغات دورۀ بعد بی تردید از آن بهره برداری می کردند،هم چنان که او را متهم به قتل عثمان کردند. (1)کایتانی علاوه بر علی علیه السّلام،و طلحه و زبیر، محمد بن ابی بکر را نیز از جمله توطئه گران می داند و احتمال می دهد که عبّاس و پسرش عبد اللّه نیز در این کار دست داشته اند. (2)به اعتقاد او احتمالا اینان همان دسته ای بودند که بعدا در پشت پردۀ قتل عثمان قرار داشتند. (3)نظریه وجود یک توطئه بین صحابه نخستین برای قتل عمر و عثمان با این نظر اصلی کایتانی سازگار است که عمر،تنها حاکم کارآمد پس از وفات محمد صلّی اللّه علیه و آله،به اشراف مکّه کاملا میدان داده بود و در مقابل حسادت
ص:101
حقیرانه و جاه طلبیهای شرارت آمیز بیشتر صحابه نخستین با به قدرت رسیدن امویان، که به نظر او سیاستمداران هوشمندی بودند،موافق بود.
روایات مربوط به جلسات و اقدامات شورای منتخب که عثمان را به خلافت برگزید، تا اندازه ای تناقض آمیز و آمیخته با افسانه است. (1)امّا برخی جنبه های آنها را می توان منطقی و قابل اطمینان دانست.این شورا در واقع پنج عضو داشت:عبد الرحمن بن عوف،سعد بن ابی وقاص،عثمان،علی علیه السّلام و زبیر.عضو ششم،یعنی طلحه،پس از انتخاب عثمان به مدینه بازگشت.سعد در ظاهر وکیل طلحه بود.نقش عمدۀ تصمیم گیری به نفع عثمان را شوهر خواهر او عبد الرحمن بن عوف بر عهده داشت. (2)
عبد الرحمن پس از مرگ ابو عبیده،نزدیکترین صحابی به خلیفه بود و عمر غالبا به نظرات او تکیه می کرد. (3)اگر روایتی از نوۀ عمر،سالم بن عبد اللّه،موثق باشد عمر
ص:102
عبد الرحمن،عثمان و علی علیه السّلام را به منزلۀ نامزدهای جدی خلافت در نظر داشت،امّا به آنان هشدار داده بود هر کدام که به خلافت رسیدند به خویشان خود میدان ندهند. (1)
بر اساس این روایت عبد الرحمن اولین مخاطب عمر بود که شاید مفهوم آن این باشد که عمر ترجیح می داده وی جانشینش باشد.در واقع بعید نیست که عمر در بین این سه نفر بیشتر از همه به عبد الرحمن و کمتر از همه به علی علیه السّلام اعتماد داشته است.امّا عبد الرحمن خیال رسیدن به خلافت را نداشت و خود را از صحنه رقابت کنار کشید تا در عوض سایر نامزدها او را به داوری بپذیرند.از آنجا که زبیر و سعد از جانب خود یا طلحه مدّعی خلافت نبودند (2)فقط عثمان و علی علیه السّلام باقی می ماندند.علی علیه السّلام در دفاع از خود،به خویشاوندی خود با پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و پشتیبانی پرشور و مداومش از او اشاره کرد،امّا عثمان به صورت انفعالی نامزدی خود را حفظ کرد.عبد الرحمن علاوه بر آن که با هر یک از نامزدها جداگانه گفتگو کرد،شبانه با رهبران قریش به مشورت پرداخت و حمایت قاطع آنان را از عثمان به دست آورد.با نامزدی عثمان،بنی عبد شمس دیگر اجباری نمی دیدند که از خویشاوند دورتر خود،علی علیه السّلام پشتیبانی کنند.مخزومیان نیز در برابر پسر عم پیامبر از عثمان طرفداری کردند.عبد اللّه بن ابی ربیعه،بزرگ مخزومیان و والی الجند به عبد الرحمن بن عوف چنین اخطار کرد:«شما اگر با علی علیه السّلام بیعت کنید،ما خواهیم شنید و نافرمانی خواهیم کرد،امّا اگر با عثمان بیعت کنید،خواهیم شنید و فرمان خواهیم برد.پس از خدا بترس ای پسر عوف.» (3)در شورای منتخب،علی علیه السّلام عملا هیچ پشتیبانی نداشت.نقل شده که علی علیه السّلام و عثمان گفته اند اگر خود انتخاب نشوند،دیگری را ترجیح می دهند.بنابر برخی روایات، علی علیه السّلام سعی داشت سعد را ترغیب نماید که به جای عثمان از او پشتیبانی کند.امّا او
ص:103
هم،حد اکثر،پشتیبانی ضعیفی از علی انجام می داد.آنچه بیش از همه چربیدن آرا به سود عثمان را نشان می داد آن بود که زبیر،پسر عمّۀ علی علیه السّلام،که پس از وفات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله از وی طرفداری کرده بود اکنون طرف عثمان را گرفت.بدین ترتیب،عبد الرحمن امکان آن را داشت که به نفع عثمان تصمیم گیری کند.امّا وی تصمیم خود را تنها در جلسه ای در مسجد و با حضور هر دو نامزد اعلام کرد و بدین گونه،بازنده،یعنی علی علیه السّلام،را تحت فشار شدیدی قرار داد تا بلافاصله بیعت کند.علی علیه السّلام با اکراه به این کار تن داد.
گرچه احتمالا عمر نگران بود که ممکن است علی علیه السّلام خلیفه شود،امّا هیچ مدرکی دال بر تلاش مستقیم او برای تأثیرگذاری بر روند انتخاب علیه علی علیه السّلام وجود ندارد.
هشدارهای او در اواخر عمر در حضور عبد الرحمن بن عوف علیه جاه طلبیهای بنی هاشم که می خواهند خلافت را حقّ انحصاری خود بدانند،یقینا در شکست سخت علی علیه السّلام نقش داشت.هر چند عمر ظاهرا این هشدار را در برابر عموم تکرار نکرد،امّا بی تردید همگان از آن اطلاع یافتند.
این امر به همراه کشته شدن خلیفه در اندک زمانی بعد،هرگونه سازش بین حامیان خلافت قریش و علی علیه السّلام را غیر ممکن ساخت،که در غیر این صورت شاید امکان آن وجود می داشت.عبد الرحمن بن عوف کاملا از احساسات عمر آگاه بود.او شاید پای خود را از میانه بیرون کشید تا بتواند رأیی تعیین کننده به دست آورد و بدین ترتیب در موقعیتی قرار گیرد که مانع تحقق آرزوهای علی علیه السّلام شود.امّا به نظر می رسد که این کار به ابتکار خود او انجام گرفته و ترفندی از پیش طراحی شده نبوده که عمر آن را پیشنهاد کرده باشد. (1)
ص:104
عبد اللّه بن عباس ماجرای گفتگوی خود با عمر را نقل می کند که طی آن عمر نگرانی اش را نسبت به انتخاب جانشینی مناسب ابراز کرد.ابن عباس نظر او را دربارۀ هر یک از شش تنی که قرار بود عضو شورای منتخب شوند جویا شد،امّا خلیفه از هر گونه اظهار نظری دربارۀ آنان بشدّت خودداری کرد.این داستان مطمئنا قصه ای است ادیبانه و تا اندازه ای آشکار است که پاسخهایی که به عمل نسبت داده شده در دورۀ بعد با نگرش به گذشته ساخته شده اند.امّا با این همه،ممکن است دیدگاههای شخصی عمر نیز از آنها چندان دور نبوده باشد. (1)
عمر دربارۀ علی علیه السّلام گفت که او شایسته(اهل)خلافت است،امّا قدری شوخ طبع است و«شما را به راه راستی می برد که می دانید»،که شاید این سخن اشاره ای باشد به این که علی علیه السّلام خلافت را به خویشان رسول منحصر خواهد کرد. (2)دربارۀ عثمان گفت که او بنی ابی معیط (3)را بر مردم مسلّط خواهد کرد.امّا عربان مطمئنا او را نافرمانی خواهند کرد و«گردنش را خواهند شکست»(یعنی سرش را خواهند برید).ساختار این عبارات نشان می دهد که پس از ماجرای عثمان پرداخته شده اند امّا برخی از نگرانیهای عمر را نسبت به جانشینی احتمالی عثمان بیان می کند.خلیفه گفت که طلحه مرد متکبّری است و خداوند به سبب همین تکبّر آشکارش اجازه نخواهد داد که او حاکم جامعه اسلامی شود.زبیر یکی از قهرمانان جنگی است امّا خود را گرفتار چک و چانه زدن در بازارهای مدینه کرده است.او چگونه می تواند مسئولیّت اداره امور مسلمانان را بر عهده گیرد؟ سعد نیز بر پشت اسب جنگجویی شجاع و بی باک است،امّا شایسته فرمانروایی نیست.
ص:105
عبد الرحمن مردی است بسیار عالی،امّا به سبب ضعف خود برای این کار شایسته نیست.عمر افزود که برای این مقام تنها کسی شایسته است که قدرتمند باشد بدون خشونت،انعطاف پذیر باشد بدون ضعف،مقتصد باشد بدون خست و سخنی باشد بدون تبذیر. (1)
در طول دورۀ ده ساله حکومت عمر،ماهیّت خلافت و حکومت اسلامی دگرگون شده بود.فتوحات بزرگ در خارج از عربستان،توده های اعراب را،که قریش آنها را در زمان جنگهای ردّه تا حد رعایایی محروم از آزادی و صرفا خراجگزار تنزّل داده بودند، به طبقه ای نظامی تبدیل کرد که جمعیّت بسیار زیادی از افراد غیر مسلمان و غیر عرب بر کثرت آن می افزودند.می توان پرسید که آیا خلافت قریش بدون این توسعه امپراتوری دوام می یافت.خاطرۀ زندگی آزاد،هر چند فقیرانه و سخت،آن قدر نزدیک بود که می توانست به ابراز نارضایتی و شورش علیه اطاعت در برابر قریش منجر شود.بسیج موفقیّت آمیز تمام نیروها به سوی فتوحات گستردۀ نظامی،به نام اسلام،هرگونه آرزوی بازگشت به گذشته ها را از میان برد.پس از اندک مدتی،تنها چیزی که باقی ماند پیوندی احساسی و ادبی با اشعار و داستانهای نبردهای گذشته عرب(ایّام العرب)بود.بی تردید ،قریش همچنان طبقه حاکم باقی ماند.جنگجویان عرب(مقاتله)در تحت مقررات نظامی سخت و گاه طاقت فرسایی قرار داشتند.امّا در عوض،جدای از سهم خود از غنایم جنگی،مواجب و مقرریهای سخاوتمندانه ای دریافت می کردند.بدین گونه آنان نیز در سیاستهای توسعه طلبانۀ قریش سهیم بودند.بنابراین،خلافت که در زمان حاکمیت ابو بکر هنوز ثباتی نداشت کاملا تثبیت شد.
وظیفۀ سازماندهی دولت و ادارۀ سرزمینهای گشوده شده بر عهده عمر قرار گرفت.
او این کار را عمدتا بر اساس عینیّت اسلام و عرب انجام داد.در این هنگام،اسلام تقریبا دین ملّی عربان شده بود.بیشتر عربهای غیر مسلمان،حتی آنان که در خارج از شبه جزیره می زیستند،نیز بسرعت به دعوت اسلام پاسخ گفتند،حال آن که تعداد گروندگان غیر عرب در آغاز چشمگیر نبود.تساهلی که قرآن نسبت به«اهل کتاب»،که منظور از آن بیشتر مسیحیان و یهودیان بودند،روا داشته بود به تمام جوامع مذهبی دیگر در
ص:106
سرزمینهای فتح شده تعمیم داده شد.اعراب قبیله تغلب در شمال بین النهرین،با آن که بر دین مسیحی خود باقی مانده بودند،در سپاه مسلمانان شرکت داده شدند و برای آنان وضعیّت مالیاتی خاصی در نظر گرفته شد که بر اساس آن دو برابر عشری که مسلمانان به نام زکات می پرداختند مالیات می دادند،امّا از پرداخت جزیه و خراج،که برای دیگر رعایای غیر مسلمان در نظر گرفته شده بود،معاف بودند. (1)بدون شک،عمر امیدوار بود که آنان پس از اندک مدتی اسلام بیاورند.هنگامی که قبیله عرب و مسیحی ایاد به سرزمین روم شرقی پناهنده شد،عمر به امپراتور روم نوشت:«شنیده ام که یکی از قبایل عرب دیار ما را رها کرده و به سوی دیار تو آمده.به خدا،آنها را بیرون کن وگرنه همه نصاری را سوی دیار تو می رانیم».و شاه روم آنها را برون کرد،چهار هزار کس از آنها با ابو عدی بن زیاد بازآمدند . (2)آشکار است که خلیفه تمام اعراب مسلمان یا مسیحی را رعایای اصلی خود می دانست.
بر خلاف سرزمینهای فتح شده،سعی بر آن بود که[جمعیت]عربستان تا حد امکان فقط مرکب از مسلمان و عرب باشد.جوامع نسبتا بزرگ مسیحی و یهودی نجران و خیبر را عمر بی درنگ به سرزمینهای فتح شده کوچ داد. (3)عموما به غیر مسلمانان اجازه سکونت در حجاز یا اقامت بیش از سه روز در آنجا داده نمی شد. (4)
عمر همچنین تمایل داشت که بیشتر مسلمانان غیر عرب را از عربستان،و بویژه مدینه،دور نگه دارد.آوردن اسیران به پایتخت برای همگان محدودیّتهایی داشت. (5)این
ص:107
محدودیت مطمئنا فقط منحصر به غیر مسلمانان نبود،زیرا اسیران تمایل خاصی به قبول اسلام داشتند.امّا روشن است که دور نگه داشتن مسلمانانی که به عربی سخن می گفتند از عربستان دشوارتر بود.روایت کرده اند عمر پس از آن که به دست ابو لؤلؤه ضربت خورد،ابن عباس را مخاطب قرار داد و او و پدرش را متّهم کرد که مشتاق بوده اند غیر عربان(علوج)در مدینه زیاد شوند.ابن عباس در پاسخ به خلیفه اطمینان داد که او و پدرش هر آنچه خلیفه بخواهد دربارۀ آنان اجرا خواهند کرد.عمر پاسخ داد دیگر چه می توان کرد وقتی که غیر عربان زبان اربابان خود را فراگرفته اند،با آنان نماز خوانده اند و همچون آنان به عبادت پرداخته اند. (1)بر عکس،پیش از مرگ دستور داد که تمام بندگان مسلمانی که در اختیار حکومت بودند آزاد شوند. (2)بدیهی است که تعصب علیه غیر عربان در سیاستهای عمر به ایجاد فضایی کمک کرد که در آن ابو لؤلؤة فیروز،غلام ایرانی، (3)احتمالا بر اثر بی اعتنایی خلیفه به خشم آمده و آمادۀ قتل او طی حمله ای انتحاری شده بود و در چنین فضایی پسر خلیفه عبید اللّه نیز مهیا شده بود تا هر غیر عربی را که به دستش می آید بکشد.
پایبندی عمیق عمر به همبستگی قریش و اعراب را پایبندی عمیقتر او به اسلام تعادل
ص:108
می بخشید.او کاملا آگاه بود که تنها اسلام بوده که او را بدین جایگاه رسانده و اعراب را به سروران امپراتوری وسیعی بدل کرده است.او همچون مردان قدرتمند دیگر در موفقیّتهای شگفت انگیز خویش نشانه ای از لطف الهی را می دید که آن را می توانست فقط به اسلام نسبت دهد.عمر شاید گاهی می خواسته که قوانین اسلام را تغییر دهد، همچون مسأله اعراب مسیحی تغلب،امّا آن هنگام که بین تعصب عربی اش و وفاداری اش به اسلام تعارضی پیش می آمده،بی درنگ دومی را برمی گزیده است.
داستانی حکایت مانند،امّا شاید واقعی،که ازرقی نقل می کند بخوبی این امر را نشان می دهد.هنگامی که نافع بن عبد الحارث خزاعی،والی عمر در مکه،برای ملاقات او شهر را ترک کرد،خلیفه از او پرسید چه کسی را به جای خود گماشته است.عمر چون پاسخ شنید که نافع مولای خود عبد الرحمن بن ابزی را به جای خود گماشته خشمگین شد و او را سرزنش کرد که:«تو بنده ای را بر خلق خدا گماشته ای.»امّا نافع پاسخ داد که ابن ابزی را بهترین حافظ کتاب خدا و آگاهترین کس به احکام خدا یافتم.عمر آرام شد و حدیثی از پیامبر را به خاطر آورد که خداوند در این دین گروهی را برمی آورد و گروهی دیگر را خوار می سازد. (1)
مورّخان جدید،چه غربی و چه مسلمان،نتوانسته اند از ستایش دومین خلیفه محمد صلّی اللّه علیه و آله خودداری ورزند و خلافت او را کاملترین تجسم آرمان خلافت دانسته اند.
بویژه مسلمانان سنّی امروز غالبا اجرای اصل قرآنی شورا به دست او و تلاشهای وی را برای نهادن بنای رهبری جامعه بر پایۀ شایستگی دینی و سبقت در خدمت به آرمان اسلام،سرمشقی اساسی دانسته اند برای تجدید بنای خلافتی واقعا دموکراتیک یا حکومتهای اسلامی دیگر.پژوهشگران غربی عموما فقط بر شخصیت قوی او تأکید کرده اند که وی با استفاده از آن موفق شد خواست خود را به جامعه اسلامی بقبولاند و توسط آن توانست سپاهیان عرب را در فتوحات گسترده شان پیش برد،بی آنکه همچون حاکمان مستبد بعدی،از زور و سرکوب استفاده کند.تأثیر عظیم او در شکل گیری اسلام،
ص:109
که در مقام دوم پس از تأثیر محمد صلّی اللّه علیه و آله دانسته شده،نیز مورد توجّه آنان قرار گرفته است. (1)
احتمالا حقیقت آن است که تنها کسی مانند عمر،که هم به اسلام ایمانی عمیق و خالصانه داشت و هم از احساس قدرتمند همبستگی گروهی-یا به گفتۀ ابن خلدون عصبیّت-با قریش و اعراب برخوردار بود،می توانست در این مرحله وحدت بلند مدّت جمهور اعراب و مسلمانان را حفظ کند.فتوحاتی که در زمان أبو بکر شروع شده بود، مطمئنا می توانست به رهبری کسی همچون خالد بن ولید همچنان ادامه یابد و شاید هم هماهنگی بیشتری پیدا کند.امّا احتمالا وحدت امپراتوری در سرزمینهای فتح شده ادامه نمی یافت.به احتمال زیاد،گروههای قدرتمند قریش،پس از اندک مدتی،در مناطق مختلف برای خود حکومتهای مستقلّی تشکیل می دادند.افتخار تثبیت خلافت به شکل رهبری واحد و یکپارچۀ مسلمانان را باید از آن عمر دانست.
با این همه،اینک در واقع خلافت قریش بود که به شکل مورد نظر ابو بکر و بدان صورت که او پایه نهاده بود،به یک نهاد اساسی اسلام بر طبق مذهب سنّیان تبدیل شده بود؛هر چند که این شکل خلافت مشروعیّت قرآنی نداشت.تلاش عمر برای اسلامی کردن این نهاد از طریق مبتنی ساختن آن بر اصول قرآنی«شورا»و«سابقه»تقریبا بلافاصله پس از مرگ او به شکست انجامید.اندک زمانی بعد از او خلافت خانوادگی،که عمر بسیار از آن بیم داشت،حاکم شد.گرچه این شرط که خلیفه حتما باید از نسل قریش باشد به یک شرط قانونی مؤکّد تبدیل شد و حتّی پس از آن که خلافت قریش عملا از بین رفت همچنان مورد حمایت جدی بود،امّا شورا و سابقه برای کسانی که از خلافتهای پسین،که چیزی جز پادشاهی صرف نبود،به خلافت آرمانی خلفای راشدین در زمان گذشته می نگریستند فقط جاذبه ای احساس برانگیز داشت.فقط در روزگاران جدید است که پیشنهادهایی برای نهادینه کردن شورا ارائه شده است.
علت شکست اصلاحات عمر را بسادگی می توان دریافت.اصل سابقه در اسلام تضادی نهانی با موقعیّت ممتاز قریش داشت.این تضاد در زمانی که می شد سابقه را به معنای گرویدن به محمد صلّی اللّه علیه و آله و پشتیبانی از او در همان آغاز اسلام در مکّه دانست
ص:110
پوشیده بود.امّا اینک صحابۀ نخستین رو به پیری داشتند.برای نهادینه کردن اصلهای سابقه و شورا،عمر می بایستی امتیازات اجتماعی قریش را ملغی کند-و این گامی بود که وی در آن موقعیّت به دشواری می توانست بردارد هر چند که به آن اندیشیده بود-و نیز راه ورود مسلمانان دیگر را به جایگاه نخبگان حاکم بگشاید.او می بایست اقدام آشکاری در جهت انتخاب فردی غیر قرشی برای عضویت در شورای منتخب خود بر دارد یا این شورا را ترغیب کند که افراد غیر قشری را به جمع خود راه دهند.
امپراتوری عربی که عمر بنیان نهاد عمری دراز کرد،هر چند که از زمان معاویه بر اثر تفوّق اعراب شامی تغییراتی در آن راه یافت،سلطه عربان بر غیر عربان بر مبنای قومیّت نیز با دعوت جهانی اسلام تعارضی اساسی داشت.امّا این تعارض تنها در اواخر عصر امویان و آن هنگام که توده های غیر عرب به اسلام گرویدند و به نام آن فریاد رسای برابری خواهی برآوردند،آشکار شد.در آن زمان،خلافت قریش چنان در اسلام ریشه یافته بود که با وجود اضمحلال و از بین رفتن طبقه فرماندهان سپاهی عرب در زمان عباسیان،این خلافت بازهم توانست به حیات خود ادامه دهد.
ص:111
ص:112
خلافت عثمان پس از دوازده سال،بر اثر شورش و قتل فجیع خلیفه به پایان رسید.
اعتراضات علیه اعمال مستبدّانه او،بنا به معیارهای آن زمان اساسی و گسترده بود.در منابع تاریخی اشتباهاتی(احداث)که او بدانها متهم بود بتفصیل بیان شده است.در اواخر حکومت عثمان نارضایی و مخالفت با رفتار او تقریبا در میان همگان،به جز خویشان و نزدیکانش،فراگیر شد.تنها مرگ خشونت آمیز او بود که،با تبدیل شدن به ابزاری سیاسی،وی را در نظر سنّیان از تمام احداث تبرئه و او را به شهید و سومین کس از خلفای راشدین تبدیل کرد.
باید تأکید کرد که اشتباهات عثمان از دید نسلهای پسین کم اهمیّت بود.حتی یک مسلمان هم به دستور او به قتل نرسید،جز به حکم قصاص یا بنا بر حدّ زنای محصنه.
کارهای مستبدّانه و خشونت آمیزی که به او نسبت داده شده به زدن،زندانی کردن و تبعید منحصر می شد. (1)حرمتی که محمد صلّی اللّه علیه و آله برای جان مسلمان قائل شده بود هنوز
ص:113
رعایت می شد.ابو بکر مجبور شد کسانی را که از پرداخت زکات به او خودداری می کردند مرتدّ اعلام کند تا بتواند با آنها بجنگد.عمر مجبور شد برای خلاص شدن از شر دشمن سیاسی خود،سعد بن عباده،رو به درگاه خدا آورد و دست به دامن جنّیان شود.عثمان،که طبعا از خونریزی بیزار بود،راحت تر آن دید که بر اساس احکام و دستورات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله رفتار کند.
عثمان که از اعضای اشرافیت قریش،فرزند بازرگان مکی،عفّان،و نوه عمّۀ محمّد صلّی اللّه علیه و آله،امّ حکیم دختر عبد المطلب 1بود،جایگاه ویژه ای در میان نخستین اصحاب پیامبر احراز کرده بود.محمد صلّی اللّه علیه و آله گرویدن او به اسلام و دفاع صادقانه اش از اسلام را،در زمانی که اکثر بنی عبد شمس بشدّت برای ریشه کن کردن دین جدید می کوشیدند،بسیار ارج می نهاد و با او رفتاری آمیخته با ادب و متفاوت با دیگر صحابه داشت.روایت شده که پیامبر به محض ورود عثمان به اتاق پاهای برهنه اش را پوشاند،حال آن که در حضور ابو بکر و عمر چنین نکرده بود. 2زمانی که عثمان به اسلام گروید،پیامبر دختر خود رقیّه را به ازدواج او درآورده و وی همراه شوهرش به حبشه مهاجرت کرد.پس از مرگ او در مدینه بعد از جنگ بدر،پیامبر دختر دیگر خود ام کلثوم را به عقد عثمان درآورد.این امر عثمان را از نظر شئون اجتماعی(کفاءة)بروشنی برتر از ابو بکر و عمر قرار داد که دخترانشان را محمد صلّی اللّه علیه و آله به ازدواج خود درآورده بود،امّا هیچ یک از دختران خود را به آنان نداده بود.درخواست عمر در دوران خلافتش برای ازدواج با ام کلثوم نوه محمد صلّی اللّه علیه و آله و دختر علی علیه السّلام در حقیقت بیان این مطلب بود که او از نظر اجتماعی به جایگاهی رسیده است که در زمان حیات پیامبر فاقد آن بود. 3
ص:114
محمد صلّی اللّه علیه و آله همچنین با جنگ گریزی عثمان سازش می کرد.او عثمان را از شرکت در جنگ بدر معاف کرد تا از رقیه که بیمار بود مراقبت کند،امّا سهمی از غنایم را به او داد.
گفته اند.که فرار عثمان از جنگ احد با نزول آیه ای بخشیده شد.در هر موردی که توجیه پذیر بود،پیامبر او را از شرکت در جنگ معاف می کرد و وظایف دیگری به او وامی گذاشت .از چشم گیرترین فضائلی که به او نسبت داده اند استفاده از ثروت شخصی اش در جهت پشتیبانی گسترده از محمد صلّی اللّه علیه و آله و جامعه اسلامی بود. (1)امّا این سخاوتمندی چیزی از ثروت بیکران او نکاست.شاهد این امر،زندگی مجلل او در مدینه و جهیزیه های شاهانه ای است که حاضر بود برای ازدواجهای خود بپردازد. (2)او در مدینه نیز همچون مکّه و حبشه قافله های بازرگانی داشت.ولی برای محمد صلّی اللّه علیه و آله در زمینه مذاکره سیاسی با اشراف مکه،که عثمان را قبول داشتند،بویژه در موقعیت حساس حدیبیّه بیش از همه مفید واقع شد.
عثمان با آن که بازرگان برجسته و بسیار موفّقی بود،هیچ گاه پیش از انتخاب شدنش به خلافت ویژگیهای لازم برای رهبری اجتماعی را از خود نشان نداده بود.در بین شش عضو شورای منتخب،او تنها کسی بود که محمد صلّی اللّه علیه و آله یا یکی از دو خلیفۀ پیشین، فرماندهی حمله یا سپاهی را به وی واگذار نکرده بودند.او پیش از انتخاب خود هیچ گونه جاه طلبی سیاسی در سر نداشت و حتی بندرت خود را نامزد بالقوۀ خلافت تصور کرده بود.امّا بر خلاف نظر ولهاوزن ،انتخاب کنندگان او را برای آن برنگزیدند تا بتوانند از ضعف و عدم قابلیتش بهره ببرند، (3)بلکه وی را به منزله تنها رقیب قدرتمند علی علیه السّلام مطرح کردند.عثمان که به پیامبر نزدیک و مورد لطف او بود و دو بار داماد وی شده بود، بهتر از دیگران می توانست با خویشاوندی نزدیک علی علیه السّلام با پیامبر رقابت کند.مهمتر
ص:115
اینکه می توانست بر پشتیبانی یکپارچه اشراف مکّه تکیه کند.بنی عبد شمس در برابر هر یک دیگر از اعضای شورا[به جز عثمان]،که هیچ کدام به بنی عبد مناف تعلّق نداشتند،وظیفه اخلاقی خود می دیدند که از علی علیه السّلام حمایت کنند.نظر انصار،که أبو بکر آنان را از طبقۀ حکومتی کنار زده بود،دیگر اهمیتی نداشت.بی تردید عثمان از این موقعیت و حمایت گسترده قریش از خود آگاه بود.او کاملا منفعل ماند و کلمه ای در تبلیغ برای خود بر زبان نیاورد.او که هیچ گونه آمادگی برای این مقام نداشت،پس از انتخاب خود از منبر بالا رفت و بر سبیل عذرخواهی چنین گفت:«ای مردم!ما خطیب نبوده ایم.اگر زنده ماندیم خطبه به صورتی مناسب خوانده خواهد شد.ان شاء الله» (1)لطف خاص محمد صلّی اللّه علیه و آله به عثمان و حمایت قاطع قریش از انتخاب او این احساس را در وی به وجود آورد که جایگاهش در خلافت محمد صلّی اللّه علیه و آله بسیار استوارتر از دو خلیفه پیشین است.همین که او بدون هیچ تلاشی از سوی خودش به این مقام رسید ظاهرا این اعتقاد را در او تقویت کرد که برگزیده و مورد تأیید خداست.او با خلاص کردن خود از حدیث دست و پاگیری که عمر را«خلیفۀ خلیفه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله»می نامید عنوان رسمی «خلیفة الله»را برای خود برگزید. (2)این لقب جدید در زمان حکومت امویان تثبیت شد. (3)
خلیفه اینک با لطف خدا و در مقام نماینده او بر زمین حکومت می راند،نه به نام جانشین رسول خدا.بر این اساس،زمانی که عثمان پشتیبانی کسانی را که از انتخاب او حمایت
ص:116
کرده بودند از دست داد،اصلا بحث کناره گیری او نمی توانست مطرح شود. (1)
بدین ترتیب عثمان حق خود می دانست که از قدرت و ثروت خلافت بنا به خواست خود آزادانه استفاده کند و از هر گونه اعتراض یا دخالتی علیه رفتار خود از سوی هر کس بشدت رنجیده خاطر می شد. (2)
در جریان انتخاب،او دو بار بی هیچ درنگی تعهد کرد که از کتاب خدا،سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و عمل أبو بکر و عمر پیروی خواهد کرد،امّا علی علیه السّلام از سر احتیاط گفت تا حد توان خویش چنین خواهد کرد(علی جهدی من ذلک). (3)جانبداری بی پروای او از خویشاوندان نزدیکش از همان آغاز حکومت،با این تعهد،تباین آشکار داشت.
برداشت عموم از خودخواهی آمرانۀ او در داستان زیر بخوبی بازتاب یافته است.
هنگامی که مردم از عثمان انتقاد کردند که چرا صد هزار درهم به عموزاده خود سعید بن عاص بخشیده،اعضای شورا،یعنی علی،زبیر،طلحه،سعد و عبد الرحمن،برای اعتراض به نزد او آمدند.او گفت که من خویشاوندان و بستگان مادری دارم و باید به آنان رسیدگی کنم.چون از او پرسیدند آیا أبو بکر و عمر خویشاوندان و بستگان مادری نداشتند؟او در پاسخ گفت:«أبو بکر و عمر پاداش اخروی را در کناره گیری از خویشاوندان خود می جستند و من در عطای به خویشاوندان انتظار پاداش دارم.»ایشان گفتند:«به خدا سوگند،راهبری آنان برای ما بهتر از راهبری تو بود.و او در جواب فقط گفت:«هر چه خداوند خواهد،و هیچ نیرویی جز نیروی او نیست». (4)
عثمان در بسیاری از موارد شاید بر اثر مسرتی کودکانه در وضعیتی قرار می گرفت که
ص:117
می کوشید خویشاوندانش را خشنود و از کسانی که به سبب دشمنی با اسلام مغضوب پیامبر شده بودند،اعادۀ حیثیت کند.
او در واقع به پشت گرمی خویشاوندان نزدیکش و بر اساس این تصمیم و اعتقاد راسخ عمل می کرد که بنی امیّه،یعنی تیرۀ اصلی قریش،تنها گروه شایسته برای حکومت به نام اسلام هستند.
زهری توضیح می دهد که عثمان در توجیه بخشش خمس(غنایم)افریقیه به پسر عمویش مروان بن حکم و دادن پول(بیت المال)به خویشان نزدیکش دستورات قرآنی مبنی بر بخشش به نزدیکان را تأویل می کرد(تأوّل فی ذلک الصلة الّتی امر اللّه به).«او اموال را برمی داشت و از بیت المال قرض می کرد(استسلف)و می گفت:أبو بکر و عمر آنچه را از این اموال حقشان بود رها کردند،امّا من آن را برگرفته و بین خویشانم تقسیم کرده ام.پس مردم او را بدین سبب نکوهش کردند». (1)
این روایت حاکی از آن است که عثمان گشاده دستی خود برای خویشاوندانش را بر عباراتی از قرآن مبتنی می دانست که بخشی از خمس غنایم و فیء را خاص خویشان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله می شمارد.أبو بکر و عمر با آن که پس از رحلت محمد صلّی اللّه علیه و آله بنی هاشم را از سهم قرآنی خود محروم کردند امّا از آن به نفع خویشاوندان خود استفاده نکردند،بلکه آن را در بیت المال نهادند.عثمان که خود را جانشین مشروع پیامبر می دانست و تمام حقوق او را نیز حق مسلّم خود می دانست،معتقد بود که محقّ و موظّف است که سهمهای قرآنی را به خویشاوندان نزدیکش بدهد.همچنین او ظاهرا آبادی فدک و ملکی را در وادی مهزور مدینه که به محمد صلّی اللّه علیه و آله تعلق داشت و أبو بکر و عمر با آن همچون صدقه رفتار کرده بودند،به ترتیب به مروان بن حکم و برادر او حارث به اقطاع داد. (2)
ص:118
پیامدهای سیاست عثمان دربارۀ املاک خالصه-زمینهای شاهی و حکومتی وسیعی که در سرزمینهای مفتوحه به تصرف درآمده بود-از این هم وخیمتر بود.این زمینها که در پی فتح مسلمانان و مرگ یا فرار شاه ایران و تیولداران بی صاحب مانده بود،بر اساس عمل و سیره محمد صلّی اللّه علیه و آله،بی تردید می بایست بین جنگجویان فاتح مسلمان تقسیم می شد و یک پنجم آن به امام تعلق می گرفت.امّا عمر در زمان خلافت خود،پس از مدتی درنگ،سرانجام تصمیم گرفت این زمینها را تقسیم نکند و آنها را،به همراه سرزمینهای فتح شده ای که از صاحبان یا تیولداران آنها بر جای مانده بودند،به فیء دائم تبدیل کند، یعنی به اموالی عمومی در جهت مصالح شهرهایی نظامی که در این زمینها واقع شده بود.
عثمان چگونگی استفاده از این زمینها را که در سنّت پادشاهی کهن،جزو اموال سلطنتی به شمار می رفت در اختیار خلیفه خدا دانست.به گفتۀ اوزاعی،معاویه از عثمان درخواست کرد که نظارت بر زمینهای خالصه در سوریه را به او بسپارد،چرا که قادر نبود به سربازانش حقوق کافی بدهد و عثمان با این درخواست موافقت کرد. (1)
در عراق،عثمان شروع به دادن اقطاعاتی از زمینهای قلمرو پیشین شاهان ایرانی [صوافی]به صحابه برجسته پیامبر کرد.بیشتر روایات دربارۀ این اقطاعات به موسی بن طلحه می رسد که پدرش از بزرگترین بهره مندان از این سیاست بود.موسی تأکید می ورزد عثمان نخستین کسی بود که چنین بخششهایی کرد.در بین اقطاع گیرانی که وی نام می برد افرادی همچون عبد اللّه بن مسعود،سعد بن ابی وقاص،خبّاب بن ارت، اسامة بن زید،که زمین خود را فروخت،زبیر،طلحه و شاید عمار یاسر و نیز برخی از سران قبایل که در جریان فتوحات خودی نشان داده بودند،به چشم می خورند. (2)
این انتقال مالکیت زمینهای فیء اعتراضاتی را در کوفه برانگیخت،لذا عثمان در
ص:119
توجیه سیاست خود،اگر بتوان به روایتی از سیف بن عمر (1)اعتماد کرد،به مردمان اجازه داد که املاک خصوصی خود در حجاز را با زمینهای خالصه در عراق مبادله کنند.او با این ترفند توانست زمینهایی در حجاز را به ملک خالصه تبدیل کند که اکنون می توانست آنها را آزادانه و بدون دخالت جنگجویان خشمگین قبیله ای که در شهرهای نظامی به سر می بردند ببخشد و یا بفروشد.روایت شده که طلحه بدین ترتیب ملک نشاستج در نزدیک کوفه را به ازای زمینهای خود در خیبر و منطقه دیگری در حجاز به دست آورد. (2)
و اشعث بن قیس،رئیس کوفی قبیله کنده،در برابر مال خود در حضرموت زمین طیزناباذ را از عثمان خرید.مروان بن حکم در مقابل ملکی(یا مالی)که عثمان پیشتر به او بخشیده بود،ملکی را که بعدا به نهر مروان مشهور شد از او خرید.بنا به روایت سیف،به این ترتیب بخشی از زمینهای حجاز به ساکنان مدینه که در جنگهای قادسیه و مدائن شرکت جسته بودند،منتقل شد.عثمان با به رسمیت شناختن حق آنها بر زمین نه بر درآمد فیء، نظر عمر مبنی بر انتقال ناپذیر بودن زمینهای فیء را ابطال و تصرف خود در زمینهای غیر قابل انتقال را به منزله بخشی از حق شرعی امام توجیه کرد. (3)
ص:120
انتقال مالکیت فیء عمومی و تبدیل آن به زمینهای خالصه اعتراضاتی در شهرهای نظامی برانگیخت و خلیفه و والیان او را متهم ساختند که مال مسلمین را تحت عنوان مال اللّه حیف و میل می کنند.در شام ابو ذر غفاری سخنگوی مخالفان شده بود (1)و علیه ولخرجیهای معاویه در ساختن کاخ الخضرا در دمشق انتقاد می کرد. 2در پی درخواست معاویه،عثمان دستور داد که او را به مدینه بازگردانند.ابو ذر به سبب ادامۀ مبارزۀ خود به بیابان ربذه تبعید شد و در سال سی و یک هجری در همان جا درگذشت. 3
در کوفه، لاف وگزافهای دور از احتیاط سعید بن عاص،والی عثمان،مبنی بر این که سواد،یعنی سرزمین حاصلخیز و مزروع عراق،بوستان قریش است شورشی در بین گروهی از قاریان قرآن به رهبری مالک اشتر نخعی برانگیخت.والی شکایت به عثمان برد و او هم دستور داد که گروه شورشی را نخست به نزد معاویه به نزد معاویه در دمشق و سپس به نزد عبد الرحمن بن خالد بن ولید،والی حمص،بفرستند.امّا نارضایی در این شهر فروکش نکرد و در سال سی و چهار هجری،هنگامی که سعید به مدینه رفته بود،شورشی همگانی در این شهر بپا شد.از آنجا که شورشیان،به رهبری مالک اشتر،مانع ورود
ص:121
دوبارۀ سعید به کوفه شدند،عثمان بناچار خواسته آنان را پذیرفت و ابو موسی اشعری را والی آنجا ساخت.
مورّخان جدید غالبا اظهار داشته اند که سیاست عثمان نسبت به سرزمینهای مفتوحه اساسا همانند روش عمر بوده است.نخستین بار،ولهاوزن ابراز داشت این عمر بود که با خودداری مجاهدان از تقسیم سرزمینهای فتح شده در میان خود،بر خلاف حق سنّتی عرب در تقسیم غنایم که قرآن هم آن را با اندکی تغییر پذیرفت،زمینه کشمکش را پدید آورد.شورشها بدان سبب در زمان عثمان روی داد که او بر خلاف عمر،که اقتدار فوق العاده ای داشت،دچار ضعف بود. (1)کایتانی این نظر را بسط بیشتری می دهد و می گوید عثمان قربانی اشتباهات اجرایی عمر شد.عمر مسلمانان را از تملک زمین در خارج از حجاز منع نکرده و خود بخشهایی از اراضی خالصه عراق را به کسانی بخشیده بود. (2)این نظر را لوی دلاویدا در مقاله خود با عنوان«عثمان»در دائرة المعارف اسلام تأیید کرده و در برخی مطالعات اخیر نیز آن را تأیید کرده اند. (3)در واقع هیچ مدرک مطمئنی وجود ندارد که نشان دهد عمر امتیاز بخشی از زمینهای خالصه مزروعی را به کسی واگذار کرده باشد که مغایر خطمشی اعلام شدۀ او در عدم تقسیم چنین زمینهایی به خاطر مصلحت آیندگان باشد. (4)تلاش عثمان در تبدیل زمینهای عمومی به اموال خالصه گام بزرگی بود در جهت تبدیل خلافت به پادشاهی سنّتی.این هدف او را معاویه در زمان خلافت خود کاملا محقّق ساخت،به این صورت که تمام املاک خالصه در سراسر قلمرو خلافت و نیز واگذاری و بازپس گیری اقطاعات را کاملا تحت نظارت مستقیم خود درآورد. (5)
ص:122
راویانی که به رفتار عثمان انتقاد دارند،عموما حکومت او را به دو دوره کاملا متمایز تقسیم می کنند.گفته اند که حکومت او در شش سال نخست نقصی نداشت،امّا در شش سال دوم خلافکاریهای او بالا گرفت.زهری در این باره توضیح می دهد که در شش سال اول،مردم هیچ ایرادی در کار او نمی دیدند و حتّی او را بیشتر از عمر دوست داشتند،چرا که عمر جدی و خشن بود،امّا عثمان نسبت به آنان ملایمت به خرج می داد.در دورۀ دوم،او امور مردم را به دست فراموشی سپرد،خویشان و نزدیکانش را به کارها گماشت و آنها را غرق در پول کرد.اینک مردم او را به این جهت نکوهش می کردند. (1)زهری به نقل از مسور بن مخرمۀ زهری،خواهرزادۀ عبد الرحمن بن عوف که در ابتدا دوست عثمان هم بود،روایت می کند که عثمان در شش سال اول بدون هیچ گونه تخطّی از روش دو خلیفه پیش از خود پیروی کرد،امّا بعدا«این پیرمرد نرم دل و ضعیف شد و [خویشانش]بر او استیلا یافتند». (2)
در واقع، خطمشی عثمان در گماشتن افراد طایفه خود به ولایت شهرها در سراسر امپراتوری حتی در نخستین سالهای حکومت او نیز کاملا آشکار بود.او به سال بیست و چهار هجری،اندکی پس از رسیدن به قدرت،علی بن عدی بن ربیعه از بنی عبد شمس را به ولایت مکّه گماشت. (3)در سال بعد عمیر بن سعد انصاری،والی حمص،قنّسرین و جزیره[بین النهرین علیا]،را که بیمار بود به درخواست خود او برکنار کرد (4)و این ولایات را،که عمر پس از مرگ ابو عبیده برای هر یک والی جداگانه ای-مستقل از والیان اموی دمشق-معین کرده بود،به معاویه واگذار کرد.با توجّه به قدرت فراوان پادگان
ص:123
حمص در آن زمان،این کار به معنای افزایش چشمگیر قدرت معاویه بود به طوری که بعدها توانست با استفاده از آن با خلافت علی علیه السّلام به مقابله برخیزد و از آن سرپیچی کند. (1)
عثمان در همان سال،عمر و عاص والی مصر را برکنار و برادرخواندۀ خود عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح از بنی عامر قریش را به جای او منصوب کرد.همچنین به احتمال زیاد در سال بیست و پنج هجری، (2)ولید بن عقبة بن ابی معیط اموی برادر مادری خود،را جانشین سعد بن ابی وقاص والی کوفه کرد که خود،سال پیش،او را بدین مقام نشانده بود. (3)در سال بیست و نه هجری ابو موسی اشعری را از حکومت بصره برکنار کرد و آن را
ص:124
به پسر خالۀ خود عبد اللّه بن عامر بن کریز از بنی عبد شمس سپرد،که فقط بیست و پنج سال سن داشت. (1)او با ضمیمه کردن حکومت عمان و بحرین به حکومت بصره و قرار دادن سپاه(جند)این ولایات تحت فرماندهی ابن عامر قدرت او را بسیار افزایش داد. (2)
بدین ترتیب،پنج سال پس از به خلافت رسیدن عثمان تمام ولایات مهمّ منحصرا در دست خویشان خلیفه بود.هنگامی که به سال سی ام هجری،عثمان مجبور شد ولید بن عقبه را به سبب سوء رفتارش از حکومت برکنار کند،فرد اموی دیگری،یعنی سعید بن عاص بن ابی احیحه،را به جای او منصوب کرد.او بر اساس برنامه ای دقیق با دادن دختران خود به این افراد مورد علاقه اش روابط خود را با آنان مستحکم می کرد. (3)
بنابراین،هیچ شاهدی دال بر تغییر اساسی خطمشی های عثمان در میانه دوران خلافتش به چشم نمی خورد.خویشاوندگرایی او از همان آغاز آشکار بود،امّا در نیمه نخست خلافت او مخالفتی جدی برنینگیخت.او توانست با بذل و بخششهای افراطی و با نرمش معمولی خود،که شدیدا با خشونت و سختگیری عمر مباینت داشت،صحابه برجسته و قریش را آرام نگه دارد.او همچنین به قرشیان اجازه داد که آزادانه در ولایات فتح شده جابجا شوند،حال آن که عمر آنان را از ترک حجاز،مگر با اجازه مخصوص، بازداشته بود. (4)برخی از اینان در زمان خلافت او بسرعت ثروتمند شدند. (5)از سال
ص:125
سی ام هجری بود که نارضایی و مخالفت در بخش اعظم امپراتوری آشکارا بروز کرد.
گشاده دستی عثمان اینک به خویشانش منحصر شده بود،که به نظر می رسید بر او چیره اند.صحابه برجستۀ عضو شورا هر روز بیشتر از پیش نفوذ خود را از دست می دادند.در همین زمان،بدرفتاری نخوت آمیز او با برخی از صحابه نخستین که اصل و نسب والایی نداشتند،همچون ابو ذر غفاری،عبد اللّه بن مسعود و عمار بن یاسر،خشم مؤمنان و طوایف و تیره هایی از قریش را برانگیخت که این افراد به آنها پیوسته و یا تحت حمایت آنان بودند.
عثمان که دچار غرور خانوادگی شده بود،احتمالا در ابتدا سعی می کرده راهی بیابد تا خلافت را در خاندانش موروثی کند.اصل شورا در بین صحابۀ نخستین،که عمر بشدّت بدان پایبند بود،مانعی بر سر راه عثمان بود.شواهدی وجود دارد حاکی از آن که عثمان در نخستین سال حکومت خود سعی کرد این مانع را از سر راه بردارد.طبق روایتی از بخاری به نقل از مروان بن حکم،پسر عموی عثمان که بعدها خلیفه شد،در عام الرعاف(سال خونریزی از بینی)یعنی سال بیست و چهارم هجری (1)عثمان به خونریزی شدید بینی دچار شد،به گونه ای که نتوانست حج را به جا آورد و شهادتین را بر زبان جاری ساخت.در این هنگام یک مرد قریشی ناشناخته و حارث،برادر مروان (2)، یکی پس از دیگری به نزد خلیفه آمدند و پیشنهاد کردند که جانشینی برای خود برگزیند.
عثمان از هر کدام پرسید که آیا مردم کسی را در نظر دارند،امّا هر دو تن ساکت ماندند.
سپس عثمان گفت که مردم از زبیر نام می برند و حارث نیز این گفته را تأیید کرد.عثمان توضیح داد که زبیر بهترین فرد و عزیزترین کس در نزد رسول خدا بود. (3)
ص:126
در این روایت،مروان ذکر نکرده که آیا عثمان واقعا به نفع زبیر گواهی داده است یا نه،و بعید است که او علاقه ای به اعلام این موضوع داشته بوده است.با این همه،خاندان زبیر ادعا می کردند که عثمان نیای آنان را به جانشینی خود منصوب کرده است.مصعب زبیری(ف.236)روایت کرده است:«عثمان زبیر بن عوّام را تا زمانی که فرزندش، عمرو،به سن رشد برسد وصی خود ساخت(أوصی عثمان...الی الزبیر بن العوّام حتّی یکبر ابنه عمرو)» (1)هر چند در این روایت توضیح بیشتری دربارۀ شرایط آن زمان داده نشده،امّا به احتمال زیاد روایت مربوط به همان زمان است.عمرو بن عثمان،بزرگترین پسر خلیفه که در قید حیات بود (2)در زمان خلافت عمر زاده شد. (3)بنابراین،در آغاز خلافت عثمان او هنوز به بلوغ نرسیده بود.بعید به نظر می رسد که عثمان در مرحله دیگری پس از این، زبیر را به جانشینی خود انتخاب کرده باشد.او ظاهرا در آغاز حکومت خود از زبیر بسیار سپاسگزار بود،چرا که در امر انتخاب خلیفه از او در برابر علی علیه السّلام طرفداری کرده بود،هر چند که با علی علیه السّلام پیوند خونی نزدیکی داشت و بدین سبب حاضر بود شهادت دهد که زبیر عزیزترین صحابی رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله بوده است.
وصیت عثمان مبنی بر جانشینی زبیر و سپس رساندن خلافت به پسرش عمرو احتمالا در آن هنگام به اطلاع همگان نرسید.بی تردید برخی دیگر از صحابۀ نخستین با این انتخاب مخالفت و مقابله می کردند.از آنجا که عثمان اندک زمانی بعد بهبود یافت، بهتر آن بود که مسأله به دست فراموشی سپرده شود.پس از این ماجرا در زمان خلافت عثمان،او و خویشانش عمرو را جانشین مسلم خلیفه می دانستند، (4)هر چند رسما
ص:127
انتصابی انجام نگرفته بود.حتی مدّت زمانی بعد،مروان،ظاهرا پیش از آن که خود به خلافت انتخاب شود،از عمرو دعوت کرد به شام بیاید تا با او بیعت کنند.این در زمانی بود که مروان با امتیاز انحصاری سفیانیان،یعنی فرزندان معاویه،که از پشتیبانی وسیعی در شام برخوردار بودند به مبارزه برخاسته بود و می خواست به شامیان یادآوری کند که پایه گذاری واقعی خلافت اموی عثمان بود نه معاویه.عمرو عاقلانه این درخواست را رد کرد و مدتی بعد در منی درگذشت. (1)
روایات حاکی از این که عثمان در مقطعی از خلافت خود عبد الرحمن بن عوف را به جانشینی خود برگزید موثق نیستند.ابن شبّه به نقل از عبد اللّه بن لهیعه نقل می کند که عثمان،زمانی که به رعاف دچار شده بود،از مولای خود حمران ابن ابان خواست وصیت خطی دربارۀ جانشینی عبد الرحمن بن عوف بنویسد،امّا عبد الرحمن دعا کرد که خداوند مرگ او را پیش از عثمان برساند.او شش ماه بعد درگذشت. (2)ابن حجر عسقلانی
ص:128
بر اساس این روایت استنتاج کرده که سنة الرعاف سال سی و یک هجری بوده،چرا که عبد الرحمن بن عوف به سال سی و دو هجری درگذشته است. (1)یعقوبی که آزادانه به این داستان شاخ و برگ داده،روایت می کند که عثمان از حمران خواست فرمان انتصاب را بنویسد امّا نام عبد الرحمن را به دست خود در آن نوشت.هنگامی که عثمان حمران را فرستاد تا نامه را به ام حبیبه دختر ابو سفیان بسپارد،حمران نامه را خواند و عبد الرحمن را مطلع ساخت.عبد الرحمن شکوه کرد که من آشکارا برای به حکومت رسیدن عثمان تلاش کرده ام،امّا خلیفه مرا مخفیانه منصوب می کند.با علنی شدن این موضوع در مدینه،امویان برآشفتند.عثمان حمران را تنبیه کرد و به بصره فرستاد. (2)امّا عثمان پیش از این و به دلیلی دیگر حمران بن ابان را به بصره تبعید کرده بود. (3)
نارضایی از حکومت خودکامه عثمان و والیان او به ولایات خارج از حجاز منحصر نمی شد.در مدینه پسر عموی عثمان،حارث بن حکم،که وی او را به ریاست بازار گمارده بود،خشم و اعتراض مردم را برانگیخت چرا که از قدرت خود برای خرید تمام کالاهای وارداتی و فروش آنها با سود بسیار زیاد استفاده می کرد،بر دکّه های فروشندگان خرده پا مالیات می بست(یجبی مقاعد المستوقین)و اعمال نکوهیده دیگر انجام می داد. (4)عثمان به درخواست عموم برای برکناری او وقعی ننهاد و با بخشیدن
ص:129
تعدادی از شترانی که به عنوان زکات جمع آوری و به مدینه آورده شده بود به او، احساسات مردم را بیشتر جریحه دار کرد. (1)در نتیجه اکثر انصار به مخالفت آشکار با عثمان برخاستند.
در بین قریش،عمرو عاص از طایفۀ سهم نخستین کسی بود که،پس از برکناری خود از حکومت مصر،در مدینه علم مخالفت با خلیفه برافراشت.او خشم و نارضایی خود را با طلاق دادن ام کلثوم،خواهر مادری عثمان،آشکار کرد. (2)وقتی آشکارا زبان به انتقاد خلیفه گشود،عثمان نیز به او اهانت کرد و او هم این اهانتها را پاسخ داد.در این مقابله، آنان بر سر پدران خود نیز که هر دو قبل از اسلام در مکّه بازرگانان برجسته ای بودند به مفاخره پرداختند.عمرو که بشدت خشمگین شده بود از نزد عثمان بیرون آمد و کوشید که علی علیه السّلام،زبیر و طلحه را علیه عثمان برانگیزد و توانست با متهم کردن عثمان به «بدعتگذاری»،ناآرامیهایی را در بین حجاج مکّه ایجاد کند. (3)چه بسا مبارزه عمرو عاص سهمی بیش از آنچه در منابع ذکر شده،در شورش مصریان علیه عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح داشته است. (4)
زمانی که شورشیان مصر،پیش از اقدام به محاصرۀ خانه خلیفه،در ذی خشب واقع در نزدیک مدینه اردو زده بودند،عثمان برای مشورت با عایشه با او دیدار کرد و عایشه از خلیفه خواست که عمرو را دوباره به حکومت مصر بگمارد،زیرا سپاهیان(جند)آن
ص:130
جا از او رضایت داشتند.عثمان در نامه ای که در اوّل ذی حجۀ سال سی و پنج هجری، همزمان با آغاز محاصرۀ نهایی قصر خود از سوی شورشیان،به اهل شام نوشت و نیز در پیام بسیار مشابه دیگری به حاجیان،که عبد اللّه بن عباس در هفتم ذی حجه آن را بر آنان قرائت کرد،به این نکته اشاره کرده است.عثمان تصریح کرد که او با این درخواست موافقت کرده بود امّا بعد از آن عمرو به او تهاجم کرده و از حق گشته است. (1)تهاجم عمرو،که عثمان احتمالا بدان اشاره می کرد،اندکی پس از آن روی داد که شورشیان مصری،با دریافت وعدۀ این که خلیفه به تمام شکایات آنان توجّه خواهد کرد،ذی خشب را ترک کردند.وقتی عثمان،به اصرار مروان،در مسجد مدینه اعلام کرد که:
«جمع مصریان دربارۀ پیشوای خویش چیزی شنیده بودند و چون به یقین دانستند که آنچه شنیده بودند نادرست بود سوی دیارشان بازرفتند »،عمرو بن عاص از گوشه مسجد بانگ زد:«ای عثمان از خدا بترس که به گردابها پا گذاشتی(رکبت نهابیر)و ما هم با تو همراه شدیم.توبه کن که ما نیز توبه کنیم»عثمان بانگ زد:«ای پسر نابغه (2)تو
ص:131
اینجایی.به خدا از وقتی که تو را از کار برکنار کرده ام،جبه ات شپش گرفته».مع ذلک وقتی از گوشه دیگر به عثمان بانگ زدند:«توبه کن و پشیمانی کن تا مردم دست از تو بدارند»،عثمان دو دست برداشت و رو به قبله کرد و گفت:«خدایا من نخستین کسم که توبه به پیشگاه تو می آورم».عمرو بن عاص نیز به سوی ملک خود در فلسطین رفت و در آنجا بی صبرانه به انتظار پایان کار عثمان نشست. (1)
در پی تسلّط روزافزون خویشاوندان عثمان،و بویژه مروان،بر او،صحابیان عضو شورای منتخب،با مشاهده کاهش تسلّط خود،در برابر خلیفه قرار گرفتند.بسیاری از مردم هنوز آنان را نگاهبانان اصول اسلام و رهبران غیر رسمی جامعه اسلامی می دانستند که همگی مسئول هدایت آن در راه درست بودند.اینک هر یک از آنان،به درجات متفاوت،حمایت خود را از خلیفه ای که خود برگزیده بودند،بازمی گرفتند .
مهمتر از همه،روگردانی عبد الرحمن بن عوف خلیفه ساز و شوهر خواهر پیشین عثمان بود.از آنجا که او به سال سی و دو هجری،یعنی سه سال پیش از قتل عثمان،درگذشت می توان دریافت که نارضایی عمیق مدتها پیش از آن که به بحران واقعی برسد به سطوح خطرناکی رسیده بود.مسور بن مخرمه،خواهرزادۀ عبد الرحمن،روایت می کند زمانی که تعدادی از شتران زکات را به مدینه آورده بودند عثمان آنها را به یکی از بنی حکم (2)بخشید،دایی اش به دنبال او و عبد الرحمن بن اسود بن عبد یاقوت،نوه عمۀ محمد صلّی اللّه علیه و آله و از سران بنی زهره،فرستاد.آنان شتران را گرفتند و عبد الرحمن(بن اسود یا ابن عوف)
ص:132
آنها را بین مردم تقسیم کرد. (1)
هنگامی که عثمان در حج سال بیست و نهم در منی به جای دو رکعت چهار رکعت نماز گزارد،عبد الرحمن فقط دو رکعت به همراه جماعت گزارد و سپس عثمان را در خلوت نکوهش کرد.امّا عبد اللّه بن مسعود به او گفت که مخالفت با امام بدتر از پیروی کردن از اوست در کاری نامعقول،و عبد الرحمن بر آن شد که از آن پس چهار رکعت نماز بگزارد. (2)بنا به روایتی از سعد بن ابراهیم،نواده عبد الرحمن،او از مرگ ابو ذر در تبعید ربذه سخت اندوهگین شد و مرگ خود او نیز اندک زمانی بعد روی داد.عبد الرحمن در برابر گفته علی علیه السّلام که یک بار او را مسئول رفتار عثمان دانست چنین از خود دفاع کرد که عثمان تعهدات خود(در هنگام انتخاب به خلافت)را زیر پا نهاده است و پیشنهاد کرد که به یاری علی علیه السّلام شمشیر بکشد. (3)او پیش از مرگ سفارش کرد که عثمان بر او نماز نخواند،و زبیر یا سعد ابی وقاص بر پیکر او نماز گزارند. (4)
فرد دیگری از بنی زهره که بسیار پیشتر به مخالفت با عثمان برخاسته بود عبد اللّه بن ارقم بن عبد یغوث،از اعقاب عموی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و کاتب پیشین آن حضرت بود.عمر مسئولیت بیت المال را به او سپرده بود و او را بسیار احترام می کرد.بنا به روایتی از حفصه،پدرش حتی فکر کرده بود که او را جانشین خود سازد. (5)او در زمان عثمان مسئولیت پیشین خود را همچنان بر عهده داشت،تا آن که عبد اللّه بن خالد بن اسید، عموزاده و داماد خلیفه (6)با گروهی از غازیان از مکّه به مدینه آمد.عثمان دستور داد که به عبد اللّه سیصد هزار درهم و به هر یک از افراد دیگر صد هزار درهم داده شود و
ص:133
حواله ای برای ابن ارقم فرستاد تا این مبالغ را از بیت المال بپردازد.وی این مبلغ را بسیار زیاد دانست و حواله را بازگرداند.زمانی که خلیفه از او بازخواست کرد و او را «خزانه دار ما»نامید،پاسخ داد که من خود را خزانه دار مسلمانان می دانستم و سپس استعفا کرد و کلیدهای بیت المال را بر منبر آویخت. (1)عثمان زید بن ثابت را با مبلغ سیصد هزار درهم به نزد او فرستاد،امّا ابن ارقم آن را نپذیرفت. (2)
واقعه دیگری که یکی از بنی زهره در آن شرکت داشت،بعدها در زمان حکمرانی سعید بن عاص بر کوفه و احتمالا پس از مرگ عبد الرحمن بن عوف روی داد.در پایان ماه رمضان سعید از کوفیان پرسید که آیا کسی ماه نو را دیده است.همگان پاسخ منفی دادند جز هاشم بن عتبة بن ابی وقاص،برادرزاده سعد بن ابی وقاص.والی او را استهزا و به اعور بودن او اشاره کرد.هاشم پاسخ داد که من چشم خود را در راه خدا(در جنگ یرموک)از دست داده ام و روزه خود را شکست.والی دستور داد که او را به کیفر این نافرمانی بزنند و خانه اش را بسوزانند.خواهر او ام حکم،از زنان مهاجر،و برادرش نافع (3)به مدینه رفتند و سعد بن ابی وقاص را از ماجرا مطلع ساختند.چون سعد شکایت به عثمان برد،خلیفه به او حق قصاص داد و چنین گفت:«سعید در برابر هاشم در اختیار شماست،او را به قصاص بزنید و خانه سعید از آن شماست،آن را بسوزانید همچنان که خانه هاشم را سوزانده است»
ص:134
عمر پسر سعد،که هنوز نوجوان بود،به خانه سعید در مدینه رفت و کوشید که آن را آتش بزند.با رسیدن خبر به عایشه، (1)او نزد سعد پادرمیانی کرد و سعد هم فرزند خود را از این کار بازداشت. (2)سعید بن عاص،که اندکی بعد کوفیان او را از فرمانروایی عزل کردند،ظاهرا از تحمل خفت کتک خوردن نیز در امان ماند.هاشم بن عتبه هم یکی از طرفداران سرسخت علی علیه السّلام در کوفه شد.
سعد بن ابی وقاص،دومین کس از بنی زهره (3)که در شورای منتخب عضویت داشت، پس از عزل خود از حکومت کوفه از عثمان فاصله گرفت.به نظر نمی رسد که او به جنبش مخالف خلیفه پیوسته یا فعالانه آن را حمایت کرده باشد و در پشتیبانی از خلیفه هم که در محاصره قرار گرفته بود تلاش چندانی نکرد.امّا عمّار یاسر را هنگامی که از مصر برگشته و مردم آنجا را به شورش علیه خلیفه فراخوانده بود شدیدا سرزنش کرد. (4)سعد از جمله فرستادگان قریش نبود که به سرپرستی علی علیه السّلام در ذی خشب با شورشیان مصری دیدار و آنها را ترغیب کردند که به سرزمین خود بازگردند، (5)امّا به درخواست عثمان عمار یاسر را تشویق کرد که به این گروه بپیوندد.عمار در بین مصریان نفوذ کلمه داشت و خلیفه احتمالا امیدوار بود که حضور او به فرونشاندن آتش عداوت شورشیان کمک کند.امّا عمار چون دانست که عثمان یکی از سرسپردگان خود یعنی کثیر بن صلت کندی را مخفیانه برای جاسوسی او فرستاده است بکلی از این کار خودداری ورزید. (6)
ص:135
زمانی که چند تن از شورشیان به مدینه آمدند،سعد و عمار برای عرضۀ اعتراضاتشان به خلیفه به آنان کمک کردند.عثمان ابتدا آنان را به حضور نپذیرفت و روشن نیست آیا چند روز بعد که سرانجام خلیفه با آنان سخن گفت سعد هم حضور داشت یا نه. (1)
وقتی سرانجام بیشتر شورشیان به مدینه وارد شدند از سعد خواستند از طرف آنان با عثمان گفتگو کند،امّا سعد همچون سعید بن زید بن عمرو بن نفیل،از دخالت در این کار خودداری کرد. (2)گفته اند او پس از دیدار با سران شورشیان کوفه،بصره و مصر اظهار داشت اینان فقط راه به سوی شر می برند. (3)ابو حبیبه،مولای زبیر،روایت کرده روزی که عثمان کشته شد سعد بن ابی وقاص را دیدم که از پیش وی درآمد و از آنچه بر در می دید انا للّه می گفت.مروان به او گفت:«حالا پشیمان شده ای؟پیشتر که او را طعن می زدی.» شنیدم که سعد می گفت:«از خدا مغفرت می خواهم.گمان نداشتم که مردم چنین جری شوند و بخواهند خونش را بریزند.اکنون پیش وی بودم.سخنانی گفت که تو و یارانت از آن بی خبرید و از همه رفتار ناخوشایند خویش بگشت و توبه کرد...»مروان گفت:«اگر می خواهی از او دفاع کنی پیش پسر ابو طالب شو که مخفی شده و[مخالفان]درخواست
ص:136
او را رد نمی کنند.»سعد برفت و به نزد علی رسید که میان قبر و منبر بود و به او گفت:
«...خویشاوندی عموزاده ات را رعایت کن...و جانش را حفظ کن».در این اثنا محمد بن ابی بکر بیامد و آهسته با علی علیه السّلام سخن کرد و علی علیه السّلام دست مرا گرفت،آن گاه برخاست و می گفت«از توبه اش چه سود؟». (1)
کایتانی شورش علیه عثمان را اساسا ناشی از آزردگی قبایل از سلطه قریش می داند.
به اعتقاد او علی علیه السّلام،طلحه و زبیر،گرچه خود از قریش بودند،بر اثر جاه طلبیهای شخصی،موذیانه این اعتراضات علیه قریش را در ولایات برمی انگیختند.به نظر کایتانی مصالح قریش با مصالح بنی امیّه عملا یکسان بود. (2)با این حال،هر چند از سوی برخی قبایل علیه سلطه قریش به طور کلی اعتراضاتی انجام می گرفت امّا کناره گیری بنی زهره، یکی از طوایف اصلی قریش،بوضوح نشان می دهد که احساسات ضد اموی در بین خود قرشیان نیز گسترش می یافت.هیچ یک از سران بنی زهره جاه طلبی شخصی نداشت.رفتار عثمان بود که باعث شد او سرانجام حمایت اکثریّت قریش را که یکپارچه از انتخابش پشتیبانی کرده بودند،از دست بدهد.
اسماعیل بن یحیی تیمی،از اعقاب أبو بکر،که پس از سال 158 هجری روایات مربوط به قتل عثمان را جمع آوری کرده، (3)به مخالفتهای گسترده علیه تعدّیات عثمان به ابن مسعود،ابو ذر و عمار یاسر اشاره می کند.بدرفتاری با ابن مسعود،قبیله او هذیل و بنی زهره را که وی مولای آنان بود برانگیخت؛قبیله ابو ذر یعنی قبیله غفار در نارضایی ابو ذر با او سهیم بودند و قبیله مخزوم نیز از قضیه عمّار که هم پیمان(حلیف)آنان بود به خشم آمدند. (4)
عمّار به اعتراضی عمومی پیوسته بود که علی علیه السّلام در مسجد علیه ادعای عثمان مبنی
ص:137
بر حق اختصاصی خود برای تصرف آزادانه در اموال فیء ترتیب داده بود.عثمان که نمی توانست علی علیه السّلام را مجازات کند،عمار را به باد ناسزا گرفت و دستور داد او را آن قدر تازیانه زدند تا از هوش رفت.او را به نزد ام سلمه،همسر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله که از مخزومیان بود، بردند.پسر عموی ام سلمه،هشام بن ولید،برادر خالد بن ولید،به بدرفتاری او با«برادر ما»اعتراض و تهدید کرد که اگر عمار بمیرد به تلافی یکی از بنی امیّه را خواهد کشت،امّا عثمان به او نیز ناسزا گفت و دستور داد او را تبعید کنند.عایشه پی کار آنان را گرفت و در مسجد صحنه ای ترتیب داد که عثمان را سخت به خشم آورد. (1)بنی مخزوم نیز بدین ترتیب دست از حمایت عثمان کشیدند.
بعدها برادر عثمان ولید بن عقبه احساسات بنی مخزوم را بیشتر جریحه دار ساخت و این زمانی بود که او،علاوه بر حمله به دلیم(عمار)به بهانه عهدشکنیهای او در مصر، عمر بن سفیان بن عبد الاسد مخزومی را به باد هجو گرفت و به او تهمت زد که به تحریک دلیم از عثمان عیب جویی می کند،همانند بزی که در صحرای اضم باد در می کند.
استفاده از چنین زبان زشت و زننده ای از سوی والی پیشین که نامش به سبب قی کردن بر منبر کوفه بر اثر مستی در یاد تاریخ مانده است،دور از انتظار نبود.مخزومیان با متانت بیشتری پاسخ دادند و بنی عبد شمس را آگاه کردند که ولید با تهمتهایش به حیثیت آنها لطمه می زند. (2)
عثمان هنگامی که در کاخ خود در محاصره بود،عبد اللّه بن عباس را فراخواند و به او پیامی داد تا در جمع حاجیان مکّه بخواند و به او گفت که خالد بن عاص بن هاشم را به حکومت مکّه منصوب کرده است.خالد از رؤسای مخزومیان مکّه و در زمان عمر والی آن شهر بود. (3)والی پیشین که هنوز هم فرمانروایی داشت،عبد اللّه بن عامر حضرمی،از هم پیمانان بنی امیّه بود، (4)که پدرش در جنگ بدر در صف مشرکان بود و پس از کشتن
ص:138
مهجع عکّی،مولای عمر و یکی از نخستین صحابه،کشته شد. (1)
عثمان ظاهرا امیدوار بود که با انتصاب یکی از افراد سرشناس مخزومی به جای هم پیمان بنی امیه،قدرت خود را در مکّه حفظ کند.امّا به ابن عباس گفت که می ترسد مردم مکه،به پیروی از شورش مدنیان،به مقاومت علیه خالد برخیزند و بدین ترتیب او مجبور شود در خانه خدا با آنان بجنگد.عثمان گفت شاید خالد سرپرستی حج را به عهده نگیرد،لذا ابن عباس را به این کار گماشت. (2)چون ابن عباس دستورات عثمان را به خالد ابلاغ کرد،وی،چنان که انتظار می رفت،از پذیرفتن رهبری حج و خواندن پیام عثمان به حاجیان سرباز زد.خالد با اشاره خشونت زشت مردم نسبت به خلیفه،ابن عباس را،که پسر عموی کسی بود که احتمال داشت حکومت به دست او بیفتد،ترغیب کرد تا رهبری حج را به دست گیرد. (3)این روایت،افول کامل اقتدار عثمان را در بین قرشیان مکّه آشکار می سازد.نارضایی و ناآرامی به چند ولایت مفتوح منحصر نبود،بلکه شهرهای مقدس حجاز را نیز در برگرفته بود.
از بین انتخاب کنندگان،صریحترین و فعالترین فرد مخالف،طلحه از طایفه تیم بود.
طلحه که شخصی بسیار جاه طلب بود،هر چند رسما عضو شورای منتخب شمرده می شد امّا در انتخاب عثمان حضور نداشت.هنگامی که به مدینه آمد نارضایی خود را از این انتخاب آشکار ساخت.روایت کرده اند که او ابتدا در خانه ماند و گفت:من کسی نیستم که بتوان نظرش را نادیده گرفت.»(مثلی لا یفتات علیه).عبد الرحمن بن عوف به دیدار او رفت و ملتمسانه از او خواست که به خاطر اسلام صفوف را نشکند. (4)هنگامی که طلحه به دیدن عثمان رفت از او پرسید اگر من نتیجۀ انتخاب را نپذیرم آیا حاضری انتخاب دیگری انجام گیرد.عثمان به او اطمینان داد که موافقت خواهد کرد و طلحه هم با
ص:139
او بیعت کرد. (1)
عثمان از آن پس با احترام گزاردن به طلحه و اهدای پیشکشهای گزاف به او،تلاش زیادی در جهت جلب حمایت وی انجام داد.به روایت موسی پسر طلحه،عثمان در زمان خلافت خود هدایایی به ارزش دویست هزار دینار به طلحه بخشید. (2)با این همه طلحه اندکی بعد به یکی از منتقدان جدی رفتار عثمان تبدیل شد و گفته اند که در مواقع مختلف شخصا خلیفه را نکوهش می کرد. (3)به گفته خالد،غلام ابان پسر عثمان،مروان به هنگام خرید هسته خرما از بازار برای خوراک اشتران خود از نام خلیفه به نفع خود استفاده کرد.در این زمان طلحه به این کار اعتراض کرد.عثمان معذرت خواست که او دستور این کار را نداده است،امّا طلحه او را بازهم بیشتر نکوهید و به دقت و سختگیری عمر در مورد مشابهی اشاره کرد. (4)
طلحه نامه هایی به ولایات نوشت و آنان را دعوت به طغیان کرد و با شورشیان مصر در هنگام محاصره کاخ عثمان همزبان شد.بعدها که او برای دعوت به خونخواهی عثمان به بصره رفت،عبد اللّه بن حکیم تمیمی مجاشعی نامه های پیشین طلحه را به او نشان داد و طلحه نیز به نوشتن آنها اذعان کرد. (5)
عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح اظهار داشته که با وجود بخششهای خلیفه به طلحه،وی در هنگام محاصره بیش از همه دربارۀ عثمان سختگیری و خشونت روا داشت. (6)
برداشت مورّخان بعدی همچون ابو مخنف و نیز ابن سیرین(ف.110)و عوف اعرابی، که به ترتیب نمایندۀ راویان شیعی کوفه و عثمانی بصره بودند،نیز دقیقا چنین بود. (7)ابو مخنف روایت کرده طلحه بود که از رسیدن آب به خلیفه که در محاصره به سر می برد،
ص:140
جلوگیری می کرد. (1)عثمان از بالای ایوان خانه خود به گروهی از شورشیان که طلحه نیز در میان آنان بود سلام کرد،امّا آنان سلام او را پاسخ نگفتند،لذا عثمان خطاب به طلحه گفت:«ای طلحه!من تصور نمی کردم روزی را ببینم که به تو سلام کنم و تو به سلام من پاسخ ندهی». (2)
قیس بن ابی حازم بجلی،از عثمانیان کوفه،روایت می کند که در هنگام محاصره به دیدار طلحه رفت تا از مرگ عثمان جلوگیری کند،امّا طلحه پاسخ داد:«به خدا قسم،نه؛ مگر وقتی که بنی امیّه به میل خویش تسلیم حق شوند». (3)
مجمّع بن جاریه اوسی،صحابی مدنی و گردآورنده قرآن،که ظاهرا یکی از اندک طرفداران مدنی عثمان بوده روایت می کند بر طلحه گذشتم و او به تمسخر از من پرسید اربابت چه می کند؟مجمّع در پاسخ گفت:«گمان می کنم شما او را بکشید»طلحه گفت:
«اگر کشته شود نه یک فرشته است که نزد خدا برمی گردد و نه یک پیامبر مرسل» (4)عبد اللّه بن عیاش بن ابی ربیعه،صحابی مخزومی،روایت کرده که در طی محاصره به دیدن عثمان رفتم و او از من خواست که به سخنان کسانی که بیرون در بودند گوش فرا دهیم.یکی می گفت:«در انتظار چه هستید؟»دیگری گفت:«صبر کنید شاید تغییر رفتار دهد».عبد اللّه می گوید در آن اثنا که من و او ایستاده بودیم طلحه بن عبید اللّه که از آنجا گذر می کرد ایستاد و گفت:«ابن عدیس کجاست؟»گفتند:« همین جاست».ابن عدیس، رهبر شورشیان مصری،بیامد که طلحه با وی آهسته چیزی گفت،آن گاه ابن عدیس بازگشت و به یاران خود گفت:«نگذارید کسی پیش این مرد رود یا از پیش وی درآید».
عثمان به من گفت:«این را طلحة بن عبید اللّه به او دستور داده»آن گاه گفت:«خدایا شر طلحه را از سر من کم کن که اینان را او به سر من ریخته و برانگیخته.امیدوارم که سودی
ص:141
از این نبرد و خونش ریخته شود که مرا به ناروا به بلیّه افکند.از پیمبر خدا صلّی اللّه علیه و آله شنیدم که می گفت خون مرد مسلمان حلال نیست مگر در یکی از سه مورد:مردی که پس از مسلمانی کافر شود که باید کشته شود،یا مردی که با داشتن زن زنا کند که باید سنگسار شود،یا مردی که یکی را،نه در مورد قصاص،کشته باشد.پس مرا برای چه می کشید؟» گوید:آن گاه عثمان برفت و من خواستم بیرون شوم که نگذاشتند تا محمد بن ابی بکر بر من گذشت و گفت:«رهایش کنید»و رهایم کردند. (1)عبد الرحمن بن ابزی بعدها به خاطر آورد که رهبر شورشیان مصر،سودان بن حمران،را در حال خروج از کاخ عثمان در روز قتل او دیده و شنیده که می گفته:«طلحة بن عبید اللّه کجاست؟پسر عفان را کشتند؟» (2)طلحه برای تنفر از عثمان که با او سخاوتمندانه رفتار کرده بود هیچ دلیلی نداشت و فقط از سر جاه طلبی شخصی چنین اعمالی انجام می داد.احتمالا او مطمئن بود که جانشین عثمان خواهد شد.ظاهرا عثمان در پیام خود به حاجیان که ابن عباس آن را قرائت کرد به او اشاره دارد در آنجا که می گوید:«بعضی شان حق را بگذاشتند و از آن گذشتند و می خواهند کار خلافت را بناحق بگیرند که به نظرشان عمر من دراز آمده و آرزویشان خلافت را در نظرشان جلوه داده و خواسته اند تقدیر را پیش اندازند.» (3)عایشه،دختر أبو بکر،بود که از جاه طلبیهای خویشاوند خود،طلحه،پشتیبانی می کرد.ظاهرا عایشه از آغاز حکومت عثمان با او خصومت داشت،زیرا اگر روایتی که یعقوبی نقل می کند موثق باشد،عثمان حقوق او را به سطح دیگر همسران پیامبر صلّی اللّه علیه و آله کاهش داد. (4)احتمالا او نخستین کسی بود که صراحتا در مسجد مدینه علیه عثمان سخن
ص:142
گفت.عایشه همسر محمد صلّی اللّه علیه و آله و دختر پایه گذار خلافت بود،بهترین موقعیت را برای انجام چنین کاری داشت.زمانی که ولید بن عقبه،عبد اللّه بن مسعود،از صحابه نخستین، را به بهانه ایجاد ناآرامی در کوفه به مدینه تبعید کرد و عثمان هم از فراز منبر او را ناسزا گفت،عایشه بانگ برآورد:«عثمان:آیا به صحابه رسول خدا ناسزا می گویی؟» (1)اندکی بعد چهار شاهد از کوفه آمدند تا به شرب خمر ولید شهادت دهند.چون عثمان آنان را تهدید کرد،به عایشه شکایت بردند و او اظهار داشت:«عثمان مانع اجرای حدود شرعی قرآن شده و شاهدان را تهدید کرده است». (2)
بنا به روایت زهری،عثمان این سر و صدا را از درون خانه عایشه شنید و با خشم گفت:«آیا گردنکشان و فاسقان عراق جز خانۀ عایشه پناهگاه دیگری نیافته اند؟» عایشه با شنیدن این سخن،یکی از کفشهای محمد صلّی اللّه علیه و آله را برداشت و بر او بانگ زد:
«تو سنّت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله،صاحب این کفش،را وانهاده ای».مردم با شنیدن خبر این ماجرا در مسجد گرد آمدند و در آنجا به گفتگو پرداختند که آیا عایشه،که زن است، حق دارد در این کار مداخله کند.گروهی از صحابه به دیدار عثمان رفتند و او ناچار شد برادرش را برکنار کند. (3)
در ماجرای عمّار یاسر نیز عایشه به همراه ام سلمه صحنه مشابهی را در مسجد پدید آورد.او یک تار مو،یک جامه و یک کفش پیامبر صلّی اللّه علیه و آله را بیرون آورد و فریاد زد:«شما چه زود سنّت پیامبرتان را رها کرده اید!،حال آن که موی،لباس و کفش او هنوز کهنه نشده است».
عثمان خشمگین شد و خاموش ماند و جمعیت که عمرو بن عاص آنها را بر می انگیخت برآشفتند و اظهار شگفتی کردند. (4)
ص:143
عایشه به احتمال زیاد نامه هایی نیز به ولایات می نوشت و آنان را به شورش ترغیب می کرد،هر چند پس از قتل عثمان،وی منکر این امر شد.این نامه ها به نام تمام مادران مؤمنان نوشته می شد،امّا تصور همگان این بود که این نامه ها باید کار عایشه باشد.وقتی او در زمان محاصره خانه عثمان به رهبر شورشیان کوفه،مالک اشتر،با بانگ رسا خطاب کرد که:«پناه بر خدا اگر بخواهم به ریختن خون مسلمانان و کشتن پیشوای آنان و هتک حرمت ایشان فرمان دهم»مالک اشتر توانست به او یادآوری کند:«شما به ما نامه نوشتید و اینک که جنگ در اثر اعمال شما شعله ور گشته خود را کنار می کشید» (1)مسروق بن اجدع همدانی،از شاگردان برجسته ابن مسعود،روایت کرده که عایشه مردم را سرزنش کرد که چرا عثمان را همچون گوسفندی سر بریدند.مسروق به او گفت:
«تو به مردم نامه نوشتی و دستور دادی علیه او قیام کنند».عایشه منکر شد که حتی یک سطر به آنها نوشته باشد.اعمش،محدث کوفی،در این باره اظهار نظر کرده که بنابراین، عموم مردم اعتقاد یافتند که نامه ها به نام او نوشته شده اند. (2)محمد بن ابی حذیفه از نامه های امهات المؤمنین برای برانگیختن شورش در مصر استفاده می کرد.عبد الکریم بن حارث حضرمی(ف.136) (3)از عثمانیان مصر،مدّعی شده است که رهبر شورشیان این نامه ها را جعل می کرد (4).این گواهی او ارزش چندانی ندارد،زیرا چنین نامه هایی در کوفه نیز وجود داشت.گفته او نشان دهنده اجماع بعدی سنیان است بر اینکه ممکن
ص:144
نیست عایشه چنین نامه هایی را علیه سومین کس از خلفای راشدین نوشته باشد.
مطمئنا دشمنی روزافزون عایشه با عثمان فقط انگیزه شخصی نداشت.او که ام المؤمنین و دختر خلیفۀ اول بود،برای حفظ اصول اساسی خلافت که پدرش بنیاد نهاده بود،نیز احساس مسئولیت می کرد.او می دید که در زمان عثمان،خلافت قریش بسرعت به یک پادشاهی موروثی به نفع خاندان اموی تبدیل می شود.عثمان در زمان بحران به دیدار ام المؤمنین آمد و از او نظر خواست.بر طبق نامه های خود عثمان به حاجیان شامی و مکی،عایشه به او گفت که باید عمر و عاص و عبد اللّه بن قیس(ابو موسی اشعری)را به ولایت بگمارد و معاویه و(عبد اللّه بن عامر)بن کریز را در مقام خود نگاه دارد.معاویه که از سوی خلیفه پیشین به مقام خود منصوب شده بود،بخوبی بر قلمرو خود حکومت می کرد و سپاهیانش از او راضی بودند،از عثمان خواسته بودند که عمرو را نیز به حکومت پیشین خود بازگرداند،چرا که سربازان او هم از او راضی بودند و بر سرزمینش خوب حکومت می کرد. (1)
نام بردن از معاویه در اینجا شاید شگفت انگیز باشد.این امر را می توان نشانۀ آن دانست که سوء ظنهایی،به احتمال زیاد بی دلیل،وجود داشت که عثمان ممکن است حتی کسی همچون معاویه را،که روابط نسبتا سردی با او داشت،نیز برکنار و فرد مورد نظر خود را جایگزین وی کند.مطمئنا عثمان هم از او و عبد اللّه بن عامر به این دلیل نام برد که نشان دهد تا جایی که می تواند خواسته های عایشه را برآورده می سازد.او ابو موسی اشعری را نیز پیش از دیدار با عایشه،تحت فشار کوفیان دوباره به حکومت منصوب کرد.امّا مضمون اصلی درخواستهای عایشه،شکستن انحصار امویان در فرمانروایی بر سرزمینهای فتح شده بود که آشکار بود در جهت تضمین و حفظ خلافت در بین امویان انجام می گرفت.بویژه انتصاب مجدد یکی از منتقدان جدی و مخالفان سرسخت عثمان یعنی عمرو عاص می توانست عامل قدرتمندی در مهار جاه طلبیهای امویان باشد.
طی محاصره نهایی عثمان،عایشه و امّ سلمه تصمیم گرفتند به حج بروند.عثمان به امید آن که شاید حضور عایشه در مدینه مانع اعمال خشونت آمیز شورشیان شود مروان
ص:145
و یکی دیگر از عموزادگان خود یعنی عبد الرحمن بن عتّاب بن اسید (1)را فرستاد تا او را ترغیب کنند برای حفظ جان عثمان در مدینه بماند.وقتی مروان سرانجام با عبارتی شاعرانه و نیشدار یادآور شد که او پس از افروختن آتش فتنه و آشوب شهر را ترک می کند،عایشه با خشم به مروان گفت:«ای کاش عثمان می توانست در خورجین او جای گیرد تا وی را با خود ببرد و به دریا افکند». (2)
هنگامی که عایشه در صلصل بود،عبد اللّه بن عباس که خلیفه او را برای ابلاغ پیام خود به حاجیان به مکّه گسیل کرده بود،بر او بگذشت.بنا به روایت عبد اللّه،عایشه که از تأثیر این پیام بر حاجیان بیم داشت به او گفت:«ای ابن عباس،تو را به خدا،تو که زبانی رسا داری کسان را دربارۀ این مرد سست کن و به تردید انداز که بصیرت یافته اند و روشن شده اند و از شهرها برای کاری بزرگ آمده اند.طلحة بن عبید اللّه را دیده ام که برای بیت المال ها و خزینه ها کلیدها آماده کرده،اگر خلیفه شود به روش پسر عموی خود أبو بکر می رود.»گوید:گفتم:«مادر جان،اگر برای این مرد[عثمان]حادثه ای پیش آید مردم جز به یار ما روی نمی آورند»پس گفت:«خاموش می مانم که نمی خواهم با تو مناظره و مجادله کنم». (3)
زمانی که اخبار پایان رقت انگیز کار عثمان به مکّه رسید،امّا هنوز خبر خلافت علی علیه السّلام نرسیده بود،او دستور داد که خیمه اش را در حرم برپا سازند و اعلام کرد:«من معتقدم عثمان برای مردمش(امویان)بدبختی خواهد آورد،همان گونه که ابو سفیان در
ص:146
جنگ بدر مردمش را به شوم بختی مبتلا کرد» (1).او با خوش خیالی گفت اینک طلحه اوضاع را به آنچه در زمان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله بود بازمی گرداند.
زبیر از طایفۀ اسد در دشمنی عثمان،با طلحه و عایشه همراه نبود. (2)منابع بعدی کوشیده اند نشان دهند به علت موضع مشترک زبیر با طلحه و عایشه در مخالفت با علی علیه السّلام در جنگ جمل،او در این ماجرا نیز با طلحه ارتباط نزدیک داشته است.حتّی وهب بن جریر،مورّخ بصری،ذکر کرده است که زبیر به همراه طلحه جریان امور را در هنگام محاصره خانه عثمان تحت نظارت داشته است. (3)امّا این مطلب دور از حقیقت است چنان که پیشتر گفتیم،زبیر در جریان انتخاب خلیفه اتحاد پیشین خود با علی علیه السّلام را شکست و از عثمان پشتیبانی کرد.عثمان نیز اندکی بعد قدردانی و سپاس خود را از زبیر نشان داد و او را تا زمانی که عمرو،پسر عثمان،به بلوغ برسد برای جانشینی خود در نظر گرفت.هر چند این تدبیر با رسیدن عمرو به بلوغ معنای خود را از دست داد،امّا زبیر هیچ گاه رابطه خود را با خلیفه کاملا قطع نکرد،امّا با عایشه هم،که خواهر بزرگترش اسماء همسر او بود،ارتباط نزدیک داشت.شاید عمرو عاص موفق شده بوده او را تا اندازه ای علیه عثمان برانگیزد. (4)بی تردید زبیر در اعمال فشار بر خلیفه برای اصلاح روش خود و کاستن از نفوذ خویشاوندان پرنفوذ خود،با دیگر صحابه نخستین همداستان شد،امّا،از مخالفت فردی با خلیفه خودداری ورزید (5)و بعید است که به
ص:147
ولایات نامه نوشته و آنها را به شورش فرا خوانده باشد.عبد اللّه بن مسعود،که مورد بی حرمتی عثمان قرار گرفته بود،زبیر را وصی خود قرار داد و وصیت کرد که عثمان نباید بر جنازه او نماز بگزارد.پس از مرگ ابن مسعود،زبیر توانست عثمان را قانع کند که حقوق وی را،که خود او از آن محروم شده بود،به فرزندانش بپردازد. (1)بعدها که طلحه و زبیر به بهانه گرفتن انتقام خون عثمان به بصره آمدند،بصریان به طلحه یادآوری کردند در نامه های او که قبلا دریافت کرده بودند مطالب دیگری آمده است.سپس زبیر از آنان پرسید آیا از من هیچ نامه ای دربارۀ عثمان دریافت کرده اید. 2
احتمالا در اوایل محاصرۀ خانه عثمان بود که زبیر به دیدار او رفت و به او گفت گروهی در مسجد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله گرد آمده اند و آماده اند از اعمال خشونت علیه او جلوگیری کنند و خواستار استقرار وضعیتی عادلانه اند.زبیر عثمان را تشویق کرد که برود و همراه آنان با همسران محمد صلّی اللّه علیه و آله گفتگو کند.هنگامی که عثمان به همراه او بیرون رفت،مردم با سلاحهای خود به او هجوم بردند.عثمان بازگشت و به زبیر گفت کسی را ندیدم که خواستار حق یا جلوگیری از ستم باشد. 3بدین ترتیب،تلاشهای زبیر برای میانجیگری بی نتیجه ماند.
زبیر،بعدا در زمان محاصره خانه عثمان،مولایش ابو حبیبه را به نزد عثمان فرستاد که به او خبر دهد بنی عمرو بن عوف،از طوایف بزرگ اوس،آماده اند هرگونه که او فرمان دهد اطاعت کنند.آن روز یکی از روزهای گرم تابستان بود و ابو حبیبه دید که خلیفه لگنهایی(مراکن)پرآب و چادرهایی(رباط)پهن شده در پیش رو دارد.ابو حبیبه به او خبر داد که وفاداری بنی عمرو و فرمانبرداری زبیر از خلیفه تغییری نکرده است.و اگر خلیفه بفرماید زبیر بی درنگ به گروه مدافعان از خانه می پیوندد و یا منتظر ورود بنی
ص:148
عمرو می شود که با کمک آنان از او دفاع کند.عثمان،زبیر و وفاداری او را ستود و به اختصار گفت که ترجیح می دهد منتظر بنی عمرو بماند که ان شاء الله به صورت مؤثرتری از او حمایت کنند.عثمان پیش از رسیدن بنی عمرو به قتل رسید. (1)
عثمان به عبد اللّه بن زبیر احترام زیادی می گذاشت،چرا که در نبرد افریقیّه به فرماندهی عبد اللّه بن سعد به سال بیست و هفت هجری نقش مهمی ایفا کرده بود.وی در صف سپاه دشمن نقطه ضعفی دیده بود و با استفاده از آن جرجیر(گریگوری) صاحب منصب یونانی را کشته بود.خلیفه استثنائا به او اجازه داد شرح نبرد خود را از فراز منبر مدینه بازگوید . (2)بعدها عثمان او را به عضویت در گروهی منصوب کرد که کار گردآوری رسمی قرآن را بر عهده داشتند. (3)او احتمالا تحت تأثیر خاله خود عایشه بشدت با علی علیه السّلام دشمنی داشت و می کوشید پدرش را علیه او برانگیزد.بنا به روایت خود او،او و پدرش در زمان ورود شورشیان مصری به مدینه علی علیه السّلام را دیدند.علی علیه السّلام از زبیر پرسید به نظر تو چه باید کرد.زبیر پیشنهاد کرد که علی علیه السّلام در خانه بماند و نه سعی کند مانع آنان شود و نه آنها را راهنمایی کند.علی علیه السّلام نظر او را پسندید و سپس آنان را ترک کرد.آنگاه عبد اللّه به پدر خود گفت:«به خدا سوگند،او مطمئنا به آنان یاری خواهد رساند و آنان را راهنمایی خواهد کرد و بر ضد امیر مؤمنان یاری خواهد
ص:149
جست». (1)
بنا به روایت خاندان زبیر،عثمان در زمان محاصره خانه خود فرماندهی کل محافظان قصر را به ابن زبیر سپرد. (2)گفته اند که او در نبرد زخمی شد (3)و همواره عثمان را می ستود و از رفتار او دفاع می کرد. (4)در آخرین مرحلۀ محاصره،عثمان به او دستور داد نامه ای را خطاب به محاصره کنندگان قرائت کند که در آن قول داده بود به تمام اعتراضات آنان رسیدگی کند.عثمان در ادامۀ نامه گفته بود از هر آنچه زنان پیامبر و اهل حل و عقد از مخالفانش بر آن اتّفاق نظر داشته باشند پیروی خواهد کرد،امّا«لباسی را که خداوند بر او پوشیده از تن بیرون نخواهد کرد».محاصره کنندگان کوشیدند مانع قرائت نامه شوند و چند تیر به سوی او افکندند،امّا او نامه را به رساترین صدا خواند.ابو مخنف افزوده است که بنا بر برخی روایات زبیر،خود،این نامه را خواند،امّا روایت پیشین صحیح تر به نظر می رسد. (5)
به گفته صالح بن کیسان،زبیر از جمله دوازده تنی بود که عثمان را دفن کردند. (6)امّا روایات دیگر و معتبرتری که واقدی نقل می کند این روایت را تأیید نمی کند. (7)
کایتانی اعتقاد راسخ دارد که محرک اصلی شورش و عامل اصلی قتل خلیفه علی علیه السّلام بود.از آنجا که سنّت تاریخ نگاری اسلامی به طور کلی این نظر را تأیید نمی کند،او منابع اصیل سنّی را به طرفداری عمیق از علی علیه السّلام،اگر نگوییم شیعیان،و تحریف حساب شده علیه امویان متهم می کند.او استدلال می کند که واضح است علی علیه السّلام می توانست
ص:150
بیشترین سود را از سقوط عثمان ببرد.[...] (1)کایتانی اذعان دارد که علی علیه السّلام احتمالا به طور مستقیم مردم را به کشتن عثمان برنینگیخت،امّا در خفا مشکلات فراوانی در برابر او به وجود آورد تا او را از مقبولیت بیندازد و خود را محبوب مردم سازد و در نهایت عثمان را وادار به کناره گیری کند. (2)
استدلال کایتانی بر مقدمات نادرستی مبتنی است.انتخاب عثمان نشان داد،همچنان که عمر به ابن عباس گفته بود،قریش با خلافت پسر عم رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله موافقت نخواهند کرد.علی علیه السّلام با قدرت از خود دفاع کرد،امّا بشدّت کنار زده شد.نه علی علیه السّلام تصور می کرد که اگر انتخاب دیگری هم صورت گیرد،نتیجه ای جز این حاصل شود و نه هیچ یک از دشمنانش.اطمینان به اینکه علی علیه السّلام دیگر نامزد معتبری نخواهد بود، عایشه و طلحه را برانگیخت تا حکومت عثمان را تضعیف کنند.اگر علی علیه السّلام محرک اصلی شورش و ذی نفع احتمالی آن می بود،عایشه هیچ مشارکتی در آن نمی کرد؛زیرا او هر قدر که از تکبّر اموی عثمان متنفر بود،بیش از آن از علی علیه السّلام تنفر داشت.همین عایشه که اندک زمانی پیش از قتل عثمان به مروان گفته بود مایل است خلیفه را به دریا افکند تنها چند هفته پس از آن به قرشیانی که در مکّه گرد آمده بودند اطمینان می داد که علی علیه السّلام عثمان را کشته است و یک تار موی عثمان بر تمام وجود علی برتری داشت. (3)
امّا علی علیه السّلام امید خود را کاملا از دست نداد.او که از طرف طبقه حاکم قریش طرد شده بود،طبیعتا در مرکز توجّه ناراضیان قبایل ولایات مختلف قرار گرفت.بویژه در کوفه،شورش علیه عثمان در دوران حکومت ولید بن عقبه به سوی علی علیه السّلام گرایش داشت.در آغاز حکومت عثمان،جندب بن عبد اللّه بن ضبّ ازدی،که در هنگام انتخاب خلیفه در مدینه حضور داشت و علی علیه السّلام را ملاقات کرده بود،شروع به تمجید از فضایل او در شهر خود کوفه کرد،امّا در آغاز با مخالفت فراوانی روبرو شد.بنا به روایت خود او خبر او را به ولید،والی کوفه،رساندند و ولید او را دستگیر کرد،امّا پس از مدّت کوتاهی
ص:151
با وساطت دوستانش آزاد شد. (1)به گفته ابو مخنف عمرو بن زرارة نخعی و کمیل بن زیاد نخعی نخستین کسانی بودند که علنا مردم را به برکنار کردن عثمان و تکریم علی علیه السّلام فرا خواندند.ولید در پی اطلاع از فعالیتهای عمرو بن زراره خواست علیه او و طرفدارانش اقدام کند،امّا اطرافیانش به او هشدار دادند که مردم با قدرت تمام اطراف عمرو را گرفته اند.مالک اشتر که او هم از طایفه بنی نخع از قبیله مذحج بود،دخالت و تأیید رفتار مناسب قبیله خود را اظهار کرد.چون ولید این اوضاع را به عثمان گزارش داد،وی دستور داد عمرو،که عثمان او را«اعرابی جلف»خوانده بود،به دمشق تبعید شود.مالک اشتر، اسود بن یزید بن قیس و عموی او علقمة بن قیس نخعی او را همراهی کردند و سپس به کوفه بازگشتند. (2)
در زمان حکمرانی سعید بن عاص،مالک اشتر و چند تن دیگر از کوفه به دمشق تبعید شدند.آنان در آنجا ابتدا در منزل عمرو بن زراره اقامت کردند.این مردان که به قاریان کوفی مشهور بودند کاملا به علی علیه السّلام گرایش داشتند.اشتر رهبری قیام کوفیان علیه والی خود سعید بن عاص و نیز رهبری شورشیان کوفی را که در زمان محاصره خانه عثمان به مدینه وارد شدند بر عهده داشت.در زمان خلافت علی علیه السّلام اینان جزو سرسخت ترین طرفداران او بودند و برخی از آنان که زنده مانده بودند،مانند کمیل بن زیاد،از نخستین چهره های برجسته و ماندگار شیعه شدند.این طرفداری کوفیان از علی علیه السّلام احتمالا در آغاز خودجوش بود و تا زمان قتل عثمان انسجامی نداشت.هیچ مدرکی در دست نیست که علی علیه السّلام در این زمان ارتباط نزدیکی با آنان داشت یا فعالیتهای آنها را جهت می داد.امّا بی تردید از وجود آنان اطلاع داشت.
علی علیه السّلام با عثمان بویژه در زمینه احکام شریعت اختلاف داشت.او که پسر عمو و پرورش یافته در دامن پیامبر صلّی اللّه علیه و آله بود،خود را مسئول حفظ و اجرای معیارهای قرآن و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله می دانست.او در آغاز حکومت عثمان به عفو عبید اللّه بن عمر در پی
ص:152
قتل هرمزان اعتراض کرد و تهدید کرد هرگاه بر او دست یابد حدّ خدا را بر وی جاری خواهد کرد. (1)او همچنین اصرار داشت که حد شرب خمر دربارۀ ولید بن عقبه اجرا شود،و چون دیگران از تازیانه زدن برادر ناتنی خلیفه خودداری ورزیدند،خود او یا برادرزاده اش،عبد اللّه بن جعفر،ولید را تازیانه زدند. (2)موضع علی علیه السّلام در این دو مورد، دشمنی همیشگی عبید اللّه و ولید را با او در پی آورد.در حجّ سال بیست و نهم هجری، او نیز همچون عبد الرّحمن بن عوف به نکوهش عثمان پرداخت که چرا مراسم نماز را تغییر داده است،این تغییر زمزمه هایی را در بین مسلمانان برانگیخت. (3)او دستور عثمان مبنی بر حرمت انجام حج عمره در موسم حج واجب را آشکارا زیر پا گذاشت و عنوان کرد که از سنّت پیامبر عدول نخواهد کرد. (4)هنگامی که عثمان در مسجد مدینه گستاخانه اعلام کرد هر مقدار از فیء را که لازم داشته باشد برخواهد گرفت،هر چند که برخی از مردم اعتراض کنند،علی علیه السّلام بر او خروشید که در این صورت با زور مانع خلیفه خواهند شد. (5)علی علیه السّلام زمانی که سعید بن عاص از کوفه هدایایی برای او فرستاد،نارضایی شدید خود را از رفتار بنی امیّه در اختصاص دادن اموال فیء به نخبگان ابراز کرد و گفت اگر قدرت در دست من بود این میراث محمد صلّی اللّه علیه و آله را در بین مردم پخش می کردم. (6)
یکی از شکایات کوفیان علیه سعید بن عاص آن بود که وی حقوق زنانشان را از دویست درهم به صد درهم کاهش داده بود. (7)
ص:153
علی علیه السّلام همچنین سعی کرد در برابر بدرفتاریهای خلیفه به حمایت از مردانی برخیزد که آنان را مسلمانان شایسته ای می دانست.از این رو،به نفع جندب بن کعب ازدی از یاران پیامبر صلّی اللّه علیه و آله مداخله کرد.وی جادوگر غیر مسلمانی را کشته بود که مورد حمایت ولید بن عقبه بود.والی،که جذب تردستیهای جادوگر شده بود،می خواست که جندب را به سبب ارتکاب قتل قصاص کند،امّا ازد،قبیله او به پشتیبانی از وی برخاستند.
جندب از زندان گریخت و به مدینه پناه برد.با پادرمیانی علی علیه السّلام،عثمان به ولید دستور داد که هیچ اقدامی علیه جندب انجام ندهد و او به کوفه بازگشت. (1)علی علیه السّلام همچنین به رفتار بیرحمانه عثمان نسبت به ابن مسعود اعتراض و به خلیفه یادآوری کرد که او از صحابه نخستین پیامبر و صاحب شایستگیهای فراوان است و او را در خانه خویش جای داد تا بتواند از وی حمایت کند. (2)او همچنین از مجازات فرستاده ای کوفی جلوگیری کرد.این فرستاده نامۀ گروهی از مخالفان خلیفه را آورده بود-نامه ای که در آن از خلیفه بشدت انتقاد شده بود-امّا از افشای نامهای آنان خودداری می کرد. (3)
زمانی که عثمان ابو ذر را تبعید کرد،علی علیه السّلام و چند تن از خویشاوندان او و عمار یاسر با همراهی کردن ابو ذر،همبستگی خود را با او نشان دادند،هر چند مروان به دستور عثمان کوشید از این کار او جلوگیری کند.این امر مشاجره ای جدی بین او و عثمان برانگیخت. (4)پس از مرگ ابو ذر،علی علیه السّلام برای جلوگیری از تبعید عمار پادرمیانی کرد. (5)
با این همه،رابطه علی علیه السّلام و عثمان کاملا خصمانه نبود.در بین اعضای شورای منتخب، علی علیه السّلام نزدیکترین خویشاوند عثمان بود.هر دو از فرزندان عبد مناف،پدر عبد شمس و هاشم،بودند که این امر عامل مؤثری در برابر مابقی قریش به شمار می رفت.روایت کرده اند که عثمان به عباس بن عبد المطلب به اندازۀ ابو سفیان بن حرب،حکم بن ابی
ص:154
العاص و ولید بن عقبه که اموی بودند احترام می گذاشت و به هر کدام از آنها اجازه می داد در روی تخت در کنارش بنشینند. (1)عبد اللّه بن عباس روایت می کند که عثمان اندکی پیش از مرگ پدرش(عباس)به سال سی و دو هجری به او گلایه کرده که علی علیه السّلام رابطه خویشاوندی خود را با او(عثمان)بریده و مردم را علیه او برمی انگیزد.چون عباس عنوان کرد که در این زمینه تمایل هر دو طرف لازم است،عثمان از او خواست که برای آشتی دادن آن دو اقدام کند.امّا پس از این دیدار،عثمان،تحت تأثیر مروان،تصمیم خود را تغییر داد و در پی عباس فرستاد و از او خواست هیچ اقدامی انجام ندهد.عبّاس به پسر خود اظهار داشت که عثمان اختیار کارهای خود را ندارد. (2)شاید در اشاره به همین وضعیت باشد که صهیب،مولای عباس،نقل کرده عبّاس از عثمان تقاضا کرد ملاحظه خویشاوند او علی علیه السّلام را بکند،زیرا شنیده بود عثمان در نظر دارد علیه علی علیه السّلام و اصحاب او اقداماتی انجام دهد.عثمان پاسخ داد که حاضر است پادرمیانی عباس را بپذیرد و اگر علی علیه السّلام،خود،بخواهد هیچ کس در نظر خلیفه برتر از او نخواهد بود.در عین حال،علی علیه السّلام تمام پیشنهادها را رد کرده و بر نظرات خود پای فشرده بود.زمانی که عباس با علی علیه السّلام گفتگو کرد او گفت اگر عثمان فرمان دهد خانه ام را ترک خواهم کرد،امّا نمی تواند مرا وادار کند احکام کتاب خدا را زیر پا بگذارم. (3)
بنا به روایتی از شعبی،رنجش عثمان از علی علیه السّلام به حدی رسیده بود که در نزد هر یک از صحابه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله که به دیدارش می رفتند از وی گلایه می کرد.در این زمان،زید بن ثابت پیشنهاد کرد که با علی علیه السّلام دیدار کند و او را از خشم خلیفه مطلع سازد.عثمان
ص:155
موافقت کرد و زید به همراه پسر عمه عثمان،مغیرة بن اخنس (1)و چند تن دیگر به دیدار علی علیه السّلام رفت.زید به علی علیه السّلام گفت که عثمان دو حق بر گردن تو دارد:حق ولایت و حق قرابت،و گلایه او این است که علی علیه السّلام از من روی گردانده و از دستوراتم فرمان نمی برد.
علی علیه السّلام سوگند خورد که نمی خواهم بر او خرده بگیرم.یا از دستورش سرباز زنم،مگر آن که یکی از حقوق الهی را زیر پا گذارد که در آن مورد نمی توانم جز حق بر زبان آورم، امّا تا آنجا که بتوانم متعرض او نخواهم شد.در این هنگام مغیرة بن اخنس دخالت کرد و گفت:«به خدا سوگند،یا از او دست بازخواهی داشت و یا به این کار وادار خواهی شد.
همانا او قدرتمندتر از تو است و این مسلمانان را فقط برای نشان دادن قدرت خود و گواه گرفتن آنان علیه تو به نزدت فرستاده است.»علی علیه السّلام خشمگین شد و به او ناسزا گفت و به پیشینۀ خانوادگی او و دشمنی آنان با اسلام اشاره کرد.زید بن ثابت علی علیه السّلام را آرام کرد و به او اطمینان داد که ما نیامده ایم تا علیه تو گواه باشیم و آمدنمان حجتی بر ضد تو باشد،بلکه آمده ایم تا بین شما آشتی برقرار کنیم.سپس برای او و عثمان دعا کرد و با همراهانش از نزد او بیرون آمدند. (2)
خویشاوندی علی علیه السّلام با عثمان طبیعتا او را به واسطه ای بین مخالفان و عثمان تبدیل کرده بود.هنگامی که به سال سی و چهار هجری،مخالفت عمومی به مرز خطرناکی رسید گروهی از مکیان و صحابیان دیگر از علی علیه السّلام خواستند که با عثمان گفتگو کند و به او هشدار دهد.بنابراین،علی علیه السّلام در مقام سخنگوی مردم با او گفتگو کرد،امّا عثمان حاضر نبود به هشدارهای علی علیه السّلام توجّه کند. (3)یک سال بعد که ناراضیان مصری در ذی خشب اردو زدند عثمان از علی علیه السّلام خواست که در رأس گروهی از مهاجران با آنان دیدار کند و در عین حال،محمد بن مسلمه،از اصحاب مدنی،را در رأس جمعی از انصار به نزد آنان فرستاد.علی علیه السّلام و محمد بن مسلمه شورشیان را به بازگشت متقاعد کردند و از قول خلیفه،به آنان وعده دادند که به تمام شکایات آنان رسیدگی خواهد شد و خود
ص:156
ضامن اجرای آن شدند. (1)
عثمان در نخستین سخنرانی خود پس از بازگشت آنان،تحت فشار مروان اعلام کرد که مصریان به سرزمین خود بازگشتند،چرا که دریافتند تهمتهایی که بر پیشوایشان وارد شده بود نادرست بوده است.چون این سخنان خشم حاضران در مسجد را برانگیخت، علی علیه السّلام به خلیفه اصرار کرد که لازم است در برابر همگان به اشتباهات گذشته خود اعتراف و تأسف خود را از این بابت اعلام کند.عثمان در خطابه ای به این موضوع پرداخت و از سران مردم خواست که او را دربارۀ رفتار آینده اش نصیحت کنند.این سخنان با استقبال خوب مردم روبرو شد،امّا مروان بلافاصله توانست عثمان را قانع کند که ابراز فروتنی او اشتباهی سیاسی بوده است.لذا عثمان به او اجازه داد به مردانی که برای ارائه توصیه های خود مقابل قصر گرد آمده بودند ناسزا بگوید و آنان را تهدید کند.
علی علیه السّلام با خشم به عثمان هشدار داد که مروان بر آن است که او را تباه کند و وی- علی علیه السّلام-از آن پس با او ملاقات نخواهد کرد.این بار عثمان شخصا به دیدار او رفت امّا نتوانست خشم او را فرو نشاند.عثمان علی علیه السّلام را ترک کرد و او را متهم نمود که روابط خویشاوندی خود را با او بریده و وی را تنها گذاشته و مردم را نسبت به او جسور کرده است. (2)اندک زمانی بعد،در هنگام ایراد خطبه جمعه توسط عثمان،نارضایی مردم به شکل پرتاب بارانی از ریگ به سوی او تجلی کرد.عثمان از منبر پایین افتاد و او را بیهوش به خانه بردند.علی علیه السّلام در آن روز پیش وی رفت.بنی امیّه اطراف او بودند،علی علیه السّلام گفت:
«ای امیر مؤمنان تو را چه می شود؟»بنی امیّه به یک زبان به او گفتند:«ای علی،ما را به هلاکت دادی و با امیر مؤمنان چنین کردی،به خدا اگر به آنچه می خواهی برسی دنیا بر تو تلخ خواهد شد».و علی علیه السّلام خشمگین برخاست. (3)
ص:157
او یک بار دیگر هم به دیدار عثمان رفت و آن هنگامی بود که شورشیان مصری در پی به دست آوردن نامه ای رسمی که در آن دستور مجازات رهبرانشان صادر شده بود،به خشم آمده و به مدینه بازگشته بودند.علی علیه السّلام و محمّد بن مسلمه که وعده های عثمان را ضمانت کرده بودند ظاهرا احساس وظیفه می کردند که دخالت کنند،لذا همراه یکدیگر به دیدار عثمان آمدند.وقتی علی علیه السّلام عثمان را از اعتراض جدید شورشیان آگاه ساخت، او سوگند خورد که هرگز از این نامه اطلاع نداشته است.چون محمد بن مسلمه گفت:
«راست می گویی،این کار مروان است،بگو بیایند و عذر تو را بشنوند»،عثمان رو به علی علیه السّلام کرد و گفت:«من خویشاوند توام...برو و با آنها سخن کن که از تو شنوایی دارند».علی گفت:«به خدا چنین نمی کنم.بگو بیایند و عذر خویش را به آنها بگوی».
عثمان گفت:«بیایند».مصریان آمدند و شکایات خود را بیان کردند.عثمان بار دیگر اعلام کرد که از نامه بی خبر است و علی علیه السّلام و محمد بن مسلمه سخن او را تأیید کردند.
مصریان گفتند:«پس کی نوشته؟»گفت:«نمی دانم».[ابن عدیس]گفت:«آیا آنان چنان جسورند که غلام تو را بفرستند با شتری از زکات مسلمانان و مهر تو را نقش زنند و به عامل تو چنین چیزهای مهمّ نویسند و تو ندانی؟»گفت:«آری».گفت:«کسی همانند تو خلیفگی را نشاید.از خلافت کناره کن چنان که خدا تو را برکنار کرده است».گفت:
«پیراهنی را که خدای عز و جل بر من پوشانیده از تن به در نمی کنم».سر و صدا بسیار شد.علی علیه السّلام برخاست و برفت و محمد بن مسلمه نیز در پی او بیرون رفت.مصریان نیز بیرون رفتند و همچنان عثمان را در محاصره داشتند تا او را کشتند. (1)علی فقط زمانی
ص:158
مداخله کرد که جبیر بن مطعم به او خبر داد شورشیان مانع رسیدن آب به خلیفه که در محاصره بود،شده اند.او با طلحه گفتگو کرد و در این باره سخت اصرار کرد تا برای عثمان آب بردند. (1)چنان که پیشتر گفتیم،سعد بن ابی وقاص در آخرین روز محاصره، علی علیه السّلام را بار دیگر ترغیب به پادرمیانی برای حمایت از خویشاوند تحت محاصره اش کرد،امّا دیگر خیلی دیر شده بود. (2)
تا آنجا که روشن است علی علیه السّلام مدتی طولانی در کشاکش دو احساس تعهد درگیر بود:از یکسو احساس وظیفه سنتی نسبت به خویشان نزدیکش و از سوی دیگر احساس تعهد نسبت به اصول اسلامی.به نظر می رسد که او در اواخر کار با نومیدی از عثمان برید،چرا که نتوانسته بود نفوذ فاجعه آفرین مروان را بر خلیفه از بین ببرد.البتّه می توان گفت اگر علی علیه السّلام پس از آن که قریش در جریان انتخاب خلیفه او را به گونه ای تحقیرآمیز کنار گذاشتند،آرمانهای سیاسی خود را کاملا رها می کرد از اتخاذ تصمیمی ناگوار و دشمنی پایدار امویان در امان می ماند،لیکن بعید بود که این کار عثمان را از سرانجام فجیعش نجات دهد.تصویری که کایتانی از علی علیه السّلام ارائه می دهد...و بغض و کینه بیش از حد او را محرک وی برای سرنگونی،اگر نگوییم قتل خلیفه ای خوش نیّت می داند کاملا بیجاست.
تحول تاریخی این بحران را می توان تا حدی به صورت زیر پی گرفت.در سال سی و چهارم،نارضایی علیه عثمان به درجه ای رسید که صحابیان نامه هایی به یکدیگر نوشتند
ص:159
و در آنها یکدیگر را به جهاد علیه خلیفه فرا خواندند.در مدینه مردم آشکارا به نکوهش او پرداختند و در این حال،صحابه فقط می دیدند و می شنیدند بدون آن که از او دفاع کنند،جز چند تن از صحابه مدنی همچون زید بن ثابت،ابو اسید ساعدی،کعب بن مالک و حسّان بن ثابت. (1)مردم از علی علیه السّلام خواستند که از سوی آنان با عثمان سخن گوید.او به خلیفه هشدار داد و عمدتا از به حکومت گماردن خویشاوندانش و عدم نظارت بر اعمال آنان انتقاد کرد.عثمان در رد این انتقادات گفت:«اگر تو به جای من بودی توبیخت نمی کردم...و عیب تو نمی گفتم».سپس در سخنانی که در مسجد برای مردم ایراد کرد به سرزنش عیب جویان و طعنه زنان پرداخت و گفت:«به خدا شما چیزهایی را بر من عیب می گیرید که از پسر خطاب پسند می کردید که او به پا می کوفتتان و به دست می زدتان و به زبان می راندتان...من با شما ملایمت کردم...زبان از ولایتداران خویش بدارید...به خدا من کسی را از شما دور بداشته ام که اگر با شما سخن می کرد بدون این سخنان من از او خشنود می شدید...به خدا این تقصیر من نیست که کارهایی کرده ام که سلف من می کرده و مخالفت او نمی کرده اید.چیزی از مال فزون آمده چرا حق نداشته باشم در این مازاد هر چه می خواهم کنم؟پس برای چه پیشوا شده ام؟»آنگاه مروان برخاست و گفت:«به خدا اگر بخواهید اختلاف خودمان و شما را به شمشیر حواله می کنیم»،امّا عثمان او را خاموش کرد. (2)
در منابع،شورش کوفیان علیه سعید بن عاص،والی این شهر،جزو وقایع سال سی و چهارم ذکر شده است.هیچ مدرک غیر مستقیمی وجود ندارد که تاریخ دقیقتر این ماجرا را نشان دهد.امّا به احتمال بسیار زیاد این ماجرا در اواخر آن سال یعنی پس از میانجیگری بی حاصل علی علیه السّلام رخ داد.ولهاوزن معتقد است که دیدار والیان با عثمان در
ص:160
مدینه،که شورش همزمان با آن به وقوع پیوست،با موسم حج ارتباط داشته است. (1)
روایت بلاذری این گفته را که بر اساس آن عثمان چهار تن از والیان خود یعنی معاویه، عبد اللّه بن سعد،عبد اللّه بن عامر و سعید بن عاص را به سبب فریاد نارضایتی و شکوۀ مردم فرا خواند،تأیید نمی کند. (2)امّا این فرض جالب توجّه است،بدان سبب که نشان می دهد چرا سعید بن عاص این قدر دیر به کوفه بازگشت.زیرا کوفیان فقط زمانی تصمیم به قیام گرفتند که یکی از کسانشان به نام علباء بن هیثم سدوسی به آنها خبر داد به رغم شکایتهایشان از سعید،خلیفه او را به حکومت کوفه بازگردانده است. (3)
این شورش،چنان که بلاذری به احتمال زیاد بر اساس روایت ابو مخنف توصیف می کند،انفجاری بزرگ بود.اشتر از حمص احضار شد.وی شورش را مهار کرد و ثابت بن قیص انصاری،نایب الحکومه،را از کوفه بیرون راند و سپاهیانی در چند جهت اعزام کرد تا امنیّت را در راههای ورود به شهر برقرار کنند. (4)
آشکار است که تمام این وقایع باید در عرض چند هفته رخ داده باشد. (5)پس از این رویدادها بود که سعید بن عاص،والی کوفه،از راه رسید امّا مالک بن سعید ارحبی مانع رسیدن او به فرات شد.مالک اشتر کاخ والی را به تصرف درآورد و از ابو موسی اشعری خواست که امامت نمازگزاران را در شهر به عهده گیرد و مسئولیت سواد (6)و زکات زمین را به حذیفة بن یمان واگذاشت.عثمان آنگاه عبد الرحمن پس ابو بکر،و مسور بن مخرمه را فرستاد تا یاغیان را به اطاعت فراخوانند.پاسخ اشتر با لحنی موهن ابراز شده بود؛او
ص:161
درخواست کرد که خلیفه گمراه اعمال خود را انکار و از آنها توبه کند و ابو موسی و حذیفه را منصوب کند.نامه توسط چند تن از قاریان کوفی قرآن و فقها به مدینه ارسال شد.عثمان بلافاصله اظهار ندامت و ابو موسی و حذیفه را تأیید کرد. (1)ظاهرا اشتر بر اوضاع کاملا تسلّط داشت و خلیفه بناچار تسلیم شد. (2)
والیان سه ولایت دیگر در همان گردهمایی والیان،سرکوب شدید را توصیه کردند.
عبد اللّه بن عامر در بیتی به عثمان صادقانه توصیه کرد که:«با تبعید کردن مردم بر آنان سختگیری کن که این کار اجتماع آنان را از هم می پاشد و با آنان با شمشیر برخورد کن».
به گفته او این کار کاملا درست و شایستۀ آنان بود.معاویه با غرور به عثمان قول داد که از جانب او از ولایت خود مراقبت کند و از او خواست که به ابن عامر و«فرمانروای مصر» بگوید که از ولایات خود مراقبت کنند.او دریافته بود که نابودی خلیفه به دست شورشیان به معنی نابودی خود او نیز هست.عبد اللّه بن سعد اذعان کرد که به پیش بینی او اوضاع فقط وخیمتر خواهد شد،امّا سپس در خطاب به مخالفان آنها را به تازیانه ها و شمشیرهای طایفه خود،بنی عامر قریش،تهدید کرد و آنان را بیم داد که در سرزمین خودشان(مصر)لگدکوبشان خواهد کرد. (3)
ص:162
به روایت ابو مخنف،نمایندگان ناراضیان کوفه،بصره و مصر در موسم حج سال سی و چهارم هجری در خانۀ خدا با یکدیگر دیدار کردند و تصمیم گرفتند که در سال بعد، ظاهرا با افراد بیشتری بازگردند و خواسته های خود را به عثمان بقبولانند.داوری دربارۀ صحّت و سقم جزئیات مطرح شده در روایتی را،که کم اطلاعی گویندۀ آن از رویدادهای مدینه آشکار است،باید به بعد واگذار کرد. (1)به هر حال،مصریان نخستین گروهی بودند که به سوی مدینه عزیمت کردند.در مصر،دو نفر قریشی یعنی محمد بن ابی حذیفه و محمد بن ابی بکر مردم را علیه عثمان و والی او عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح بر می انگیختند.محمد بن ابی حذیفه که مسلمان زاده شده بود فرزند یکی از نخستین صحابیان مشهور یعنی ابو حذیفة بن عتبة از بنی عبد شمس،بود که پس از شهادت پدرش در جنگ عقرباء در خانه عثمان بزرگ شد. 2مخالفت او علیه پدرخوانده اش به احتمال زیاد ناشی از نارضایتی او بود از این که عثمان پسران دشمنان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله همچون حکم یا عقبة بن ابی معیط یا تبعیدشدگانی همچون عبد اللّه بن سعد[ابن ابی سرح] 3را بر
ص:163
او،که پسر یکی از صحابه نخستین و از شهدای اسلام بود،ترجیح داده بود.محمد بن ابی بکر به دلایلی ناشناخته،در نفرت خواهر خود از عثمان شریک بود، (1)امّا بر خلاف او،از علی علیه السّلام متنفر نبود.او در خانۀ علی علیه السّلام پرورش یافته بود،چرا که مادرش اسماء بنت عمیس پس از درگذشت ابو بکر به ازدواج علی علیه السّلام درآمده بود. (2)
عبد اللّه بن سعد از این دو به عثمان شکایت برده بود،اما خلیفه به او نوشت که نباید به آنها آزاری برساند،زیرا محمّد بن ابی بکر برادر عایشه و محمد بن ابی حذیفه خویشاوند و پسرخواندۀ خود او و«جوجه(فرخ)قریش»است. (3)عثمان کوشید با فرستادن سی هزار درهم و جامه ای گرانبها او را آرام کند.امّا ابن ابی حذیفه این هدایا را در مسجد فسطاط به نمایش گذاشت و از مردم دعوت کرد که بیایند و به چشم خود ببینند عثمان چگونه سعی کرده او را تطمیع کند و به خیانت به دین خود وادارد.در این هنگام،عثمان عمار یاسر را فرا خواند و از آنچه در گذشته بر او رفته بود عذرخواهی کرد و او را به مصر فرستاد تا دربارۀ فعالیتهای ابن ابی حذیفه بررسی و از عملکرد خلیفه دفاع کند و ضمانت نماید که به شکایت کسانی که به نزد خلیفه بیایند رسیدگی خواهد شد.امّا عمار در مصر از ابن ابی حذیفه پشتیبانی کرد و خواستار برکناری عثمان و حرکت دسته جمعی مصریان به سوی مدینه شد.از شعری که ولید بن عقبه (4)سروده برمی آید که عثمان در همان زمان نمایندگانی را نیز به مراکز ولایات دیگر گسیل کرد تا درباره فعالیت «خائنان»تحقیق کنند.به گفتۀ ولید،تمام آنان مأموریت خود را همراه با خوف خدا و با
ص:164
شرافت به انجام رساندند به جز دلیم(عمار).عبد اللّه بن سعد ماجرا را به عثمان گزارش کرد و از او اجازه خواست که عمار را مجازات کند،امّا عثمان درخواست او را نپذیرفت و به او دستور داد که عمار را با تجهیزات کافی روانه مدینه کند.به گفته بلاذری،بنا به روایاتی دیگر،عمار از آنجا اخراج شد(سیّر)و بدین لحاظ ابن ابی حذیفه توانست پیروان خود را ترغیب کند که به مدینه عزیمت کنند. (1)
در شوال سال سی و پنجم هجری،بین چهارصد تا هفتصد تن مصری،ظاهرا به قصد انجام عمره،راهی مدینه شدند. (2)رهبری این گروه را چهار نفر بر عهده داشتند:
عبد الرحمن بن عدیس بلوی، (3)که رهبر اصلی آنان بود،سودان(سیدان)بن حمران مرادی،عمرو بن حمق خزاعی و عروة بن شییم بن نباع کنانی لیثی. (4)حضور عمرو بن حمق در بین رهبران مصریان شایسته توجّهی ویژه است.او یکی از قاریان کوفی بود که
ص:165
در اعتراض به حکومت خشن سعید بن عاص نامه ای به عثمان نوشتند. (1)شاید به همین دلیل عثمان او را به دمشق تبعید کرد. (2)او سپس به مصر رفت و پس از قتل عثمان از نزدیکان علی علیه السّلام در کوفه شد.او احتمالا در نشر روحیۀ انقلابی کوفیان در مصر نقش مهمی داشت. (3)
محمد بن أبو بکر پیش از عزیمت شورشیان به مدینه رفته بود و محمد بن ابی حذیفه هم آنان را تا عجرود همراهی کرد و سپس به فسطاط بازگشت (4).شورشیان در شبی که فردای آن اول ذی قعده بود در ذی خشب،در یک منزلی مدینه و در شمال این شهر، فرود آمدند. (5)بر اساس منابعی که آغاز«محاصره»را از این روز به حساب می آورند،از آن هنگام تا قتل عثمان چهل و نه روز طول کشید. (6)منابع دیگر از دو محاصره یا دو«ورود (قدمة)»نام می برند که در فاصله آن دو،شورشیان موقتا از مدینه دور شدند.تنها در هنگام بازگشت آنان بود که خانه عثمان در محاصره قرار گرفت.به گفته ابن عباس محاصرۀ نخست،یعنی اقامت در ذی خشب،دوازده روز به طول انجامید. (7)
شورشیان پس از فرود آمدن در ذی خشب،چند تن را به مدینه فرستادند تا اوضاع را
ص:166
بسنجند و دربارۀ چگونگی اقدام خود با صحابۀ برجسته مشورت کنند.یکی از آنان، یعنی عمرو بن(عبد اللّه)اصمّ،بعدا روایت کرد که همه صحابه آنها را ترغیب کردند وارد مدینه شوند،به جز علی علیه السّلام که آنان آخر از همه از او نظر خواسته بودند.علی علیه السّلام نسبت به پیامدهای ناگوار ورود آنان به مدینه هشدار داد و گفت آنان باید نمایندگانی به نزد عثمان بفرستند و از او بخواهند که راه و روش خود را اصلاح کند. (1)این روایت با روایت محمد بن عمر،نوادۀ علی علیه السّلام،نیز سازگار است که بر طبق آن شب هنگام فرستاده ای از سوی مصریان برای دیدار با علی علیه السّلام،طلحه و عمار یاسر نزد آنها آمد.می توان تصور کرد که طلحه و عمار مسلما شورشیان را برای ورود به مدینه تشویق کردند.این فرستاده نامه ای از محمد بن ابی حذیفه به علی علیه السّلام تقدیم کرد امّا علی علیه السّلام حاضر نشد آن را بگشاید. (2)
عثمان که پیک تندرو عبد اللّه بن سعد او را از نیات شورشیان آگاه کرده بود و در آغاز احساس خطر نابودی می کرد، (3)اینک به دیدار علی علیه السّلام رفت و از او خواست که با شورشیان ملاقات و آنان را قانع کند که بازگردند،زیرا اگر او،عثمان،آنها را می پذیرفت ممکن بود دیگران نیز به چنین گستاخیهایی تشویق شوند.او به علی علیه السّلام برای گفتگو اختیار تام داد و تعهد کرد که از آن پس طبق نظر علی علیه السّلام عمل کند.چون علی علیه السّلام به او یادآوری کرد که قبلا هم با او صحبت کرده،امّا عثمان ترجیح داده از مروان و خویشاوندان اموی خود فرمان ببرد.خلیفه تأکید کرد که از آن پس با آنان مخالفت و بر طبق گفته علی علیه السّلام رفتار خواهد کرد.عثمان سپس به دیگر مهاجران و انصار دستور داد که بر مرکب بنشینند و علی علیه السّلام را همراهی کنند. (4)او بویژه از عمار خواست که به این هیأت بپیوندد امّا عمار از این کار خودداری کرد. (5)
ص:167
به روایت محمد بن لبید بن عقبه اوسی (1)که خود در همان زمان می زیست،گروه مهاجران-به غیر از علی علیه السّلام-شامل سعید بن زید،ابو جهم عدوی،جبیر بن مطعم، حکیم بن حزام و از امویان مروان بن حکم،سعید بن عاص و عبد الرحمن بن عتاب بن اسید بود.انصار که پیشوایی آنان را محمد بن مسلمه بر عهده داشت شامل ابو اسید ساعدی،ابو حمید ساعدی،زید بن ثابت و کعب بن مالک بودند.اعرابی همچون نیار بن مکرز(یا مکرم)اسلمی و دیگران نیز همراه آنان بودند که در مجموع به سی تن بالغ می شدند. (2)
ترکیب این هیأت قدرتمند نشان می دهد که عثمان خود را در چه مخمصۀ هولناکی می دید.چهار تن مهاجر این گروه به نامهای سعید بن زید بن عمرو بن نفیل،ابو جهم بن حذیفه(یا حذافة)عدوی،که هر دو از قبیله عدی بودند و با عمر نسبتی داشتند،و جبیر بن مطعم از طایفۀ نوفل بن عبد مناف-این طایفه معمولا به عبد شمس منسوب می شدند همچنان که بنی عبد المطلب به هاشم-و حکیم بن حزام اسدی از طرفداران سرسخت عثمان بودند،گرچه سعید بن زید سرانجام از او روی گرداند. (3)سه تن اخیر و نیز نیار بن مکرز اسلمی از جملۀ کسانی بودند که جنازه عثمان را به خاک سپردند.چهار تن انصار، به جز محمّد بن مسلمه،از معدود طرفداران سرسخت عثمان در بین مدنیان بودند. (4)
تمام این مردان که ارتباط نزدیکی با عثمان و حکومت او داشتند،نمی توانستند در حل
ص:168
اختلاف با شورشیان تأثیر چندانی داشته باشند.به سبب آن که دیگر اعضای زندۀ شورای منتخب در مدینه حضور نداشتند،عثمان به علی علیه السّلام نیاز داشت که با شورشیان گفتگو کند و به عمار هم،اگر می توانست او را قانع کند،نیازمند بود.او به محمد بن مسلمه،که صحابی بسیار محترم و دارای موضع سیاسی مستقلی بود،نیز به عنوان سخنگوی انصار احتیاج داشت.ترکیب دوگانه این هیأت نشان دهندۀ اوضاع سیاسی بود.مهاجران قریش طبقه حاکم بودند،امّا انصار که اکثریّت ساکنان مدینه را تشکیل می دادند در آن هنگام از لحاظ نظامی اهمیّت بیشتری برای سرنوشت خلیفه داشتند. (1)
بنابراین،شاید گفتۀ محمد بن مسلمه،که محمود بن لبید بی واسطه از او نقل کرده، درست باشد که می گوید:«ابن عدیس...گفت:ای ابو عبد الرحمن سفارشی به من نمی کنی؟گوید:من گفتم:...کسان خود را از خلیفه خدا بازدارد که به ما وعده داده که رفتار خویش را عوض کند» (2)و سپس این سخنان را در اقناع مصریان به بازگشت از مدینه مؤثر می داند.اگر تاریخی که ابن عباس برای محاصرۀ اول ذکر کرده درست باشد،این واقعه در روز دوازدهم ذی قعده روی داده است.این مذاکرات احتمالا چند روز به طول انجامید.در همین زمان در مدینه،عثمان موافقت کرد که بر خلاف میل قلبی خود با چند تن از شورشیان،که در ابتدا از دیدار با آنان سرباز زده بود،گفتگو کند. (3)
ص:169
عمار با تحصن کردن بر در خانۀ خلیفه بر عثمان فشار آورد تا با آنان دیدار کند و هر چه از او خواستند آنجا را ترک کند از این کار خودداری ورزید و یک بار یکی از خادمان با او برخوردی خشونت آمیز کرد،امّا عثمان در دیدار با شورشیان توانست آنان را راضی کند که او دستور این کار را نداده بوده است. (1)به احتمال زیاد،ملاقات عثمان با مادران مؤمنان نیز باید در همین زمان انجام گرفته باشد که طی آن عایشه به او گفت باید عمرو عاص را دوباره به حکومت مصر بگمارد،زیرا سپاه آنجا از او راضی اند.
«محاصره دوم»پس از بازگشت شورشیان در اول ذی حجه آغاز شد. (2)بدین ترتیب، از زمانی که تهدید فوری علیه عثمان از میان رفت تا محاصره دوم تقریبا هجده روز گذشته بود.بر اساس برخی منابع،عثمان در این مدّت حدود سه بار تحت شرایطی کاملا متفاوت با قبل،برای ایراد خطابه در مسجد بر منبر رفت.پس از بازگشت علی علیه السّلام و محمد بن مسلمه از مأموریت خود هر دو تن به عثمان هشدار دادند که اوضاع خطرناک است، (3)و بی تردید به او فهماندند که باید بویژه به شکایات مصریان رسیدگی کند.مروان می ترسید که دادن هر امتیازی نشانه ضعف تلقی شود و شورشهای بیشتری را در ولایات برانگیزد،لذا به خلیفه توصیه کرد که در خطابه خود بگوید:«این جمع مصریان دربارۀ پیشوای خویش چیزی شنیده بودند و چون به یقین دانستند که آنچه شنیده بودند نادرست بود سوی دیارشان بازرفتند ».به گفته زهری،مروان به خلیفه القا کرد که علی علیه السّلام در پشت این شورش است و اعمال مصریان و دیگران را هدایت می کند و از آنجا که تعداد آنها را ناکافی دیده،آنها را بازگردانده و خواسته است آماده باشند تا هرگاه او سپاهی را از عراق فراهم آورد به حکومت ستمکارانه مروان و خویشاوندانش پایان
ص:170
دهند.مروان توانست عثمان را با سخنان خود قانع کند. (1)و عثمان پس از اندکی تأخیر،در خطابه خود بر طبق نظر او عمل کرد.در همین زمان عمرو عاص که از انتصاب مجدد خود به حکومت مصر به تقاضای عایشه نومید شده بود،درخواست فراموش نشدنی خود را برای توبه از«خطاهای بزرگ»اعلام کرد.خلیفه در ابتدا او را به تمسخر گرفت،امّا پس از تکرار درخواست او،عثمان دو دست برداشت و رو به قبله کرد و گفت:«خدایا من نخستین کسم که توبه به پیشگاه تو می آورم».پس از آن،عمرو با خشم مدینه را ترک کرد. (2)
پس از رفتن مصریان،علی علیه السّلام پیش عثمان آمد و گفت:«سخنی گوی که مردم استماع کنند و شاهد آن شوند و نمودار تغییر روش و بازگشت تو باشد».عثمان سپس در سخنانی گفت:«...ای مردم!به خدا عیبی از من نگرفته اند که ندانم...دستخوش آرزو و فریب نفس شدم و از رشاد دور ماندم...در پیشگاه خدا از آنچه کرده ام استغفار می کنم و بدو توبه می برم.از رفتار خویش بگشتم و بازآمدم .سران شما بیایند و رای خویش با من بگویند.به خدا اگر حق،مرا بنده کند روش بنده گیرم و چون بنده زبونی کنم و مانند بنده باشم که اگر مملوک باشد صبوری کند و اگر آزاد شود سپاس دارد».بنا به روایت عبد الرحمن بن اسود او همچنین وعده داد که:«مروان و کسان وی را دور می کنم». (3)
ص:171
مردم به رقّت آمدند و بعضی شان بگریستند.سعید بن زید برخاست و گفت:«ای امیر مؤمنان،هر که با تو نباشد به تو دسترس ندارد.خدا را،به خویش پرداز و آنچه گفتی به عمل آر». (1)
کایتانی برداشت خود را از روایت«توبه عثمان در برابر عموم»با این عبارات می آغازد:
نیازی نیست که بر مفهوم نامعقول سخنان عثمان تأکید کنیم؛این سخنان باور نکردنی و به منزله پست ترین شکل ترک وظایف خلافت بود و با مقاومت جدی و انعطاف ناپذیر عثمان در برابر درخواستهایی که برای کناره گیری او می شد تضاد آشکار داشت.واقدی بر آن است که خلیفه را پیری خرف تصویر کند با ظاهر فردی زاهد و تارک دنیا.امّا این تصویر کاملا نادرست است.این تصویر عثمان که او مردی ظریف الطبع،پرشور و عاشق زنان جوان حتی در سن پس از هفتاد سالگی بود نیز نادرست است.به علاوه که گفته شود که او اراده و قاطعیت نداشت نیز نادرست است.مرگ با وقار او نشان دهنده عزت نفس اوست که هیچ ارتباطی با افسانه پردازی ادبی واقدی در بیان خطابه وی ندارد. (2)
آیا به نظر کایتانی توبه هنری چهارم،امپراتور امپراتوری مقدس روم در برابر پاپ گریگوری هفتم در کناسه (3)هم افسانه بود؟ مروان،سعید بن عاص و تنی چند از بنی امیّه در سخنرانی عثمان حاضر نشدند و در خانه اش به انتظار بازگشت او نشستند.مروان پس از اجازه خواستن از عثمان گفت:
«...دلم می خواست این سخنان را وقتی گفته بودی که محفوظ و مصون بودی،امّا این سخنان را وقتی گفتی که کار آشفته شده و خطر آمده و نمودار زبونی است.به خدا
ص:172
بر خطایی که از آن استغفار توان کرد از توبه ای که مایۀ بیم باشد بهتر است.اگر خواسته بودی با توبه تقرب می جستی امّا به خطا معترف نمی شدی.اینک انبوه مردم چون کوهها بردرند». (1)
به گفته عبد الرحمن بن اسود پس از آن که عثمان به خانه رفت گفت تا در را گشوده نگه دارند و به درون رفت.مروان پیش او رفت و رأی او را بگرداند.پس از آن،سه روز عثمان بیرون نیامد که از مردمی که به نزد او می آمدند شرم داشت. (2)سرانجام به مروان گفت:«برو با آنها سخن کن که من از سخن کردن با آنها شرم دارم».مروان به سوی در رفت و گفت:«چرا چنین فراهم شده اید که گویی به غارت آمده اید؟روهایتان زشت باد...آمده اید و می خواهید ملک ما را از دستمان بگیرید!از پیش ما بروید.به خدا اگر قصد ما کنید کاری به سرتان می دهیم که خرسند نشوید و نتیجۀ کار خویش را نیکو نشمارید.به منزلهای خویش روید که ما آنچه را به دست داریم به زور وانمی گذاریم».
مردم بازگشتند. (3)علی علیه السّلام با شنیدن این خبر پیش عثمان رفت و گفت:«از این پس با تو ملاقات نخواهم کرد.» (4)ماجرای سومین و آخرین سخنرانی عثمان که در منابع از آن سخن گفته اند،به گفته اسماعیل بن محمد،نوۀ سعد بن ابی وقاص بدین صورت بود که:«عثمان به روز جمعه به منبر رفت...یکی برخاست و گفت:«مطابق کتاب خدا رفتار کن.»عثمان بدو گفت:
«بنشین».آن شخص بنشست و بار دیگر برخاست و همان گفت و عثمان به او گفت:
«بنشین»که بنشست و کسان ریگ پرانیدند...و عثمان از منبر بیفتاد که او را برداشتند و بیهوش به خانه بردند». (5)در روایات دیگر،اعتراض کنندۀ اصلی جهجاه بن سعید
ص:173
غفاری،از مجاهدان با سابقه و یکی از بیعت کنندگان در زیر شجره،بود. (1)ظاهرا قبیلۀ غفار عثمان را به سبب تبعید خویشاوندشان ابو ذر نبخشیده بودند.ابو حبیبه که خود شاهد ماجرا بوده می گوید:«جهجاه غفاری برخاست و بانگ زد که ای عثمان اینک یک شتر پیر آورده ام که جبه و زنجیری نیز بر آن هست.پایین بیا تا جبه را به تن تو کنیم و زنجیرت کنیم و بر شتر پیر سوار کنیم و در کوه دود(جبل الدخان)افکنیم». (2)
محمد بن مسلمه می گوید پس از بازگشت مصریان عثمان دربارۀ بازگشت آنان سخن کرد و گفت دربارۀ کاری آمده بودند که خبر نادرست شنیده بودند و برفتند.می خواستم پیش وی بروم و تعرض کنم امّا خاموش ماندم.ناگهان شنیدم که یکی می گفت:«مصریان آمدند و اینک در سویدا هستند». (3)سویدا در دو منزلی مدینه در شمال آن شهر واقع است. (4)گوید عثمان کس به طلب من فرستاد.در این وقت مصریان در ذی خشب فرود آمده بودند.به من گفت:«...این قوم بازآمده اند چه باید کرد؟»گفتم:«به خدا نمیدانم،امّا می دانم که برای کار خیر نیامده اند».گفت:«برو و آنها را بازگردان».گفتم:«نه به خدا چنین نمی کنم».گفت:«چرا؟»گفتم:«برای آن که در مقابل آنها تعهد کرده ام از کارهایی دست بداری که از هیچ یک دست نداشته ای».گوید:من بیرون آمدم.مصریان بیامدند و در بازارهای حرم امن مدینه (5)جا گرفتند و عثمان را محاصره کردند. (6)
ص:174
عبد الرحمن بن عدیس به همراه سه رهبر دیگر مصریان سپس پیش محمد بن مسلمه رفتند و گفتند یادت هست که با ما چه تعهدی کردی.آنگاه صفحۀ کوچکی را درآوردند که می گفتند از یکی از غلامان عثمان که بر شتر زکات سوار بوده گرفته اند. (1)مکتوب [خطاب به حاکم مصر]چنین بود:« بسم اللّه الرّحمن الرّحیم .امّا بعد،وقتی عبد الرحمن بن عدیس بلوی پیش تو آمد صد تازیانه به او بزن و سر و ریشش را بتراش و در حبس نگه دار تا دستور من برسد.با عمرو بن حمق نیز چنین کن.با سودان بن حمران نیز چنین کن.با عروة بن نباع لیثی نیز چنین کن». (2)
محمد بن مسلمه می گوید:«گفتم از کجا می دانید که عثمان این را نوشته؟» گفتند:«این که مروان از طرف عثمان چنین نوشته باشد بدتر است،باید از خلافت کناره کند».
آنگاه گفتند:«ما را پیش عثمان ببر که با علی سخن کرده ایم و او وعده داد که وقتی نماز ظهر بکرد با عثمان سخن گوید.پیش سعد بن ابی وقاص رفته ایم و گفته که در کار شما دخالت نمی کنم.پیش سعید بن زید رفته ایم،او نیز چنین گفت».سعید بن زید ظاهرا از بازگشت مجدد عثمان به رفتار پیشین خود با وجود اعلام توبه در برابر مردم آزرده
ص:175
خاطر بود.چنان که پیش از این گفتیم علی علیه السّلام و ابن مسلمه سپس به نزد عثمان رفتند و از او خواستند به مصریان که بر در بودند اجازۀ ورود دهد.محمد بن مسلمه می گوید:
مروان پیش عثمان نشسته بود و گفت:«...بگذار من با آنها سخن کنم».امّا این بار عثمان گفت:«خدا دهانت را بشکند،از پیش من برو،لازم نیست در این مورد سخن کنی».سر انجام عثمان به مصریان اجازۀ ورود داد.محمد بن مسلمه گوید:«چون بیامدند به عنوان خلافت به او سلام نکردند و دانستم که این عین شرّ است...آنگاه مصریان...در کار سخن کردن ابن عدیس را پیش انداختند که از اعمال ابن سعد در مصر سخن آورد و گفت که با مسلمانان و ذمیان بدرفتاری می کند و در کار غنایم مسلمانان عدالت نمی کند و چون در این بابت با وی سخن کنند می گوید که این نامۀ امیر مؤمنان است که به من نوشته.
آنگاه از کارهایی که عثمان در مدینه کرده بود و مخالف عمل أبو بکر و عمر بود سخن آوردند[آورد]. (1)ابن عدیس گفت:«از مصر آمده بودیم و قصد کشتن تو داشتیم،مگر این که از خلافت کناره کنی،امّا علی علیه السّلام و محمد بن مسلمه ما را پس فرستادند و محمد تعهد کرد از کارهایی که گفتیم دست بداری».آنگاه رو به محمد کرد و گفت:«مگر تو با ما چنین نگفتی؟»گوید:گفتم:«چرا».مصریان سپس ماجرای یافتن نامه رسمی را که دستور مجازات آنها را می داد،همچنان که برای محمد بن مسلمه شرح داده بودند،بازگو کردند. (2)
داستان نامه رسمی که به دست شورشیان مصری افتاد و مورخان جدید را کنجکاو و متحیّر کرده است،ولهاوزن با احتیاط می نویسد:«آنها ادّعا کردند که نامۀ خلیفه را کشف کرده اند»بدون آن که به اتهامات مطرح شده علیه مروان در منابع اشاره کند. (3)این برخورد غیر متعهدانه نسبت به این موضوع در بین نویسندگان جدید عمومیت دارد.جعیط کل این واقعه را بسیار تردیدآمیز می داند و می پرسد که آیا اصلا این نامه وجود داشته است.
اگر چنین نامه ای وجود داشته احتمال دارد که مصریان تندروتر آن را جعل کرده بودند تا دستاویزی برای حمله به عثمان داشته باشند.احتمال دیگر آن است که شاید عثمان و
ص:176
اطرافیان اموی او طرز تفکر خود را نسبت به شورشیان تغییر داده بودند.به هر حال، عثمان صرفا ملعبه ای در دست مروان نبود. (1)کایتانی به تفصیل استدلال می کند که داستان نامه باید بعدا جعل شده باشد،زیرا عبد اللّه بن سعد،که نامه خطاب به او نوشته شده بود،در آن زمان در مصر نبود.مع ذلک او سرانجام به زعم خود راه حل را یافته بود:
«جعل این نامه به دست امویان علیه مصریان انجام نگرفته،بلکه به دست دوستان علی علیه السّلام علیه خلیفه انجام گرفته است!» (2)لوی دلاویدا (3)هر چند دربارۀ واقعیتها این قدر مطمئن نیست،به گمان خود در روایتی از جهیم فهری عثمانی که بلاذری آن را نقل کرده، شواهدی در تأیید مکاشفۀ کایتانی یافته است.به گفته جهیم،عثمان در حضور او در پاسخ به سؤال علی علیه السّلام که در خصوص نامه به چه کسی ظنین است،می گوید:«من به کاتب خود و به تو،یا علی علیه السّلام،سوء ظن دارم»و چون علی پرسید:«چرا به من سوء ظن داری؟»گفت:«زیرا مردمان[شورشیان مصری]از تو فرمان می برند،امّا تو آنها را از من بازنمی گردانی ». (4)
آشکارا جای تردید است که عثمان در زمانی که می دانسته وضعیت او به خیرخواهی علی علیه السّلام وابسته است چنین اظهارات کنایه آمیزی بر زبان آورده باشد.امّا ممکن است او زمانی که در مورد نقش مروان،که علی علیه السّلام و دیگران به او سوء ظن داشتند و خود او نیز به آن واقف بود،تحت فشار قرار گرفت موقتا از کوره در رفته باشد.بدیهی است که این روایت به هیچ وجه حاکی از دخالت واقعی علی علیه السّلام نیست.این نظریه که علی علیه السّلام توانسته باشد در زیر گوش مروان شکاک با کاتب خاص خلیفه تبانی کند این تصور را ناپذیرفتنی می سازد.
در واقع،آشکار است که مروان،همان گونه که در روایات نیز مورد سوء ظن قرار
ص:177
گرفته،در این نامه دست داشته است.مروان از همان آغاز معتقد بود که باید با شورش مقابله کرد.پس از موافقت با شورشیان در ذی خشب،او شایع کرد که علی علیه السّلام با آنان تبانی و به آنان سفارش کرد که به مصر بازگردند و تجهیزات بیشتری فراهم آورند.از نظر او کاملا منطقی بود که به عبد اللّه بن سعد دستور داده شود با مجازات و زندانی کردن رهبران مصریان از این کار جلوگیری کند.اینکه آیا او خود این تئوری توطئه را باور داشت یا نه به بحث ما مربوط نمی شود.حدّ اقل کاری که او می توانست انجام دهد به راه انداختن این بازی و فرستادن نامه بلافاصله پس از بازگشت از ذی خشب به مدینه بود.
حقیقت این است که عبد اللّه بن سعد احتمالا اندکی پیش از آن مصر را ترک کرده یا در صدد این کار بوده است.بر طبق گفته ابو الخیر،از راویان متقدم و موثق مصری،عثمان به درخواست خود عبد اللّه به او اجازه داده بود که به مدینه برود. (1)مروان نیازی نداشته که بداند او هنوز در مصر هست یا نیست.در هر حال،پیک با او ملاقات می کرده و عبد اللّه می توانسته فرمان را به جانشین خود ابلاغ کند.از قضا،هنگامی که عبد اللّه به ایله رسید دانست که شورشیان در حال بازگشت به مدینه اند.در این زمان به مصر بازگشت تا مانع بروز مشکلاتی در آنجا شود.امّا دیگر خیلی دیر شده بود.محمد بن ابی حذیفه، که او نیز باخبر شده بود مردانش دوباره به مدینه بازمی گردند،بر مصر تسلّط یافت. (2)لذا عبد اللّه بن سعد به فلسطین پناه برد. (3)
شاید بتوان همراه با جعیط پرسید که آیا عثمان واقعا از نامه ای که به نام او فرستاده
ص:178
شده بود بی خبر بوده است.همواره یکی از امتیازاتی که حاکمان بسیار طرفدار آن بوده اند این بوده که وقتی سررشته امور از دست در می رود،از کارهای زیردستان خود اظهار بی اطلاعی کنند.شاید این که عثمان پسر عموی جوان خود را مجازات نکرد نشانه ای از مشارکت خود او در این کار باشد.امّا به نظر می رسد که علی علیه السّلام و محمد بن مسلمه واقعا به بی گناهی او اطمینان یافتند.تزلزل او بین توبه در برابر همگان و سرسختی تکبرآمیز وی ظاهرا مردی را نشان می دهد که عمیقا آشفته است و دیگر توان داوری صحیح خود را از دست داده است.
محاصرۀ خانه عثمان به دست مصریان،که بیشترین اعتراض را علیه عثمان داشتند، انجام گرفت و ادامه یافت،هر چند تعداد اندکی از ساکنان مدینه نیز گاه به آنان می پیوستند.تاریخ دقیق ورود نیروهای ناراضی کوفی و بصری مشخص نیست.رهبری آنان را مالک اشتر و حکیم بن جبله عبدی (1)به عهده داشتند و گفته اند که تعداد آنها به ترتیب حدود دویست و صد نفر بود. (2)ورود آنان مطمئنا پس از بازگشت هیأتهای اعزامی
ص:179
[عثمان]از ذی خشب و به احتمال زیاد تقریبا همزمان با ورود دوبارۀ مصریان بود. (1)آنها شاید شهرهای خود را به اسم رفتن به حج ترک کرده،سپس در مدینه ماندند.به هر حال،اینان در محاصره شرکت نداشتند. 2ظاهرا مالک اشتر مخالفت علی علیه السّلام و عایشه را با به کارگیری خشونت مد نظر داشت.به روایت خود او،وی به دیدن ام حبیبه،دختر ابو سفیان و همسر اموی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله،رفت و به او پیشنهاد کرد که عثمان را در هودج خود بسلامت از محاصره بیرون ببرد.امّا امویان این پیشنهاد را نپذیرفتند و تأکید کردند که آنها هیچ کاری با او ندارند. 3
«محاصره»در ابتدا مسالمت آمیز بود.دیدارکنندگان رسمی و غیر رسمی مجاز بودند آزادانه به خانۀ عثمان وارد و از آن خارج شوند.حتی مروان و عبد الرحمن بن عتّاب می توانستند در شهر و در قصر به کارهای خود برسند(احتمالا با استفاده از دری فرعی).
عثمان در نامه های خود به شامیان و حاجیان مکه در آغاز محاصره،شکوه کرد که دشمنانش 4او را از امامت نماز و رفتن به مسجد بازداشته و هر چه توانسته اند از مدینه برگرفته اند. 5شاید آخرین بخش این عبارات به گرفتن کلیدهای بیت المال از سوی طلحه اشاره داشته باشد.در ابتدا امامت نمازهای جماعت،به توصیه علی علیه السّلام،به عهدۀ ابو ایوب انصاری بود،امّا از عید قربان به بعد خود علی علیه السّلام با مردم نماز می کرد. 6
ص:180
عبید اللّه بن عدی بن خیار از اعقاب نوفل بن عبد مناف به دیدار عثمان رفت و به او گفت از نماز گزاردن پشت سر«امام فتنه»کراهت دارم.خلیفه به او سفارش کرد با مردم نماز بگزارد که نماز بهترین عمل آنان است.امّا از اعمال ناپسند آنان دوری کند. (1)گویا شورشیان هنوز امیدوار بودند که عثمان به خواسته های آنان گردن نهد.بر اساس نامه های عثمان،آنان به مسلمانان نامه نوشته بودند که به تعهدی که عثمان با آنها کرده راضی اند. (2)
ظاهرا عثمان مایل نبود علت واقعی بازگشت ناگهانی آنان به مدینه،یعنی یافتن نامه را آشکار کند و فقط اشاره می کند که آنان بازگشته اند تا از انجام تعهدات خلیفه آگاه شوند.
عثمان ادامه می دهد:«به یاد ندارم از تعهدی که برای آنها کرده ام بازگشته باشم.
پنداشتند که اجرای حدود می خواهند.گفتمشان:آن را بر هر که می دانید از حدود تجاوز کرده و بر هر کس،از نزدیک و دور،که بر شما ستم کرده اجرا کنید».گفتند:«باید قرآن تلاوت شود.»گفتم:«هر که خواهد آن را تلاوت کند،غلو نکند و بر خلاف تنزیل خدا نخواند.»گفتند:«باید تبعیدیان به سرزمین خود بازگردند،محروم مقرری بگیرد و مال به مستحق رسد و سنّت نیکو رعایت شود و به خمس و زکات تجاوز نشود و مردم نیرومند و امین امارت یابند و آنچه به ستم از مردمان گرفته شده به صاحبانش بازگردانده شود.به این همه رضایت دادم.و بر آن ثبات ورزیدم(اصطبرت له)و پیش زنان پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله رفتم و با آنها سخن کردم».او سپس می افزاید که تمام خواسته های آنان را برآورده ساختم امّا آنگاه عمرو بن عاص بر من ستم کرد و از حق بگردید. (3)
ص:181
عثمان در ادامه نامه می نویسد:«اینک که این نامه را می نویسم مرا میان سه چیز مخیر کرده اند:یا به عوض هر که به خطا یا صواب آسیبی به او زده ام از من قصاص گیرند و چیزی از آن وانگذارند، (1)یا از خلافت کناره کنم تا دیگری را به خلافت بردارند،یا کس پیش سپاهیان فرمانبردار خویش در ولایات و مردم مدینه فرستند و از حق اطاعتی که خداوند سبحان برای من بر آنها مقرر داشته بیزاری کنند.به آنها گفته ام:این که از خویشتن قصاص پس دهم،پیش از من خلیفگان بوده اند که خطا و صواب کرده اند و کس از آنها قصاص نگرفته.می دانم که آنها قصد جان من دارند.امّا این که از خلافت بیزاری کنم،اگر بزنندم (2)بهتر از آن است که از کار خدای عز و جل و خلافت وی بیزاری کنم. (3)امّا این که گویید:کس به سپاهیان و مردم مدینه فرستید که از اطاعت من بیزاری کنند،من گماشته شما نیستم و از پیش آنها را به اطاعت مجبور نکرده ام،خودشان به اطاعت آمدند که رضای خدای عز و جل و اصلاح میان کسان می خواستند.هر کس از شما دنیا می جوید جز آنچه خدای عز و جل برای وی مقرر کرده نخواهد یافت و هر که تقرب خدا و خانه آخرت و صلاح امّت و رضای خدای عز و جل و سنّت نکوی پیمبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و دو خلیفه پس از او می خواهد،خدا در مقابل آن پاداش می دهد که پاداش شما به دست من نیست و اگر همۀ دنیا را به شما دهم بهای دین شما نیست و کاری برای شما نسازد...».
«هر که به پیمان شکنی رضا دهد،من رضا نمی دهم،خدای سبحانه نیز رضا نمی دهد که پیمان وی را بشکنند.امّا چیزها که مرا دربارۀ آن مخیر می کنند خلع(نزع)و نصب
ص:182
خلیفه(تأمیر)است،من به اتّفاق یارانم خویشتن داری کرده ام و منتظر حکم خدا مانده ام...که تفرقه امّت و خونریزی را خوش ندارم.»او در پایان نامه ها مردم را به درست پیمانی و هماهنگی در کار خدا می خواند و از هر کاری که کرده به درگاه خدا توبه می کند و از خدای عز و جل می خواهد که او و مؤمنان را ببخشد. (1)
در این نامه ها که بی تردید به تأیید مروان رسیده بود،هیچ ذکری از اعتراضات شورشیان علیه مروان و پیغامی که او به نام خلیفه برای مجازات آنان فرستاده بود به میان نیامده بود.این نامه ها لحنی قاطع داشت و امکان هر گونه امتیازدهی دیگر را منتفی می دانست،چرا که مدّعی بود تمام خواسته های معقول پیش از آن برآورده شده است.
امّا در آنها بر پایبندی خلیفه به آرامش و مسالمت در جامعه نیز تأکید شده بود و کسی به برداشتن سلاح برای سرکوب مخالفان دعوت نشده بود. (2)در نظر بود که این بحران بدون خشونت حل شود.از تهدیدی که خلیفه و«یاران»او ممکن بود در برابر آن آرامش خود را از دست بدهند هیچ صحبت نشده بود.
مفاد اصلی روایات فراوان دربارۀ تأکید عثمان بر خودداری از هر گونه جنگ و خشونت حتی برای دفاع در برابر شورشیان موثق و قابل اعتماد است.او که به حرمت خون مسلمانان کاملا آگاه بود و به آن احترام می گذاشت،مایل بود در مقابله با شورشیان هیچ خونی ریخته نشود و آنان به خشونت سوق داده نشوند.در روایاتی که پس از این جنگ داخلی در بین مسلمانان رواج یافت و حکومتهای سفاک برای اعمال سرکوب و
ص:183
خشونت از آنها استفاده کردند،داستانهایی آمده مبنی بر این که عثمان به معاویه و عبد اللّه بن عامر نوشت که سپاهیانی را به مدینه گسیل کنند و آنها نیز چنین کردند.شاید حرب بن خالد بن یزید،نبیرۀ معاویه،نخستین کسی بود که مدّعی شد معاویه حبیب بن مسلمه فهری را با چهار هزار نفر شامی به کمک عثمان فرستاد.طلایه سپاه،مرکب از هزار نفر به فرماندهی یزید بن اسد بجلی،به وادی القری یا ذی خشب رسیده بودند که خبر قتل عثمان را شنیدند و بازگشتند.در سلسله سند این داستان اسامی مسلمة بن محارب در بصره و شعبی در کوفه که هر دو از طرفداران بنی امیّه بودند دیده می شود. (1)
داستانهای مشابهی نیز دربارۀ اعزام سپاهی از بصریان به فرماندهی مجاشع بن مسعود سلمی و زفر بن حارث کلابی از سوی عبد اللّه بن عامر وجود داشت. (2)جویریة بن اسماء بصری(ف.173)که طرفدار عثمان امّا مخالف بنی امیّه است روایت کرده معاویه،یزید بن اسد را به سوی مدینه گسیل کرد امّا به او دستور اکید داد که از ذی خشب عبور نکند.
جویریه در پاسخ به این سؤال که چرا معاویه چنین دستوری داد گفت:تا عثمان کشته شود و معاویه خود ادعای خلافت کند. (3)اینگونه داستانها همگی ساختگی اند.حتی
ص:184
روایت ابو عون،مولای مسور از معاصران عثمان که معمولا او را ثقه می دانند،در این باره که حرکت سپاهیان از ولایات شورشیان را به حمله به عثمان واداشت حد اکثر نشان دهندۀ شایعاتی است که در مدینه رواج داشته است. (1)
مسئولیت اصلی دفاع از عثمان و خانه او بر اساس معیارهای قبیله ای،بر عهدۀ خویشاوندان اموی او،موالی و همپیمانان آنان بود.امّا خلیفه که می کوشید از خونریزی جلوگیری کند در این مرحله مایل نبود خیلی بر آنان تکیه کند و در نتیجه این کشمکش را به جنگی بین بنی امیّه و مخالفان آنان مبدّل سازد،بلکه در پی کسب حمایت اخلاقی بزرگان اسلام و همسران پیامبر صلّی اللّه علیه و آله بود که امید داشت نفوذ آنان مانع حملۀ شورشیان شود.به این دلیل،هر کاری توانست انجام داد تا عایشه را از رفتن به حج منصرف کند.
گفته اند در نخستین مراحل محاصره،مغیرة بن شعبه به عثمان توصیه کرد که با دادن فرمان آماده باش نظامی به همپیمانان و خویشاوندان خود به منظور ترساندن شورشیان نوعی نمایش قدرت دهد.عثمان چنین کرد امّا سپس به آنان دستور داد که بدون جنگ صحنه را ترک کنند.چون آنان محل را ترک کردند سودان بن حمران،رهبر شورشیان،به تعقیب آنان پرداخت.پس مروان بازگشت و آنان با شمشیر ضرباتی رد و بدل کردند امّا به یکدیگر آسیبی نرساندند.عثمان بلافاصله غلام خود ناتل را فرستاد و به مروان دستور
ص:185
داد که با همراهان خود به داخل قصر بازگردند. (1)
گفته اند که قطن بن عبد اللّه بن حصین ذی الغصّه،رئیس بنی حارث بن کعب در کوفه، به عثمان پیشنهاد کرد که با مردانش برای دفاع از او راهی مدینه شود.اگر این روایت صحیح باشد او احتمالا در موسم حج به مدینه آمده است.امّا عثمان با تأکید بر این که نمی خواهد با شورشیان بجنگد او را بازپس فرستاد. (2)همچنین روایت کرده اند که عثمان بن ابی العاص ثقفی،والی پیشین بحرین،نیز پیشنهاد کرد که به طرفداری از عثمان بجنگد.قبیله ثقیف از پیش از اسلام پیوندهایی با بنی امیّه داشت.عثمان پیشنهاد او را نپذیرفت و با درخواست او برای رفتن به بصره موافقت کرد. (3)
در این هنگام،عثمان برخی از بزرگان اسلام را در اطراف خود گرد آورده بود.او فرماندهی مدافعانی را که در قصر جمع آمده بودند به عبد اللّه بن زبیر واگذاشت نه به فردی اموی.ابو حبیبه که در زمان محاصرۀ عثمان به دیدار او رفته بود او را با حسن بن علی علیه السّلام،ابو هریره،عبد اللّه بن عمر و عبد اللّه بن زبیر علاوه بر سعید بن عاص و مروان از امویان یافت.ابو هریره برای تقویت روحیه محاصره شدگان حدیثی را از پیامبر روایت کرد که فرموده بود«بعد از ما فتنه و بلایی پیش خواهد آمد.»ابو هریره پرسید«آیا راه گریزی از آن خواهد بود؟»پیامبر در پاسخ فرمود:«از راه امین و حزب او»و ابو هریره به عثمان اشاره کرد. (4)
شواهد دال بر حضور حسن بن علی علیه السّلام در بین مدافعان به قدری زیاد است که نمی توان در آن تردید کرد. (5)او را بر خلاف برادرش،محمد حنفیه،دوستدار عثمان
ص:186
دانسته اند و گفته اند که بعدا از پدرش به سبب دفاع نکردن از عثمان انتقاد کرد. (1)به گفتۀ ابن ابزی که طرفدار علی علیه السّلام بود،حسین بن علی علیه السّلام نیز در آغاز محاصره به نزد عثمان آمد و آمادگی خود را برای پشتیبانی از او اعلام داشت.عثمان از علی علیه السّلام خواسته بود که به نزد او برود و او حسین علیه السّلام را به جای خود فرستاده بود.عثمان از او پرسید آیا گمان می کنی می توانی از من در برابر مخالفان دفاع کنی.چون حسین علیه السّلام پاسخ منفی داد، عثمان گفت بیعت خود را از تو برداشتم،برو و بگو پدرت به اینجا بیاید.حسین علیه السّلام درخواست عثمان را به علی علیه السّلام رساند،امّا محمد حنفیه مانع رفتن او شد. (2)در بین مدافعان خانه عثمان عبد اللّه بن عامر بن ربیعه عنزی،هم پیمان طایفۀ عمر،یعنی طایفه عدی، (3)نیز دیده می شد که احتمالا به سبب پیوستگی با عبد اللّه بن عمر در آنجا حضور یافته بود.حتّی در برخی از روایات متأخرتر از محمد پسر طلحه نیز نام برده اند، (4)امّا این روایات موثق نیستند.
مخالفان نیز به نوبه خود مایل به خونریزی نبودند،چنان که نامه های عثمان نیز به این نکته دلالت می کند.درست است که آنان در این زمان به چیزی کمتر از کناره گیری عثمان و انتخاب خلیفه ای دیگر راضی نبودند،امّا درخواست آنان برای قصاص در برابر تمام موارد اجرای حدود،تبعید و حبس که به عقیده آنان عثمان در آنها راه خطا پیموده بود، صورت واقعی نداشت.به نظر می رسد که آنان از احتمال دستیابی به توافقی برای
ص:187
بر کندن ریشه شرّ یعنی مروان،که هیچ منصب رسمی نداشت،سخن نمی گفتند.خلیفه هم که هنوز بی هیچ قید و شرطی از پسر عمویش طرفداری می کرد،آماده نبود چنین توافقی را پیشنهاد کند.او به همین اندازه نیز مصمم بود از خلافت کناره گیری نکند.و امّا آخرین راهی که رهبر شورشیان پیشنهاد کرد دعوت به ترک همگانی اطاعت از خلیفه بود.سخنان خصوصی آنان دربارۀ ریختن خون خلیفه به اندازه نیّت واقعی آنان برای مجبور کردن او به کناره گیری از قدرت جدّی نبود.افزون بر این،تعداد آنها در آن زمان بزحمت از تعداد مدافعان فراتر می رفت.عده آنان را ابن سیرین،شاید با قدری مبالغه، هفتصد تن ذکر کرده است. (1)
هیچ چشم انداز آشتی در پیش رو نبود و زمان به تندی می گذشت.رفتار مخالفان مأیوس شاید بر اثر ورود عناصر تندروتر و پخش شایعۀ نزدیک شدن سپاهیان وفادار به خلیفه از ولایات،خشن تر می شد.آنان چند بار سعی کردند که مانع رسیدن آب به خانه عثمان و رفت و آمد آزادانه ملاقات کنندگان شوند.حتی ام حبیبه،دختر ابو سفیان و یکی از مادران مؤمنان نیز هنگامی که برای دیدن عثمان آمد و با خود قمقمه ای چرمین داشت با مشکلاتی روبرو شد. (2)شورشیان هنگامی که عبد اللّه بن زبیر پیغام عثمان را می خواند به او تیر انداختند،چرا که گمان می کردند در آن نکتۀ تازه ای نیست.اگر آنان بدقّت به آن گوش سپرده بودند شاید مبنایی برای آشتی واقعی در آن می یافتند.عثمان پیشنهاد می کرد که از آن پس فقط بر طبق نظر مادران مؤمنان و اهل حل و عقد حکومت کند.این امر به معنای پایان نفوذ ویرانگر مروان بود.
در روز پنجشنبه،هفدهم ذی حجه،صلح شکسته شد.شروع حمله که آغازگر جنگ داخلی بود از سوی خانه عثمان انجام گرفت. (3)یکی از مخالفان در آن روز نیار بن عیاض اسلمی،از اصحاب سالخوردۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله بود که برخاست و عثمان را صدا کرد.وقتی
ص:188
عثمان بر بام خانه نمودار شد،نیار او را قسم داد که از خلافت کناره کند. (1)در اثنا ابو حفصۀ یمانی،بنده عربی که مروان او را آزاد کرده بود، (2)تیری انداخت و او را کشت.او خود افتخار می کند که:«به خدا من جنگ را میان کسان راه انداختم».مخالفان کس پیش عثمان فرستادند که قاتل را به ما بسپار.امّا عثمان بار دیگر از مروان حمایت کرد و گفت:
«به خدا قاتل او را نمی شناسم».روز بعد،یعنی جمعه هجدهم ذی حجه،روز نبرد خانه عثمان(یوم الدار)بود و در آن روز عثمان کشته شد.
مروان بر مرکب مراد سوار بود؛او بود که جنگ می خواست.سلامت پسر عموی پیرش،که وی همه چیز خود را از او داشت،برای او واقعا مهمّ نبود.
اگر عثمان قرار بود بر طبق توصیه های مادران مؤمنان و«اهل حل و عقد»،یعنی شایسته سالاری اسلامی عمر،حکومت کند مروان شاهد از دست رفتن«ملک ما»یعنی حکومت بنی امیّه می شد.او از این صحابۀ نخستین که مانع تحقق جاه طلبیهای وی می شدند متنفر و بیزار بود.امید عثمان به این که بتواند بدون دست آلودن به خون مسلمانان خلافت خود را حفظ کند چیزی جز پنداری زاهدانه نبود.مروان خوب دریافته بود که در طول تاریخ بشر تفوق و استیلا تنها از طریق ارعاب،تهدید،خشونت و یا ترساندن از این امور توانسته پای گیرد و استمرار یابد.چرا در اسلام چنین نباشد؟ در حالی که در حکومت بنی امیّه،قاتل نیار می توانست به جنایت خود ببالد،در روایات عثمانیان به قربانی او لقب«نیار الشر»داده بودند تا از نیار اسلمی دیگر،یعنی نیار بن مکرز،که طرفدار عثمان بود و در تشییع جنازه او شرکت داشت و بدین جهت لقب«نیار الخیر»یافته بود،متمایز شود.سپس برای اثبات اتهام شر بودن،نیار بن عیاض را متهم کردند که نخستین کسی بود که خون عثمان را با زدن شمشیر به صورت او ریخت. (3)با این همه شورشیان با آن که پس از قتل نیار،از آخرین امتناع خلیفه از پذیرش
ص:189
مسئولیت تعدّیهای خادمان خود به خشم آمده بودند،بازهم پا را از حدود اخلاقی فراتر نگذاشتند.
آنان شب هنگام با قدرت کامل در اطراف خانۀ عثمان گرد آمدند و مشعلهای فراوانی برافروختند.صبحگاهان حمله آغاز شد.چند تنی بر بام خانه آل عمرو بن حزم در همسایگی خانه عثمان رفتند.به گفته ابو حفصه،کنانة بن عتّاب[کنانة بن بشر بن عتّاب] نخستین کسی بود که با مشعلی در دست نمودار شد.از دنبال او مشعلها آوردند و بر آنها نفت ریختند و سقف چوبی و درهای بیرونی بسرعت طعمه آتش شد،گرچه چند تن از مدافعان خانه بر پشت بام در برابر آنان مقاومت کردند.
عثمان گفت هر که اطاعت من می کند جنگ نکند و فقط خانه خود را حفظ کند.وی آنان را مطمئن کرد که مخالفان فقط قصد او را دارند و چون به او دست یابند دیگران را رها خواهند کرد. (1)بیشتر مدافعان خانه،و از جمله عبد اللّه بن زبیر، (2)به احترام خواسته او سلاحهای خود را بر زمین گذاشتند.ابو هریره بعدها روایت کرد که من در آن روز شمشیرم را به کناری افکندم و نمی دانم چه کسی آن را برداشت. (3)مروان،سعید بن عاص و چند تن دیگر از فرمان او اطاعت نکردند.آنان مهاجمان را از دری که دچار حریق نشده بود بیرون راندند و در بیرون قصر به شورشیان تاختند.به روایت ابی مخنف نخستین کسی که به قتل رسید مغیرة بن اخنس بود که رفاعة بن رافع انصاری از طایفه بنی زریق قبیله خزرج و از مجاهدان بدر او را کشت. (4)
ص:190
مروان و در پی او ابو حفصه،مولای او،بیرون رفتند.مروان بانگ زد و هماورد خواست.چون دامن زره خود را برگرفت و زیر کمربند جا داد،رهبر شورشیان ابن نباع (عروة بن شییم)که از سوی عبد الرحمن بن عدیس برای نبرد فرستاده شده بود ضربتی به گردن او زد که او را از پای درآورد.مروان به خود پیچید و بر زمین افتاد.پس عبید بن رفاعة بن رافع به طرف او رفت که خلاصش کند.امّا فاطمه[مادر رضاعی مروان]دختر اوس،دایۀ مروان،بر او جست و گفت:«اگر قصد کشتن این مرد را داری که کشته شد و اگر می خواهی با گوشتش بازی کنی این کار زشت است».عبید دست از مروان بداشت و فاطمه به کمک ابو حفصه مروان را که سخت زخمی بود به خانه خود برد.عبد الملک بن مروان بعدها به پاداش این کار فاطمه،نوه یا پسر او ابراهیم بن عدی[ابراهیم بن عربی کنانی]را حکومت یمامه داد. (1)سعید بن عاص نیز بیرون رفت و جنگید تا آن که جراحتی سخت به سرش رسید. (2)بنا به روایت ابو مخنف،عامر بن بکیر کنانی،از مجاهدان بدر،او را ضربت زد و نائله،همسر عثمان،وی را نجات داد. (3)
سه نفر قریشی دیگر در دفاع از عثمان کشته شدند:عبد اللّه بن وهب بن زمعه و عبد اللّه بن عبد الرحمن بن عوّام،برادرزادۀ زبیر،که هر دو از بنی اسد بودند و عبد اللّه بن ابی میسرة بن عوف بن سبّاق از بنی عبد الدار.عبد الرحمن،برادرزادۀ زبیر،به مخالفان پیشنهاد کرد که نزاع را بر اساس کتاب خدا فرو بنشانند،با این حال عبد الرحمن بن عبد اللّه جمحی قریشی به او حمله کرد و او را کشت.دو تن دیگر در نزدیک خانه عثمان مورد حمله گروهی از مردان قرار گرفتند و کشته شدند. (4)ناتل،غلام عثمان،نیز از جمله
ص:191
کشته شدگان بود. (1)گفته اند که عبد اللّه بن زبیر،حسن بن علی علیه السّلام و عبد اللّه بن حاطب جمحی زخمی شدند.اگر روایات مربوط به این موضوع موثق باشند به احتمال زیاد،این جراحتها بر اثر جنگ به آنان وارد نیامده است. (2)
بدین ترتیب،مدافعان قریشی عثمان،و از جمله خویشاوندان امویش،او را به درخواست خودش ترک کردند.احتمالا غلامان و محافظان شخصی او هنوز هم از درها مراقبت می کردند.
امّا در هنگام نماز عصر (3)که سرنوشت مورد انتظارش به سراغ او آمد،او با زنش نائله در اتاق خود تنها بود و قرآن می خواند.اگر پسرعمویش مروان پس از آن که به دست خود مصیبتی برای او پیش آورد،واقعا می خواست مانع دستیابی دشمنان به پیرمرد شود،چنان که در دو بیت شعر ادعا کرده، (4)می بایست بنا به درخواست خود عثمان در کنار او بنشیند، (5)نه آن که در بیرون خانه به رجزخوانیهای گزافه آمیز بپردازد.ولید بن عقبه،برادر[مادری]عثمان حتی در مدینه هم نبود بلکه در امنیّت و آرامش در مراض، واقع در نزدیک مدینه،خبر قتل عثمان را دریافت کرد و ریاکارانه به مردم خطاب کرد که ای کاش پیش از رسیدن خبر مرگ عثمان،او جان سپرده بود. (6)هیچ نمی دانیم که پسران
ص:192
بزرگ عثمان در آن هنگام کجا بودند.
بنا به روایت خانوادگی آل عمرو بن حزم،محمد بن ابی بکر و کنانة بن بشر،سودان بن حمران و عمرو بن حمق از پشت بام خانه آنان به بام خانه عثمان رفتند و به اتاق نائله داخل شدند.محمد بن ابی بکر ریش عثمان را گرفت و گفت:«ای نعثل،خدایت خوار کند». (1)عثمان گفت:«من نعثل نیستم،بلکه بنده خدایم و امیر مؤمنان».محمد گفت:« معاویه و فلان و فلان کاری برای تو نساختند».عثمان گفت:«برادرزاده ریشم را رها کن.
اگر پدرت بود چیزی را که تو گرفته ای نمی گرفت».محمد گفت:«اگر دیده بودت که این کارها را می کنی به تو اعتراض می کرد،آنچه من می خواهم بیش از گرفتن ریشت است».
عثمان گفت:«از خدا بر ضد تو یاری می جویم و از او کمک می خواهم».پس از آن، محمد با تیری که همراه داشت به پیشانی او زد.کنانة بن بشر تیرهایی را که داشت بلند کرد و بیخ گوش عثمان زد که تا گلوی او فرو رفت.آنگاه با شمشیر زد و او را کشت. (2)
روایت دیگری از ابو عون،مولای مسور،در همین زمینه می گوید که کنانة بن بشر پیشانی و جلو سر عثمان را با چماق آهنین می کوفت که به رو درافتاد و چون به رو درافتاد سودان بن حمران مرادی او را زد و کشت.به هر تقدیر،گوید که سپس عمرو بن حمق بر سینه عثمان نشست و نه ضربت به سینه او زد. (3)
در این هنگام،خانه به تاراج رفت.نائله به مراقبت از جنازه عثمان پرداخت امّا دفن او
ص:193
پیش از فرا رسیدن شب ممکن نبود. (1)مخالفان مانع دفن او در قبرستان بقیع الغرقد شدند،لذا جنازه او در حشّ کوکب دفن شد که در نزدیک قبرستان بقیع قرار داشت و بعدها ضمیمه آن شد.به گفته نیار اسلمی(خیر)،حکیم بن حزام،جبیر بن مطعم،ابو جهم بن حذیفه و خود او در تشییع جنازۀ عثمان حضور داشتند.جبیر بر جنازه،او نماز گزارد. (2)
از روایات دیگری برمی آید که زنان عثمان یعنی نائله و ام البنین نیز با آنها همراه بودند. (3)
در روایات دیگر،از افراد دیگری نیز نام برده اند،امّا حضور آنان مورد تردید یا نامحتمل است. (4)هیچ یک از خویشاوندان اموی عثمان حضور نداشتند.بیشتر آنان به ام حبیبه دختر ابو سفیان و بیوۀ محمد صلّی اللّه علیه و آله پناه برده بودند و او اکثر آنان را در انبار غله ای(کندوج) و سایرین را در محلی دیگر پنهان کرده بود.گویا معاویه بعدها آنها را دست می انداخته است که در چنین پناهگاه دور از شأنی مخفی شده اند. (5)
روایات سنّیان و متون درسی جدید در غرب،معمولا عثمان را خلیفه ای پیر و پارسا تصویر می کنند که در زمان قتل آهسته قرآن می خواند.این تصویر کاملا نادرست نیست.
او تا پایان کار همچنان به تعهد مذهبی برای دوری از ریختن خون مسلمانان پایبند ماند.
ص:194
او در صبح یوم الدار بار دیگر در نزد سعد بن ابی وقاص بر توبه از تمام خطاهای خود تأکید کرد و به مدافعان خود دستور داد که سلاحهایشان را بر زمین بگذارند.او که همه کس جز زنش ترکش کرده بودند،سرانجام گریزناپذیر خود را با آرامش پذیرفت.با این حال،می بایست حس کرده باشد که بیشترین بار گناه ایجاد این مصیبت به عهده خود او بوده است.سرطانی که خود او به سبب علاقه بی حد و حصر به خویشاوندی فاسد و آزمند در پیکرۀ خلافت رشد داده بود و نمی توانست آن را ریشه کن کند،او را به نابودی کشاند.این سرطان پس از او همچنان به رشد خود ادامه داد و شایسته سالاری اسلامی را که مبنای خلافت عمر بود کاملا کنار زد.معاویه،جانشین عثمان،خلافت را،همچنان که در پیش بینی مشهوری از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله آمده بود،به سلطنتی استبدادی و سنّتی تبدیل کرد.
ص:195
ص:196
حاکمیت علی علیه السّلام مشخّصه هایی مغایر با خلافت را داشت.این حاکمیت بر طبق معیارهای دورۀ نخستین خلافت،فاقد مشروعیت بود.علی علیه السّلام از طرف شورایی از برجسته ترین صحابۀ نخستین،که عمر آن را شرط جانشینی مشروع دانسته بود،برگزیده نشد؛و نیز از پشتیبانی اکثریّت قریش که در تشکیلات حکومتی أبو بکر به منزلۀ تنها طبقۀ حاکمی شناخته می شد که حق داشت دربارۀ خلافت تصمیم گیری کند،بی بهره بود.
امّا علی علیه السّلام به مشروعیت ادعای خویش که مبتنی بود بر خویشاوندی نزدیکش با پیامبر صلّی اللّه علیه و آله،آگاهی اش از اسلام،همراهی اش با آن از همان روزگار نخستین،و شایستگی اش در مراقبت از آرمانهای آن،یقین کامل داشت.از نظر او معیارهایی که أبو بکر و عمر برای حاکمیت مشروع وضع کرده بودند،اصالت نداشت.علی به أبو بکر گفته بود که تأخیرش در بیعت با او در مقام جانشین پیامبر،از آن روی بود که به تقدم حق خویش در خلافت باور داشت.هنگامی که سرانجام با أبو بکر،عمر و عثمان بیعت کرد همچنان بر عقیده اش باقی بود.او برای حفظ اتّحاد مسلمانان بیعت کرد،و این در زمانی بود که معلوم شد مسلمانان از او،به منزلۀ جانشین بر حق پیامبر،روی برتافته اند.وقتی امّت مسلمان یا بخش اعظم آن،به او روی آوردند،نه فقط حق مشروع او،که تکلیف اقتضا می کرد رهبری آنان را بر عهده گیرد.
ص:197
کشته شدن عثمان شورشیان و هم پیمانان مدنی آنان را بر مرکز خلافت مسلّط کرد و طلحه و علی علیه السّلام نامزدهای بالقوۀ جانشینی بودند.چنین می نماید که در میان مصریان از طلحه،که در مقام مشاور آنان عمل کرده بود و کلید بیت المال را در دست داشت، حمایتهایی شده باشد.امّا کوفیان و بصریان،که از مخالفت علی در توسل به زور آگاهی یافته بودند و نیز بیشتر انصار،ظاهرا به پسرعموی پیامبر گرایش داشتند.دیری نپایید که اینان برتری یافتند و چنین برمی آید که بویژه مالک اشتر رهبر کوفیان در فراهم آوردن زمینه انتخاب علی سهم بسزایی داشته است.
روایتهای مربوط به این رویدادها و فعالیتهای علی علیه السّلام که موجب شد او با عنوان جانشین خلافت به رسمیت شناخته شود،تا حدودی مغشوش و متناقض است.بدین ترتیب،سیر این تحولات را فقط با توجّه به عدم قطعیت نسبی می توان مجددا پی گرفت.
روایتی از علقمة بن وقّاص لیثی کنانی (1)،مشاور نزدیک طلحه (2)،حکایت از آن دارد که در آغاز تلاشهایی بی ثمر صورت گرفته است تا شورایی از قریشیان گرد هم آیند و دربارۀ جانشینی پیامبر بحث و گفتگو کنند.علقمه از جمع شدن گروهی در خانۀ مخرمة بن نوفل،پدر مسور،سخن می گوید.ابو جهم بن حذیفه گفت:«با هر کسی از شما بیعت کنیم نباید در قصاص دخالت کند».عمّار بن یاسر لب به اعتراض گشود:«دربارۀ خون عثمان، خیر».ابو جهم پاسخ داد:«ابن سمیه،تو به خاطر چند تازیانه که خورده ای تقاضای قصاص داری،امّا از خون عثمان قصاص نمی کنی؟»آنگاه اجتماع در هم ریخت. (3)از هیچ یک از شرکت کنندگان دیگر نامی برده نشده است.حضور علقمة بن وقّاص را می توان دلیلی بر آن دانست که طلحه هم در آن میان بوده است،امّا احتمال نمی رود که علی نیز در آنجا حضور یافته باشد.عمار گویا قصد داشت از انتخاب طلحه،که در آن هنگام ظاهرا قصاص مرگ عثمان را جایز می دانست تا خلافت را به دست گیرد،جلوگیری کند، زیرا طلحه بیش از همه در تحریک شورشیان و حرکت آنها کوشیده بود.
ص:198
علی علیه السّلام،هنگامی که خبر قتل عثمان را دریافت کرد،با فرزندش محمد(بن حنفیّه) در مسجد بود.او بی درنگ از مسجد به سوی خانه رفت،امّا بنا بر روایت محمد،در راه با صحابه مواجه شد و صحابه از وی خواستند که بیعت آنان را با او بپذیرد.ابتدا نپذیرفت،سپس تأکید کرد که هر گونه بیعتی باید در مسجد و در برابر عموم مردم صورت گیرد. (1)صبح شنبه روز بعد،علی به مسجد رفت.عطیة بن سفیان ثقفی (2)،که با او همراه بوده،روایت می کند که گروهی از مردم را دیده است که در حمایت از طلحه گرد آمده بودند.ابو جهم بن حذیفه به سوی علی رفت و گفت:«مردم با طلحه توافق کردند در حالی که تو غافل ماندی».علی علیه السّلام پاسخ داد«پسر عمه ام کشته شود و در جانشینی خلافت او دیگران بر من پیشی جویند؟».آنگاه به سمت بیت المال رفت و آن را گشود.
هنگامی که این خبر به گوش مردم رسید،طلحه را رها کردند و به سوی علی رفتند. (3)
بخش آخر این روایت احتمالا ناموثق است.بعید می نماید که در این هنگام علی در بیت المال را گشوده باشد.بلکه،درست تر آن است که علی وارد بازار می شود،در حالی که پیروانش از پی او می روند و از او می خواهند که بیعت آنان را بپذیرد.سپس به خانه عمرو بن محصن انصاری از قبیله بنو عمرو بن مذبول نجّار می رود و در آنجا نخستین بیعتها را می پذیرد.بر حسب روایت کوفیان مالک اشتر نخستین کسی بود که بیعت کرد. (4)
ص:199
احتمال می رود که طلحه و زبیر نیز در این مرحله از روی اکراه تن به نخستین بیعت داده باشند،چنان که مداینی به استناد ابو الملیح بن اسامۀ هذلی روایت کرده است. (1)در عبارتی از حسن بصری به این موضوع اشاره شده است با این مضمون که می گوید:دیدم که زبیر در بوستانی(حشّ)در مدینه با علی بیعت کرد. (2)از طلحه نیز نقل شده است که در بصره به بنو ربیعه گفت او هم در باغی محصور با شمشیری که بر روی سرش آمده بیعت کرده است. (3)بنا به روایت زید بن اسلم،سپس علی دوباره تأکید کرد که بیعت باید در مسجد و در جمع مردم صورت گیرد. (4)در هر حال،مراسم رسمی در مسجد در روز شنبه نوزدهم ذی حجه سال 35 برگزار شد.
بنابر اخبار عمومی و اصلی دربارۀ بیعت که به شعبی عثمانی،کوفی میانه رو،می رسد و ابو مخنف روایت کرده است،طلحه اولین صحابی برجسته ای بود که با علی بیعت کرد.
بیعت رقیب اصلی علی،بی تردید در اعتبار بخشیدن به انتخاب او و شروع آن حایز اهمیّت بود.طلحه با پای خود برای بیعت نیامد.به گفتۀ شعبی،مالک اشتر او را کشان کشان آورد،در حالی که اصرار می ورزید:«بگذار ببینم مردم چه می کنند» (5).چنان که گذشت،بعدا طلحه ادعا کرد که با شمشیر آویخته بر سر بیعت کرده است.سعد بن ابی وقاص دربارۀ این ادعا اظهار نظر کرده و گفته است که از شمشیر چیزی نمی داند،امّا می داند که طلحه بر خلاف خواسته اش بیعت کرده است. (6)بدون تردید،روحیه مردم
ص:200
مسجد،هنگامی که دیدند طلحه بی هیچ تهدیدی تن به بیعت داد،متزلزل شد.علی علیه السّلام و طرفدارانش می توانستند ادعا کنند که او این کار را داوطلبانه انجام داده است.در این هنگام علی کسی را فرستاد تا کلید بیت المال را از طلحه بازگیرد.حکیم بن جبلۀ عبدی، رهبر شورشیان بصره،زبیر را آورد و او نیز بیعت کرد.زبیر بعدا شکایت کرد که یکی از دزدان عبد القیس او را به قهر آورده و با زور شمشیر بیعت کرده است. (1)زبیر ظاهرا از بیعت با علی خرسند نبود.این دو تن از زمانی که پس از مرگ پیامبر وجه مشترکی یافتند، با یکدیگر کینه توزی می کردند و زبیر می توانست تا حدودی این توجیه را برای خویش بیابد که به عنوان صحابی نخستین بیشترین حق را در مطالبۀ میراث خلیفۀ مقتول دارد.در مجموعه احادیث خاندان زبیر روایتی از ابو حبیبه،وابستۀ زبیر،نقل شده است که زبیر به هیچ وجه بیعت نکرد.امّا این قضیه حال و هوایی افسانه ای دارد و نمی تواند گزارشهای بسیار دربارۀ بیعت زبیر را بی اعتبار سازد. (2)
از آنجا که شورشیان ولایات وعده ای از انصار-آنان که هنوز از خفّتی که أبو بکر و عمر بر آنان روا داشته بودند رنج می بردند-بر مدینه تسلّط داشتند،قریشیان حاضر احساس می کردند که برای قبول بیعت با علی سخت تحت فشارند.عبد الله بن ثعلبة بن صعیر عذری،هم پیمان بنو زهرۀ حاضر در مدینه،ادعا کرد که در رأس بیعت مالک اشتر
ص:201
بود که گفت:«هر کس بیعت نکند گردنش را می زنم».او را حکیم بن جبله و پیروانش نیز یاری دادند.عبد الله اظهار داشت چه جبری بالاتر از این؟ (1)بی تردید در اینجا تحریفی صورت گرفته است.در مقایسه با بیعت با أبو بکر،قراین کمتری وجود دارد که توسل به زور را نشان دهد.با این حال گذشته از طلحه و زبیر،بودند کسانی که بعدا ادعا کردند که به زور شمشیر بیعت کرده اند.وقتی سعید بن مسیّب از سعید بن زید بن عمرو بن نفیل پرسید که آیا با علی بیعت کرده است یا خیر،او پاسخ داد:«چه می توانستم کرد،اگر بیعت نکرده بودم،مالک اشتر و هوادارانش جانم را می ستاندند». (2)حکیم بن حزام،یکی دیگر از نزدیکان عثمان نیز پیمان بیعت بست،امّا گویا دیری نپایید که مکه را ترک گفت و در آنجا از خونخواهان عثمان حمایت اخلاقی کرد.
چنین می نماید که شخص علی علیه السّلام از اجبار مردم به بیعت خودداری ورزیده است.
وقتی سعد بن ابی وقّاص را برای بیعت آوردند،پاسخ داد تا مردم بیعت نکنند من بیعت نخواهم کرد؛و به علی اطمینان داد که مایۀ زحمت او نخواهد شد(لا علیک منّی بأس).
علی فرمان داد تا او را رها کنند. (3)سپس عبد اللّه بن عمر را آوردند.او نیز گفت که تنها وقتی با علی بیعت خواهد کرد که مردم بیعت کنند.علی از او خواست کفیلی بیاورد که نخواهد گریخت.ابن عمر گفت کفیل ندارم.در این هنگام مالک اشتر به علی گفت:
«این مرد از شمشیر و تازیانۀ تو امان یافت،بگذار گردنش را بزنم».علی پاسخ داد:«رهایش کن،من کفیلش می شوم.به خدا سوگند،هیچ گاه چه در کودکی و چه در بزرگی او را نیافتم مگر آن که بدخلق بود».موضع ابن عمر،بر خلاف سعد،نسبت به علی خصمانه بود.وی پس از انتخاب علی نزد او رفت و گفت:«ای علی،از خدا بترس و بدون مشورت،در مسند فرمانروایی بر امّت منشین».سپس راه مکه را پیش گرفت و رفت تا به مخالفان بپیوندد. (4)
ص:202
شعبی در روایت خود می افزاید که علی شخصی را نزد محمد بن مسلمه فرستاد تا بیعت کند،امّا محمد عذر آورد و گفت رسول خدا به من فرمان داده است که اگر مردم اختلاف کردند شمشیر خود را بشکنم و در خانه بنشینم. (1)آنگاه علی او را رها کرد.با شخص ناشناخته دیگری به نام وهب بن صیفی انصاری،که پاسخی مشابه به او داد،نیز چنین کرد.علی سپس اسامة بن زید را دعوت به بیعت کرد،امّا اسامه که علی را عزیزترین مردم نزد خویش می دانست عذر آورد و گفت با خدای خود عهد کرده ام که هرگز با گویندۀ«لا اله الا الله»جنگ و ستیز نکنم. (2)
بعید است مجادله هایی که شعبی به این افراد نسبت داده است به هنگام بیعت نخستین صورت گرفته باشد،قبل از زمانی که روشن گردد که علی علیه السّلام با مخالفت مسلحانه مواجه خواهد شد.این مجادلات باید زمانی رخ داده باشد که علی آمادۀ جنگ با عایشه و شورشیان مکه می شد.بنابر روایتی دیگر به نقل از ابو مخنف و دیگران،علی در آن زمان نظر سعد بن ابی وقاص،محمد بن مسلمه،اسامة بن زید و عبد الله بن عمر را جویا شد.علی به آنان گفت وادارشان نمی کند به لشکر او بپیوندند،امّا می خواهد بداند که در پیمان خود ثابت قدم هستند یا خیر.همگی پاسخ دادند آری،امّا دوست ندارند با مسلمانان بجنگند.پاسخ زید در آن هنگام،با عباراتی مشابه در روایت شعبی پیرامون بیعت آمده است. (3)بدین سان،بعید نیست که دست کم اسامه و ابن مسلمه در آغاز با علی بیعت کرده باشند.ابن سعد شاگرد واقدی،سعد بن ابی وقاص،اسامه،ابن
ص:203
مسلمه و زید بن ثابت را از جمله کسانی برمی شمرد که بیعت کردند. (1)این که طبق این روایت عبد الله بن عمر نیز بیعت کرد،احتمالا مبالغه است. (2)
عبد الله بن حسن بن حسن،نبیرۀ علی علیه السّلام،شماری از انصار برجسته تر را برشمرده و آنان را در زمرۀ عثمانیانی دانسته است که بیعت نکردند.اینان عبارت بودند از:حسّان بن ثابت و کعب بن مالک شاعر،زید بن ثابت خزانه دار عثمان،مسلمة بن مخلّد خزرجی، والی مصر در زمان فرمانروایی معاویه و یزید، (3)ابو سعید خدری (4)و نعمان بن بشیر از اصحاب رسول خدا و هر دو اهل خزرج،رافع بن خدیج از قبیله بنو حارثۀ اوس،فضالة ابن عبید اوسی احتمالا قاضی وقت دمشق، (5)و کعب بن عجره بلوی هم پیمان انصار. (6)امّا اکثریّت عظیم انصار با اشتیاق بیعت کردند. (7)
انتخاب علی علیه السّلام بر خلاف رویۀ معمول،که از طرف شورشیان ولایات و انصار حمایت شد-انصاری که أبو بکر از حق رأی محرومشان ساخته بود-امّت را عمیقا به سه فرقه تقسیم کرد.علاوه بر جناحی که از خلافت علی علیه السّلام حمایت می کرد،امویان و طرفداران آنان عقیده داشتند که خلافت از طریق عثمان به تملّک آنان درآمده است؛
ص:204
جناح دیگر اکثریّت قریش بودند که امید داشتند خلافت قریش را به اصولی که أبو بکر و عمر وضع کرده بودند بازگردانند.هنگامی که هر جناحی برای گرفتن حق مورد نظر خود آمادۀ جنگ شد،اسلام در کشاکش جنگی داخلی و بیرحمانه فرو افتاد که پس از علی علیه السّلام نیز ادامه یافت.آتش مصیبت(فلته)که،به نظر عمر خداوند شرّ آن را از بین برد،اکنون همراه با حسّ انتقام جویی شعله ور شده بود.
مکه به صورت کانون طبیعی مخالفت قریش درآمد.عایشه پرچم خونخواهی عثمان را برافراشت.به گفتۀ اهل مدینه،عایشه مکه را پس از زیارت ترک کرده بود،شادمان از این که طلحه جانشین عثمان شده است.وقتی به«سرف»در شش یا دوازده میلی شمال مکه رسید (1)،با عبید بن مسلمۀ لیثی معروف به ابن امّ کلاب از طرفداران علی مواجه شد که عایشه را از جانشینی پسر عموی همسرش آگاه کرد.عایشه بسرعت بازگشت،خود را در حجر مستور داشت و گفت:«ما عثمان را به سبب اموری که بیان داشتیم و بدانها آگاهش نمودیم سرزنش کردیم.او توبه کرد،از پروردگارش آمرزش طلبید و مسلمانان توبه او را پذیرفتند،زیرا چاره ای جز این نداشتند».سپس عایشه علی را متهم می کند که بر عثمان حمله برده و او را کشته است. (2)
در این هنگام گروهی از سران قریش از مدینه رهسپار مکه شدند.طلحه و زبیر که دیدند دیگران با موفقیت در برابر بیعت با علی ایستادند،سوگند خود را شکستند و شهر را بی وداع ترک کردند.عبد اللّه بن عباس که از مکه به مدینه بازمی گشت و پنج روز پس از کشته شدن عثمان به مدینه رسید،بین راه در نواصف،آنان را با ابو سعید(بن عبد الرحمن)بن حارث بن هشام مخزومی (3)و گروهی از قریشیان دیگر دید. (4)امویان نیز
ص:205
باید بسرعت از پناهگاه خود در کشتزارها بیرون رفته باشند و مروان و بسیاری دیگر از آنان با شتاب در مکه گرد آمدند.امّا ولید بن عقبه راهی شام شد تا به معاویه بپیوندد.
انصار عثمانی،حسان بن ثابت،کعب بن مالک و نعمان بن بشیر نیز رفتن به دمشق را برگزیدند. (1)زید بن ثابت و سعد بن ابی وقاص در مدینه ماندند،حال آن که محمد بن مسلمه به ربذه جلای وطن کرد.وقتی عایشه در مکه ماند،ام سلمه بیوۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و از قبیلۀ مخزومی،که با او حج گزارده بود،پس از اینکه عایشه را از پیوستن به شورشیان برحذر داشت،امّا ناکام ماند،به مدینه بازگشت و از علی حمایت کرد. (2)
وقتی عبد الله بن عباس چهار روز پس از جانشینی علی علیه السّلام وارد مدینه شد و به دیدار او رفت،به روایت خود او،مغیرة بن شعبه ثقفی (3)را،که در تدبیر سیاسی زبانزد بود، همراه با علی یافت.در این روایت آمده است که وقتی مغیره آنجا را ترک کرد ابن عباس از علی دربارۀ آنچه مغیره گفته بود پرسید.علی به ابن عباس گفت مغیره پیشتر او را دیده و به او توصیه کرده بود که عبد الله بن عامر،معاویه و حاکمان منصوب شده دیگر از طرف عثمان را در منصبهای خویش نگه دارد و بیعت با خود را در ولایاتشان به آنان
ص:206
واگذارد تا مردم را آرام سازند.علی این پیشنهاد را رد کرده و گفته بود که چنین افرادی را نباید در هیچ منصبی گمارد.اکنون مغیره بازگشته و به علی گفته بود تغییر عقیده داده و تصور می کند که علی باید این افراد را که دیگر اقتدار پیشین خود را ندارند،برکنار سازد و کسانی را که مورد اطمینان اویند به کار گمارد.ابن عباس می گوید که بار نخست توصیه مغیره صادقانه بود،امّا اکنون قصد فریب علی را داشت:«می دانی که معاویه و یارانش اهل دنیایند.اگر آنان را تثبیت کنی،باکی ندارند که چه کسی فرمانروایی می کند،امّا اگر آنان را برکنار سازی خواهند گفت:حکومت را بدون شورا غصب کرده و یاران ما را کشته است،و آنگاه مخالفان را بر ضد تو خواهند شوراند.سپس اهل شام و عراق علیه تو قیام خواهند کرد،حال آن که یقین ندارم که طلحه و زبیر بازنگردند و بر تو هجوم نیاورند».علی علیه السّلام فرمود:«اینکه گفتی نگاهشان دارم،به خدا تردید ندارم که از لحاظ کار دنیا نکوست و به صلاح است،امّا تکلیفی که به گردن دارم و معرفتی که از حال عمّال عثمان دارم ایجاب می کند که هیچ کدامشان را به کار نگمارم،اگر قبول کردند برایشان بهتر است و اگر عصیان کردند شمشیر خرجشان می کنم».
ابن عباس گفت:«رأی مرا به کار بند و به خانۀ خویش برو یا به«ینبع»رو،در ملک خویش بمان و در به روی خویش ببند که عربان لختی بگردند و آشفته شوند و کس جز تو نیابند که به خدا اگر اکنون با اینان هماهنگ نشوی فردا مردم خون عثمان را بر تو بار کنند».امّا علی خودداری ورزید و به ابن عباس گفت که به شام رود و ولایت آنجا را به عهده گیرد.ابن عباس گفت که این رأیی محکم نیست،معاویه مردی از بنی امیّه،پسر عموی عثمان و ولایتدار او در شام است؛یقین ندارم که به قصاص خون عثمان گردنم را نزند.کمترین کارش این است که مرا زندانی کند،و بر من چیره شود.ابن عباس در پاسخ به این پرسش علی که چرا معاویه باید چنین کند،می گوید:«به سبب خویشاوندی میان من و تو.آنچه به گردن تو نهند به گردن من نیز نهند.لیکن به معاویه بنویس،بر او منت گذار و به او وعده بده».علی گفت:«سوگند به خدا هرگز چنین نخواهد شد.» (1)این روایت در کل قابل اعتماد به نظر می آید.می توان احتمال داد که گفتۀ ابن عباس در توصیه به علی برای ترک مدینه و رفتن به ینبع،ناشی از آینده نگریهای ابن عباس بوده
ص:207
است تا علی از اتهام مشارکت در قتل عثمان در امان بماند.در حدیثی که احتمالا به اسامة بن زید می رسد،روایت شده است که اسامه همین توصیه را قبل از کشته شدن عثمان به علی کرده است و گفته می شود که ابن عباس اسامه را سرزنش کرده،زیرا او پیشنهاد نموده بود که علی،پس از آن که سه مرد قریشی او را کنار نهادند،عقب نشیند. (1)
در هر حال،این روایت شخصیت متفاوت این دو پسرعمو را نشان می دهد:ابن عباس، فردی تیزبین در صحنۀ سیاسی، باتجربه،چون ارتباط نزدیکی با عمر داشت و انگیزه ها، فرصت طلبیهای قدرتمندان و جاه طلبان را زیر نظر می گرفت،در حالی که خود هیچ آرمان غیر واقع رایانه ای نداشت.امّا علی علیه السّلام،به حق و رسالت دینی خود کاملا یقین داشت،حاضر نبود به خاطر مصالح سیاسی اصول خویش را به مخاطره افکند،و آماده مبارزه با نابرابریهای غالب اجتماعی بود. (2)سادگی علی در سیاست،بی باکی و عدم حسابگری اش موجب شد که او را به فردی«غیر جدی»متهم کنند.گویند این اتهام (دعابة)را عمر به او زد.این ویژگیها در همان آغاز فرمانروایی اش آشکار شد،با اعمالی چون گشودن در بیت المال و بخشیدن پولهای آن به مردمان عادی چنان که خود وعده داده بود و طی دوران خلافتش چنین کرد،و با پافشاری اش بر عزل همۀ والیان عثمان به جز أبو موسی اشعری که شورشیان کوفه او را برگزیده بودند.
علی علیه السّلام در نخستین خطبه اش،چنان که ابو عبیده معمر بن مثنّای بصری روایت کرده است،بی پرده لب به سرزنش مؤمنان گشود.او به مواردی از مخالفت آنان با وی پس از مرگ پیامبر،اشاره کرد.علی گفت که خداوند دو راه چاره در برابر این امّت قرار داده است:شمشیر و تازیانه.و امام را نشاید که نسبت به این دو سستی نشان دهد.اگر بخواهم از خداوند به سبب اعمال گذشتۀ آنان آمرزش می طلبم.آن دو مرد رفتند و
ص:208
سومی بپا خاست،همانند کلاغی که غمی جز شکم ندارد؛خدا از او درگذرد،اگر بالهایش چیده و سرش بریده می شد،برای او بهتر بود؛اگر امور به خودتان بازگردد سعادتمند خواهید شد؛امّا بیم دارم که در فترتی فرو افتید،بر همۀ ما چیزی جز تلاش نیست.
ابو عبیده نیز روایت می کند که،به گفتۀ نوادۀ علی،جعفر(صادق)بن محمد علیه السّلام،وی در این خطبه مرتبۀ عالی نیکان عترتش را به مؤمنان یادآوری می کند،یعنی وابستگان به خاندانی که از گنجینۀ دانش الهی بهره برده اند و بر طبق حکم او حکم می کنند؛اگر مؤمنان از آنان پیروی کنند به واسطۀ بصیرت آنان ره یابند،وگرنه خداوند آنان را به دست خود نابود گرداند. (1)
تاریخ و متن دقیق این خطبه مورد بحث است.با این همه مضمون و محتوای خطبه آشکارا از سبک سخن گفتن علی علیه السّلام و شیوۀ گفتارهایش برای مردم در طی دوران خلافتش،حکایت دارد.احتمال می رود که او از همان ابتدا چنین لحنی را اختیار کرده باشد.سرزنشهای بی پرده و انتقادهای سخت از پیمان شکنی و نداشتن خلوص و پاسخ ندادن به فراخوانیهای او در امری که حقانیتش آشکار بود،و ستایش پرشور از وفا کنندگان به عهد در وقت مناسب،از ویژگیهای بیانات او بود.این خطبه ها بسیاری از پیروان نه چندان مشتاقش را از او دور می کرد.اما،با این همه،پشتیبانی شورانگیز و اشتیاق اقلیتی از پیروان پارسای او را نیز برمی انگیخت.علی علیه السّلام برای آنان هیچ تردیدی باقی نگذارد که تنها از طریق او و خاندان پیامبر است که می توانند راه هدایت حقیقی دین را بیابند و از اینکه از آنان روی گردان شده بودند ملامتشان می کرد.در حالی که امّت را بتمامی سرزنش می کرد،از خرده گیری بر دو خلیفۀ اول،که گهگاه عملکرد کلی آنان را بسیار می ستود،خودداری می ورزید.بویژه،چنین می نماید که فرمانروایی خشک و با صلابت عمر را تحسین می کرد و در کل می کوشید با سنتهای وضع شده از طرف او
ص:209
مخالفت نکند.او عنوان رسمی عمر،امیر مؤمنان،را پذیرفت،امّا لقب خلیفه را که از دید او با ادعاهای ظاهر فریب عثمان در خلیفة الله بودن و نه جانشینی پیامبر،تباه شده بود رد می کرد.تنها در زمان فرمانروایی عثمان بود که آشکار شد امّت اسلام به بیراهه رفته است.علی علیه السّلام انحراف عثمان را از راه راست اسلام،سخت مورد انتقاد قرار می داد.به طور کلی نه قتل بیرحمانه او را توجیه و نه قاتلانش را محکوم می کرد.عثمان با اعمال ناعادلانۀ خود قیام مردم را برانگیخت و در عملیاتی جنگی کشته شد.فقط هنگامی که طلحه،عایشه و پیروانشان علی علیه السّلام را مستقیما به دست داشتن در قتل عثمان متهم کردند،نوک اتهام را متوجّه خود آنان کرد.
تمایل علی در دوری جستن کامل از حکومت خویشاوند نو از عثمان،در تصمیم او بر عزل والیانش نمود می یافت.تنها در کوفه-آن هم ظاهرا بنا به سفارش مالک اشتر-ابو موسی اشعری را به ولایتداری آنجا ابقا کرد؛اگر چه به نظر می رسد که برخورد ابو موسی با خلیفۀ جدید محتاطانه بوده است. (1)وقتی نخستین بار خبر جانشینی علی در کوفه انتشار یافت،والی به مردم سفارش کرد که در انتظار تحولات بیشتر بمانند.هاشم بن عتبه،[ابی وقاص]،برادرزادۀ سعد بن ابی وقاص که در آن هنگام بیعت خود را با علی در اشعاری با شوق و شور اعلام،کرد،بی پروا ابراز داشت که او بدون ترس از امیر اشعری اش بیعت کرده است. (2)تنها هنگامی که یزید بن عاصم محاربی (3)با فرمان گرفتن بیعت از کوفیان،از طرف علی وارد کوفه شد،ابو موسی نیز بیعت کرد.گفته می شود که عمار یاسر پیش بینی کرد که وی بیعت خویش را خواهد شکست. (4)
ص:210
علی علیه السّلام برای حکومت بصره،عثمان بن حنیف انصاری از قبیلۀ بنی اوس را گمارد.او یکی از صحابه بزرگ بود که عمر،مسّاحی زمینهای«سواد»را بدو سپرده بود.وقتی عثمان بن حنیف وارد بصره شد،والی عثمان عبد اللّه بن عامر بن کریز رهسپار مکه شده و عبد اللّه بن عامر حضرمی،هم پیمان بنی عبد شمس را بر جای خویش نشانده بود.
عثمان بن حنیف،حضرمی را براحتی دستگیر کرد و ادارۀ شهر را بر عهده گرفت. (1)
برای حکومت مصر،علی علیه السّلام قیس بن سعد بن عباده،فرزند رهبر خزرجی نگون بخت را به ولایت گمارد؛عمر در سقیفه با او با خشونت بسیار رفتار کرده بود و بعدا از موطن خویش،مدینه،نیز رانده شد.این کار جبران بی عدالتیی بود نسبت به انصار و احتمالا مخالفان قریشی علی در مکه آن را تأییدی بر این هراس خود دانستند که علی قصد داشته است مقام ممتاز آنان را به منزلۀ طبقۀ حاکم در اسلام نفی کند.علی به محمد بن ابی حذیفه،که شورشیان مصر او را رهبر خود می دانستند و اکنون فرمانروایی فسطاط را بر عهده داشت،وقعی ننهاد.علی به قدری که خود را مدیون مالک اشتر و کوفیان احساس می کرد،ظاهرا خود را مدیون شورشیان مصر،که به وطن بازگشته بودند، نمی دانست و مایل بود خیلی به آنان نزدیک نشود.او به عمرو عاص نیز،که به سبب محبوبیّتش در میان سپاهیان مصر به درخواست عایشه به حکومت بازگردانده شده بود، اعتنایی نکرد.نقش برجسته عمرو عاص در تحریک بر ضد عثمان که بر منافع شخصی، نه اصول اسلامی،مبتنی بود بعید است که مورد پسند علی علیه السّلام قرار گرفته باشد.در کل، عمرو عاص نمونۀ فرصت طلبی بود غیر محتاط که علی نمی خواست با وجود وی حاکمیت خویش را زیر سؤال ببرد.
بنا به گفتۀ سهل بن سعد ساعدی خزرجی (2)،علی علیه السّلام به قیس بن سعد پیشنهاد کرد که در مدینه سپاهی نظامی برگزیند تا همراه او باشند؛امّا قیس نپذیرفت و گفت:«آنچه را گفتی فهم کردم،این که گفتی با سپاهی سوی مصر روم،به خدا اگر باید سپاهی از مدینه
ص:211
ببرم هرگز آنجا نروم که این سپاه را برای تو وامی گذارم تا اگر به آنها حاجت یافتی نزدیک تو باشند».او تنها با هفت نفر از اصحابش رهسپار شد و بدون زحمت به فسطاط رسید. (1)قیس فرمان داد که نامۀ علی به مسلمان مصر دایر بر انتصاب او،در مسجد خوانده شود.خلیفه[علی]همانند خطبه ای که در مدینه ایراد کرد یادآور شده بود که نخست دو امیر صالح جانشین پیامبر شدند.آنان بر طبق قرآن و سنّت عمل کردند.پس از آنان فرمانروایی زمام امور را به دست گرفت که بدعت نهاد به گونه ای که امّت مجال نکوهش و اعتراض بر او را یافت.و اکنون مؤمنان به او[علی]روی آورده با وی بیعت کرده بودند.از مرگ خشونت بار عثمان و از نقش شورشیان مصر یادی نمی شود.ظاهرا علی مایل نبوده است مسائل اختلاف برانگیز را مطرح کند.این نامه در صفر سال 36،دو ماه پس از جانشینی علی علیه السّلام،به دست کاتبش عبید الله بن ابی رافع که فرزند یکی از موالی محمد صلّی اللّه علیه و آله بود،نوشته شد. (2)قیس آنگاه علی را به عنوان بهترین مرد پس از محمد ستود و برای او بیعت گرفت.
گروهی از طرفداران عثمان که پس از قیام ابن ابی حذیفه به روستای خربتا نزدیک اسکندریه عقب نشینی کرده بودند،در برابر قیس بن سعد به رهبری فرماندۀ خود یزید بن حارث مدلجی کنانی مقاومت کردند. (3)آنان به قیس خبر دادند که قصد جنگیدن با او را ندارند و در کار عاملان خراجش دخالت نمی کنند،بلکه می خواهند منتظر بمانند و ببینند اوضاع چگونه پیش می رود.والی پذیرفت که آنان را وادار به بیعت نکند.مسلمة بن مخلّد ساعدی خویشاوند قیس بن سعد نیز به خونخواهی عثمان بپا خاست.قیس به او اطمینان داد که در هیچ شرایطی او را نخواهد کشت و مسلمة بن مخلد عهد کرد که تا وقتی والی مصر باشد با او مخالفت نخواهد کرد.قیس با این توافقها توانست در سراسر
ص:212
مصر خراج جمع آوری کند. (1)
از محمد بن ابی حذیفه و شورشیان مصری ضد عثمان در گزارش سهل بن سعد سخنی به میان نیامده است.به گفتۀ لیث بن سعد مصری،هنگامی که قیس بن سعد والی شد،ابن ابی حذیفه از مصر به مدینه رفت تا به علی علیه السّلام بپیوندد.امّا معاویه از عزیمتش باخبر شد و نگهبانانی گماشت.او را دستگیر کرده نزد معاویه آوردند و معاویه او را به زندان افکند.پس از چندی از زندان گریخت،یکی از یمنیان در پی او رفت و او را کشت. (2)
نیز به گفتۀ لیث،او و عبد الرحمن بن عدیس در ذی حجۀ سال 36 کشته شدند. (3)
این اخبار،مناسب ترین روایتها دربارۀ سرانجام ابن ابی حذیفه است.گروهی از شورشیان که به یقین عبد الرحمن بن عدیس،ابو شمر بن ابرهة بن صبّاح،و احتمالا ابو عمرو بن بدیل خزاعی در میان آنان بودند،او را همراهی می کردند.معاویه آنها را در جبل الجلیل در نزدیکی حمص بازداشت کرد،امّا از آنجا گریختند و کشته شدند. (4)تنها ابو
ص:213
شمر،عضو مغرور خاندان سلطنتی حمیری ذو اصبح،فرار از زندان را بر خود ننگ داشت.معاویه او را رها کرد و او همراه با شامیان به صفین رفت و در آنجا به لشکر علی پیوسته در جنگ کشته شد. (1)در روایت عثمانیان مصر به استناد ابن عدیس این حدیث از پیامبر نقل شده است:«بعضی مردم از دین برخواهند گشت،همانند تیری که در صید نشیند و از آن بیرون رود.خداوند آنان را در جبل لبنان و الجلیل خواهد کشت». (2)
بدین سان،ابن عدیس راوی حدیثی شد در محکومیت خویش به نقل از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله.
علی علیه السّلام در یمن عبید الله بن عباس هاشمی را والی صنعاء و سعید بن سعد بن عباده، برادر قیس را والی جند ساخت. (3)برخی روایتها حکایت از آن دارد که والیان عثمان،یعلی
ص:214
ابن امیّه(منیه)حنظلی تمیمی،هم پیمان بنو نوفل قریش در صنعاء (1)،و عبد الله بن ابی ربیعه مخزومی در جند،در زمان محاصرۀ خانۀ عثمان،پیشتر شهر خود را ترک کرده بودند تا به یاری خلیفه بشتابند.
عبد الله بن ابی ربیعه از مرکب افتاد و پیش از رسیدن به مکه ران پایش شکست. (2)هر دو نفر با پول فراوان بدان جا رسیدند و یعلی تعداد زیادی شتر که از یمن گرد آورده بود با خود آورد. (3)وقتی ابن ابی ربیعه به مکه رسید عایشه را یافت که مردم را به خروج و خونخواهی عثمان فرا می خواند.فرمان داد که سریری در مسجد برای او فراهم آوردند و آنگاه به مردم گفت هر که خواهان گرفتن انتقام خون عثمان است برای رفتن آماده ایم.
یعلی بن منیه که پیشتر برای زیارت حج آمده بود با شنیدن این دعوت بدو پیوست. (4)
تلاش علی علیه السّلام برای مهار مکه ناکام ماند.به گفتۀ صالح بن کیسان،علی بن خالد بن عاص مخزومی-که عثمان هنگام محاصره کوشیده بود او را به سبب محبوبیتش به ولایت گمارد امّا موفق نشده بود-نامه ای نوشت و امارت مکه را بدو سپرد؛آنگاه از او خواست که از مردم بیعت گیرد.امّا اهل مکه از بیعت با علی سرباز زدند؛جوانی قریشی به نام عبد الله بن ولید از عبد شمس،نامۀ علی را درربوده آن را جوید و از دهان بیرون افکند.عبد الله بن ولید از جمله قریشیانی بود که به دفاع از عایشه در جنگ جمل کشته شد. (5)
ص:215
شهر مکه اکنون آشکارا بر ضد مدینه شوریده بود.عایشه رهبری شورشیان را بر عهده داشت.و قریشیان مکه گناه قتل عثمان را بر دوش علی نهادند و با رجزخوانیهای آتشین مردم را به انتقام جویی از خون عثمان فرا می خواندند.صفوان بن امیة بن خلف جمحی-یکی از اشراف بزرگ و دیرین قریش و یکی از دشمنان اصلی محمد صلّی اللّه علیه و آله که هنگام فتح مکه پا به فرار نهاده اسلام را نپذیرفته بود و سرانجام پیامبر اکرم به او اجازه داد در مکه بماند و به مدینه نرود- (1)خطاب به علی چنین گفت:
به یقین خویشاوندان تو،خاندان عبد المطلب،بودند که عثمان را کشتند و در این تردید نتوان کرد.
این همه،از سر ظلم و جنگ خواهی بود،بی آنکه مطالبۀ خونی در میان باشد،و شما شایسته ترین مردمانی هستید که یورش بر شما سزاوار است.پس ای لشکریان بشتابید. (2)
او با متهم ساختن کلیه بنی هاشم،ظاهرا فرصتی یافت برای خونخواهی از دشمن دیرین متحد با اهل مدینه که در زمان محمد صلّی اللّه علیه و آله مکیان را خوار شمرده بودند.
مروان بن حکم،مردی که به عمد بر این فتنه در شهر مدینه دامن زده بود،علی را متهم کرد:
ای علی!اگر آشکارا بر آن مرد هجوم نبرده ای،بی تردید در خفا چنین کرده ای:
او در ادامه می گوید عمار که این مرد سالخورده را کشته است و محمد(بن ابی بکر)، هر دو به این جنایت اعتراف کرده اند.و اکنون مردم بر قصاص مکلّف شده اند. (3)بنابراین علی با خود عناد ورزیده و شر عظیمی را پدید آورده بود!آنان نزدیکترین مرد به خیر و دورترین مرد به شر را در مدینه به قتل رسانده بودند؛مروان چنین زبان به تهدید می گشاید که اگر او خود یا معاویه تا پایان آن سال زنده بمانند،علی تلخی جنایتی را که
ص:216
آنان مرتکب شده بودند خواهد چشید. (1)
حکیم بن حزام پرسید چه کسی می تواند برای علی عذر آورد؛همو که وقتی نعش عثمان بر زمین افتاد و شمشیرها یکی پس از دیگری بر بدن او فرود می آمدند،راه خود را پیش گرفت و رفت،و اندکی از مردمان قبایل از او پشتیبانی کردند. (2)امّا حکیم در مدینه با علی بیعت کرده و تصمیم گرفته بود که بر ضد او وارد جنگ نشود.فرزندش عبد الله به شورشیان پیوست و در جنگ جمل کشته شد.وقتی علی پیکر او را در صحنۀ جنگ در میان مردگان یافت،اظهار داشت که وی از راه پدرش منحرف شد.پدرش حکیم وقتی نتوانست ما را یاری دهد و پس از بیعت در خانه نشست مورد سرزنش قرار نگرفت. (3)
سعید بن عاص کمتر از دیگران به همدستی علی در کشتن عثمان باور داشت.او در شعر خود تنها از سه دسته یاد می کند،و آنان ظاهرا عبارتند از مصریان،کوفیان و بصریان که پیمانه ای از حنظل سر می کشند و امام را در مدینه محرما (4)می کشند. (5)
همۀ مسئولیت قتل عثمان را مستقیما به گردن علی علیه السّلام انداختن،اگر چه-بنا به تعبیر مروان-علی«خود آشکارا ضربتی بر او فرود نیاورده بود»،به لحاظ سیاسی زمینۀ مناسب تری را برای شورش نهایی مکیان فراهم آورد؛زیرا هدف اصلی نه مطالبۀ خون خلیفۀ مظلوم،که برکناری جانشین او از مقام خود و حذف او از شورایی بود که می بایست برای انتخاب خلیفۀ بعدی تعیین شود.وانگهی،اگر علی مجرم اصلی بود،هر که از او طرفداری می کرد نیز می بایست به اتهام شریک جرم تنبیه و مجازات شود؛جرمی که کایتانی مشخصا آن را«جنایت هولناک قتل سلطان می خواند».
در شورای جنگی که،به گفتۀ زهری،در خانۀ عایشه برگزار کردند،ابتدا پیشنهاد شد که در مدینه بر علی هجوم آورند.این پیشنهاد بلافاصله رد شد،زیرا پی بردند که شمار
ص:217
جنگاوران اهل مدینه افزون بر آنان است.طرح پیوستن به معاویه در شام نیز رد شد؛بی تردید بیشتر به این دلیل که معاویه ممکن بود نظر خود را بر شورای برنامه ریزی شده تحمیل کند.عزم حرکت به سوی بصره و تجهیز بصریان برای مطالبۀ خون عثمان،متأثر از احتجاجات عبد الله بن عامر بود که می گفت می تواند به حمایت استوار مردم آنجا اعتماد کند و ساز و برگ جنگی دلخواه خود را فراهم آورد. (1)یعلی بن منیه از سرمایه هایی که از یمن به دست آورده بود کمک کرد.گفته می شود که چهارصد هزار درهم داد و برای هفتاد مرد قریشی مرکب آماده کرد.او پس از فراخوانی به جنگ هشتاد دینار برای شتر معروف عایشه پرداخت. (2)
در این هنگام طلحه و زبیر نزد عایشه آمدند و از او خواستند که خروج کند.عایشه گفت آیا به من فرمان می دهید که بجنگم؟گفتند:«خیر بلکه تا مردم را آگاه کنی که عثمان مظلوم کشته شد و از آنان بخواهی امور خویش را به شورای میان مسلمانان واگذارند.و در همان وضعی قرار گیرند که عمر بن خطاب برایشان بر جای نهاده بود و بین آنان آشتی برقرار سازی». (3)حضور عایشه لازم بود،هم به دلیل نفوذ فراوانش در مقام ام المؤمنین و هم از آن روی که واسطه ای بود میان دو مردی که در خلافت رقیب یکدیگر بودند.
عایشه پیش از مرگ عثمان آشکارا از طلحه پشتیبانی کرده بود،امّا اکنون در صورتی که طلحه به سبب ارتباط با قاتلان مطرود می شد ظاهرا آماده بود تا از زبیر پشتیبانی کند.
احتمالا در اواخر ماه ربیع الثانی سال 36 شورشیان مکّی با افرادی بین ششصد (4)و یا
ص:218
بنا بر منابع دیگر نهصد نفر عازم جنگ شدند.در راه بصره برخی دیگر نیز به آنان پیوستند و شمار آنان به سه هزار نفر رسید.مروان در«بئر میمون»که گفتن اذان را بدو سپرده بودند،نزد طلحه و زبیر رفت و از آنان پرسید:«به کدامتان به عنوان خلیفه سلام کنم و به نام وی اذان گویم؟»عبد الله بن زبیر و محمد بن طلحه هر یک به پدر خود اشاره کردند.عایشه نزد مروان فرستاد و گفت«آیا می خواهی بین ما جدایی اندازی؟ خواهرزاده ام پیشوای نماز شود».عبد الله بن زبیر امامت نماز را به عهده گرفت تا اینکه به بصره رسیدند. (1)
هنگام اقامتشان در«ذات عرق»اختلافی جدّی در میان امویان حاضر روی داد.به گفتۀ عتبة بن مغیرة بن اخنس (2)،سعید بن عاص به دیدار مروان و یارانش رفت و از آنان درباره مقصدشان پرس وجو کرد.این امر احتمالا پنهان داشته شده بود تا علی از نیّات آنان باخبر نشود.سعید گفت:«کجا می روید که خونخواهی شما بر پشت شتران است.
بکشیدشان و به خانه های خویش بازگردید و خودتان را به کشتن مدهید».مروان و یارانش گفتند:«می رویم شاید همۀ قاتلان عثمان را بکشیم».در این هنگام سعید از طلحه و زبیر پرسید که اگر پیروز شدید خلافت را به چه کسی خواهید داد.وقتی پاسخ دادند:
«به یکی از ما،به هر کسی که مردم برگزینند»،لب به اعتراض گشود:«بهتر است که آن را به فرزندان عثمان بسپاری زیرا تو برای خونخواهی همو می روی».امّا آنان پاسخ دادند:
ص:219
«آیا بزرگان مهاجران را بگذاریم و آن را به فرزندانشان بسپاریم؟».سعید گفت:«مگر نمی بینید که من می کوشم تا خلافت را از بنی عبد مناف بیرون برم؟»و سپس بازگشت. (1)
نقل شده است که او به سرایندگانی که علی را محکوم کرده بودند نپیوسته بود و ظاهرا مصلحت نمی دید که او را به نفع طلحه یا زبیر از خلافت محروم سازد.عبد الله بن خالد بن اسید نیز همراه با سعید بن عاص آنجا را ترک گفت؛مغیرة بن شعبه با پذیرفتن نظر او از اعضای ثقیف حاضر در آنجا خواست که با وی بازگردند.در میان امویان دیگر، فرزندان عثمان ابان و ولید، (2)همراه با مروان که ظاهرا نیّات شوم خویش را پنهان می داشت،به راه افتادند. (3)
اگر روایت عتبة بن مغیره موثّق باشد،پس از این توقف میان آنان اختلاف شد که به کجا بازگردند و از چه کسی یاری طلبند.زبیر با فرزندش عبد الله مشورت کرد.او خواهان رفتن به شام بود؛در حالی که طلحه با یار نزدیکش علقمة بن وقّاص لیثی مشورت کرد؛او بصره را ترجیح می داد.به هر تقدیر آنان موافقت کردند که به بصره روند. (4)
این که زبیر و فرزندش دوست داشتند با معاویه متحد شوند،امری نامحتمل نیست.
طلحه و عایشه بی تردید با چنین اندیشه ای مخالف بودند.البتّه به نظر می رسد که معاویه در این خصوص پیشنهادهایی به زبیر کرده بود.به گفتۀ پدر ابو مخنف،یحیی بن سعید بن مخنف،معاویه-احتمالا وقتی که شورشیان مکه در بصره بودند-نامه ای به زبیر نوشت و او را دعوت کرد که در شام به او بپیوندد و قول داد که خود او و طرفدارانش زبیر را با عنوان خلیفه به رسمیت خواهند شناخت.زبیر کوشید تا این دعوت را پنهان بدارد،امّا طلحه و عایشه از آن باخبر و جدا هراسان شدند.عایشه با عبد الله بن زبیر صحبت کرد؛
ص:220
عبد الله از پدرش پرسید که آیا می خواهد به معاویه بپیوندد.زبیر ابتدا گفت که می خواسته است چنین کند،زیرا طلحه با او مخالفت می کرده است.امّا بعد از عقیده خود بازگشته.لیکن چون سوگند خورده بود که روی برخواهد تافت،برده ای را جهت کفارۀ شکستن سوگند خود آزاد کرد و لشکر را به جنگ فرا خواند. (1)
وقتی سپاه شورشیان به نزدیکی بصره رسید،والی علی علیه السّلام،عثمان بن حنیف،ابو نجید عمران بن حصین خزاعی (2)و ابو الاسود دؤلی را گسیل داشت تا از نیات آنان باخبر شود.
آنان در حفر ابو موسی،که چاهی بود در راه مکه به بصره (3)با عایشه و یارانش برخورد کردند.از آنها پرسیدند برای چه آمده اید؟گفتند برای خونخواهی عثمان و برای این که مسألۀ جانشینی را به شورا بسپاریم. (4)ابو الاسود که در وفاداری به علی زبانزد بوده روایت کرده است که از عایشه پرسید آیا بنا بر دستوری که از رسول خدا بر جای مانده آمده ای یا از پیش خود.عایشه پاسخ داد که وقتی عثمان کشته شد چنین تصمیمی گرفت:«ما بر عثمان خشمگین شدیم زیرا او مردمان را با تازیانه می زد،سرزمین های سبز و خرم متعلق به همۀ مسلمانان را به خود اختصاص داده بود،سعید و ولید را امارت داد.امّا شما بر او هجوم آوردید و پس از اینکه ما او را همچون ظرف آبی از گناه شستیم،حرمت سه امر حرام را شکستید،حرمت شهر حرام(مدینه)،حرمت خلافت و حرمت ماه حرام. (5)
ص:221
پس شما ظالمانه مرتکب این جرم شدید.آیا از شمشیر عثمان بر شما خشمناک شویم امّا از شمشیر شما بر عثمان نه؟»ابو الاسود در پاسخ گفت:«تو را چه به شمشیر ما و تازیانۀ عثمان،در حالی که تو محبوس پیامبر خدا بوده ای؟او به تو فرمان داد که در خانه بنشینی امّا اکنون مردم را به جان یکدیگر انداخته ای».عایشه گفت:«آیا کسی هست که با من بجنگد یا سخنی غیر از این گوید؟»ابو الاسود و عمران پاسخ دادند:«آری».عایشه گفت:
«چه کسی است.از فرومایگان بنی عامر؟»مقصودش عمار (1)بود که برای مخالفت با خونخواهی عثمان به میان مردم رفته بود.عایشه ظاهرا از بیم آن که مبادا تند رفته باشد، پرسید:«عمران!آیا تو مرا از این آگاه می کنی؟»عمران گفت:«خیر،نه از شرش آگاهت می سازم و نه از نیکش».ابو الاسود به عایشه اعتراض کرد:«امّا من آگاهت می سازم،هر چه می خواهی بگو».عایشه لب به نفرین گشود و گفت:«خداوندا،جان مذمّم(برادرش محمد بن ابی بکر)را به انتقام عثمان بستان،اشتر را با تیری از تیرهای خطاناپذیرت نشانه گیر و عمار را در همان چاهی که برای عثمان کند فروانداز». (2)
نفرین عایشه بر اشتر،دغل بازیهایش را در طلب خون عثمان با وضوح بیشتری آشکار کرد؛زیرا چنان که گذشت،اشتر به او اخطار داده و از هشدار علی علیه السّلام علیه خشونت آگاهش ساخته بود و همگان می دانستند که اشتر با این قتل مخالف بوده است. (3)
او اکنون مغضوب عایشه قرار گرفته بود زیرا به انتخاب علی در مقام جانشینی پیامبر یاری رسانده و شخص مورد نظر عایشه را به رغم خواسته اش وادار ساخته بود که با
ص:222
علی بیعت کند.از ادعاهای فریبندۀ عایشه بعدها برای توجیه تهاجم نامیمونی که آرامش داخلی بصره را بر هم زد،بهره برداری شد.
ابو الاسود در بازگشت به شهر به عثمان بن حنیف توصیه کرد که در مقابل سپاه شورشی بایستد.والی موافقت کرد و مردم را به جنگ فرا خواند.عمران بن حصین ظاهرا مایل بود به ام المؤمنین کمک کند و در جنگ جمل بی طرف ماند. (1)وقتی سپاه شورشیان وارد مربد،بازار بیرون از بصره،شد و در نزدیکی محلۀ بنی سلیم توقف کرد، والی و بصریان به رویارویی آنان رفتند.طلحه ابتدا برای آنان خطبه خواند و با تکرار مطالب عایشه دربارۀ اینکه عثمان مرتکب اعمال قابل سرزنشی شده بود،گفت که از وی خواسته اند توبه کند و او چنین کرده است.[طلحه ادامه داد]«آنگاه مردی بر او هجوم آورد بدون توافق یا مشورتی بیعت این امّت را ربود،و او را کشت.برخی مردان ناپاک و بی تقوا او را یاری کردند.بدین سان ما شما را به خونخواهی عثمان فرا می خوانیم،زیرا او خلیفۀ ستمدیده است»زبیر نیز با لحنی مشابه سخن گفت و سپس عایشه با صدایی رسا و پرطنین سخن گفت و بر ضرورت تشکیل شورا تأکید کرد.
این سخنان پرشور در میان بصریان تفرقه افکند،برخی گفتند راست می گویند،برخی آنان را دروغگو دانستند.خلاصه،یکدیگر را با نعلینهای خویش زدند و سپس پراکنده شدند.گروهی به عایشه پیوستند.حکیم بن جبله،فرماندۀ سواره نظام ابن حنیف، لشکریان را به جنگ با قریش-که با فرو رفتن در ناز و نعمت و سبک سری به تباهی کشیده می شدند-فرا خواند.آنان مهیای جنگ شدند،امّا تاریکی شب آنها را از یکدیگر جدا کرد.مهاجمان فرصت را غنیمت شمرده،به جای مناسب تری در زابوقه،نزدیک انبار آذوقه یا دار الرزق حرکت کردند.
صبح روز بعد والی منطقه بر آنان هجوم آورد.جنگی سخت امّا بی نتیجه درگرفت.
ص:223
گروه زیادی جان سپردند. (1)سپس بر آتش بس توافق کردند تا علی علیه السّلام برسد.قرار شد عثمان بن حنیف از دار الاماره و بیت المال نگهداری کند و ادارۀ مسجد را به عهده گیرد، حال آن که مهاجمان اجازه یافتند در هر جای شهر که می خواهند اقامت کنند،وارد بازار شوند و از آبخورها بهره برند. (2)در این هنگام عایشه،طلحه و زبیر تصمیم گرفتند که در میان بنی طاحیۀ آزادی بمانند. (3)
توافق برای منتظر علی علیه السّلام شدن مورد پسند شورشیان قرار نگرفت و طلحه،زبیر را واداشت تا آن را نقض کند و بر ابن حنیف هجوم آورده غافلگیرش سازند.در شبی تاریک و توفانی،بر ابن حنیف در حالی که امامت نماز مغرب را در مسجد به عهده داشت،یورش آوردند و دستگیرش کردند. (4)
به گفتۀ سهل بن سعد خزرجی،آنان سپس ابان بن عثمان را نزد عایشه فرستادند تا با او رایزنی کند که چه کنند.عایشه ابتدا به آنان توصیه کرد ابن حنیف را بکشند،امّا زنی میانجی شد و صحابی بودن ابن حنیف با پیامبر را به عایشه یادآوری کرد.عایشه ابان را فرا خواند و به او گفت:«او را نکشید،زندانی اش کنید».ابان پاسخ داد که اگر می دانست چرا او را فراخوانده بازنمی گشت .در این هنگام مجاشع بن مسعود،یکی از بصریان بنی سلیمان، (5)به اسیرکنندگان سفارش کرد:«او را بزنید و موهای ریشش را برکنید».پس
ص:224
چهل ضربه تازیانه بر او زدند،موهای سر،مژگان و ابروان او را کندند و به زندانش انداختند. (1)
صبح روز بعد بین طلحه و زبیر دربارۀ اینکه چه کسی باید امامت نماز را به عهده گیرد اختلاف شد.زبیر را چون کهنسال تر بود مقدّم داشتند،امّا بعد از آن به نوبت هر روز یک نفر نماز می خواند. (2)بامداد این روز عبد الله بن زبیر با گروهی از مردان به بیت المال رفتند که چهل نفر (3)از سبابجه (4)-بردگانی از مردم سند که اسلام آورده بودند-از آن حفاظت می کردند.چون مقاومت کردند آنان را همراه با فرمانده شان،ابو سلمه زطّی،که مردی صالح بود کشتند. (5)
در این هنگام عبد الله بن زبیر خواست از غذایی که در ناحیه مدینة الرزق بود به یاران خویش دهد. (6)حکیم بن جبله،چون از بدرفتاری با ابن حنیف باخبر شد،نیز با سربازان عبد القیس و بکر بن وائل بدان جا رفت. (7)عبد الله بن زبیر از حکیم پرسید:«چه می خواهی حکیم؟»حکیم پاسخ داد:«می خواهیم از این غذا بخوریم و در برابر توافقی که داشتیم عثمان(بن حنیف)را آزاد کنی که در دار الاماره بماند تا علی بیاید.به خدا قسم اگر بر ضد شما یارانی داشتم که درهمتان کوبم،به این مقدار رضایت نمی دادم تا در مقابل کسانی که کشته اید خونتان را بریزم.خون شما برای ما حلال است زیرا برادران ما
ص:225
را کشتید.مگر از خدا بیم ندارید،چرا خونریزی را روا می دانید؟»ابن زبیر گفت:«به سبب ریختن خون عثمان».حکیم گفت:«آیا کسانی را که کشتید عثمان را کشته بودند؟ مگر از دشمنی خدا نمی ترسید؟»ابن زبیر سپس به او گفت:«تا علی علیه السّلام خلع نشود از این غذا به شما نمی دهیم و عثمان بن حنیف را رها نمی کنیم».حکیم پاسخ داد:«خدایا تو داوری عادلی،شاهد باش».آنگاه به یارانش گفت:«من دربارۀ جنگ با اینان تردید ندارم، هر که تردید دارد برود».جنگی سخت درگرفت و یکی ضربتی به ساق پای حکیم زد و آن را قطع کرد.حکیم ساق پای خویش را بگرفت و به وی زد که بر گردنش خورد و از پای درآمد.هفتاد نفر از عبد القیس کشته شدند.اشرف فرزند حکیم و برادرش رعل نیز در میان کشته شدگان بودند. (1)از اردوی ابن زبیر،مجاشع بن مسعود سلمی و برادرش مجالد کشته شدند. (2)
در این هنگام شورشیان مکه ادارۀ شهر را کاملا بر عهده گرفتند.امّا بین مردم سخت جدایی افتاد و طلحه و زبیر نتوانستند به وفاداری مردم اعتماد کنند.روایت شده است که زبیر هزار سوار خواست تا با آنها بر علی شبیخون زند یا یورش آورد،امّا کسی پاسخ نداد. (3)به گفتۀ ابو الملیح شورشیان ابتدا می خواستند،پس از مرگ حکیم بن جبله عثمان بن حنیف را هم بکشند.امّا او به آنان گفت که برادرش سهل والی مدینه است و انتقام خویش را خواهد گرفت.آنان سپس رهایش کردند و او در ربذه به علی پیوست. (4)زبیر پیشنهاد کرد که آذوقۀ مردم بصره را بدهند و پولهای بیت المال را تقسیم کنند،امّا فرزندش عبد الله به این کار اعتراض کرد و گفت در این صورت بصریان پراکنده خواهند شد(و با علی نخواهند جنگید).توافق شد که مسئولیت بیت المال را به عهدۀ عبد الرحمن بن ابی بکر بسپارند.سپس عایشه به کوفه نامه نوشت و از آنجا کمک
ص:226
طلبید، (1)امّا گویا موفقیت کمتری به دست آورد.زید بن صوحان عبدی،یکی از قراء نخستین شیعه،که عایشه،با خطاب فرزند خالص من،از او خواست یا به لشکر او بپیوندد و یا مردم را از علی علیه السّلام دور کند،پاسخ داد که فرزند خالص تو هستم اگر به خانه ات بازگردی. (2)
علی علیه السّلام از ابتدا از شورش عایشه در مکه باخبر شده بود و به احتمال قریب به یقین تحولات را به دقت زیر نظر داشته است.با این حال،احتمالا از عملیات طرح ریزی شده در عراق در مراحل بعد باخبر شد.گفته شده است که ام الفضل بنت حارث،بیوۀ عباس، از مکه او را باخبر ساخت. (3)در این هنگام طرفداران خود را در مدینه فراخواند تا سلاح برگیرند.حجاج(بن عمرو)بن غزیة،شاعر بنی نجّار، (4)از مردم خواست که به کمک طلحه و زبیر بشتابند. (5)ابو قتاده نعمان(یا الحارث)بن ربعی خزرجی،صحابی بزرگ، (6)داوطلب جنگ با«خطاکارانی شد که هیچ گاه از فریفتن این امّت دست نکشیده بودند»و پیشنهاد کرد که یک مقام فرماندهی به او داده شود.علی علیه السّلام در جنگ جمل فرماندهی پیاده نظام را به او داد. (7)ام سلمه به علی اطمینان داد که در جنگ بدو خواهد پیوست در
ص:227
صورتی که این کار نافرمانی خداوند نباشد.او فرزندش عمر بن ابی سلمه مخزومی (1)را به او سپرد.عمر در جنگ جمل در رکاب علی جنگید و سپس به ولایتداری بحرین منصوب شد. (2)
به گفتۀ عبد الرحمن بن ابی لیلی،علی در 29 ربیع الثانی سال 36 مدینه را با هفتصد مرد از انصار ترک کرد. (3)او در غیاب خود سهل بن حنیف را به امارت منصوب کرد.
علی علیه السّلام نخست در ربذه،در راه مکه به عراق،توقف کرد.وی به احتمال بسیار زیاد می دانست که مکّیان پیشتر از آنجا گذشته بودند و ربذه را برای استراحت برگزید.از ربذه،هاشم بن عتبة بن ابی وقاص را نزد ابو موسی،والی اش در کوفه فرستاد و به او فرمان داد که کوفیان را به کمک او فرا خواند.ابو موسی با سائب بن مالک اشعری رایزنی کرد و او به ابو موسی سفارش نمود که فرمانش را به گوش گیرد.امّا وی از این کار خودداری ورزید،نامه را پنهان داشت و هاشم را به زندان و مرگ تهدید کرد.در این هنگام هاشم نامه ای به همراه محلّ به خلیفة الطائی فرستاد و علی را از رفتار خصمانۀ ابو موسی باخبر ساخت.محلّ به علی اطمینان داد که کوفیان آمادۀ پشتیبانی از اویند؛امّا هشدار داد که اگر ابو موسی طرفدارانی بر این امر بیابد با او مخالفت خواهد کرد.علی پاسخ داد که ابو موسی مورد اعتماد او نبوده و قصد داشته است او را برکنار کند،امّا مالک اشتر میانجی شده و گفته است که کوفیان از او رضایت دارند.در این هنگام عبد الله بن عباس و محمد بن ابی بکر را با نامه ای شدید اللحن به کوفه نزد ابو موسی فرستاد و در آن او را فرزند بافنده(ابن الحائک)خواند و از مقام خویش عزلش کرد و به جای او قرظة بن کعب خزرجی را منصوب کرد. (4)
ص:228
علی علیه السّلام همچنین در ربذه خبر یافت که بصره به دست شورشیان افتاده و حکیم و یار دیگرش عبد القیس و یک نفر دیگر از ربیعه کشته شده اند.این اخبار را مثنی بن(بشیر بن) مخرمه (1)عبدی آوردند.علی در قطعه شعری بر ربیعه مرثیه خواند و آنان را مدح کرد.در این شعر از ربیعه با عنوان«فرمانبردار»یاد می کند که در جنگ بر او پیشی جستند و به منزلتی رفیع نایل آمدند. (2)عثمان بن حنیف احتمالا پس از چندی وارد ربذه شد در حالی که موی ریش و سرش را تراشیده بودند.علی او را دلداری داد و طلحه و زبیر را به سبب آن که بیعت خود را شکسته بودند،نفرین کرد. (3)
هنگامی که مخالفان علی بصره را به فرمان خود درآوردند و ابو موسی در کوفه کوشید مردم را بی طرف نگاه دارد،قطعا می بایست موقعیت علی در ربذه سخت به مخاطره افتاده باشد.روایت است که چون علی عزم رفتن کرد فرزندش حسن علیه السّلام نگرانی خود را ابراز داشت و گفت بیم آن دارم که بیهوده خود را به کشتن دهی.علی او را کنار زد و گفت اگر به دین محمد صلّی اللّه علیه و آله ایمان داشته باشم راهی جز کشتن مخالفان ندارم. (4)
توقفگاه بعدی علی در«فید»،حدود نیمه راه مکه به کوفه بود که گروهی از بنی طیء به دیدارش آمده بودند.رئیس آنان،سعید بن عبید طائی،به علی وعده داد که از صمیم قلب از او پشتیبانی خواهد کرد و سرانجام در رکاب علی در جنگ صفین کشته شد. (5)
احتمالا در همین«فید»بود که باخبر شد ابو موسی هنوز ولایت کوفه را در دست دارد و به مردم فرمان داده بود در خانه هایشان بمانند و از شرکت در کشمکشهای میان مسلمانان
ص:229
(فتنه)خودداری ورزند. (1)و نیز در همان جا بود که باخبر شد دو فرستاده اش در جلب حمایت کوفیان موفقیتی به دست نیاورده اند. (2)اکنون علی علیه السّلام پسرش حسن و عمار بن یاسر را برای جلب حمیات کوفیان به آنجا فرستاد.رفتار ابو موسی باید مالک اشتر را بر آشفته کرده باشد.مالک اشتر که ابتدا او را با عنوان والی منصوب داشته و سپس سفارش او را نزد علی کرده بود،در این هنگام به علی گفت که پیشتر مردی را به کوفه فرستادم که هیچ کاری از پیش نبرد و از علی خواست تا او(اشتر)را در پی حسن و عمار به آنجا فرستد،زیرا کوفیان بر اطاعت از علی آمادگی بسیار دارند.مالک اشتر وارد کوفه شد، طرفداران خود را از قبایل گوناگون گرد آورد و دار الاماره را به زور تصرف کرد،در حالی که ابو موسی در مسجد خطبه می گفت و حسن و عمار با او مجادله می کردند.وقتی مردان ابو موسی به او خبر دادند که آنان را از دار الاماره بیرون رانده اند،ابو موسی خود کوشید که وارد آن شود،امّا مالک اشتر فرمان داد بیرونش کنند و او را منافق خواند.مردم در صدد برآمدند اموال ابو موسی را به غنیمت گیرند امّا مالک اشتر آنان را از این کار بازداشت . (3)
در این هنگام حسن علیه السّلام توانست بآسانی سپاهی بین شش تا هفت هزار مرد جنگی جمع کند. (4)این مردان از همۀ قبایل گوناگون ساکن در کوفه بودند و به هفت گروه یا
ص:230
«اسباع»طبقه بندی شدند.حسن آنان را به طرف ذو قار،نه چندان دور از شرق کوفه، رهبری کرد،یعنی همان جایی که در ضمن علی علیه السّلام هم وارد شده بود.
در بصره،شکاف بیشتری میان صفوف قبیله ای پدید آمد.حضور عایشه احساس تکلیف شدیدی را در میان مردم به طرفداری و پشتیبانی از ام المؤمنین برانگیخت. (1)
برخی از پیشوایان مذهبی بیشتر تمایل به بیطرفی داشتند و همانند ابو موسی در کوفه، در برابر فتنه جویی به خویشتن داری توصیه می کردند.کعب بن سور ازدی قاضی بصره از طرف عمر،به میان قبیلۀ خود رفت و آنان را ترغیب کرد که بیطرف باقی بمانند،امّا آنان به او ناسزا گفتند،او را«نصرانی صاحب عصا»خواندند و تأکید کردند که ام المؤمنین را رها نخواهند کرد.او پیش از اسلام مسیحی بود.وقتی از گوش سپردن به سخنان او سرباز زدند به خانۀ خود بازگشت و تصمیم به ترک بصره گرفت.امّا عایشه، خود او را دید و متقاعدش کرد به پیروانش ملحق شود. (2)عمران بن حصین خزاعی، حجیر بن ربیع (3)را نزد مردانش،بنی عدی (4)،فرستاد تا آنان را وادار کند از جنگ به نفع هر یک از طرفین بپرهیزند.آنان خودخواهانه پاسخ دادند:«آیا به ما فرمان می دهی از بار
ص:231
گرانی که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله بر دوش ما نهاده و از حرمت او دست شوییم.هرگز چنین نخواهیم کرد». (1)احنف بن قیس،فرمانده بنی سعد تمیمی،شخصا به علی تمایل داشت و حاضر نبود بیعت خویش را با او بشکند.او به طلحه و زبیر گفت که نه با ام المؤمنین خواهد جنگید و نه با پسر عموی رسول خدا و اجازه خواست که رهسپار مکه یا فارس شود و یا به مکانی بیرون از بصره رود.طلحه و زبیر پس از اندکی تأمل به این رأی رسیدند که او باید در مکانی نزدیک به آنان بماند تا بتوانند تحرکاتش را زیر نظر گیرند.او همراه با چهار یا شش هزار مرد به منطقۀ آزاد(جلحاء)در دو فرسخی بصره رفت. (2)وقتی علی علیه السّلام در زاویه نزدیک بصره توقف کرد،احنف رسولی نزد او فرستاد و به او پیشنهاد کرد که اگر علی بخواهد می تواند با دویست نفر از خاندانش (3)بدو پیوندد یا این که چهار هزار شمشیر بنی سعد را از مقابله با او بازدارد.ظاهرا احنف خود مایل بود که از علی پشتیبانی کند امّا مردان قبیله اش به عایشه گرایش داشتند.علی به این نتیجه رسید که باید تا آنجا که می تواند از پیوستن افراد به سپاه دشمن جلوگیری کند. (4)بنی عمرو از دیگر تمیمیان،بنی حنظله،به جز بنی یربوع،و بنی دارم جملگی،به جز برخی از بنی مجاشع، به صف جنگجویان عایشه پیوسته بودند. (5)
در حالی که دو سپاه با یکدیگر مواجه می شدند و علی از بصریان خواست تا متحد شوند،دو بصری،عبد القیس و بکر بن وائل(ربیعه)،که قربانی هجوم مکیان شده بودند، به سوی علی رفتند.عمرو بن مرجوم عبدی و شقیق بن ثور سدوسی به نوبت آنان را فرماندهی می کردند و به گفتۀ ابو مخنف شمار آنان به سه هزار مرد می رسید.امّا بنی قیس بن ثعلبه از بکر بن وائل،به فرماندهی مالک بن مسمع شیبانی،با مخالفان باقی
ص:232
ماندند. (1)ظاهرا این روی گردانیدنهای بسیار،موازنه را به نفع علی تمام کرد.
فرماندهی کل سپاه بصره به زبیر داده شد،امّا عایشه تأکید کرد که او را امیر صدا زنند نه خلیفه،دربارۀ خلافت پس از پیروزی تصمیم گرفته خواهد شد. (2)همچنان که سپاه بصره[طلحه،زبیر و عایشه]از«فرضه»و سپاه کوفه[علی علیه السّلام]از«زاویه»پیشروی می کردند،در جایی که بعدها قصر عبید الله بن زیاد ساخته شد،با یکدیگر مواجه شدند.
سه روز رویاروی یکدیگر بودند امّا جنگی رخ نداد.بین آنان خیمه ای نمدین برپا شده بود،به طوری که علی،زبیر و طلحه در آن با یکدیگر ملاقات می کردند.بعد از ظهر روز سوم،علی علیه السّلام گوشۀ خیمه را بالا برد و فرمان داد که برای جنگ مهیا شوند. (3)
در گفتگوهای پیش از جنگ،ظاهرا تصمیم زبیر به هم خورد.در هر حال جزئیات وقایعی که روی داده مبهم است.گویند علی علیه السّلام ابتدا ابن عباس را فرستاد و به او فرمان داد نزد زبیر رود،زیرا طلحه نافرمان تر بود.ابن عباس از طرف علی علیه السّلام از زبیر پرسید که چرا در حجاز او را به رسمیت شناخته و در عراق با او مخالفت کرده است.زبیر قاطعانه پاسخ داد که میان آنان شکافی عمیق وجود دارد. (4)بنا بر برخی روایات،علی خاطره ای از دوران کودکی او و زبیر را برایش بازگو کرد که پیامبر اکرم فرموده بود زبیر ناجوانمردانه با علی خواهد جنگید.چون این رویداد به یاد زبیر آمد،سوگند خورد که هرگز با علی نخواهد جنگید.امّا فرزندش عبد الله او را شخصی بزدل خواند.زبیر بار دیگر از کردۀ خویش پشیمان شد و به توصیه عبد الله،بنده ای را در کفارۀ شکستن سوگند خود آزاد کرد. (5)گویا این حکایت ساختگی است،و جزئیات مربوط به آزاد کردن بنده،برگرفته از روایتی است که دربارۀ نامۀ معاویه به زبیر نقل شده است.به هر حال،بعید نیست که پند و اندرزهای علی بر زبیر مؤثر افتاده و موجب شده باشد که در وضعیت خود تجدید نظر
ص:233
کند.او احتمالا پی برده بود که آلت دست عایشه و طلحه قرار گرفته است؛چه آنان گناهشان در تحریک شورشیان علیه عثمان از علی بسیار بیشتر بود.پافشاری عایشه بر این که زبیر را تنها باید امیر خطاب کرد،احتمالا به او فهمانده بود که عایشه در واقع از جانشینی او به خلافت پشتیبانی نکرده است؛خلافتی که زبیر بیش از همه خود را مستحق آن می دانست،زیرا عثمان در ابتدا او را بر دیگران ترجیح داده و درست پیش از مرگش خود از او حمایت کرده بود.اقدام به جنگی خونین با علی علیه السّلام و مسلمانان را به جان یکدیگر انداختن در چنین اوضاع و احوالی،بایستی که از نظر زبیر هم نابخردانه و هم امری خلاف اخلاق بوده باشد.برعکس،فرزندش عبد الله،بسیار نزدیکتر به خاله اش عایشه بود و قصد داشت به خونخواهی عثمان،با علی علیه السّلام وارد جنگ شود.
بی گمان راهی برای گفتگو و توافق باقی نمانده بود.عایشه و طرفدارانش خواهان برکناری علی علیه السّلام و تشکیل شورا بودند.علی خود را خلیفۀ برحق می دانست و به مخالفت گستردۀ قریش توجّه نمی کرد.در حالی که قریش علی علیه السّلام را از نظر اخلاقی مسئول قتل خشونت بار عثمان می دانستند،او طلحه و عایشه را متهم می کرد.هیچ کدام از دو طرف مایل نبودند بررسی کنند که واقعا چه کسی دست به شمشیر برده است. (1)در پنج شنبه پانزدهم جمادی الاول سال 36 جنگ رخ داد و از ظهر تا غروب ادامه یافت. (2)
علی به یکی از مردان عبد القیس فرمان داد که مصحفی را میان صفوف جنگجویان بالا برد و از آنان بخواهد بدان تسلیم شوند و تفرقه را کنار نهند.
چون تیرها این مرد را بر زمین افکند و او را از پای درآورد،علی فرمان جنگ سر داد. (3)این روایت که در حد گسترده ای با جزئیات گوناگون نقل شده و بعضی از آنها با افسانه درآمیخته در واقع درست می نماید.به بصریان چنین باورانده بودند که با قاتلان
ص:234
عثمان می جنگند و«خونخواهی عثمان»را شعار جنگی خود ساخته بودند.طرف مخالف آنان مهاجمان بودند و علی خواسته بود که آنها چنین تلقی شوند.کوفیان پیش از جنگ باور نمی کردند که برادران مسلمان بصری آنان با ایشان خواهند جنگید. (1)
پرچم سپاه علی را فرزندش محمد بن حنفیّه حمل می کرد.وقتی محمد بن حنفیه در برابر دیواری از نیزه های دشمن متزلزل شد،علی پرچم را از دستانش گرفت و حمله را فرماندهی کرد. (2)امّا بعد آن را بدو بازگرداند.هنگامی که مالک اشتر،فرمانده جناح راست سپاه علی،هلال بن وکیع بن بشر تمیمی از قبیلۀ دارم و فرماندۀ جناح چپ بصریان،را کشت،آتش جنگ برافروخته شد. (3)زبیر ظاهرا بی آنکه جنگیده باشد، صحنه نبرد را بسیار زود رها کرد و بی درنگ رهسپار حجاز شد.نقل شده که او در حمایت مردی مجاشعی(از دارم تمیم)بود.بنا بر روایتی از قتاده،زبیر ابتدا به مسجد بنی مجاشع رفت و در جستجوی عیاض بن حمّاد برآمد،تا در حمایت او قرار گیرد.به او گفتند عیاض در«وادی السباع»است و در پی او به آنجا رفت. (4)برخی از مردان احنف بن قیس به او خبر دادند که زبیر را در حال عبور دیده اند.احنف گفت زبیر مسلمانان را با شمشیر به جان یکدیگر انداخته و اکنون به سمت خانۀ خود می گریزد.سه مرد در پی او رفتند و عمرو بن جرموز مجاشعی او را در وادی السباع کشت.وقتی ابن جرموز پس از جنگ به دیدار علی رفت و خود را قاتل زبیر معرفی کرد،بنا بر روایتی که احادیث اهل سنّت نقل کرده اند،علی از دیدار با او خودداری ورزید و اظهار داشت:«آتش جهنم را به قاتل فرزند صفیه اعلام کنید» (5).بنا بر گزارشهای موثق تر،ابن جرموز،که از طرف احنف بن قیس با شمشیر و سر بریده زبیر فرستاده شده بود،مورد استقبال علی قرار گرفت و علی از او پرسید:چگونه توانستی او را بکشی؟علی علیه السّلام سپس شمشیر زبیر را گرفت،آن
ص:235
را از غلاف بیرون کشید و گفت آری شمشیر او را می شناسم؛چه بسیار که زبیر در رکاب پیامبر خدا جنگید امّا اکنون به سرنوشتی شوم گرفتار شد. (1)
ظاهرا جنگجویان نمی دانستند که ترک صحنۀ جنگ از جانب زبیر را چگونه توجیه کنند.جون بن قتاده از قبیلۀ سعید تمیم،که در آغاز جنگ همراه زبیر بود نقل می کند که وقتی زبیر دانست که عمار به سمت علی رفته است بیمناک شد. (2)روایتهای دیگر از رویاروی شدن عمار با زبیر در جنگ خبر می دهند. (3)
ظاهرا از عمار برای توجیه عمل زبیر استفاده شده،زیرا در حدیثی منسوب به رسول خدا،آمده بود که عمار از جمله پاکان است و روزی به دست شورشیان کشته خواهد شد.زبیر پیشتر نیک دانسته بود که عمار در کنار علی علیه السّلام خواهد جنگید.دلیرمرد و جنگ آزموده ای چون او،نباید که در همان آغاز دچار وحشت شده و از جنگ گریخته باشد.احتمالا تردیدهای جدّی که درباره حقانیّت مقاصد عایشه وجود داشت موجب شد که زبیر صحنه جنگ را رها کند.
شاید وی قصد داشت کاملا از این کشمکش خود را کنار کشد و بدین سان راه حجاز را پیش گرفت.بعید می توان گفت که زبیر هنوز هم اندیشۀ قبول پیشنهاد معاویه را در سر داشته است.خاندان سعد تمیم،گرچه رسما خود را بی طرف دانسته بودند،از دست کشیدن او از جنگ بیمناک شدند،زیرا آنان او را یکی از عاملان اصلی این نزاع در میان مسلمانان می دانستند.آنها او را نه از جهت خرسند کردن علی علیه السّلام،بلکه از این جهت که فاقد شرافت بود،کشتند.
احتمالا پس از مدّت کوتاهی طلحه بشدت زخمی شد.گفته اند که وی،در مقام فرماندۀ سواره نظام،ابتدا دلیرانه جنگید. (4)امّا چون کوفیان برتری یافتند،او به جنگ تن به تن روی آورد.مروان از پشت تیری به سوی او روانه کرد که بر سیاهرگ نزدیک
ص:236
زانویش(نسا)فرو نشست و خون از آن بیرون جست،در حالی که او و یارانش ابتدا کوشیدند جریان خون را بند آورند و زخمش را درمان کنند.امّا کوشش آنان به جایی نرسید و طلحه در خانۀ بنو سعد تمیم یا در زیر درختی جان سپرد. (1)
کشته شدن خائنانۀ طلحه به دست مروان ظاهرا اتفاقی نبود.مروان پیشتر به امویانی که سپاه عایشه را در«ذات عرق»رها کرده بودند اشاره کرده بود که قصد دارد در میان طرفداران عایشه از آنان نیز انتقام گیرد.در عین حال ظاهرا منتظر ماند تا با اطمینان پیش بینی کند که ظفرمندی چون ام المؤمنین از او بازخواست نکند.وی که در«یوم الدار» درس عبرتی گرفته بود،عقب کشید و بی آنکه خودخواهانه با دشمن ستیز کند،در انتظار فرصتی مناسب باقی ماند.تنها پس از این عمل بود که اندکی زخمی شد.گفته اند مروان روی به فرزند عثمان،ابان،کرد و گفت:«من کشتن یکی از قاتلان پدرت را بر عهده گرفتم». (2)
با کشته شدن دو فرمانده شکست قطعی شد و احتمالا درگیری مسلحانه می توانست متوقف شود.حضور عایشه در هودج خود سپاهش را به تلاشی بی حد ،گرچه بی خردانه ،برای پشتیبانی از او واداشت.در این هنگام پیرامون شتر و هودج عایشه،که از طرف مردان مسلح حفاظت می شد،جنگی سخت درگرفت و چندین ساعت ادامه یافت.مردانی که مهار شتر عایشه را به دست داشتند یکی پس از دیگری کشته شدند.
نخستین آنان کعب بن سور زاهد بود که بر دور گردن خود قرآنی بسته بود.سپس گروهی از قریشیان ادارۀ جنگ را به دست گرفتند.عبد الرحمن بن عتّاب بن اسید،مشهور به امیر (یعسوب)عرب یا امیر قریش به دست اشتر کشته شد.عایشه از مرگ او سخت اندوهگین شد. (3)گفته اند محمد فرزند طلحه که عابدی پارسا بود،مهار شتر را گرفت و در همان جا کشته شد. (4)اسود بن ابی البختری از قبیله اسد به زمین افکنده شد،امّا
ص:237
بسلامت از جنگ گریخت.عبد الله بن زبیر به صحنه آمد و اشتر بر او یورش برد.بنا بر روایت معروف،این دو با یکدیگر درآویختند؛ابن زبیر مجروح شد،امّا سپس از هم جدا شدند. (1)به روایت خود اشتر،او با شمشیر ضربتی بر سر ابن زبیر فرود آورد،جانش را ستاند و رهایش کرد. (2)اسود او را افتاده بر زمین یافت،بر اسب خویش بنهادش و از معرکه دورش کرد،و سپس او را به خانۀ مردی از بنی غبراء،وابسته به قبیلۀ ازد برد. (3)
پس از آن مردان عادی قبایل ابتکار عمل را به دست گرفتند.بنی ضبه بویژه غره شده بودند که به ام المؤمنین خدمت می کنند.گفته اند چهل مرد از آنان یکی پس از دیگری مهار شتر عایشه را به دست گرفتند و کشته شدند. (4)وقتی علی علیه السّلام فرمان داد کسی شتر را پی کند،جنگ و خونریزی متوقف شد.بنا به روایتی بجیر بن دجله،یکی از کوفیان ضبّی، این کار را انجام داد.او بعد گفت نگران آن بوده است که هیچ یک از خویشاوندان بصری اش زنده نمانند. (5)روایت دیگری آن مرد را مسلم بن معدان،از بنو شزن بن نکرة
ص:238
بن لکیز بن افصی می داند. (1)چون شتر بار خود بر زمین افتاد،علی و یارانش توانستند نزدیک شوند.محمد بن ابی بکر،برادر عایشه،به فرمان علی بندهایی که هودج را به بدن حیوان بسته بود،برید و به کمک چند نفر آن را برداشت و برد.محمد بن حاطب جمحی روایت می کند که روز جمل همراه با علی به طرف هودج رفتم؛هودج همچون خارپشتی از تیر پوشیده شده بود.علی بر هودج زد و گفت:«این حمیرای ارم (2)می خواست مرا بکشد،همانطور که عثمان بن عفان را کشت».سپس محمد برادر عایشه به وی گفت:«چیزی به تو اصابت کرده است؟»پاسخ داد:«پیکانی در بازویم رفته است».
محمد دستش را به اندرون برد،او را به سوی خود کشید و پیکان را بیرون آورد. (3)
وقتی علی با عایشه مواجه شده،او را به سبب مصیبتی که برای مسلمانان به ارمغان آورده بود سخت سرزنش کرد.اکنون نوبت عایشه بود که با زبونی و خواری خواهان صلح شود:«زمام امور را به دست گرفتی،ابن ابی طالب،پس به نیکی عفو فرما» (4).علی به محمد،برادر عایشه،فرمان داد که او را تا شهر حراست کنند،او در آنجا در خانۀ صفیة بنت حارث بن طلحة بن ابی طلحه،از قبیلۀ عبد الدار،سکنی گزید. (5)چند روزی در آنجا ماند.مالک اشتر شتری گران قیمت خرید و برای او فرستاد تا جایگزین شتری شود که در جنگ از دست رفت.امّا او آن را از اشتر نمی پذیرفت. (6)
سپس علی علیه السّلام،عبد اللّه بن عباس را فرستاد تا به او فرمان دهد بار سفر بندند.بنا به روایت خود او،ابن عباس اجازه خواست به خانه ای که عایشه در آن اقامت داشت وارد شود،عایشه اجازه نداد و ابن عباس بی آنکه رخصت یابد وارد آنجا شد. (7)ابن عباس
ص:239
در اتاقی که عایشه خود را پشت پرده ای پنهان کرده بود جایی برای نشستن نیافت.سپس در گوشه ای پالان شتری دید که فرشی بر روی آن نهاده شده بود.فرش را باز کرد و بر روی آن نشست.عایشه از او پرسید:«ابن عباس،این چه کار است؟بدون رخصت من وارد خانه ام می شوی و بر روی اثاثیه ام می نشینی.همانا سنّت را شکستی».ابن عباس گفت:«سنّت را ما به تو و دیگران آموختیم؛ما از تو به سنّت شایسته تریم.خانۀ تو همان است که رسول خدا برایت باقی گذاشته و از همان جا بود که بر خویش ستم کردی،بر پروردگارت کبر ورزیدی و نافرمانی پیامبر خدا را آغاز کردی.وقتی به آن خانه بازگشتی، بدون اجازه ات وارد نخواهم شد و تا فرمان نداده ای نخواهم نشست».عایشه باز شیون کرد؛ابن عباس به او گفت:«امیر مؤمنان مرا نزد تو فرستاده است تا فرمان دهم بصره را ترک کنی و به خانه ات بازگردی».عایشه گفت:«امیر مؤمنان کیست؟امیر مؤمنان عمر بود».ابن عباس به او گفت:«عمر ادعا می کرد که امیر مؤمنان است،امّا این یک به خدا سوگند،علی علیه السّلام،امیر مؤمنان راستین است،چنان که رسول خدا وی را چنین خواند.
سوگند به خدا که او در خویشاوندی به رسول خدا نزدیکتر،در اسلام پیشتر و در علم افزونتر،و بردبارتر از عمر و پدرت بود».چون لب به اعتراض گشود،ابن عباس با اطمینان به او گفت گرچه دوران حکومت پدرت کوتاه بود،امّا پیامدهای ناگواری داشت و با حوادث شوم و بدبختیهای آشکاری همراه بود.امّا او از آن بهره برد تا خصومت خود را نسبت به خویشاوند پیامبر نمایان سازد.عایشه زار زار بگریست و با بی پروایی گفت:
«به خدا سوگند شما را رها خواهم کرد؛هیچ خانه ای منفورتر از آن برایم نیست که شما در آن باشید».ابن عباس پرسید:«چرا عایشه؟این بدان سبب نیست که از ما رنجی به تو رسیده باشد یا آن که خود را از تو و پدرت برتر دانسته باشیم.ما تو را آن گاه که دختر ام رومان بودی،امّ المؤمنین ساختیم و پدرت را آن گاه که فرزند ابو قحافه بود به صدیق تبدیل کردیم».عایشه گفت:«آیا به واسطۀ رسول خدا بر ما منّت می گذارید؟»ابن عباس پاسخ داد:«چرا منت نگذاریم به واسطۀ کسی که اگر یک موی از او داشتی به واسطۀ آن بر ما منّت می گذاشتی و فخر می فروختی.ما از گوشت و خون او هستیم و تو یکی از نه
ص:240
همبستر باقیماندۀ اویی.تو درختی نیستی که از آنان رگ و ریشه دارتر، سبزبرگ تر و سایه گسترده تر باشی».در حالی که ابن عباس اشعاری می سرود که از مقصودش حکایت داشت،عایشه سکوت کرد و ابن عباس نزد علی علیه السّلام رفت و او را از ماجرا باخبر ساخت.
علی از ابن عباس خشنود شد. (1)آن گاه عایشه مهلتی خواست و علی به او مهلت داد،امّا پس از انقضای مهلت علی او را در تنگنا قرار داد و عایشه همراه با گروهی از زنان بصره و مردانی که خود برگزیده بود رهسپار مدینه شد. (2)
با ورود عایشه به مدینه،ابتدا کعب بن مالک،شاعر انصاری عثمانی و سپس دختر وی کبشه با گروهی از زنان انصار به استقبالش رفتند.کعب روایت خود عایشه را در خصوص شرکتش در جنگ نقل کرده است.عایشه در این هنگام گفت که درست پیش از وقوع جنگ به میان مردم رفته و آنان را به ترک جنگ،و روی آوردن به کتاب خدا و سنّت فرا خوانده است،امّا هیچ یک به سخنان او گوش فرانداده اند بلکه جملگی با شتاب به صحنۀ جنگ روی آورده اند؛ابتدا یک یا دو نفر از پیروان علی کشته شدند،سپس صفوف جنگ به یکدیگر نزدیک شد؛مردم متوجّه شتر عایشه بودند و بس؛تیرهایی بر هودج زره پوش وارد آمد و عایشه را زخمی کرد.چون عایشه زخم بازوی خود را به زنان نشان داد،همگی گریستند.آن گاه شرح داد که چگونه مردانی که افسار شترش را به دست گرفته بودند یکی پس از دیگری کشته شدند و چگونه کوششهایش برای دور کردن خواهرزاده اش عبد اللّه بن زبیر از آن ناکام ماند.او گفت که در طرف او جوانان قریش در جنگ ناآزموده بودند و بدین سان بسادگی در دام دشمن افتادند و کشته شدند.
عایشه پس از فاصلۀ کوتاهی در جنگ،فرزند ابو طالب را دید که شخصا وارد جنگ شده و صدای او را شنید که می گوید:«شتر،شتر آنجاست».عایشه با خود گفت:«به خدا سوگند می خواهد جانم را بستاند».سپس او با محمد،برادر عایشه،معاذ بن عبید الله تمیمی (3)و عمار بن یاسر نزدیک شدند،بندهایی که هودج را به پشت شتر می بست
ص:241
بریدند و آن را در حالی که طرفداران عایشه پراکنده می شدند با خود بردند.سپس عایشه صدای جارچی علی را شنید که فریاد می زد:«هر کس روی گردانده باشد مورد تعقیب قرار نمی گیرد،هر که مجروح شده باشد کشته نخواهد شد و هر کس سلاح خویش را بر زمین گذارد در امان خواهد بود».
سپس او(عایشه)را به خانۀ عبد اللّه بن خلف خزاعی که در جنگ کشته شده بود و خانواده اش برای او می گریستند،بردند.هر کس با علی علیه السّلام دشمنی ورزیده و از ترس گریخته بود،اکنون نزد عایشه می آمد.چون عایشه از حال طلحه و زبیر جویا شد،به او گفتند که آنان کشته شده اند.وقتی ابتدا به او گفتند خواهرزاده اش عبد اللّه کشته شده است،اندوهی بیشتر وجود او را فرا گرفت.تا سه روز هیچ نخورد و نیاشامید،گرچه میزبانانش مهمان نوازی بسیار از او کردند و نان بسیار بود.عایشه در این هنگام سخن خود را پایان می دهد و از اینکه مردم را علیه عثمان برانگیخته است سخت اظهار پشیمانی می کند.وی می گوید که مسلمانان دیگر خلیفه ای همانند او به خود نخواهند دید.چه او در بردباری بزرگترین،در عبادت راسخ ترین،در هنگام مصیبت سخاوتمندترین و در حفظ پیوندهای خویشاوندی پایدارترین آنان بود. (1)
ظاهرا نگرش عایشه نسبت به علی زیاد تغییر نیافته بود.وقتی چندی بعد نعمان بن بشیر با پیامی از معاویه که در این زمان مبارزۀ آشکار با علی را آغاز کرده بود،نزد او رفت،عایشه از نعمان به گرمی پذیرایی کرد.سپس عایشه این راز خود را با او فاش کرد که در حضور حفصه،دختر عمر،از پیامبر شنید که سه بار به عثمان گفت:خداوند پیراهنی را بر تو خواهد پوشاند که اگر منافقان از تو بخواهند آن را از تن برکنی نباید چنین کنی.نعمان با خشنودی امّا شگفت زده پرسید:«ای ام المؤمنین،با این حدیث کجا بودی؟گفت:آن را فراموش کرده بودم،تو گویی هرگز آن را نشنیده ام.» (2)شکست عایشه در جنگ جمل به فعالیتهای سیاسی اش پایان داد و اضمحلال نخستین خلافت پدری را در مدینه که او آرزوی بازآفرینی اش را داشت،مسجّل کرد.
ص:242
خواهرزاده اش عبد اللّه بن زبیر پس از مرگ معاویه بر آن شد تا دوباره آن را احیا کند،امّا ناکام ماند.خاطرۀ کشتار وحشتناکی که در اطراف هودج او روی داد و در اثر آن بسیاری از نزدیکانش جان باختند و نیز اینکه خود او در مقام ام المؤمنین مسلمانان را به جان یکدیگر انداخته بود،قطعا فکر او را به خود مشغول می داشت.روایتهای بسیار درباره پشیمان شدن و افسوس خوردن او که کاش مرده بود و آن روز را ندیده بود،به یقین، جملگی از این حقیقت حکایت دارند.این احساس در داستانی که جندب بن عبد اللّه ازدی کوفی روایت کرده به خوبی بیان شده است:عمرو بن اشرف عتکی که اهل ازد بصره بود افسار شتر را به دست گرفت،هر که به او نزدیک می شد با شمشیر خویش بر زمینش می افکند.سپس حارث بن زهیر از ازدیان کوفی و صحابی پیامبر،نزد او رفت، در حالی که چنین می سرود:
ای مادر ما،ای بهترین مادری که می شناسیم،آیا نمی بینی چه بسیار دلاورانی که از پا درمی آیند و دست و پایشان از بدن جدا می شود؟ سپس دو ضربه بینشان رد و بدل شد،و من آنان را دیدم که زمین را با پاهای خود می کندند تا اینکه جان باختند.سپس در مدینه نزد عایشه رفتم.عایشه به من گفت:«تو کیستی؟»پاسخ دادم:«مردی از ازد،ساکن کوفه».پرسید:«آیا در جمل شرکت داشتی؟» گفتم:«آری»،گفت:«با ما بودی یا بر ضد ما؟»گفتم:«بر ضد شما».گفت:«آیا می شناسی آن کس را که گفت:«ای مادر ما،ای بهترین مادری که می شناسیم».گفتم:«آری،او پسر عمویم بود».زار زار بگریست،چنان که گمان کردم دیگر آرام نخواهد گرفت». (1)
کشته شدگان از هر دو طرف زیاد بودند،گرچه بی تردید اندوه بارتر از همه در اردوگاه عایشه بود.قریش که برای خلافت و موقعیت خود به منزلۀ طبقه ای حاکم،می جنگید، تلفاتی سنگین دید و بیشتر قبایلش صدمه دیدند.در میان کشته شدگان (2)عبد شمس عبارت بودند از:عبد الرحمن بن عتّاب بن اسید؛عبد اللّه بن ولید بن یزید بن عدی بن ربیعة بن عبد العزی؛محرز بن حارثة بن ربیعة بن عبد العزّی؛پسر عمویش علی بن عدی
ص:243
بن ربیعه،والی مکه در زمان عثمان؛و عبد الرحمن،فرزند عبد اللّه بن عامر بن کریز،والی عثمان در بصره؛ (1)از نوفل:مسلم بن قرظة بن عبد عمرو بن نوفل،برادر فاخته همسر معاویه؛ (2)از اسد:زبیر و عبد اللّه بن حکیم بن حزام،که پرچم سپاه عایشه را بر دوش داشت و به دست عدی بن حاتم طائی و اشتر کشته شد؛ (3)از عبد الدار:عبد اللّه بن مسافع بن طلحة بن ابی طلحه؛از زهره:اسود بن عوف،برادر عبد الرحمن بن عوف؛ (4)از مخزوم:عبد الرحمن بن سائب بن ابی سائب بن عائذ؛عبد الرحمن بن ابی بردة بن وهب بن عمرو بن عائذ؛معبد بن زهیر بن ابی امیة بن مغیره؛از تیم:طلحه؛فرزندش محمد؛ برادرش عبد الرحمن بن عبید(عبد)الله بن عثمان؛و عبد الرحمن بن ابی سلمة بن حارث؛ (5)از جمح:عبد اللّه بن ابیّ بن خلف بن وهب؛عبد اللّه بن ربیعة بن درّاج بن عنبس؛ (6)عبد الرحمن بن وهب بن اسید بن خلف؛و مسلم بن عامر بن حمیل؛ (7)از سهم:
یکی از فرزندان قیس بن عدی بن سعد،سیّد قریش در زمان خود؛و از عامر:
عبد الرحمن و عمرو،فرزندان حمیرة بن عمرو بن عبد اللّه بن ابی قیس،ابو سفیان بن حویطب بن عبد العزی بن ابی قیس؛ (8)عبید الله بن انس بن جابر بن عبدة بن وهب؛ (9)و
ص:244
عبد اللّه بن یزید بن اصمّ. (1)آورده اند که کمترین رقم کشته شدگان در سپاه عایشه 2500 نفر و در سپاه علی 400 تا 500 نفر بودند. (2)این ارقام به نظر درست می رسد.
سنگین ترین تلفات را از اهل بصره،قبیله«ازد»و«ضبّه»داشتند.
عمرو بن یثربی ضبّی،چون مردان قبیله اش یکی پس از دیگری کشته می شدند،با رجزخوانی آنان را به ادامۀ جنگ در دفاع عایشه تشویق می کرد تا روحیۀ خود را از دست ندهند.او سه نفر از مردان علی علیه السّلام را کشت،علباء بن هیثم سدوسی،هند بن عمرو جملی و زید بن صوحان از عبد القیس.علباء و زید را از طرفداران نخستین و سرسخت علی می دانستند. (3)گفته اند که عمار پیر با ابن یثربی رویاروی شد.یثربی به عمار حمله برد، ولی عمار سپر چرمین خود را حایل کرد به طوری که شمشیر وی در آن نشست و کوفیان به سوی او تیر انداختند تا از پای درآمد.چون بر زمین افتاد شعری با این مضمون خواند:
اگر مرا می کشید،من ابن یثربم.همان کس که علباء،هند جملی و سپس ابن صوحان،از پیروان دین علی،را کشت.
او را دستگیر کردند و پیش علی علیه السّلام بردند.گرچه درخواست کرد زنده اش بدارند، علی فرمان داد او را بکشند.او تنها اسیر جنگی بود که مورد بخشش علی قرار نگرفت. (4)
وقتی سبب را جویا شدند،علی فرمود ابن یثربی سه مرد را که به ادّعای خود او از پیروان
ص:245
دین علی بوده اند کشته است.دین علی علیه السّلام دین محمد صلّی اللّه علیه و آله است. (1)این که امتناع علی از عمرو بن یثربی،دست کم تا حدودی،به سبب شعری بوده که وی سروده است،دور از ذهن نمی نماید.او در برابر هر سخنی مبنی بر آن که علی علیه السّلام قرآن و سنّت محمد صلّی اللّه علیه و آله را با ایمانی راسخ تر از هر کسی دیگر رعایت و اجرا نمی کند از خود واکنش نشان می داد. (2)
این نقطه ضعفی بود که بعدا علی را به ارتکاب بزرگترین اشتباه خود واداشت. (3)
روایتهای دیگری وجود تصوّری کلی از«دین علی»را در میان بصریان تأیید می کنند.
محمد بن حنفیه نقل می کند که بر مردی هجوم برد و چون خواست شمشیر بر او فرود آورد،آن مرد گفت:«من پیرو دین علی بن ابی طالبم».ابن حنفیه مقصودش را فهمید و او را رها کرد (4).چون این وضع به ضرر ازدیان بصره تمام شد و ناگزیر به فرار شدند،فریاد برآوردند:«ما پیروان دین علی بن ابی طالبیم»،ظاهرا هدفشان این بود که جان خویش را نجات دهند.پس از آن یکی از کوفیان بنی لیث آنها را هجو کرد و اندیشه و رأی آنان را سخیف شمرد. (5)ظاهرا مقصودش آن بود که هم تقیه آنان را،با این ادعا که از پیروان علی هستند،و هم انتساب دین خاصی را به او،محکوم کند.
بدین سان این نزاع وجهی دینی نیز داشت.دین علی در اینجا مفهومی خاص دارد.
به احتمال زیاد می توان گفت که مقصود از آن این ادعاست که علی بهترین مردان پس از محمد،وصی او و به همین سبب شایسته ترین فرد برای رهبری امّت است.دو بیت شعری که یکی از مردان قبیلۀ بنی عدی به هنگام گرفتن افسار شتر عایشه سروده است، احتمالا به این امر اشاره دارد:
ما از قبیلۀ عدی،در طلب علی هستیم،نیزه ها و شمشیرهای مشرفی،کلاه خودها و
ص:246
حلقه های درهم پیچیده(زره ها)را حمل می کنیم،و هر که را با وصی ما مخالف باشد از میان برمی داریم. (1)
از آنجا که این شعر را یکی از بزرگان(شیوخ)بنی عدی و طرفدار عایشه سروده است،آن وصی نمی تواند علی بوده باشد. (2)نیز بعید است که برخی از اشعار طرفداری از علی به طور اتفاق در این داستان-که ابو نعامه عمرو بن عیسی بن سوید،یکی از علمای نامدار بنی عدی نقل کرده است-وارد شده باشد. (3)وصی در اینجا مقصود أبو بکر است که علی و پیروانش با رفتن به جنگ دخترش،با او مخالفت می کنند.أبو بکر،به یقین در دوره های واپسین،به طور متعارف وصی محمد صلّی اللّه علیه و آله به شمار نمی آمد.در اینجا وصی خوانده شده تا با ادعای مخالفان که می گفتند علی وصی پیامبر است معارضه شود. (4)
نبرد با مخالفان مسلمان در جنگی منظم در اسلام تجربۀ جدیدی بود.علی علیه السّلام می توانست با مخالفان خود بر طبق سنّت أبو بکر،به منزلۀ مشرک و کافر برخورد کند و بدین سان قوانین معمول جنگی را دربارۀ آنان به اجرا گذارد.با توجّه به سابقۀ طولانی مخالفان برجسته اش در اسلام،احتمالا این راه منطقی نبود.علی در آغاز جنگ به سپاه خود فرمان داد اسیران و زخمیان را نکشند،با کسانی که سلاح خویش را بر زمین نهاده اند نجنگند،و آنان را که از صحنۀ جنگ گریخته اند تعقیب نکنند.تنها چهارپایان و سلاحهای به چنگ آمده را باید جزو غنایم جنگی محسوب دارند.پس از جنگ دستور داد که اسیران جنگی و زنان یا کودکان را به بردگی نگیرند و اموال دشمنانی را که کشته شده اند به وارثان برحق و مسلمان آنان بازگردانند.وی به هر یک از مردانش،از بیت
ص:247
المال بصره پانصد درهم پاداش داد. (1)این قوانین در جنگ علیه سرکشان در اسلام اعتبار یافت.در حالی که این دستورات را بیشتر افرادش بدون اعتراض پذیرفتند.گروه اندکی از قشریان رفتار او را زیر سؤال بردند.آمده است که علی به آنان گفت اگر بر اسیر کردن دشمنان پافشاری می کنند،باید برای اموال عایشه قرعه زنند.خوارج بعدها این مسأله را بهانه ای ساختند برای متهم کردن علی که وی با سلب حق مشروع جنگجویان از غنایم جنگی،موازین اسلام را زیر پا گذاشته است.
علی علیه السّلام اسیران جنگی را وقتی بیعت کردند آزاد کرد.در روز جنگ فرزندان عثمان، ابان و سعید را اسیر کرده نزد علی آوردند.یکی از حاضران گفت آنان را بکشم؟علی او را سرزنش کرد و گفت چگونه می توانی این دو را بکشی،در حالی که به جملگی امان داده ام.سپس رو به آنان کرد و گفت از گمراهی بازگردید و هر جا می خواهید بروید.اگر دوست می دارید نزد من بمانید،پیوندهای خویشاوندیتان را حفظ خواهم کرد.آنان پاسخ دادند که با او بیعت می کنند و می روند.ظاهرا پس از آن رهسپار حجاز شدند. (2)
موسی فرزند طلحه یادآور می شود که چگونه اسیران،در شب پس از جنگ گرد هم آمده بودند در حالی که می گفتند:«موسی بن طلحه فردا کشته خواهد شد».فردای آن روز،پس از آن که اولین نماز خویش را برپا داشت،اسیران فرا خوانده شدند.نخستین کسی را که نزد علی بردند موسی بود.امیر المؤمنین علیه السّلام از او پرسید:«آیا بیعت خواهی کرد؟آیا به آنچه مردمان روی آورده اند،تن در خواهی داد؟»پاسخ داد:«آری».پس از این که بیعت کرد علی به وی گفت به سوی خانواده و اموال خود بازگرد.دیگران هم چون دیدند وی به سلامت رها شد،به آسانی وارد شدند و بیعت کردند. (3)موسی یکی از وارثان اموال فراوان طلحه شد. (4)
ص:248
مساحق بن عبد اللّه بن مخرمه عامری قریشی نقل می کند که او و گروهی از قریشیان، از جمله مروان بن حکم،توافق کردند که نزد علی روند و به دلیل شورش بر ضد او،از او پوزش خواهند.آنان پی بردند که او شریف ترین و بخشنده ترین مردان پس از پیامبر اکرم بوده است و دانستند که به او ستم کرده اند.علی علیه السّلام آنان را پذیرفت و در خطبه ای از آنها پرسید که آیا من نزدیکترین مردان به پیامبر و شایسته ترین آنها در حکومت بر مردم پس از پیامبر نبوده ام.جملگی تصدیق کردند.
فرمود:پس شما از من روی برتافتید و با أبو بکر بیعت کردید.علی که دوست نمی داشت صفوف مسلمان درهم شکند،از مخالفت با رأی آنان پرهیز کرده بود.وقتی أبو بکر عمر را به جانشینی خود برگزید نیز علی چنین کرد،اگر چه می دانست که شایسته ترین مردمان در جانشینی رسول خداست.
وقتی عمر او را در مقام یکی از شش نامزد جانشین خود برگزید،آنان با عثمان بیعت کرده بودند،امّا بعد او را سرزنش کردند و کشتند،در حالی که علی در خانه نشست.
«پس نزد من آمدید و درست همانطور که با أبو بکر و عمر بیعت کردید با من بیعت نمودید.شما را چه شد که بر بیعت آنان وفادار ماندید و بر بیعت من نه؟»سپس از او خواستند که علی با آنان همانند یوسف با برادرانش رفتار کند و مانند او از گناه آنان درگذرد،آن گاه که گفت: لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرّاحِمِینَ ،(امروز شما را سرزنش نباید کرد؛خدا شما را می بخشاید که او مهربان ترین مهربانان است؛ یوسف92/).علی از آنان بیعت گرفت و رهایشان کرد. (1)
برخی از دشمنان علی تن به بیعت ندادند.دربارۀ مروان روایتهای متناقضی نقل شده است.بنا بر بعضی از آنها،مروان که مورد بخشش قرار گرفت اشتیاق خود را به دادن بیعت ابراز داشت و علی علیه السّلام آن را پذیرفت. (2)در برابر آن،ابو مخنف روایت می کند که
ص:249
مروان در حالی که در جنگ مجروح شده بود،ابتدا به طرف قومی از قبیلۀ عنزه کشیده شد.سپس از مالک بن مسمع شیبانی پناه خواست و او به مروان پناه داد و از علی خواست که امانش دهد.علی علیه السّلام به او امان داد.وقتی مردم بصره همگی بیعت کردند، علی از وی نیز خواست تا بیعت کند.امّا مروان بیعت نکرد و گفت مگر به من امان نداده ای؟تنها هنگامی بیعت خواهم کرد که مجبورم کنی.علی فرمود که او را مجبور نخواهد کرد،زیرا هر بیعتی کند آن را نقض خواهد نمود.مروان راه شام را پیش گرفت تا به معاویه بپیوندند. (1)
صرف نظر از این که مروان با وی بیعت کرده باشد یا خیر،پیداست که علی علیه السّلام به میزان ارزش بیعت مردی همچون مروان کاملا آگاه بود.اینکه بسادگی او را رها کرد تا برود نشان می دهد که چندان مایل نبود قواعد جدید بازیهای سیاسی را،که در نتیجه جنگ داخلی در اسلام اکنون حاکم شده بود،بپذیرد.مسلما معاویه و حتی خود مروان، اگر به جای علی بودند،در رها کردن چنین دشمن خطرناک و شریری تردید می کردند؛ دشمنی که دستهایش به خون یکی از نزدیکترین اصحاب پیامبر[طلحه]آغشته بود و دشمنی که ابتدا علی را به نابودی تهدید کرده بود. (2)
عبد اللّه بن زبیر هم که زخمی شد،چنان که گذشت،به منزل مردی از قبیلۀ ازد پناه برد.عبد اللّه آن مرد را نزد خاله اش عایشه فرستاد تا او را از مکان خود باخبر سازد.
عایشه از برادرش محمد خواست که عبد اللّه را نزد عایشه ببرد.محمد،عبد اللّه را با خود آورد.در راه بین آنان بر سر عثمان نزاع افتاد و به یکدیگر ناسزا گفتند.عتبة بن ابی سفیان،برادر معاویه که ابتدا عصمة بن زبیر از قبیلۀ بنی تیم رباب،پناهش داده بود نیز به سوی عایشه رفت.چون علی از این موضوع باخبر شد سکوت اختیار کرد. (3)احتمالا
ص:250
هیچ یک از آنان تن به بیعت ندادند و دیری نپایید که عتبه راه دمشق را پیش گرفت و نزد برادرش رفت.اینکه عبد اللّه بن عامر بن کریز بیعت کرده است یا خیر،چیزی نمی دانیم.
او که با بصره آشنا بود و دوستانی در آنجا داشت،احتمالا براحتی توانست به آنجا رود و خود را پنهان دارد.وی به شام نیز سفر کرد. (1)
علی علیه السّلام در خطبه ای که برای اهل بصره ایراد کرد،آنان را به منزلۀ نخستین افرادی که بیعت خود را شکستند و صفوف امّت را درهم ریختند سخت مورد سرزنش قرار داد.با این همه،آنان را بخشید و از فتنه بازشان داشت.سپس بیعت مجدد آنها را پذیرفت.وی به قرظة بن کعب،والی خویش در کوفه نامه نوشت،فتح را اعلام داشت و کوفیان را ستود. (2)چون مهیای رفتن به کوفه شد،عبد اللّه بن عباس را به ولایت بصره منصوب کرد و زیاد بن عبید(أبیه)را در مقام کاتب او گماشت. (3)احتمالا در همین زمان بود که ولایت بحرین را به عمر بن ابی سلمه و ولایت مکه را به قثم بن عباس سپرد.با این حال،نام قثم در بین حاضران در جنگ جمل نیست و ممکن است علی علیه السّلام پس از آن که شورشیان
ص:251
قریش از مکه بیرون رفته بودند،او را از مدینه یا ربذه فرستاده باشد.انتصاب عبد اللّه بن عباس خشم مالک اشتر را برانگیخت؛او انتظار داشت که ولایت بصره به او بخشیده شود،زیرا در جنگ شرکتی فعال داشت. (1)و ظاهرا در میان کسانی که از موقعیت ممتاز قریش گله مند بودند،زمزمه هایی صورت گرفته بود که سه نفر از خویشاوندان هاشمی علی اکنون ولایت را بر عهده گرفته اند.علی اشتر را متقاعد ساخت که وجودش برای ارتباط با اهل شام،که بسیاری از خویشاوندانش نیز در میان آنها بودند،لازم است.
علی علیه السّلام چون بصره را ترک کرد،بزرگان شهر تا«موقوع»او را همراهی کردند.احنف بن قیس و شریک بن اعور حارثی از قبیلۀ دهی بن کعب،با علی به راهشان به سوی کوفه ادامه دادند.امّا در خصوص اینکه تا کجا با او رفتند،توافقی نیست. (2)علی،به روایت شعبی در آغاز ماه رجب سال 36، (3)و به گفتۀ ابو الکنود،در روز دوشنبه دوازدهم رجب، (4)کمتر از یک ماه پس از جنگ جمل،وارد کوفه شد.او از سکونت در قصر والی امتناع ورزید و آن را قصر فساد خواند و در منزل خواهرزاده اش جعدة بن هبیره مخزومی (5)اقامت کرد.علی علیه السّلام در نخستین خطبه اش کسانی را که از شرکت در جنگ به
ص:252
همراه او خودداری ورزیده بودند سرزنش کرد.دو نفر از طرفداران نزدیکش سعید بن قیس همدانی و سلیمان بن صرد خزاعی،نیز به دلیل آن که از جنگ دست شسته و کنار نشسته بودند،مورد ملامت او قرار گرفتند. (1)
چون جنگ با مکیان قریشی به نفع علی علیه السّلام تمام شد،در این هنگام توجّه خویش را به سوی معاویه معطوف داشت.گرچه هفت ماه از جلوس علی بر مسند خلافت می گذشت،آن حضرت هنوز هیچ رابطه ای با فرمانروای شام برقرار نکرده بود.این تأخیر،از دید ناظران بعدی که به حاکمیت او اساسا در پرتو نبردش با امویان نگریسته اند کاملا نامعقول می نمود و آنان دربارۀ تماسهای اولیه داستانهای گوناگونی ساختند.سیف داستانی ساخت دایر بر اینکه علی،سهل بن حنیف را در مقام فرمانروای شام گسیل داشت،امّا وقتی به تبوک رسید نگهبانان مرزی شام او را بازگرداندند،زیرا به فرمان خلیفۀ مشروع،عثمان،منصوب نشده بود. (2)برخی دیگر داستانهایی ساختند که از زیرکیهای معاویه حکایت داشت،به این ترتیب که معاویه در برابر پیشنهاد علی نامه ای سفید تنها با این مضمون:«از معاویة بن ابی سفیان به علی بن ابی طالب»برای علی علیه السّلام فرستاد. (3)علی علیه السّلام در حقیقت پس از گفتگو با ابن عباس اطمینان یافت که با معاویه تنها از
ص:253
موضع قدرت می توان برخورد کرد.در عین حال مورد تهدید قرار گرفتن خلافتش از طرف عایشه و طلحه و زبیر،البتّه از دید او بسیار جدی تر بود؛زیرا معاویه که در دوره های واپسین اسلام آورده بود و در گرویدن به اسلام فضل تقدم نداشت،بندرت امکان داشت در این مرحله آرزوی خلافت را در سر پرورانده باشد و در موقعیتی نبود که بتواند شخصا بر ضد علی علیه السّلام وارد عمل شود.
معاویه نیز در ابتدا مصلحت خود را در آن دید که رویدادها را زیر نظر داشته باشد و فعلا از گرفتن هرگونه تصمیمی خودداری ورزد.با این حال برادر[مادری]عثمان،ولید بن عقبه،که معاویه را به خونخواهی سریع خلیفه ترغیب می کرد،به او ملحق شده بود.
ولید پس از مجازات خفت بارش به سبب نوشیدن شراب،گستاخانه بنی امیه را مورد خطاب قرار داده و به آنان گفته بود که اتحاد خویش را حفظ نکردید و پیوندهای خویشاوندی خود را با من بریدید. (1)
آیا به همین سبب بود که برادرش را در همان لحظه ای که به او نیاز داشت رها کرد؟به هر تقدیر،در این هنگام نیک بختی خود را در آن دید که در مقام سخن سرای امویان، خویشاوندان اموی اش را دوباره گرد آورد و انتقام خود را از بسیاری از دشمنان شخصی اش بگیرد.
نخستین نکوهش او از معاویه و اهل شام به صورت شعر،احتمالا در ابیات زیر بوده است:
به خدا سوگند،اگر روزها سپری شود و انتقام جویی،انتقام خون عثمان را نگیرد،فرزند هند نخواهی بود.
آیا بندۀ قومی می تواند سرور اهل خود را به قتل رساند و شما جان او را نستانید؟کاش مادرت نازا بود.
به یقین اگر ما آنان را بکشیم،هیچ کس قصاص نخواهد کرد.
باری،بلاها تو را احاطه کرده اند. (2)
ص:254
«بندۀ قوم»عمرو عاص بود و کسانی که می بایست همراه او کشته می شدند شورشیان مصر بودند که ولید آنان را دست نشاندگان والی پیشین می دانست.بنده خواندن عمرو که سرورش را می کشد پاسخی است مناسب به رقابتی فخرفروشانه بین عمرو و عثمان در بارۀ شرافت خانوادگی آنان.نابغه،مادر عمرو عاص بواقع کنیز و بدکاره بوده است.گفته اند که پدر حقیقی عمرو ابو سفیان اموی بود که نسبش را به عاص بن وائل سهمی انکار می کرد.
آمده است که نابغه از عاص بن وائل پشتیبانی می کرد زیرا وی باسخاوت بود و به او نفقه زیاد می داد،امّا ابو سفیان خسیس بود.با این حال،عمرو عاص،از میان همه،به ابو سفیان شباهت بیشتری داشت. (1)بدین سان،هدف از توسل جستن به معاویه به عنوان فرزند هند،مادر اموی و مغرور معاویه،به جان هم انداختن او و برادر ناتنی حرام زاده اش،و برده محض بنی امیّه،بود.ولید در صدد رفع خرده حسابهای شخصی خود با عمرو بود که جرئت کرد برای نشان دادن خشم خود در عزلش توسط عثمان،خواهرش را طلاق دهد.مجازات هشدار دهندۀ عمرو،که به سوی املاکش در فلسطین بازگشته بود،نیز مناسب ترین شیوه برای معاویه بود که حق و ارادۀ خود را در قصاص از خلیفۀ مقتول نشان دهد.
در حدود همین زمان،ولید شعری را خطاب به برادرش عماره که در کوفه زندگی می کرد،سرود.ولید ظاهرا رنجیده بود،زیرا برادرش در شهری باقی ماند که او خود در شرایطی خفت بار از آن بیرون رانده شده بود،حتی پس از آن که کوفیان بر ضد عثمان شوریدند.او می خواست بر عماره تحمیل کند تا به ائتلاف امویان بپیوندد،ائتلافی که انتظار داشت پیرامون معاویه حاصل شود.
عمرو را عوض عثمان به من دادند،آنگاه که او را از دست دادم،خداوندا:خود،بین فرمانروا و طرفداران عمرو داوری کن.
ص:255
بدان که بهترین مردم پس از آن سه،همو بود که تجیبی مصری هلاکش ساخت.
اگر گمانم بر فرزند مادرم،عماره،راست باشد،او کینه جویی نمی کند،و در پی خونخواهی و قصاص نیست.
او خواهد ماند،آنگاه که وظیفه خونخواهی عثمان بر دوش اوست،خیمه گاهش میان خورنق و قصر است. (1)
در اینجا هم عمرو عاص مسئول قتل عثمان شناخته می شود.طرفداران مصری عمرو،بویژه کنانة بن بشر تجیبی،او را کشته اند.ادعای ولید مبنی بر اینکه عثمان افضل مردمان پس از محمد صلّی اللّه علیه و آله،ابو بکر و عمر بود،موجب دادن پاسخی از ناحیه ای دیگر شد.
طبری آن را به فضل بن عباس،نوادۀ ابو لهب،عموی پیامبر نسبت می دهد؛امّا به احتمال بیشتر آن را پدر فضل عباس بن عتبة بن ابی لهب گفته است.چنان که گذشت،عباس بن عتبه با آمنه،دختر عباس بن عبد المطلب ازدواج کرد و ظاهرا در این زمان سخن سرای بنی هاشم بوده است،درست همانطور که ولید بن عتبه سخن سرای بنی امیه بود.او به ولید چنین پاسخ داد:
آیا در طلب انتقامی هستی که نه شایستۀ آنی و نه به تو مربوط می شود؟ ابن ذکوان صفوری را با عمرو چه مناسبت. (2)
بچه خر ماده به هنگام تفاخر خود را به مادرش منتسب می کند و پدرش را از یاد می برد.
بدان که بهترین مردمان پس از محمد صلّی اللّه علیه و آله در نزد اهل ذکر،وصی نبی مصطفی است.
نخستین کسی که نماز گزارد،برادر پیامبر؛و نخستین کسی که گمراهان را در بدر از پای در آورد.
اگر انصار ستم بر پسر عمویتان را دیده بودند، هرآینه او را یاری می رساندند.
ص:256
همین عیب آنان را بس که به قتل عثمان اشاره کنند و او را به حبشیان مصر تسلیم دارند. (1)
معاویه البتّه اغوا نشد تا شیوه ای که خویشاوند خشمگین وی،او را بدان ترغیب می کرد پی گیرد.او در این مرحله فراتر از هر چیز بر آن بود تا فرمانروایی شام را همچنان استوار نگه دارد.عثمان برای او چندان اهمیّت نداشت.معاویه در یاری رساندن به عثمان هیچ کوششی به عمل نیاورده بود و در خونخواهی او هیچ تعهدی احساس نمی کرد.با این حال،فواید سیاسی خونخواهی خلیفۀ مظلوم را بزودی دریافت،تا بدانجا که توانست تصمیم بگیرد گناه آن را بر دوش چه کسی بنهد.به احتمال قریب به یقین محمد بن ابی حذیفه و شورشیان مصر را که با شتاب زدگی تمام از قلمرو او می گذشتند زندانی کرد،امّا موضوع عمرو عاص متفاوت بود.معاویه اطمینان نیافته بود که هیچ کس مدّعی خونخواهی«برده ای که اربابش را کشته است»نخواهد شد،چنانکه ولید مطرح کرده بود.او می دانست که عایشه در برابر عثمان از عمرو پشتیبانی کرده بود و بی تردید نمی خواست بر ضد ام المؤمنین جنگ افروزی کند.وانگهی،عمرو اکنون برای او تهدیدی به شمار نمی رفت و می توانست بزودی مفید واقع شود.با این حال وارد آوردن کمی فشار بر او تنها می توانست سودمند افتد.معاویه عمرو عاص را در فلسطین با اموالش به حال خود گذارد،امّا مانع آن نشد که ولید خصومت خویش را دنبال کند.
عمرو عاص شرایط بحرانی را احساس کرد.وقتی نخستین بار خبر کشته شدن عثمان به گوشش رسیده بود،چنین روایت شده است که مغرورانه اندکی از افتخار آن را به خود نسبت داد و با خودستایی گفت:«من ابو عبد اللّه هستم،بی تردید هرگاه قصد کاری می کنم،همۀ جوانب آن را می سنجم». (2)امّا نیک دریافت که آنچه سخنگوی امیه به عنوان خونخواهی عثمان بر ضد او بیان کرده بود،مسأله ای نبود که سرسری گرفته شود.عمرو دست و پای خود را گم کرد و آهنگ سخن خویش را تغییر داد.در شعری خطاب به معاویه خود را از شورشیان مصری که مظنون به اقدام از جانب او بودند بری دانست.او گفت:حوادثی ناگوار به ما رسیده که بار سنگین آن شتران(رسولان)را به زانو درآورده است؛عاملان این حوادث مردانی پست و فرومایه بوده اند؛با این همه اگر با اوضاع
ص:257
قاطعانه برخورد نشود وضع بدتر خواهند شد.بدینسان در برابر عموم می گوید که این مردم بر ضد ما مرتکب جنایتهایی شده اند که شعله اش جز با کشتن یکایک آنان یا تبعید آنان (1)به بیابانهای بی آب و علف فرو نخواهد نشست.عمرو به معاویه می گوید که باید جرم آنان را در این دو امر(کشتن عثمان و گرفتن مصر)آشکار سازد.
معاویه،چشمانت را باز کن،بر رکاب امور پای گذار و به عدالت رفتار کن،راه سومی وجود ندارد.
آیا در این لحظه های بحرانی امر خطیری را به عهده خواهی گرفت و فرصت را غنیمت خواهی شمرد؟ (2)امر خطیری که عمرو از معاویه می خواست آن را به عهده گیرد،فتح مصر بود که بی تردید تردید عمرو انتظار داشت نقش بایسته خود را در آن ایفا کند.
عمرو در قطعه شعر دیگری که مردم،بویژه اهل شام مورد نظر است،بازهم از حوادثی ناگوار شکوه می کند که به او رسیده و او که قبلا این حوادث را پیش بینی کرده کاملا به آنها تن داده است.بنابراین حوادث،طلحه و زبیر تیری رها خواهند کرد که به وسیلۀ آن حامی مردم(عثمان)را خواهند کشت و علی علیه السّلام امور آنان را به دست خواهد گرفت.آیا علی قاتل را خواهد کشت و یا مانع او خواهد شد؟چگونه می توان امید داشت که این قربانی جان باخته را یاری دهد در حالی که پیشتر«عثمان ما»را رها کرده است؟در این هنگام عمرو پیش بینی می کند که علی علیه السّلام آثار جنایت قاتلان را محو خواهد کرد و با پای برهنه یا کفش بر جای آنان قدم خواهد گذارد و هر چه بخواهد انجام خواهد داد. (3)
ظاهرا این اشعار مربوط به دوران اولیه است،پیش از قیام طلحه و زبیر در رکاب عایشه.بدین سان عمرو ناگزیر نبود که بین آنان و علی یکی را برگزیند و می توانست سه صحابی برجسته را در حکم کسانی تصویر کند که در کشتن به اصطلاح«عثمان ما»تبانی کرده اند و اکنون علی علیه السّلام بر جنایت مشترک آنان سرپوش می نهد.عمرو عاص که
ص:258
گرویدنش به اسلام مشخصا ناشی از فرصت طلبی او بود برای هیچ یک از آن سه تن اهمیتی قائل نبود و کمترین چیزی که اکنون می توانست دربارۀ آنها گفته شود این بود که آنان سبکسرانی بودند که نتوانستند شواهد کافی دال بر بی گناهی خویش ارائه دهند، چنان که او با بصیرت سیاسی خود انجام داده بود.عمرو فهمید که زبیر نزد امویان از آن دو فرد دیگر پذیرفته تر است،امّا آیا عمر زبیر را به مصر نفرستاده بود که خود او(عمرو) را از افتخار تنها فاتح بودن محروم کند و بر معاملات تجاری اش نظارت داشته باشد؟ خیر،او(عمرو)ترجیح می داد زبیر را جانشین خلافت نبیند و او را در زمرۀ قاتلان عثمان برشمرد.چرا نبایستی معاویه و عمرو عاص غنایم به دست آمده از فتوحات مسلمانان را بین خود تقسیم کنند،به جای آن که بخش عمدۀ آن را به یک شخصیت مذهبی در مدینه تسلیم دارند،عمرو یقین داشت که این مجادله نیکوست و مقبول معاویه قرار خواهد گرفت،گرچه ممکن است هنوز مهیای آن نباشد.
بی تردید معاویه بدقت به این سخنان گوش می داد،امّا هیچ یک از دو پیشنهاد را پی نگرفت.در ضمن،در این هنگام هیچ یک از هواداران جدید[به اصطلاح]«عثمان ما»را هم به بارگاه خویش فرا نخواند.هشدار آخر خلیفۀ جان باخته که ردای عمرو از زمانی که معزولش ساخته مملو از حشرات شده،ظاهرا هنوز در گوش همگان طنین انداز بود.
چون ماجرای کشمکش میان صحابۀ بزرگ در حجاز برملا شد،ولید بن عقبه فرصت یافت تا دامنۀ کینه جویی اش را گسترده تر کند.علی علیه السّلام اکنون در معرض انتقاد قرار گرفت و ملک الشعرای امویان شادمان از این که به سرایندگان مکه می پیوست او را به منزلۀ مجرم اصلی محکوم می کرد.ولید در واقع بیش از عمرو نسبت به علی خصومت داشت و همو را مسئول تازیانه خوردن خویش به سبب نوشیدن شراب می دانست.امّا هنوز آماده نبود که عمرو را رها کند.در یکی از اشعار خود مخاطبانش را به جدایی میان انصار و قریش جلب می کند که گروهی،از جمله برجسته ترین آنها ذمیم و یارش،موجب آن شدند.ذمیم محمد بن ابی بکر و یارش،عمرو بن عاص بود.چنان که خواهیم دید ولید آن دو را دو همکار بسیار نزدیک می نامید و اظهار می داشت که فرزند ابو بکر از طرف عمرو عمل می کرده و به ناامنی در مصر دامن زده است.از آنجا که عایشه در نزاع عمرو با عثمان از عمرو پشتیبانی می کرد،این اظهار نظر نمی تواند کاملا بی اساس باشد.ولید
ص:259
در ادامه سومین فرد برجسته را در میان این گروه چنین برمی شمرد:
یار عثمان که به کشتن او اشارت کرد،در حالی بود که کژدمانش(مفتریان خبیثش)هر روز به سوی ما می خزیدند.
آیا نمی بینی که چگونه علی علیه السّلام (1)امروز عذر خود را آشکارا می گوید،در حالی که جنایتی را که مرتکب شده پنهان می دارد.
آنان که مرا خرسند می کنند کعب،زید بن ثابت،طلحه و نعمان اند که سرش سلامت باد.
آنان هر که را به سرزنش عثمان می پرداخت نهی می کردند. قابل سرزنش ترین فرد در میان بنو العلات(فرزندان مرد از مادران جداگانه)کسی است که او را سرزنش می کند. (2)
بدین ترتیب،ولید در حالی که علی علیه السّلام را به رهبر این توطئه مبدّل می سازد،موفق می شود نام طلحه را در میان وفاداران مدنی و با سابقۀ عثمان:کعب بن مالک،زید بن ثابت و نعمان بن بشیر،که به معاویه پیوسته بودند نیز بگنجاند.به طلحه که از پرشورترین خرده گیران بر عثمان در میان صحابۀ نخستین بوده اکنون پس از تغییر کامل موضعش این سابقه نیکو عطا می شود که نکوهندگان خلیفه را مهار می کرده است.بدین سان معاویه و اهل شام می فهمیدند که باید در جنگ با علی،با طلحه همکاری کنند.
وانگهی معاویه مایل نبود که نصیحت خویشاوند پرشورش را به گوش گیرد.این حقیقت که عایشه و طلحه،به جای پیوستن به معاویه،تمام توجّه خویش را به بصره معطوف داشته بودند،او را مظنون می ساخت.آری عایشه طلحه را به عثمان توصیه و اصرار کرده بود که وی،که از طرف عمر منصوب شده بود،همچنان والی دمشق باقی بماند.امّا آیا طلحه-شخصی خودخواه و متکی به نفس-اگر بر مسند قدرت می نشست به کسب مقام والی نیمه مستقل امویان در این ولایت حساس قانع می شد.احتمالا نظر معاویه نسبت به طلحه بهتر از نظر او نسبت به علی علیه السّلام نبود.پس معاویه بر آن شد تا نامه ای به زبیر بنویسد و از او بخواهد که به دمشق رود؛گرچه این امر،به مفهوم برهم زدن ائتلاف ضد علی بود.
ص:260
ولید به رغم بی تفاوتی ظاهری معاویه نسبت به هشدارهایش،اکنون یقین یافت که خصومتش اثری مطلوب داشته است.در شعر دیگری که حدود همان دوران سروده چنین زبان به اتهام می گشاید:
پس به عمرو و ذمیم (1)بگو که شما هر دو با کشتن ابن عفان بدون آن که خونی ریخته باشد و با متهم ساختن ابو عمرو(عثمان)به هر جنایت بزرگی و بر هیچ بنیادی،بلکه فقط با شایعه،به خطا رفتید؛ اما اکنون شمایید-و خداوند البته به هدف خویش دست خواهد یافت-بی آنکه از نکوهش خود ذره ای سود برده باشید.
چه اگر شما به واسطۀ ابن اروی (2)با خود لجاج ورزیده و نامهربانی کرده اید، البته ما به شما-در حالی که گروهی هستید مصیبت دیده با آتش کین و خونخواهی- شب و روز با نگاهی برخاسته از درون قلبها می نگریم.
تا بدانجا که می بینیم چه چیز چشمها را روشن می کند و چه چیز عطش را فرو خواهد نشاند.
می گویند علی علیه السّلام (3)به نهانگاه خانه اش پناه برده،اما آنچه کرد مهربانی نبود؛چه جایگاهش نهانگاهی نبوده،از آنچه گذشته نیز بی خبر نبوده است.
اگر گفته بود:«از او دست بردارید»،آنان شمشیر در نیام برده و با اندوهی فراوان در سینه بازگشته بودند.
اما چشمانش را بر هم نهاد،راهش راه آنان بود و شرارت بدترین راه است.
پس همگان دین گناهی بر ما دارند،که از یاد نمی بریم و گناه علی نسبت به او اندک نیست. (4)
ص:261
پیروزی علی علیه السّلام در بصره معاویه را به تحرک واداشت.معاویه در اینکه علی تصمیم داشت او را از ولایت شام معزول دارد دچار پندار واهی نشده بود و عزم خویش را جزم کرده بود که،در مقام جانشین برادرش یزید،آنچه را اموال موروثی سفیانیان می دانست حفظ کند.حضور علی در عراق و ادارۀ متزلزل مصر به دست قیس بن سعد،معاویه را در معرض دو جبهه حملۀ احتمالی قرار داد.معاویه تبلیغات خود را افزایش داد،علی را به کشتن عثمان متهم کرد و نامه ای به والی مصر نوشت با این امید که او را با وعده و وعید به سوی خویش جلب کند. (1)معاویه قیس را متهم کرد که یکی از محرّکان شورش بر ضد عثمان بوده و از او خواست که توبه کند«اگر توبه از کشتن مؤمنی سودی داشته باشد».امّا در مورد سرورش،معاویه یقین کرده بود که وی مردم را به شورش علیه عثمان برانگیخته و آنان را به کشتن او ترغیب کرده است.در واقع هیچ یک از بزرگان قبیلۀ قیس از گناه ریختن خون عثمان مبرّا نبودند.[معاویه خطاب به قیس گفت]ای قیس اگر می توانی از جمله کسانی باشی که در طلب خون عثمان برآمدند چنین کن و پیرو ما باش.در این صورت تا وقتی من زمام امور را به عهده داشته باشم فرمانروایی عراقین(کوفه و بصره) را به تو می سپارم و ولایت حجاز را به هر یک از خویشاوندانت که دوست می داری.
قیس بن سعد مهیای آن نبود که شامیان را به جنگ با مصر کشاند و نیرنگ معاویه را همانند خود او پاسخ داد.او مؤدبانه خود را از هر گونه شرکت در قتل عثمان بدور دانست و از دخالت مولای خود در آن اظهار بی اطلاعی کرد و سپس گفت عشیره اش نخستین کسانی بودند که در این مورد بپاخاستند .پیشنهاد معاویه را هم دایر بر اینکه از او پیروی کند و پاداش گیرد نیازمند تأمل و اندیشه دانست.از طرف دیگر قیس به او قول داد که بر او یورش نیاورد و برایش دردسر نیافریند تا ببیند چه خواهد شد.
معاویه فهمید که قیس کار را به تأخیر می اندازد،پس دوباره به تهدید روی آورد.این بار صریح به او نوشت که کسانی همانند من که مردانش برتر است و عنان اسبان به دست اوست با فریبکار تساهل نمی کند و نیرنگ او را نمی خورد.در این هنگام قیس ظاهرا
ص:262
معاویه را به قدر کافی از طرف شرق تحت فشار می دید که بتواند به همان صراحت به او پاسخ گوید.آیا معاویه تا بدان حد فریب خورده بود که گمان کند می تواند او را تطمیع کند به گونه ای که شایسته ترین مردم در حکومت داری،و کسی را که در حق گویی صریح تر از همه و راهش روشن تر و نزدیکترین مردان به رسول خدا[علی علیه السّلام]می باشد رها کند و در عوض از کسی پیروی کند که دورترین مردمان در به دست گرفتن حکومتی مشروع، پیمان شکن ترین،گمراه ترین و نیز دورترین آنان از خدا و رسول اوست؟ معاویه از جلب قیس بن سعد به سوی خویش ناامید شد. (1)در این هنگام نامه ای جعل کرد که از جانب قیس به او نوشته شده بود؛با این مضمون که والی علی علیه السّلام اطاعت خود را از معاویه و پشتیبانی قلبی اش را از جنگ در خونخواهی پیشوای ستمدیدۀ راشدین اعلام داشته بود و آن را در میان فرماندهان منتشر کرد.وقتی جاسوسان این خبر را به علی دادند برآشفته شد و باور نکرد،سپس فرزندان و برادرزاده اش عبد اللّه بن جعفر را فراخواند و با آنان رایزنی کرد.عبد اللّه به علی گفت که قیس را عزل کند امّا علی نپذیرفت و گفت این قضیه را باور نمی کند.سپس نامه ای از والی رسید و او در آن آمادگی اش را برای مواجه شدن با شورشیان عثمانی که در«خربتا»گرد آمده بودند اعلام داشت.عبد اللّه گمانهای خویش را راست یافت و پیشنهاد کرد که علی علیه السّلام به قیس فرمان دهد با شورشیان بجنگند.وقتی علی چنین کرد،والی به او نوشت که هجوم بر مردمانی آرام که در آن هنگام با دشمن نیز آرمانی مشترک داشتند،عاقلانه نیست.عبد اللّه بن جعفر با علی رایزنی کرد و گفت قیس را عزل فرما و به جای او محمد بن ابی بکر،برادر تنی عبد الله،را منصوب دار تا امور آنان را بر عهده گیرد.عبد اللّه گفت:شنیده است که قیس می گوید:حکومتی که جز با قتل مسلمة بن مخلد کامل نشود،حکومت بدی است.
در این هنگام علی علیه السّلام قیس را عزل کرد و فرزند ابو بکر را به آن ولایت گسیل داشت. (2)
نامۀ انتصاب او را عبید الله بن ابی رافع در اول رمضان سال 36 نوشت. (3)بعد ثابت شد که
ص:263
این تصمیم مناسب نبوده است.
ظاهرا محمد بن ابی بکر بدون دردسر به مصر رسید و قلمرو معاویه را پشت سر نهاد.
قیس از او پرسید که آیا کسی بین او و امیر المؤمنین علیه السّلام فتنه انداخته است؟ابن ابی بکر پاسخ داد:خیر،در اینجا قدرت،قدرت توست. (1)امّا قیس به خشم آمد و از مصر رهسپار مدینه شد.حسان بن ثابت در مدینه[به شماتت]نزد او رفت.چنان که گذشت حسان پیشتر با کعب بن مالک و نعمان بن بشیر در دمشق به معاویه پیوسته بودند.این دو شاعر انصاری در آنجا شعرهای بلندی سروده بودند که اهل مدینه را به سبب خودداری از مساعدت عثمان سرزنش و به قصاص تهدیدشان می کرد.با این حال آنان از نسبت دادن کوچکترین گناهی به علی در این امر اجتناب ورزیده بودند.وقتی زیر فشار شامیان قرار گرفتند تا به گروه سرایندگانی که پسر عموی پیامبر را هجو می کردند ملحق شوند،روایت است که حسان[مضمون]شعر زیر را به یکی از اشعارش افزود:
کاش پرندگان به من خبر داده بودند که بین علی و ابن عفان چه گذشته است! (2)شاید همین فشارها،حسان را،که همچنان عثمانی ماند،وادار ساخت معاویه را رها کند و به وطن خویش بازگردد.حسان به قیس بن سعد گفت که عثمان را کشتی و علی معزولت داشت.گناه آن بر گردن تو ماند.قیس به او گفت:«ای کوردل و دیده!به خدا سوگند اگر بیم آن نبود که بین عشیرۀ من و تو جنگ افتد گردنت را می زدم،از پیش من برو».سپس با سهل بن حنیف پیش علی علیه السّلام رفتند و در جنگ صفین حاضر شدند. (3)وقتی
ص:264
سهل از مدینه بیرون رفت،علی ولایت این شهر و شهر مکه را به قثم بن عباس سپرد. (1)
علی پس از ورود به کوفه مالک اشتر را به فرمانروایی موصل،نصیبین،دارا،سنجار، هیت،عانات و هر سرزمین دیگری که بتواند در بین النهرین علیا(جزیره)بگشاید،گمارده بود.شهرهای غربی این ولایت،حرّان،رقّه،رها[ادسا]و قرقیسیا تحت فرمانروایی مطلق معاویه قرار داشتند و شمار زیادی از هواداران عثمان از کوفه و بصره را پناه داده بودند.در رقّه،جایی که ولید بن عقبه سکنا گزیده بود،سماک بن مخرمه از بنی عمرو بن اسد،که پناهنده ای از کوفه بود حکومت می کرد و هفتصد نفر از مردان قبیله اش پشتیبان او بودند. (2)
معاویه ابتدا ضحّاک بن قیس فهری را فرستاد تا از عهدۀ تهدیدهای اشتر برآید.چون اشتر به سوی حرّان پیش رفت،ضحّاک به نیروهای سماک پیوست و آنان در«مرج مرینا» بین حرّان و رقّه با اشتر مواجه شدند.تا شامگاه جنگیدند.ضحّاک شب هنگام به شهر مستحکم حرّان عقب نشست.اشتر در پی شامیان رفت امّا آنان با او نمی جنگیدند.در این هنگام معاویه عبد الرحمن بن خالد بن ولید را با گروهی از سواران فرستاد.اشتر حرکت کرد و چون رقه و قرقیسیا را نیز مستحکم یافت،به سرزمین خود بازگشت. (3)
علی پس از ورود به کوفه از جریر بن عبد اللّه بجلی و اشعث بن قیس کندی،والیان عثمان به ترتیب در همدان و آذربایجان،خواست با او بیعت کنند و آنان را احضار کرد.
هر دوی آنان از فرماندهان ممتاز بودند و در اینکه آیا با علی بیعت خواهند کرد یا خیر، تردیدهایی وجود داشت.جریر تن به بیعت داد.اشعث،که دخترش به نکاح عمرو،
ص:265
فرزند بزرگ عثمان،درآمده بود از درخواست علی مبنی بر توضیح در مورد اموال آذربایجان،به خشم آمد و گفته اند که اندیشه پیوستن به معاویه را در سر داشت،امّا یارانش او را راضی کردند که در کوفه بماند. (1)با این حال،شماری از قبیله های کوفی کنده عثمانی بودند و پس از آن که علی به کوفه رفت آنان رهسپار رها[ادسا]شدند. (2)
وقتی علی علیه السّلام در جستجوی نماینده ای مناسب برآمد تا او را نزد معاویه گسیل دارد، جریر آمادگی خود را اعلام کرد،زیرا با امویان روابط شخصی خوبی داشت.جریر به علی گفت که من می توانم معاویه را به بیعت تو فرا خوانم و تا وقتی که به کتاب خدا عمل کند و از او پیروی نماید،به صورت یکی از کارگزارانت باقی ماند و مردم شام را به اطاعت تو فرا می خوانم.مردم قبیلۀ من از این دعوت رخ برنمی تابند.اشتر به علی هشدار داد که جریر را نزد شامیان نفرستد،زیرا به آنان تمایل دارد.با این همه،علی تصمیم گرفت رهنمودهایش را در نامه ای توسط او برای معاویه بفرستد و فقط از او بخواهد که تن به بیعت دهد و در عین حال به او نیز بفهماند که علی معاویه را در مقام والی نمی پذیرد. (3)
علی در نامه اش به معاویه گفت که مردم در مدینه با او بیعت کردند،در شام نیز بر معاویه است که با علی بیعت کند[علی علیه السّلام فرمود]:«کسانی که با ابو بکر،عمر و عثمان بیعت کردند،به همان شیوه با من بیعت کردند و عهد و پیمان بستند.پس آن کسان را که حاضر بوده اند[مثل طلحه و زبیر]،نشاید جز او را اختیار کنند.و غایبان را[مثل معاویه]
ص:266
نسزد که او را نپذیرند.شورا حق مهاجران و انصار است.و چون ایشان دور هم جمع شده،مردی را خلیفه و پیشوا نامیدند،خشنودی خدا در این کار است.اگر کسی از فرمان ایشان سرپیچد او را به اطاعت وادارند و اگر فرمان آنها را نپذیرند با او بجنگند».علی با نسبت دادن حق شوری به انصار به وجهی به سنّت محمد صلّی اللّه علیه و آله بازمی گردد که با مهاجران و انصار در مدینه یکسان رفتار کرده بود.
علی علیه السّلام در ادامه می گوید که طلحه و زبیر بیعت خود را با او شکستند.شکستن پیمان به منزلۀ رد آن است و او از این روی بحق با آنان پیکار کرده است.معاویه اکنون باید به مسلمانان بپیوندد و بیعت کند، وگرنه علی با او خواهد جنگید.او(معاویه)از خونخواهی عثمان بسیار سخن گفته است.معاویه باید[به فرمودۀ علی علیه السّلام]حکم دربارۀ آنان را به علی بسپارد،او خود با او و آنان بر طبق کتاب خدا عمل خواهد کرد.علی در واقع معاویه را متهم می کند که نیرنگهایش همچون بازیهای کودکانه است.اگر با عقل سلیم بنگرد نه با هوای نفس،در خواهد یافت که علی بین قریش،بیش از هر کسی از خون عثمان مبراست.علی به این اموی[معاویه]یادآوری می کند که او«طلیق»است،یعنی از جمله کسانی که پیامبر در فتح مکه آنان را بخشید و آزادشان کرد،و نه از مهاجران؛بدین سان سزاوار خلافت و مشورت نیست. (1)
جریر نامۀ علی را به معاویه رساند و در نطقی از او و شامیان خواست که در بیعت با علی به سایر مسلمانان بپیوندند.او به معاویه گفت شایسته نیست ادعا کند که عثمان او را بر کار گمارده و عزلش نساخته است،زیرا خداوند فرمانروایان پیشین را بر فرمانروایان حاضر برتری نداده است. (2)
معاویه با تأخیر پاسخ داد:«تا ببینیم چه پیش می آید.نظر مردم شام را جویا خواهم
ص:267
شد».بی شک پیشتر تصمیم گرفته بود که درخواست علی علیه السّلام را رد کند،امّا در انتظار فرصتی بود تا بیشترین حمایت را برای اقدام خویش جلب و نیروهایش را بسیج کند.در نماز بعدی در مسجد مردم را مورد خطاب قرار داد و احساسات قوم پرستی شامی آنان را برانگیخت.[معاویه گفت:]خداوند این سرزمین مقدس را جایگاه پیامبران و صالحان خویش قرار داد.آن گاه مردم شام را در آن سکنا داد،زیرا پیش از این می دانست که مردم شام از خلفا و حاکمان الهی و حامیان دین پیروی می کنند.سپس آنان را برای این امّت مایۀ نظام و برای نیکوییها اسوه قرار داد.خدا به وسیلۀ شامیان،گروه پیمان شکن را مطرود و مؤمنان را دوست و یار یکدیگر ساخت.خداوندا ما را بر کسانی که خواب راحت را از چشم مردم گرفته و هراسناکشان می کنند و می خواهند خون ما را بریزند و ما را از پیمودن راهمان بیمناک نمایند،چیرگی و غلبه ده.پروردگار می داند که ما قصد کیفر آنان را نداریم؛نیز نمی خواهیم حریم آنان را گستاخانه بدریم و لگدمالشان سازیم.تا این که خداوند جامۀ کرامت و عزت را بر قامت ما پوشاند.ما همواره این لباس را بر تن خواهیم داشت.لیکن بغی و حسد آنان را بر ما شوراند.از این رو از خدا می خواهیم که ما را بر آنان غالب کند.ای مردم،می دانید که من جانشین امیر المؤمنین عمر بن خطاب و امیر المؤمنین عثمان بن عفان هستم.و هرگز هیچ فردی را بر کار زشت اکراه نکرده ام.من ولی عثمانم که مظلوم کشته شد.خدا گوید:
«هر کس که به ستم کشته شود،به طلب کنندۀ خون او[ولی]قدرتی داده ایم.ولی در انتقام از حد نگذرد،که او پیروزمند است.» (1)و من دوست دارم از ضمیر خود دربارۀ قتل عثمان برایم بگویید.بدین سان،شامیان جملگی برای خونخواهی عثمان با معاویه بیعت کردند و تعهد کردند که جان و مال خود را بر سر این مقصود دربازند. (2)
معاویه در این هنگام خرسند بود.او یقین داشت که اگر عصبیت قومی شامیان را در بر حق دانستن خود همچنان تحریک کند،فرمان خداوند را در اندازه نگه داشتن در قصاص به گوش نخواهند گرفت و هر که را فرماندهان ایشان-که به گفتۀ او شامیان سرسپرده ترین بندگان آنها بودند-به دست داشتن در جرم متهم کنند،از دم تیغ خواهند
ص:268
گذراند.امّا او هنوز آمادۀ پاسخ گفتن به جریر نبود.هرگز هیچ تردیدی وجود نداشت که یاران وفادارش در دمشق کاملا پشتیبان او هستند. (1)وی برای اطمینان مجدد نیاز به پشتیبانی گسترده تری داشت.
معاویه بی وقفه نامه ای به عمرو عاص نوشت.وقت آن بود که کینه های شخصی و احمقانه ولید علیه کسی که می توانست برای آرمان امویان بسیار سودمند افتد-حیله گری قریشی همچون برادر حرام زاده و نامشروع معاویه-به فراموشی سپرده شود.اکنون مسائل سیاسی خطیری مطرح شده بود،جایی که هدف وسیله را توجیه می کند.معاویه خود را نزدیکترین خویشاوند پسر عموی تقریبا دور خود اعلام داشته بود.برادر عثمان در این هنگام می بایست کنار بایستد و به ساز معاویه برقصد.معاویه به عمرو عاص نوشت:«امّا بعد،از ماجرای علی و طلحه و زبیر آگاه شدی.مروان با گروهی از روافض بصره نزد ما آمدند و جریر بن عبد اللّه برای گرفتن بیعت به حضور ما رسید.اینک درنگ ورزیده ام تا تو در محضر ما حاضر شوی.پس برای مشورت نزد ما بیا». (2)
عمرو چون دید توصیه او،به گونه ای که انتظار داشت،بر معاویه مؤثر افتاده خرسند شد و دعوت را پذیرفت.او یقین یافت که اکنون می تواند به توافقی دست یابد که آرزوهای خودش را برآورده سازد:حکومت مصر برای همیشه یا فسخ معامله.گفته می شود که معاویه چندان بر این کار راضی نبود،امّا برادرش عتبه،یکی از روافض که در این هنگام با او همراه شده بود،او را به پذیرفتن آن راضی کرد. (3)
ص:269
عمرو با معاویه پیمان بست که در جنگ با علی از امویان پشتیبانی کند،و معاویه او را در بازگرفتن مصر یاری دهد و تصاحب همیشگی آن را برای او تضمین کند.عمرو عاص اطمینان یافت که این توافق به اطلاع عموم رسیده است.او بس کارآزموده تر از آن بود که درک نکند که وعده های خصوصی مردانی چون سرور جدیدش به پشیزی نمی ارزد.
دقت نظر در این توافق آشکار می سازد که بهرۀ معاویه،چنان که ممکن است در نگاه نخستین به نظر آید،چندان هم منصفانه نبوده است.چه معاویه نمی توانست به وعدۀ خویش وفا کند،جز آن که نه فقط شام را حفظ می کرد،بلکه در موقعیتی قرار می گرفت که بتواند مصر را هم واگذار کند.عمرو در ضمن متعهد شده بود که خلافت را،به نفع خود، برای معاویه تضمین کند.امّا این موضوع در این توافق احتمالا با صراحت بیان نشده بود.
هنوز وقت آن نرسیده بود که موضوع فاش شود،زیرا این امر می توانست بعضی از پارسایان بی طرف اردوگاه علی را هراسان و دست به کار کند.
پیمانی که متّهم اصلی در قتل شبانۀ خلیفۀ مظلوم را به دادستانی رسمی مبدّل ساخته،کنجکاوی ناظران کنونی و مورخان نخستین را برانگیخته است. (1)مورّخان داستانهای بلندی را درباره اوضاع و احوال آن روزگار نقل کرده اند.آنان گفتگوهای عمرو عاص را ابتدا با فرزندانش عبد اللّه و محمد و سپس با معاویه به تفصیل بیان می کنند که شعرهایی مناسب حال،مؤید آنهاست.در این گفتگوها عمرو اعتراف می کند،یا به خود می بالد،که دینش را به دنیا می فروشد.بیشتر این اخبار جعل آشکار است. (2)
ص:270
عمرو عاص که با تیزبینی بسیار ضعفهای دیگران را زیر نظر می گرفت،بی تردید،از لغزشهای خویش نیز آگاه بود.متهم ساختن وی به خونریزی از سوی ولید او را هراسان کرده بود و احساس می کرد«بر لبۀ پرتگاه گام برمی دارد».امّا بر خلاف عثمان توبه نمی کرد،بلکه به جایگاه خویش در مقام بردۀ امویان که ولید به او نسبت داده بود باور داشت.بدین ترتیب اکنون احساس می کرد که دوباره عنان اختیار را به دست گرفته است.
پیوند میان معاویه و عمرو عاص نیروی سیاسی وحشتناکی را به وجود آورد.نیاز این حاکم اموی به عمرو از آشنایی وی به امور مصر و پشتیبانی اش در میان نظامیان آنجا فراتر می رفت.معاویه در مدّت تقریبا دو دهه از حکومتش بر شام،ذوق و علاقه ای برای استبدادی از نوع بیزانسی آن پیدا کرده بود.او که در قدرت و سلطه گری از غریزه ای طبیعی بهره داشت،داوری اش دربارۀ طبیعت انسانی،به رغم آوازه اش،محدود و ابتدایی بود.به این نتیجه رسیده بود که در مملکت داری،هر جا رشوه یا ارعاب،دشمن را فرو ننشاند،کشتن نهان یا آشکار،آسان ترین و مؤثرترین وسیله است.پای بندی خلفای نخستین به مبانی صدر اسلام در حرمت ریختن خون مسلمانان،تا آن زمان مانع آن شده بود که معاویه خواهشهای نفسانی خود را جامۀ عمل پوشاند.فکر اشتر و شورشیان کوفی دیگری که عثمان آنان را نزد او به دمشق تبعید کرد،و اجازه نداده بود که شیوۀ سنتی رومیان را در برخورد با آشوبگران در پیش گیرد،همچنان او را سخت خشمگین می ساخت.امّا او اطمینان داشت که این خونریزیهای بسیار میان مسلمانان در نتیجۀ جنگ داخلی،که پسر عمویش مروان به راه انداخته،با آنچه در آن هنگام روی داده است،تفاوت دارد.
عمرو عاص،هر چند محظور اخلاقی او را چندان دچار زحمت نمی کرد،در عملکرد خود بسیار با تدبیر و نکته سنج بود.او با تیزبینی خاص خود در مشاهدۀ انگیزه ها و
ص:271
ضعفهای انسانها و تحقیر مردمان،از فاش کردن و آشکار نمودن نقصها،نفاقها و حماقتهای آنان با مکر و نیرنگ،به وجد می آمد.در طراحی و بازیگری و به کار بردن فنون و شگردهای سیاسی مهارت داشت و با دلایل ظاهرفریب که به آتش خواهشها و آزهای درونی مردم دامن می زد،زیرکانه مهار آنان را به دست می گرفت.معاویه هنگامی که هنوز پایه های سلطه اش مستحکم نشده بود به او نیاز داشت.او همچنین به سبب تجربه عملی اش در جنگ و حکم قطعی در طرحها و تدابیر جنگی نیازمند او بود،گرچه این نیاز او با علاقۀ زیاد نبود.معاویه که شخصا فردی بزدل بود و در امور نظامی شایستگی نداشت،ذاتا به توانیها و فرماندهان نظامی خود که می توانستند تهدیدی نسبت به قدرتش به شمار آیند،بی اعتماد بود.او می دانست که در این مرحله می توان به عمرو عاص اعتماد ورزید،زیرا علی علیه السّلام هیچ گاه بر سر معاویه با عمرو عاص معامله نمی کرد.
برای ولید آسان بود که توافقی را که اتحاد معاویه با عمرو،بر او تحمیل شده بود بپذیرد و آتش کینه اش را دربست به سمت علی معطوف دارد.علی بود و نه عمرو عاص که سرانجام موجب تازیانه خوردن ولید شد؛و اکنون چه جای اندوه که چه کسی بیش از همه مسئول ریختن خون آن جان باخته باشد؟در این هنگام ولید دریافت که چه چیز معاویه را خوش می دارد.پس به او نوشت:
ای معاویه،اساس آن حکومت فرو ریخت و تو امروز فرمانروایی بر همۀ آنچه در دست داری.
پیکی از علی به خط خود او برایت رسیده است؛اکنون وقت تصمیم گرفتن است،یا صلح را برگزین و یا به جنگ او برخیز.
اگر قصد داری به نامه اش پاسخ گویی،رسوایی است برای آن که املا می کند و آن که می نویسد! اما اگر تصمیم داری نامه اش را رد کنی-چه ناگزیر باید راهی را پیش گیری- پس به قبیله یمانی(جی یمانی)بنویس که در پی آنچه هستی بدان خواهی رسید.
به آنان بگو که«امیر مؤمنان را برخی از مردانی که خویشاوندانش پشتیبان آنها بودند از پای درآوردند.
چنان مردمی که،در میان آنها قاتل و محرّک قتل بود،بدون ارتکاب گناهی،و آن دیگری اموال او را غارت کرد.
ص:272
من پیشتر فرمانروای شما در شام بودم.میان من و شما تکلیفی که بر دوش دارم بس است! پس بیایید!،سوگند به آنکه کوه ثبیر را بر جای استوار داشت،از دریایی که نتوان امواج بلندش را بازگرداند،دوری می گزینیم.» کم گوی و گزیده گوی،امروز برای این فاجعه سروری جز تو نیست،پس آشکارا فریاد زن که«من از آنان نیستم که بتوانی فریبش دهی».
هرگز حکومت را رها مکن،امور پیش می روند،ببین چه چیز مانع رسیدن تو به مقصود است.
چه علی نیرنگی را(از چهره تو)پاک نخواهد کرد مادام که نوشندگان جرعه آب را سر کشند؛آنچه را دوست نمی دارد نیز نخواهد پذیرفت و این مصیبتی است که روزی زنان برایش خواهند گریست.
پس با او بجنگ،اگر جنگیدی،جنگ فرزند مادری آزاد، وگرنه،صلحی برقرار ساز که کژدمانش به جنبش نیایند. (1)
ولید معاویه را ترغیب می کرد،اکنون که خلیفه حاکم برداشته شد،بویژه شام را رها نکند.و آن را ملک خود بداند.بنابراین معاویه می بایست درخواست علی علیه السّلام را مبنی بر بیعت با او رد کند و با همۀ توان با او بجنگد.ولید برای اقدامات بعدی،از احتمال صلحی سخن می گوید که در آن«کژدمان علی به جنبش درنیایند».او به مصالحه ای اشاره می کرد که معاویه در آن اختیار تام به دست می آورد.بدون آن که علی حق کوچکترین دخالتی داشته باشد.امّا ولید تصریح کرد که انتظار ندارد علی با چنین صلحی موافقت کند.معاویه برای جلب حمایت مردم،باید به اهل یمن بگوید که عثمان به دست خویشاوندش علی کشته شده و اموالش به یغما رفته است.
احتمالا مقصود ولید از یمنیها،کلبیان شام-که هنوز جزئی از آنان به شمار نمی آمدند -نبوده است.آنان در هر حال از طریق پیوندهای زناشویی با معاویه هم پیمان شده بودند و در فرمانبری از دستوراتش قابل اعتماد بودند.ولید به یمنیان حمص و شمال شام سکون و سکاسک کنده،حمیر و همدان اشاره دارد که حمایتشان بسیار با اهمیّت،امّا
ص:273
نامطمئن بود.تنها در زمان خلافت عثمان بود که آنان زیر فرمان معاویه درآمده بودند و به هویت یمنی و جایگاه والای خویش در فتح شام و نیز در جنگهای آناتولی در برابر -بیزانس مباهات می کردند.بعلاوه،پیوندهای نزدیکی با شمار زیادی از برادران هم قبیله ای خود در کوفه داشتند.در آنجا یمنیان کنده،همدان و مذحج سرسخت ترین طرفداران علی علیه السّلام به شمار می رفتند،به استثنای ربیعه که در شام مطرح نبودند.عربهای شمال،مضر،عمدتا نسبت به علی در عراق کینه داشتند یا میانه رو بودند و معاویه از آنان که در شام بودند نگرانی نداشت.
توصیه های عمرو عاص به معاویه اکنون با توصیه های ولید هماهنگی داشت.وی به معاویه توصیه کرد که گناه کشته شدن عثمان را بر دوش علی علیه السّلام نهد و با هر وسیله ممکن،حمایت شرحبیل بن سمط کندی،فرزند فاتح حمص،سمط بن اسود را جلب کند.شرحبیل نه فقط،در مقام جانشین پدرش،یکی از ناموران متنفذ حمص،که یکی از پارسایان شهر نیز بود.او و پدرش تنها مردان قبیلۀ خود،بنی معاویه کنده،بودند که اسلام را رد نکرده و از پرداخت زکات به ابو بکر در«ردّه» (1)خودداری نورزیده بودند. (2)او خارج از زادگاه خود در شام نیز از احترام فراوانی برخوردار بود.
در زمان فتح عراق به فرماندهی سعد بن ابی وقاص،بین شرحبیل و جریر بن عبد اللّه درگیریهایی رخ داد.بدین ترتیب او به سادگی زیر بار جریر نمی رفت،بویژه وقتی فهمید که علی قصد دارد جریر را،در صورت توفیق در مأموریتش،با عنوان نماینده خویش در حمص تعیین کند.در واقع شرحبیل،همانطور که خود به معاویه گفت،سری بزرگ امّا عقلی ضعیف داشت (3)و عمرو عاص مطمئن بود که فریب خواهد خورد.او به معاویه پیشنهاد کرد که چند تن از معتمدانش،از جمله برخی از یمنیها،را نزد شرحبیل گسیل دارد تا بر این عقیده خود اصرار ورزند که عثمان به فرمان علی کشته شده است.
بدین ترتیب معاویه به شرحبیل نوشت:«جریر بن عبد اللّه از سوی علی نزد ما آمد و درخواست ناروایی از ما کرد،پس به نزد ما بیا».شرحبیل ابتدا با یمنیهای حمص دربارۀ
ص:274
نحوۀ پاسخ دادن به او رایزنی کرد و آنان را در آرای خود پراکنده یافت.عبد الرحمن بن غنم اشعری، (1)یکی از صحابه و همراهان نزدیک معاذ بن جبل (2)به او گفت:«ای شرحبیل ...به ما چنین گفته اند که عثمان به دست علی کشته شده است.اگر علی او را کشته،پس چرا مهاجران و انصار که برگزیده و نخبۀ مردم اند با او بیعت کردند؟و اگر علی او را نکشته،پس چرا معاویه را تصدیق می کنی؟خود و سکانت را تباه مساز.چنان چه بیم آن داری که جریر تو را از ولایت شام ناکام سازد،برو با علی علیه السّلام بیعت کن».امّا شرحبیل به رفتن نزد معاویه پای فشرد.عیاض ثمالی،یکی از پارسایان،شعری برای او فرستاد و ضمن آن به او گوشزد کرد که فریفتۀ نیرنگهای معاویه نشود.معاویه چشم دارد که خود را پیشوا و حاکم بر آنان به شمار آورد و خون بنو قحطان(یمنیان)را به سود لؤیّ بن غالب (قریش)به هدر دهد؛پس با علی،بهترین مردان هاشم بیعت کن«که پیمانی بر گردن مردم دارد همچون پیمان ابو حفص(عمر)و ابو بکر». (3)
هنگامی که شرحبیل وارد دمشق شد،با شکوه مقدم او را گرامی داشتند.سپس معاویه او را پذیرفت و گفت:«ای شرحبیل،جریر ما را به بیعت با علی علیه السّلام فرا خوانده است.بی گمان اگر علی عثمان را نمی کشت،از بهترین کسان بود.لیکن اینک نسبت به بیعت با او درنگ ورزیده ام.من خود از مردم شام هستم.به هر چه شامیان رضا دهند خرسند خواهم بود.و از هر چه رخ برتابند دل زده و ناخرسند خواهم شد».شرحبیل گفت:«می روم تا از رأی مردم آگاه شوم».سپس رفت و افرادی را که از پیش به اشارۀ معاویه جمع شده بودند،دید که یک صدا فریاد می زدند:«علی قاتل عثمان است».پس از مشاهدۀ این صحنه سازی،خشمگین و آشفته،نزد معاویه رفت و گفت:«ای معاویه، مردم بر این باورند که عثمان به فرمان علی علیه السّلام کشته شده است.سوگند به خدا،اگر با او بیعت کنی یا تو را از شام بیرون می رانیم و یا جانت را خواهیم ستاند».معاویه به این تهدید گستاخانه اهمیتی نداد و به آرامی گفت:«من هرگز بر خلاف رأی شما رفتار نمی کنم،زیرا من نیز یکی از شامیان هستم».شرحبیل گفت:«این مرد-جریر-را به سوی
ص:275
امامش-علی-بازگردان».
شرحبیل سپس نزد حصین بن نمیر،بزرگ سکون،رفت و از او خواست که جریر را حاضر کند.وقتی جریر آمد،شرحبیل گفت:«ای جریر به اینجا آمده ای که ما را با نیرنگ به کام شیر دژم افکنی.می خواهی شام را به عراق منضم سازی.تو قاتل عثمان،یعنی علی را،بسیار ستوده ای».جریر از خود دفاع کرد و گفت:«باید به تو یادآور شوم که سوگند به خدا این کلام اتهامی بیش نیست.لیکن تو به دنیا گراییدی؛و آن چیزی که در ضمیر خود داری از روزگار سعد بن ابی وقاص با تو همراه و ملازم بوده است».معاویه از گفتگوی این دو نفر آگاه شد.سپس به جریر پیغام فرستاد و او را توبیخ کرد. (1)در حالی که هنوز نمی دانست مردم شام به او چه پاسخ داده اند.جریر نامه ای[در قالب شعر]به شرحبیل نوشت و او را از پیروی از هوای نفسانی و همکاری با معاویه بازداشت:اتهام بر ضد علی چیزی نیست جز دروغ و اهانت؛علی علیه السّلام تنها وصی رسول خدا در بین مردم و نزدیکترین دلاوران به اوست که درباره اش ضرب المثلها گفته اند.
نامۀ جریر شرحبیل را مردد ساخت و معاویه ناگزیر شد که بار دیگر معتمدان خویش را با شهادت دروغ و مدارک ساختگی گسیل دارد تا هولناک بودن جنایت علی علیه السّلام را بنمایانند و علی را به قتل عثمان متهم سازند.سرانجام نظر شرحبیل را تغییر دادند و عزمش را به نفع خود جزم کردند.این ماجرا به گوش کسان او رسید.پس بارق، خواهرزادۀ شرحبیل که مردی پارسا بود،ضمن اشعاری خطاب به او گفت که مبادا دستاویز مقاصد شوم معاویه شود و دین خود را به دنیا بفروشد.وقتی شرحبیل این سخن را شنید گفت:«این شخص فرستادۀ شیطان است.اینک خدا دل مرا آزمود.سوگند به خدا،سرایندۀ این اشعار را دستگیر می کنم.مگر آن که به نوعی از دستم بگریزد».آن مرد به کوفه گریخت؛و مردم شام نیز نزدیک بود که به تردید دچار آیند.معاویه فهمید که باید شرحبیل را مشغول دارد،مبادا دوباره واکنش نشان دهد.به او گفت که در نقاط مختلف شام سفر کند و ندا دهد که علی علیه السّلام قاتل عثمان است.
هر که مسلمان است باید خود را در صف خونخواهان عثمان جای دهد.شرحبیل راهی مناطق مختلف شام شد.ابتدا در میان مردم حمص سخن آغاز کرد:«ای مردم،
ص:276
همانا علی عثمان را کشت؛و گروهی بر او خشمگین شدند و بیزاری اظهار کردند ولی جملگی آنان را نیز کشت و بر همه جا به جز شام غالب شد.او شمشیر برهنه ساخت و خود را به گرداب مرگ فرو غلتاند تا شما را به رزم فرا خواند،یا آن که خداوند چاره ای برای این فتنه پدید آورد.و می دانم که معاویه بیش از هر کس دیگر قدرت هماوردی با علی را دارد.پس برخیزید و قیام کنید».مردم به دعوت او پاسخ دادند،جز اندک گروهی از پارسایان حمص که برخاستند و گفتند:«همان گونه که می دانی خانه های ما هم گورستان است و هم مسجد».شرحبیل مردم شام را به حرکت درآورد به گونه ای که شهرها از سکنه خالی شد.در این هنگام یکی از شاعران به نام نجاشی،قیس بن عمرو از بنی حارث بن کعب،شعری برای او فرستاد.نحاشی دوست قدیمی او و اکنون از سرایندگان علی بود؛چندی پس از صفین،علی علیه السّلام او را به سبب نوشیدن شراب،که خوی ناپسند شاعران بود،مجازات کرد.نجاشی به او گفت که وی،نه از درد دین،بلکه از نفرت نسبت به جریر و از کینه ای که در دل سعد(بن ابی وقاص)و جریر راه یافته گمراه شده است.شرحبیل در آن هنگام یاری کنندۀ نگون بختی بوده است،در زمانی که بجیله برای نکوهش قریش دلیل داشت.و اکنون او بر اساس شایعاتی که هیچ عاقلی باور نمی دارد دربارۀ امر دیگر داوری می کند.این شعر دیر رسید و نظر شرحبیل را تغییر نداد. (1)
اندکی پس از ورود جریر به دمشق،معاویه نیز شعری از کعب بن جعیل،از شاعران تغلب،دریافت کرد.بنی تغلب اغلب در مرزهای بین شام و عراق واقع در بین النهرین شمالی می زیستند و معاویه،بی تردید،از این پشتیبانی آنان جسارت پیدا کرده بود، هر چند ظاهرا این پشتیبانی نمایانگر نظریات همۀ بنی تغلب نبود.در حقیقت بنی تغلب، احتمالا اهالی بصره،که به فرماندهی کردوس بن هانی بکری می جنگیدند،در صفین از علی علیه السّلام سخت پشتیبانی کرده بودند. (2)ابن جعیل شعر خود را چنین آغاز می کند:
ص:277
شام را می بینم که از حکومت عراق بیزاری می جوید،و مردم عراق را می بینم که از شام بیزاری می جویند.
هر یک از آن دیگری نفرت دارد و آن را جزو دین خویش می داند.
ما را سرزنش می کنند و ما نیز به همین سان آنان را سرزنش می کنیم.
آنچه بر ما روا دارند همان را به آنان پس می دهیم.
گفتند:علی علیه السّلام امام ماست.گفتیم:ما به پیشوایی ابن هند خرسندیم،خرسندیم.
گفتند:باید از او فرمان برید،لیک ما گفتیم:هرگز؛ چنین نمی اندیشیم.
پیش از آنکه فرمان بریم،کتیرا باید از برگ برهنه شود یورشها و حمله ها قضیه را فیصله خواهند داد.
هر که با هر چه دارد خوش است،و نزار را در دستان خود فربه می بیند.
ابن جعیل همچنان به هجو علی علیه السّلام-که روزگاری بی تقصیر دانسته می شد،امّا امروز به مجرمان پناه داده و قانون قصاص را از دوش قاتلان برداشته بود-می پرداخت.وقتی دربارۀ دخالتش در این جنایت از او پرسیدند،پاسخی مبهم داد و گفت نه بدان خرسندم و نه از آن خشمناک؛نه از آنانم که منع کردند و نه از آنان که فرمان دادند.امّا ناگزیر او می بایست به یک طرف می پیوست. (1)
گرچه اوضاع در شام آشکارا به سود معاویه پیش رفته بود،و آهنگ جنگ در سرتاسر این سرزمین به نفع او و فریادهای خونخواهی خلیفۀ ستمدیده همه جا را فرا گرفته بود،امّا هنوز آمادگی آن را نداشت که فرستادۀ علی را دست خالی بازگرداند.
معاویه نزد جریر رفت و گفت:«ای جریر،من نظری دارم.»گفت:«بگو»معاویه گفت:«به علی بنویس که گردآوری سرانۀ شام و مصر را به من واگذارد و به هنگام مرگ او نیز در مورد بیعت با جانشین او تعهدی نداشته باشم.»با این شرایط معاویه حاضر بود فرمانروایی او را بپذیرد و«خلیفه»خطابش کند.جریر موافقت کرد که پیام معاویه را
ص:278
همراه با نامه ای از خود،برای علی بفرستد. (1)
معاویه چون لازم دید که ابتکار عملش را پنهان دارد،شخصا با جریر دیدار کرد.اگر پیشنهادش به علی علیه السّلام فاش می شد،نیرنگش در مطالبۀ خون خلیفۀ ستمدیده برای همگان آشکار می گشت و عملیات دقیقا برنامه ریزی شدۀ بسیج سپاهیان متوقف می ماند.گزارشهای عمدۀ تاریخی از رویکرد معاویه به سیاست پنهان،هیچ خبری نمی دهند.با این حال،این موضوع را شعری از ولید بن عقبه تأیید می کند.او ظاهرا آن قدر به مقامات بالا نزدیک بود که از آنچه در خفا می گذشت باخبر شود. (2)ولید سخت هراسان شد.چیزی نمانده بود که حس انتقام جویی او-که پیشتر بر اثر معامله با عمرو عاص ضعیف شده بود-دوباره قربانی برخی منافع عالیتر دولتی شود.او خود به برقراری صلحی قابل قبول که در نتیجۀ آن علی ناگزیر می شد استقلال کامل امویان شام را بپذیرد اشاره کرده بود.امّا اکنون معاویه پیشنهاد می کرد که فرمانروایی علی علیه السّلام را با شروطی می پذیرد.بازهم ولید کژدمان خزندۀ علی علیه السّلام را می دید!امّا این بار آنها را به مارهای افعی تشبیه می کرد!وی چنین می سراید:
معاویه،به یقین شام از تو است،پس به شام خویش چنگ زن.
مگذار که مارهای افعی به سویت پیش خزند.
شام را با نیزه ها و سپاهیان حفظ کن،سستی به خود راه مده،رخوت را از بازوانت دور ساز.
علی در انتظار پاسخ است.پس جنگی را با او برافروز که موهای سر را سپید گرداند.
وگرنه،صلح پیشه کن،چه در صلح آرامش است،برای آن کس که جنگ را خوش نمی دارد؛پس راه خویش را برگزین ای معاویه! به یقین،نامه ای را که تو،ای ابن حرب،از سر از و طمع نوشته ای،مصیبتهایی را بر سرت فرو خواهد آورد.
در آن از علی چیزی خواسته ای که بدان دست نخواهی یافت،و اگر دست یابی،چند شبی بیش نخواهد پایید.
ص:279
بزودی از او چیزی خواهی دید که پس از آن بقایی نباشد تو را،پس آرزوهای فراوان بر خود راه مده.
آیا بر کسی همچون علی نیرنگ می زنی؟آنچه پیشتر آزموده ای بس است تو را! اگر روزی به چنگت آرد،ای ابن هند،با تو همان خواهد کرد که بر دیگران روا داشته بودی. (1)
واکنش ولید نشان از آن دارد که این پیشنهاد صرفا تدبیری برای به تأخیر انداختن موضوع نبود.اگر چنین بود بی تردید معاویه بعدها مایل بود که آیندگان آن را بدانند.ظاهرا معاویه چندان امید نداشته است که علی این پیشنهاد را بپذیرد.اشارۀ صریح ولید به از و طمعی که پیشنهاد معاویه از آن نشأت می گرفت،شاید به بیش از آنچه می نماید اشاره داشته باشد.درخواست معاویه برای گرفتن حکومت مصر و درآمدهای آن،ظاهرا به منظور وفای عهدش نسبت به عمرو عاص نبود.اگر فرضا علی علیه السّلام حکومت مصر را به دلخواه خویش به وی می سپرد و صلح می کرد،دیگر نیازی به خدمات عمرو نبود و این برده می توانست پی کار خود رود.بنابراین بعید است که عمرو عاص در پس این پیشنهاد بوده باشد،و اگر از آن آگاه شده،بود نیک می دانست که نمی تواند کاری انجام دهد.
همانطور که ولید انتظار داشت،علی پیشنهاد معاویه را رد کرد.او به جریر نوشت که معاویه در جستجوی استقلال است و تعلل می ورزد تا حال و وضع شامیان را بیازماید.
مغیرة بن شعبه در مدینه به علی علیه السّلام پیشنهاد کرده بود که معاویه را بر ولایت شام منصوب دارد،امّا او آن را نپذیرفته بود.علی علیه السّلام به او فرمود که خداوند به من رخصت نداده است که گمراهان را بازوی اقتدار خود سازم.اگر معاویه بی قید و شرط بیعت کرد که مراد حاصل است وگرنه به سوی ما بازگرد. (2)
جریر نزد معاویه آن قدر درنگ کرد که مردم کوفه نسبت به او بدگمان شدند.علی علیه السّلام نامه ای بدین شرح به جریر نوشت:«امّا بعد،چون نامۀ من به تو رسد،معاویه را به انتخاب وادار سپس او را بین جنگ خانمانسوز و آواره کننده و صلح خواری زا مخیر کن.
پس اگر جنگ را برگزید تو نیز اعلام جنگ کن.اگر صلح و آشتی را پذیرفت از او بیعت
ص:280
بگیر».جریر نامۀ علی علیه السّلام را به معاویه نشان داد.معاویه گفت:«ان شاء الله در نخستین دیدار تکلیف نهایی را یکسره خواهم کرد». (1)وقتی معاویه با مردم شام بیعت کرد و آنان را بر علی علیه السّلام شوراند،چنین گفت:«ای جریر نزد مولایت بازگرد».و پس از آن نامه ای خطاب به علی نوشت و در آن اعلان جنگ کرد.مضمون آن بدین قرار است:
به نام خداوند بخشندۀ مهربان.از معاویة بن ابو سفیان به علی بن أبی طالب.اما بعد، سوگند به جانم،اگر امت مسلمان با تو بیعت کنند و تو از قتل عثمان بیزاری اظهار کنی، نزد ما همچون ابو بکر و عمر و عثمان(رض)خواهی بود.لیکن تو مهاجرین را دربارۀ عثمان فریب دادی و انصار را از یاری به او بازداشتی.در نتیجه،نادانان و ناتوانان،مطیع و یاور تو شدند.مردم شام با تو سر جنگ دارند،مگر آن که قاتلان عثمان را به آنها تحویل دهی اگر چنین کنی،برای تعیین خلیفۀ مسلمانان با خود مشورت خواهند کرد.به جانم سوگند،عذری که برای جنگ با طلحه و زبیر آورده ای،نمی توانی برای من اظهار کنی،زیرا آنها با تو بیعت کردند ولی من در قید بیعت تو قرار نگرفتم.نیز نمی توانی دلیلی که برای جنگ با مردم بصره اظهار کردی،برای مردم شام نیز همان را بیان کنی،زیرا بصریان به اطاعت تو درآمده بودند،حال آن که شامیان اطاعت از تو را رد کرده اند.اما مقام ارجمند تو در اسلام و نزدیکی ات با پیامبر و مقامت در میان قریشیان انکارپذیر نیست. (2)
سپس معاویه شعر کعب بن جعیل را پیوست نامه اش کرد. (3)
این نامۀ معاویه،بر خلاف نامۀ سرّی اش،با دستخط مشاورش عمرو عاص نوشته شده بود.گرچه هدف معاویه از این که نامه عمدتا رساندن پیام خویش به پیروان شامی اش بود،باید گفت که در تبلیغات جنگ نیز یک شاهکار محسوب می شد.هم اینان بودند که بر جنگ با علی علیه السّلام پای می فشردند؛معاویه تنها یکی از آنان بود.معاویه با توسل به میهن دوستی تعصّب آمیز شامیان،به آنها اطمینان داد که،در بین مسلمانان،تنها آنان هستند که منزلت والای اخلاقی خود را حفظ کرده اند؛چه همۀ افراد دیگر،از جمله پیروان
ص:281
امّ المؤمنین،با بیعت با محرک قاتل عثمان،شرافت خود را از بین برده اند؛پس از آن که به پیروزی رسیدند،شورایی دربارۀ خلافت تشکیل خواهند داد،امّا این شورا از خود آنان است نه از مردم حجاز با عذاب وجدانی که گرفتارش آمده اند.شامیان،چون در بین خود شنیدند که منزلتی والاتر از همۀ یاران دیرین و مکرم پیامبر در اسلام به دست آورده اند، ظاهرا هوش از کف بدادند.
معاویه خود متقاعد شده بود که می تواند با چنین شورایی سر کند.نتیجه اش تصمیمی از پیش تعیین شده خواهد بود و چه بسا به آن نیازی نباشد؛زیرا معاویه در کل وقتی یکی از منافع حیاتی اش به خطر می افتاد،از اصل شورا طرفداری نمی کرد.[او چنین می اندیشید که]بعدا طی دوران فرمانروایی اش،فرزند فاجرش یزید را حتی بدون شورایی فرضی از شامیان،در مقام جانشین خود تحمیل خواهد کرد.نامۀ مزبور آشکار می ساخت که معاویه اکنون پیشنهاد اول عمرو عاص را پذیرفته است و برای رسیدن به آن،بیشتر اشتیاق خلافت را دارد. (1)
علی علیه السّلام به نامۀ معاویه پاسخ داد و ادعاهای او را نکته به نکته رد کرد.در خصوص ادعای معاویه-که جرم علی نسبت به عثمان موجب استنکاف،او از بیعت با علی شده است-علی فرمود که او تنها یکی از مهاجران است که همانند آنان عمل کرده است؛وی عثمان را نکشته تا سزاوار کیفر و پادافره باشد.دروغهای آشکار معاویه نسبت به علی در مورد عثمان نه مبتنی بر شاهدان عینی بود و نه مبتنی بر اطلاعات موثق.علی علیه السّلام دربارۀ این ادعای معاویه که شامیان بر مردم حجاز حاکمیت دارند،گفت فردی از شام را به من نشان ده که در شورا مقبولیت داشته و یا اینک سزاوار خلافت باشد.اگر چنین پنداری، مهاجران و انصار تو را تکذیب می کنند.
اما این که گفتی«قاتلان عثمان را به ما بسپار»،تو را چه به عثمان؟!تو صرفا مردی از بنی امیه هستی،و بنی عثمان نسبت به آن شایسته تر از شما هستند.اگر گمان داری که تو در خونخواهی پدر ایشان نیرومندتر از خود آنان هستی،به طاعت من داخل شو.آنگاه مردم را به من بسپار تا تو و آنان را به راه روشن حق ببرم.و اما این که گفتی میان شام و بصره و میان طلحه و زبیر قایل به تفاوت هستی،سوگند به جانم،این کار یکسان است؛زیرا آن
ص:282
یک بیعت عام بوده که هرگز رأی و اندیشه در آن از سر گرفته نمی شود. (1)
سرانجام علی می فرماید که اگر معاویه می توانست،فضیلت من در اسلام و خویشاوندی ام با پیامبر و مقام شامخم در میان قریش را انکار می کرد.
سپس علی از نجاشی خواست که به شعر کعب بن جعیل پاسخ گوید.نجاشی طبق معمول،شعری با همان وزن و قافیه سرود.او به معاویه درباره خوابهایی که برای آینده دیده بود هشدار داد:علی همراه با مردم حجاز و عراق که قبلا سپاه زبیر و طلحه و گروه پیمان شکنان را شکست داده بودند،نزد شما می آید.او با خطاب به«گمراه کننده ای از وائل»،کعب بن جعیل،گفت:«تو علی علیه السّلام و پیروانش را همسنگ ابن هند دانسته ای،شرم نداری؟»سپس علی را به منزلۀ افضل مردمان پس از پیامبر ستود. (2)
دلایل استوارتر علی علیه السّلام نتوانست این حقیقت را پنهان دارد که مأموریت جریر به شکست انجامیده است.معاویه توانسته بود او را هفته ها،چه بسا ماهها،بازداشت کند، با نیرنگ زدن بر شرحبیل بن سمط طی اقامتش،از پشتیبانی شامیان شمال مطمئن شود و او را با نمونه ای عالی از تبلیغات جنگی حق به جانب بازگرداند.اکنون از تردید نسبت به وفاداری جریر بسیار سخن گفته می شد و اشتر که دربارۀ فرستادن او هشدار داده بود وی را در برابر علی چنین متهم کرد:«ای امیر مؤمنان،سوگند به خدا اگر مرا به سوی معاویه می فرستادی،برای تو بهتر از کسی بودم که با معاویه مماشات کرد؛و نزد او آن قدر درنگ کرد که او را امیدوار و اندوههایش را زایل کرد».جریر از خود دفاع کرد و گفت:
«سوگند به خدا،اگر نزد آنان می رفتی هلاکت می کردند؛آنها چنین پندارند که تو جزو قاتلان عثمان هستی»،و او را از عمرو و ذی الکلاع و حوشب ذی ظلیم بیمناک ساخت.
اشتر با اطمینان پاسخ داد:«سوگند به خدا ای جریر،اگر من نزد او می رفتم پاسخش مرا رنجور نمی ساخت و معاویه را به راهی می کشاندم که فرصت اندیشیدن نیابد».گفت:
«پس نزد او برو».اشتر گفت:«اکنون تباهشان کردی و میانشان شر بپا ساخته ای.» (3)حق با اشتر بود؛علی علیه السّلام با فرستادن جریر مرتکب اشتباه بزرگی شده بود[!]او
ص:283
پیشتر چنین حکم کرده بود که اگر نخواهد دوباره معاویه را منصوب دارد فقط از موضع قدرت می تواند با او معامله کند.امّا وقتی پس از پیروزی در بصره قدرتمند شد،جریر را نزد وی فرستاد؛جریر خود را دوست معاویه به شمار می آورد و فکر می کرد که می تواند او را وادار به تسلیم کند.اشتر،که از زمان تبعیدش به دمشق به فرمان عثمان،منفور معاویه قرار گرفته بود،بهترین شخصی بود که می توانست با او وارد عمل شود و او را با تهدیدهای گستاخانه خود به دادن پاسخ فوری وادار سازد.معاویه در این هنگام نمی توانست او را به اتهام شرکت در قتل عثمان بکشد یا زندانی کند،چنان که احتمالا می توانست با ابن عباس،در زمانی که هنوز علی در مدینه ضعیف بود،چنین کند.تماس با اشتر در این مرحله،خشم یمنیهای حمص و شامیان شمال را علیه او برمی انگیخت و سرنوشتش را تعیین می کرد.پس از چندی او می توانست براحتی اشتر را مسموم کند و به خود ببالد.امّا در این هنگام که نیروهایش در شمال هنوز مستحکم نشده بودند،وضع متفاوت می نمود.این پرسش مورد بحث وجود دارد که آیا او بی درنگ می بایست تسلیم می شد یا می کوشید که با پشتیبانی دمشق و کلب مقاومت کند.امّا اقبالش در باقی ماندن در قدرت ضعیف می نموده.
بنا به روایت شعبی،اشتر جریر را در برابر علی علیه السّلام به کینه توزی و حیله گری متهم کرد و به او گفت:عثمان دینت را به ولایت همدان خریده است؛امیر مؤمنان باید او و امثال او را زندانی کند تا تکلیف ستمکاران تعیین شود. (1)شعبی در مقام فردی عثمانی هیچ گرایشی به اشتر ندارد؛بنابراین دربارۀ اعتبار گفته هایش در اینجا اندکی می توان تردید کرد.اشتر در شعر خود خطاب به جریر تهدیدهای عمرو،معاویه،ذی الکلاع و حوشب ذی ظلیم را کم اهمیّت شمرد،امّا او را محکوم یا تهدید نکرد.به هر تقدیر، جریر در کوفه احساس خواری و ناراحتی کرد و رهسپار قرقیسیا شد.گویند نامه ای به معاویه نوشت و معاویه ورودش را گرامی داشت، (2)امّا جریر در رکاب معاویه در جنگ صفین شرکت نکرد.بعضی از اعضای قبیله اش،قصر بجیله،به او پیوستند و تنها نوزده مرد از قصر در جنگ صفین در رکاب علی علیه السّلام جنگیدند،در حالی که از احمس بجیله
ص:284
هفتصد نفر در جنگ شرکت کردند.علی از گریختن جریر به خشم آمد و خواست خانۀ او را به آتش کشد،امّا نوه اش به او گفت که بعضی از اموال خانه متعلق به دیگران است.سپس علی از آن مکان بیرون آمد و به منزل ثویر بن عامر-یکی از مردان شریفی که به جریر پیوسته بود-رفت تا آنجا را به آتش کشد و ویران سازد. (1)
در هنگامی که یکپارچگی مسلمانان امری ضروری بود،جنگی تلخ درگرفت.زبرقان بن عبد الله،یکی از شاعران سکون کنده،نگرانی خود را از آنچه از جریر و مالک(اشتر) شنیده بود،ابراز داشت.او گفت که عمرو عاص به این دشمنی دامن زده و آنان به سان مردان کارآزموده عمل نکرده اند.احتمالا به درستی داوری کرد که جریر به امامش وفادار بوده است،امّا این مطلب پیش از آن که پای به فرار نهد گفته می شد. (2)
معاویه،که گروه زیادی در شام با او بیعت کرده بودند،امید داشت با نوشتن نامه به برخی از بزرگان دین در حرمین شریفین،آنان را جذب خود کند.گفته اند که عمرو او را از این کار بازداشت،امّا او بر آن پای فشرد.سرزنش علی علیه السّلام،دایر بر این که در شام حتی یک قریشی که برای شورا و خلافت شایستگی داشته باشد وجود ندارد،باید که او را رنجانده و وادار به آزمودن بخت خویش کرده باشد.معاویه نامه ای به عموم مردم مدینه و مکه و نامه ای جداگانه به بزرگترین شخصیتهای بی طرف این شهرها از قبیل عبد اللّه بن عمر،سعد بن ابی وقاص و محمد بن مسلمه نوشت. (3)اگر این اخبار درست باشند،این نامه ها حاوی تهدیدهای خشن،اتهام زدن به مردم در اینکه نتوانستند از خلیفۀ مقتول پشتیبانی کنند و وعده های دروغینی است که بیشتر به سبک معمول معاویه در نامه های سیاسی اش نوشته شده است.او بویژه مایل بود که عبد اللّه،فرزند عمر را جذب خویش کند،چه آشکار بود که حمایت عبد اللّه جبهۀ او را بسیار تقویت خواهد کرد.در نامه اش به ابن عمر گفت:هیچ کس از میان قریش پس از قتل عثمان در نظرم شایسته تر از تو برای مقام خلافت نیست.لیکن به یاد طعنه های تو نسبت به عثمان و یارانش افتادم و نظرم نسبت به تو دگرگون شد. (4)ولی اختلاف تو با علی نادیده انگاشتن آن طعنه ها را برایم
ص:285
میسور کرد و موجب پوشیده شدن لغزشهای تو گردید.از این رو،می خواهم که ما را نسبت به این خلیفۀ مظلوم یاری کنی.من دوست ندارم بر تو حکومت رانم،بلکه مایلم تو حکومت کنی.اگر حکومت را نپذیری آن را بر عهدۀ شورای مسلمانان خواهم نهاد». (1)
همه جا صحبت از آن بود که عبد اللّه عمر خلافت را نخواهد پذیرفت جز آن که دو دستی به او تقدیم شود و معاویه بوضوح احساس می کرد که باید عبد اللّه را به چیزی بیش از وعدۀ صرف به شورایی که می کوشید از طریق آن دیگران را بفریبد،وسوسه کند.
پاسخهای این سه بی طرف صلح جو،امتناعی خشم آلود بود.مسور بن مخرمه،از طرف مردم حرمین شریفین به او نوشت که از جای نامناسبی یاری می طلبد،او را-که«طلیقی» بوده که پدرش رهبر سپاه احزاب بوده است(قرآن کریم،احزاب،سورۀ 33)چه به خلافت؟ (2)در هر حال،معاویه پشتیبانی عضوی از خاندان عمر را به خود جلب کرد،بی آنکه ناگزیر شود با وعده های دروغین او را بفریبد.عبید الله بن عمر،که سه نفر را کشته بود، پس از آن که مورد بخشش قرار گرفت زمینی در نزدیکی کوفه از طرف عثمان به او تقدیم شد؛این زمین را بعدا«کویفة ابن عمر»خواندند؛عثمان می خواست که عبید الله دور از دید مردم مدینه باشد.وقتی علی علیه السّلام وارد کوفه شد،عبید الله از طریق واسطه هایی از علی علیه السّلام پنهانی تقاضای عفو کرد،زیرا علی پیشتر با بخشیدن او مخالفت کرده بود.وی بار دیگر امتناع ورزید و اصرار کرد که باید قانون قصاص را اجرا کند و اگر به چنگش آورد جانش را خواهد ستاند.اشتر،یکی از واسطه ها،به عبید الله خبر داد و او نیز فورا به سوی معاویه گریخت. (3)معاویه ظاهرا با آمدن او به شعف آمد و بنا بر روایتهای تقریبا ساختگی،سعی کرد اغوایش کند تا علی علیه السّلام را در ملاء عام دشنام دهد و بر ضدش سخن گوید،امّا عبید الله تن به چنین کاری نداد. (4)
با این همه،عبید الله در مقام یکی از فرماندهان سپاه معاویه در جنگ صفین شرکت
ص:286
کرد.شامیان از حضورش سرافراز شدند و فریاد زدند:«همراه ما نیک مردی،فرزند نیک مردی،فرزند عمر بن خطاب است» (1).یاران علی علیه السّلام در پاسخ گفتند:«همراه شما پلیدی و فرزند نیک مردی است».معاویه از او خواست تا فرماندهی لشکر آمادۀ رزم(شهباء) خود را در برابر قبیله ربیعه که آنان را از طرفداران پروپاقرص علی علیه السّلام می دانست،به عهده گیرد.به گفتۀ یزید بن جابر ازدی شامی،یکی از موالی به عبید الله هشدار داد که معاویه عمدا او را به هلاکت انداخته است.اگر پیروز شود،معاویه فرمانروا خواهد شد و اگر کشته شود،از وی رهایی خواهد یافت.همسرش بحریه،دختر فرماندۀ بزرگ قبیلۀ ربیعه در جنگ ذو قار،هانئ بن قبیصه،نیز به او گفت که قطعا کشته خواهد شد و این همان چیزی است که معاویه می خواهد.عبید الله بر اطاعت از امیرش اصرار ورزید و کشته شد. (2)دست کم چهار مرد ادعا کرده اند که او را کشته اند.عبید الله شمشیر عمر،به نام«ذو الوشاح»را که از او به ارث برده بود با خود حمل می کرد. (3)پس از تسلیم شدن عراق،معاویه بر بکر بن وائل در کوفه فشار آورد تا آن را بگیرد.آنان به او گفتند که یکی از مردانشان در بصره،به نام محرز بن صحصح،از بنی عائش بن مالک ابن تیم اللات بن ثعلبه،عبید الله را کشته است.او فردی را به بصره گسیل داشت؛که شمشیر را از او گرفت (4)و معاویه آن را نزد عبد اللّه بن عمر فرستاد تا توجّه فرزند بی آزار خلیفۀ نامدار را به خود جلب کند. (5)
وقتی آتش جنگ که با فریادهای عمومی برای خونخواهی خلیفۀ مظلوم شعله ور شده بود،سرتاسر شام را فرا گرفت،قاریان شامی قرآن که تا آن زمان با هر گونه نظری
ص:287
مبنی بر جنگیدن مسلمانان با یکدیگر مخالفت کرده بودند،احساس کردند که بناگزیر در صف جنگجویان قرار می گیرند.گروهی از آنان،به فرماندهی ابو مسلم خولانی،نزد معاویه رفتند و از او پرسیدند که چرا بر ضد علی علیه السّلام می جنگد،در حالی که او با علی،در مقام یک صحابی،مهاجر،و نیز در نسبت خویشاوندی با محمد صلّی اللّه علیه و آله و فضیلت در اسلام، برابری نمی کند.معاویه با فروتنی به آنان گفته که وی ادعای منزلتی همتای با علی را ندارد،امّا آیا آنان می دانند که عثمان،مظلوم کشته شده است؟پاسخ دادند:«به یقین که چنین بوده است».سپس معاویه ادامه داد:«پس بگذارید قاتلانش را تحویل ما دهد تا انتقام خون او را از آنان بگیریم،و بین ما و شما جنگی روی نخواهد داد».از او خواستند نامه ای برای علی بنویسد تا یکی از آنان،آن را نزد علی برد.ابو مسلم خولانی با نامۀ معاویه رهسپار شد و با علی سخن گفت و به او اطمینان داد که وی را بر هر فرمانروای دیگری ترجیح می دهد.«به یقین که عثمان در مقام مسلمانی که خونش محترم است، مظلوم کشته شد.قاتلانش را به ما تسلیم کن،امیر ما خواهی بود».علی از او خواست تا برود و روز بعد بازگردد تا پاسخ نامه اش را دریافت کند.
چون اخبار مأموریتش در کوفه منتشر شد،شیعیان علی علیه السّلام سلاح برگرفتند،مسجد را پر کردند،و فریاد زدند:«همۀ ما عثمان را کشتیم».روز بعد علی پاسخ خویش را به معاویه تسلیم او داشت.ابو مسلم خولانی به وی گفت:«به نظر می رسد که تو بر این مردم سلطه نداری».علی علیه السّلام فرمود:«چگونه؟»ابو مسلم گفت:«مردم گمان کرده اند که تو آهنگ تسلیم قاتلان عثمان را داری،از این رو می خروشند و فریاد برمی آورند و خود را قاتل عثمان معرفی می کنند».علی فرمود:«سوگند به خدا عزم تحویل آنان را ندارم.من زیر و روی این موضوع را کاویده ام؛و روا نمی دانم آنان را به تو و یا هر کس دیگر تحویل دهم».ابو مسلم نامۀ علی را همراه برد و گفت:«اینک جنگ سزاست». (1)
معاویه نامۀ خود به علی را با ستایش خداوند آغاز کرد؛ (2)با این مضمون که خداوند
ص:288
محمد صلّی اللّه علیه و آله را به رسالت از طرف خویش به سوی انسانها فرستاد و یارانی را برای او برگزید که از طریق آنان از او پشتیبانی می کرد؛خداوند این یاران او را بنا بر استحقاقی که داشتند،مقام و منزلت داد.
عالی ترین آنان در عمل به اسلام و صالح ترین آنها نزد خدا و رسولش،خلیفۀ پس از او بود؛سپس خلیفۀ خلیفه اش و سومی خلیفۀ ستمدیده عثمان بود.آن گاه خطاب به علی چنین گفت:
...ولی تو نسبت به آنان حسد ورزیدی و به ستم گراییدی.البته این موضوع در نگاه غرض آلود و سخنان طعن آمیزت با خلفا عیان است.گرایش تو به آنان بسان راندن شتران است با لگام.پس تو از روی اکراه بیعت کردی،و بیش از همه به عثمان حسادت نشان دادی؛حال آن که او بیش از همه سزاوار رفتار آشتی جویانه بود.لیکن حق صلۀ ارحام به جای نیاوردی؛مکارم او را زشت نمایاندی و مردم را بر او شوراندی؛تا اینکه ستوران جنگی به سویش حمله ور شدند،و اسلحه در حریم پیامبر به کار گرفته شد،و سرانجام عثمان کشته شد؛در حالی که تو در سرای او بانگ بلند شنیدی.پس با کلام و کردارت برای رفع این اتهام مکوش.سوگند راستین یاد می کنم که اگر اینک به وظیفه ات
ص:289
گردن نهی مردم آرام گیرند و کسی از ما به مخالفت با تو برنخیزد.و آن برداشتی که از رفتار تو نسبت به عثمان دارند،زایل خواهد شد.آنان بر این باورند که تو مرتکب بغی شدی و با عثمان به ستیز برخاستی.از این رو،تو در نزد هواداران عثمان مظنون هستی.
تو به قاتلان عثمان پناه دادی؛آنان دست و بازوی اقتدارت بودند.اگر مدعی هستی که به خون عثمان دست نیالوده ای،قاتلان او را به ما بسپار تا کیفر دهیم.در این صورت،من در بیعت با تو گوی سبقت از هر کس می ربایم.در غیر این صورت،شمشیر پاسخ سزاوار تو و یارانت خواهد بود.به خداوند بی همتا سوگند یاد می کنم که ما در کوهساران و صحاری و دریاها خونخواهی عثمان را دنبال می کنیم،بدان سان که خدا قاتلان او را هلاک و یا ما را به سوی خود برد. (1)
این بود تصویری طنزآمیز و ماهرانه که ادعای علی علیه السّلام را در اینکه برترین صحابۀ پیامبر است،به تمسخر می گیرد.نکته ای که دربارۀ حضور علی علیه السّلام در مدینه به هنگام قتل عثمان می توان گفت آن است که دست عمرو عاص در کار است؛وی با بیان این مطلب که عثمان بر لبۀ پرتگاه گام برمی دارد آتش بیار معرکه می شود،امّا بعدا محتاطانه از مهلکه می گریزد.
علی پاسخ خود را با یاد از«برادر خولانی»آغاز می کند؛کسی که نامۀ معاویه را که در آن از عنایت خداوند نسبت به محمد صلّی اللّه علیه و آله سخن به میان آورده بود،به دست علی علیه السّلام رساند،سپس آن حضرت مخالفت شدید عشیرۀ محمد صلّی اللّه علیه و آله را با پیامبر خویش یادآور می شود که او را دروغگو می خواندند،قوم عرب را به جنگ با او برمی انگیختند تا اینکه سرانجام امر خدا،به رغم خصومت آنان،غالب شد.عشیرۀ او که نزدیکترین یارانش بودند،بیش از همه بر او شوریدند،جز آنان که خداوند مصونشان داشته بود؛[علی علیه السّلام می فرماید]اکنون معاویه می آید و بی شرمانه ما را از عنایت خداوند و پیامبرش آگاه می سازد؛او مانند کسی است که خرما را به شهر«هجر»می برد،یا همچون کسی که مربی خود را به مسابقه فرا می خواند.
...یادآوری کرده ای که خداوند از میان مسلمانان دوستانی برگزید و پیامبر را به وسیلۀ یارانش نصرت بخشید.پس هر کدام بر اساس برتریشان در اسلام،نزد خدا جایگاهی یافتند.و برترین و پاکترین آنان نزد خدا و پیامبر به پندار تو خلیفه و خلیفۀ خلیفه
ص:290
هستند. (1)سوگند به جانم،مقام و شأن آن دو در اسلام عظیم بود؛بدان گونه که فقدان آنها رخنۀ ژرفی در بنیاد اسلام پدید آورد.خدا آنان را بیامرزاد؛و بهترین پاداش را به آنها دهاد.
همچنین یادآوری کردی که عثمان در فضائل و کمالات مرتبت سوم را دارا بود.پس اگر عثمان نیکوکار باشد خدا به او پاداش می دهد،و اگر بدکار باشد خدا آمرزنده است.و بخشیدن هیچ گناهی بر او گران نیست.سوگند به خدا،اگر به هر کس به اندازۀ فضلش در اسلام و پاکدلی اش نسبت به خدا و رسول مقام دهند،بهرۀ ما بیش از دیگران است. (2)
هنگامی که محمد صلّی اللّه علیه و آله مردم را به توحید فرا می خواند،ما اهل بیت نخستین ایمان آورندگان بودیم.پس سالهای متمادی خدا فقط در محدودۀ ما پرستش می شد.پس قوم ما خواستند پیامبر را بکشند و ما را ریشه کن سازند و بر ما رفتار ناهنجار کنند.پس ما را از توشه و خواربار منع کردند و آب را نیز بر ما بستند و بیم و هراس را قرین ما کردند.
برای مراقبت ما کمین ها و جاسوسانی برگماشتند؛ما را به کوهساران خشک راندند؛ آتش جنگ علیه ما برافروختند؛طوماری برای ما نوشتند که طبق آن،دوستی و نکاح و خریدوفروش با ما منع شد.ما در صورتی می توانستیم در میان آنان ایمن باشیم که پیامبر را تسلیم آنان می کردیم تا او را شکنجه کنند و بکشند.و تنها در موسم حجّ امان داشتیم.سرانجام،مشیّت خدا بر این تعلق گرفت که شرّ دشمنان را از سر پیامبر ریشه کن کنیم.
علی علیه السّلام به بیان آزار و اذیت خاندان پیامبر به دست قریش می پردازد و می گوید:
لیکن کسی که از قریش به اسلام می گروید،بیم و خوف ما را نداشت،زیرا به لحاظ پیمان و یا خویشی با مشرکان،از کشته شدن ایمن بود. (3)هیچ کس در اسلام به اندازۀ ما ستم نکشید.پس از چندی،خدا پیامبر خود را امر به هجرت کرد.به دنبال آن،او را به قتال مأذون ساخت.هرگاه آتش جنگ تیز می شد،پیامبر اهل بیت خود را جلو می داد؛و با سپر قرار دادن آنان،یاران و لشکریان خود را از زخم نیزه و شمشیر مصون می داشت.
سرانجام عبیدة بن حارث بن مطلّب در جنگ بدر و حمزه در جنگ احد و جعفر و زید (بن حارثه) (4)در جنگ مؤته کشته شدند.کسی که اگر می خواستم از او نام می بردم چند بار
ص:291
آرزو کرد که همانند ایشان در راه خدا به فیض شهادت نائل شود لیکن عمر آنان زودتر به سر رسید.و مرگ کسی که نامش را نبردم به تأخیر افتاد.خدا به نیکان محسن و منعم است.هیچ کس در طاعت از خدا و رسول ناب تر و شکیباتر از این جمعی که نامشان را ذکر کردی نیست.خدا به نیکوترین عمل آنها پاداش دهاد.
سپس عبارتی آمده است که طبری احتمالا به دلیل وجود آن،از آوردن بقیۀ مکاتبه خودداری ورزیده است:
گفتی که من نسبت به خلفا حسد ورزیده ام و در بیعت با آنان درنگ کرده ام.هرگز چنین مباد.اما درنگ کردن من در بیعت با آنان در این باره عذری اقامه نمی کنم؛زیرا خداوند متعال وقتی پیامبرش را بمیراند قریش گفتند:
«باید امیر از ما باشد».انصار گفتند:«امیر باید از ما باشد».قریش گفتند:«چون محمد صلّی اللّه علیه و آله از ما بود،پس برای این مقام شایسته تر هستیم».وقتی انصار این احتجاج را شنیدند ولایت و حکومت را به قریش سپردند.بنابراین،قرابت با پیامبر سبب شد که این حق برای قریش و نه انصار ملحوظ شود.حال که چنین حقّی به لحاظ خویشاوندی با رسول احراز شد،پس من از قریش به این مقام زیبنده ترم.هنگامی که دیدم حقم را ربوده اند،من نیز حق خود را به آنان وانهادم.خدا از آنها درگذارد! (1)اما اینکه گفتی من صلۀ ارحام را با عثمان قطع کرده و مردم را بر او شورانده ام،باید بگویم چنان که می دانی عثمان رفتاری کرد و مردم نیز واکنشی نشان دادند.من قطعا در این ماجرا دستی نداشتم جز آن که به من تهمت بزنی؛و در این صورت،آنچه بر تو عیان است نهان می کنی.و اما این که گفتی قاتلان عثمان را به تو بسپارم،من در این مسأله نیک نگریسته ام و آن را خوب کاویده ام.صلاح چنین دیدم که آنها را به تو یا هر کس دیگر مسپارم. (2)به جانم سوگند،اگر از گمراهی و دشمنی دست نشویی بزودی خواهی دید که تو را برای نبرد می طلبند؛و نیازی نیست که تو ایشان را در دریا و خشکی و کوه و دشت جستجو کنی.
ص:292
سرانجام علی علیه السّلام به معاویه یادآور می شود:
وقتی مردم با أبو بکر بیعت کردند،پدر تو نزد من آمد و گفت:«تو پس از محمد سزاوارترین شخص برای احراز خلافت هستی؛و من با دشمنان تو در ستیز خواهم بود.
دستانت را بگشای تا با تو بیعت کنم».لیکن من از این بیعت استقبال نکردم.تو خود واقفی که پدرت چنین گفت و این خواست او بود.لیکن من نپذیرفتم،زیرا در آن روزگار مردم به دوران کفر نزدیک بودند؛و ترسیدم میان مردم و اسلام رخنه پدید آید.پس پدرت بیش از تو به حق من آگه بود.حال اگر تو نیز همچون پدرت حق مرا بشناسی،بر طریق مستقیم خواهی بود وگرنه خدا از تو بی نیاز است،و السلام. (1)
پاسخ علی علیه السّلام قاطع بود و سوء تفاهمات را برطرف کرد.این پاسخ،صرف نظر از اندکی مبالغه و آرایه های لفظی حقیقت آشکار را بیان می کرد.درست است که نامۀ معاویه او را وادار کرد آنچه را ترجیح می داد در این زمان مطرح نکند،فاش سازد.علی ابتدا رفتار أبو بکر و عمر را بی قید و شرط ستود،امّا وقتی از او خواسته شد که دلیل کندی و درنگ خویش را از پشتیبانی آنان توضیح دهد،دریافت که پنهان کردن حقایق بی ثمر است.وی می دانست که حقیقت در تاریخ،همچون زندگی شخصی،گاه فرد را می آزارد،امّا طالبان آن را نیز آزاد می سازد؛او به یقین از حق خود در«فلته»محروم شده بود،نه فقط از طریق موازین کتاب خدا،که با نظام قبیله ای عرب سنّتی؛هیچ کس جز ابو سفیان،پدر معاویه،بر آن گواهی نداد.و اکنون فرزندش او را به حسادت متهم می کرد؛حال آن که مردم خود او،قریش،بودند که-همان طور که عمر به ابن عباس گفت -نمی توانستند تحمل کنند بنی هاشم هم نبوّت را بر عهده گیرد و هم امامت را.بگذار ستایندگان أبو بکر و عمر تلخی حقیقت را بچشند.او دیگر با این دو ریش سپید قوم نزاعی نداشت و می توانست صادقانه بر فقدانشان برای اسلام سوگواری کند.اگر پیروان پیشین آنان اکنون آمادۀ پشتیبانی از معاویۀ شیاد باشند،مسئولیت آن بر دوش خود ایشان است.
نظریات هر دو طرف نیک بیان شده و جنگ اجتناب ناپذیر بود.علی گروهی از پیشوایان برگزیدۀ اسلام را،که از نظر او مثل زمان پیامبر،مهاجران و انصار بودند،به اتخاذ موضعی مشترک فرا خواند.وقتی با آنان به شور نشست،همگی او را به جهاد علیه
ص:293
نیرنگ بازان ترغیب کردند.ابتدا هاشم بن عتبه لب به سخن گشود.او گفت که دشمنان همگی فریفتۀ دنیا شده اند.عمار یاسر که به منزلۀ مولای قریش،با وجود پیشینه اش در اسلام،از شرکت در انجمن عالی مشورتی زیر نظر خلفای پیشین محروم شده بود، توصیه کرد که قبل از برافروخته شدن آتش جنگ توسط خطاکاران،اقدام سریع به عمل آید.آن گاه قیس بن سعد سخن گفت و به علی اطمینان داد که جهاد علیه این مردم از جهاد با ترکان و رومیان برای او مهمتر است.او ناخشنودی بسیار خود را از رفتار بد آنان با مؤمنان ابراز داشت و بویژه شکوه های انصار را مطرح کرد که حسّان در زمان خلافت أبو بکر یادآوری کرده بود،مبنی بر اینکه«فیء»انصار را غصب کرده و با آنان به سان بردگان خویش رفتار کرده بودند.چندین تن از انصار بلندمرتبه،از جمله خزیمة بن ثابت و ابو ایوب انصاری مداخله کردند و از قیس پرسیدند چرا از بزرگان قومت پیشی گرفتی و قبل از آنان سخن راندی؟قیس پوزش خواست و گفت:«من به فضل شما آگهم.شأن شما والاست،لیکن هرگاه سخنی از احزاب زمان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله به میان می آید در دلم چون دل شما شرارۀ کین زبانه می کشد».انصار سپس تصمیم گرفتند که سهل بن حنیف به جای همه آنان سخن گوید.او به علی اطمینان داد که آنان در جنگ و صلح با وی خواهند بود و به او توصیه کرد که حمایت مردم کوفه را جلب کند،زیرا جلب حمایت آنان برای او بسیار حیاتی است. (1)
کوفیان در پشتیبانی از جنگ وحدت نظر کمتری داشتند.هر تصوری که احتمالا دربارۀ معاویه داشته اند،درک کرده بودند که آنان و برادران شامی آنها مثل همیشه در جنگی که به هر تقدیر برنده و بازنده دارد،مدتها پیش از رهبران خود گرفتار قتل و خونریزی خواهند شد.برخی فکر می کردند که-بر خلاف بصریان که پیمان بیعت خویش را شکسته بودند-معاویه و شامیان،که هیچ گاه تن به بیعت نداده اند،نباید مورد تهاجم قرار گیرند؛هر چند أبو بکر سنتی را موضع کرده بود که هر کس خلیفه را به رسمیت نمی شناخت مرتد تلقی می شد.نقل است که اشتر خود به قبیله اش،«نخع»،با اطمینان گفت که جنگ با شامیان به لحاظ اخلاقی بر جنگ با مصریان ترجیح دارد،زیرا بیعتی
ص:294
آنان را مکلف نکرده است. (1)این استدلال برای آنان که هنوز آزادی گذشته و حکومت مستقل قبیله ای خود را به یاد داشتند،می بایست جذاب بوده باشد.
وقتی علی علیه السّلام رو به سوی کوفیان کرد و گفت:«بروید به سوی دشمنان خدا؛بروید به سوی دشمنان قرآن و سنت؛بروید به سوی احزاب و قاتلان مهاجرین و انصار»،مردی از بنی فزاره،به نام اربد بن ربیعه،برخاست و فریاد زد:«آیا می خواهی ما را به جنگ برادران شامی ببری؟همان سان که ما را به جنگ برادران بصری بردی؟سوگند به خدا هرگز زیر بار این دعوت نمی رویم».هنگامی که اشتر ایستاد و پرسید:«ای مردم،چه کسی از عهده اش برمی آید؟»فزاری از بیم گریخت و مردم در پی او دویدند.وی به بازار پالان فروشان پناهنده شد.مردم او را یافتند و با مشت و نیام شمشیر آن قدر بر او کوفتند تا جان سپرد.علی آمد و پرسید چه کسی او را کشته است.به او گفتند:همدان و گروهی از مردمان مختلف».علی چنین حکم کرد که او در کشاکش فرقه ای(قتیل عمیّه)کشته شده، قاتل ناشناخته است و بالاخره دیۀ او بر عهدۀ بیت المال خواهد بود.ابو علاقۀ تیمی ربیعی دربارۀ مرگش چنین می سراید:
به خدا پناه می جویم که مرگم همچون مرگ اربد باشد که در بازار پالان فروشان جان باخت.
همدان هر یک به نوبت با نعلهای خویش ضربتی بر او فرود آوردند چون دستی از او دور می شد،دستی دیگر بر او فرود می آمد. (2)
چون بازگرد یکدیگر آمدند،اشتر برخاست و به علی علیه السّلام از وفاداری کوفیان اطمینان داد و خود را از آنچه«این خائن تیره بخت»بر زبان آورده بود مبرا دانست.اشتر گفت که همۀ مردم،شیعه و پیرو اویند و دوست می دارند آنان را به جنگ با دشمن ببرد.ظاهرا وضعیت به حال عادی بازگشته بود و علی با سخنان آشتی جویانه کلام خود را پایان داد:
«راه یکی است و مردم در برابر حق یکسانند.هر کس در اندرز توده ها بکوشد او را بر
ص:295
نیّت و مقصودش پاداش دهند». (1)
با این همه،نه مخالفان جنگ متقاعد شدند و نه کسانی که تردید روا داشته بودند.
عبد اللّه بن معتم عیسی،از صحابه و پیشوایان بزرگ قبیله اش در فتح عراق (2)و حنظلة بن ربیع از تمیم،معروف به کاتب-از آن روی که در نوشتن مهارت داشت و نامه ای برای پیامبر اکرم نوشته بود- (3)همراه با گروهی از غطفان(که عبس وابسته به آن بود)و بنی تمیم،بر علی علیه السّلام وارد شدند.هر دو پیشنهاد کردند که با شامیان نجنگید،زیرا نتیجه این جنگ روشن نیست،بلکه به معاویه نامه بنویسید؛دیگران نیز با آنان همداستان شدند.
علی علیه السّلام در پاسخ فرمود هر کدام در جنگ پیروز شوند،بی تردید کسانی که از فرمان خدا سرباز زده اند مغلوب اند.او گفت که معتقد است سخن آنان را که می گویند آماده نیستیم «از معروف پشتیبانی و از منکر نهی کنیم»باید شنید.یکی از پیروان وفادارش،معقل بن قیس یربوعی ریاحی،(یربوع وابسته به تمیم بود)از جای برخاست و گفت:«ای امیر مؤمنان،اینان با قصد خالص همراه تو نیامده اند،بلکه نیّت آنان بر خدعه و ترفند است.
بهوش باش که آنها سرسخت ترین دشمنان تو هستند».فرماندۀ لشکر علی علیه السّلام،مالک بن حبیب،پا در میان گذاشت و گفت:«ای امیر مؤمنان،به من گزارش رسیده که ابن حنظله با معاویه مکاتبه دارد.او را به ما سپار که تا پایان جنگ به زندانش افکنیم».دو مرد از عبس به نامهای عیاش بن ربیعه و قائد بن بکیر برخاستند و گفتند:«ای امیر مؤمنان،آن سان که به ما گزارش داده اند،عبد اللّه با معاویه مکاتبه دارد.یا او را به زندان افکن و یا رخصت ده تا ما او را به بند کشیم تا هنگامی که آتش جنگ فرو نشیند».آن دو متهم گفتند:«این پادافرۀ کسی است که خصم را بر شما ارجح داند».علی علیه السّلام به آنان گفت:«خدا میان من و شما داور است؛و شما را به او وامی گذارم؛و از او برای شما استعانت می جویم.
هرکجا که خواهید بروید». (4)
ظاهرا،بویژه،موضع حنظله علی را نگران کرد،زیرا پیامبر اکرم به او اعتماد داشت.
علی بار دیگر به او پیام داد که با منی یا بر ضد من؟حنظله گفت نه با توام و نه بر ضد تو.
ص:296
در پاسخ به این پرسش امام که اکنون می خواهی چه کنی؟حنظله گفت:«به رها[ادسا] خواهم رفت،که آنجا گریزگاهی است(از هر دو سوی)و در آنجا خواهم ماند تا این امر فیصله گیرد».بزرگان قبیله اش،بنی عمرو تمیمی،خشمگین شدند،امّا او به آنان گفت:«سوگند به خدا نمی توانید مرا از دین خود سرگشته سازید.دست از من بدارید که من از شما داناترم».آنان تهدیدش کردند که نخواهند گذاشت کنیز(ام ولد)او و فرزندانش همراه او بروند و حتی ممکن است او را بکشند.برخی دیگر از یارانش به دفاع از او برخاستند و شمشیر از نیام کشیدند.گفت:«مرا مهلتی باید تا اندیشه سازم».
خود را در خانه پنهان کرد و شبانه به سوی معاویه گریخت.بیست و سه نفر از یارانش در پی او رفتند.ابن معتم نیز همراه سیزده تن از یاران قبیله اش به معاویه پیوست.امّا هر دوی آنان از جنگ در رکاب معاویه سرباز زدند و بی طرف ماندند.
وقتی حنظله گریخت،علی دستور داد خانه اش را ویران کنند.بکر بن تمیم کارگزار (عریف)تمیم و شبث بن ربعی تمیمی این کار را بر عهده گرفتند.حنظله در قطعه شعری در نکوهش این دو شکوه سر داده و در شعر دیگری معاویه را به کشتن و مجازات انصار -که ظاهرا بیش از همه،او،به منزلۀ یکی از مردان نیک وابسته به خاندان مضر،مسئول اختلاف در میان امّت مسلمانان بوده است-برمی انگیزد. (1)
عدی بن حاتم طائی،رئیس طی،نیز به علی سفارش کرد که پیش از آغاز جنگ فرصتی دیگر دهد و بازهم نامه و پیغام بر گسیل دارد.زید بن حصن(یا حصین)طائی، (2)یکی از فقیهان لبّاده پوش(من اصحاب البرانیس المجتهدین)و یکی از خوارج برجستۀ بعدی،با وی مخالفت کرد و گفت اگر در حقانیت جنگ تردید داشته باشیم شایسته نیست در صدد جنگ با آنها برآییم،بلکه باید به آنها مهلت دهیم؛امّا هیچ کس تردید ندارد که دشمن ناجوانمردانه در جستجوی خونخواهی است.مرد دیگری از طیّ لب به اعتراض گشود و گفت:«زید بن حصن،آیا کلام پیشوایمان عدی را به تمسخر می گیری؟»
ص:297
زید از خود دفاع کرد و گفت:«هیچ کس از شما به اندازۀ من حق عدی را قدر نمی شناسد.
لیکن من سخن حق را به خاطر خشم مردم فرو نمی نهم».عدی با بزرگواری سخنان علی علیه السّلام را تکرار کرد که هر کس صادقانه عقیدۀ خود را بیان کند،به وظیفۀ خویش عمل کرده است. (1)مردم باهله،که تعدادشان در کوفه زیاد نبود،امّا در شام خویشاوندان زیادی داشتند،مایل نبودند با شامیان وارد جنگ شوند.علی صریحا به آنان گفت:«ای مردم باهله،خدا را گواه می گیرم که شما مرا دشمن می دارید.من نیز شما را خصم خود می دانم.مقرری خود را بگیرید و به جنگ دیلمیان روید». (2)
دیگران علی علیه السّلام را تشویق می کردند که پیش از آن که دشمن کاملا بسیج شود به جنگ با او بشتابد.یزید بن قیس ارحبی و زیاد بن نضر حارثی،هر دو از پیشوایان قبایل یمنی،احتمالا اولین کسانی بودند که گزارش دادند مردان و ساز و برگ جنگی فراهم کرده اند و از علی خواستند منادی خود را گسیل دارد تا به مردم ندا دهد که به لشکرگاهشان در نخیله،واقع در دو میلی کوفه،بروند.یزید بن قیس (3)که مردی جنگ آزموده بود به علی علیه السّلام گفت:«کسی نیست که به سبب بیزاری از جنگ تأخیر کند یا وقت را هدر دهد و به خواب رود،هیچ کس هنگامی که فرصت فراهم شود در صدد پند و اندرز دادن برنمی آید و تأخیر نمی ورزد هیچ کس جنگ امروز را به فردا موکول نمی کند».زیاد بن نضر نیز از علی خواست که آنان را در جنگ با دشمن رهبری کند.به همین مناسبت،عبد اللّه بن بدیل بن ورقاء خزاعی،که از صحابۀ پیامبر بود به علی علیه السّلام هشدار داد که انتظار نداشته باشد دشمنانش تغییر موضع دهند،زیرا آنان نسبت به او کینه و خصومت دیرینه دارند.آن گاه روی به مردم کرد و پرسید:«چگونه معاویه با علی بیعت کند،در حالی که علی،برادرش حنظله و دایی اش ولید و جدش عتبه را در یک حمله کشت». (4)او گفت که تنها نیزه ها و شمشیرهای آخته است که تردید را از دل این
ص:298
مردم بیرون تواند برد.در این هنگام علی به حارث بن عبد اللّه همدانی،معروف به حارث اعور،فرمان داد که مردم را به اردوگاه جنگی آنان در نخیله فرا خواند. (1)
دو نفر از پیروان سرسخت علی علیه السّلام،حجر بن عدی کندی و عمرو بن حمق خزاعی، گرد شهر رفته،شامیان را لعن کردند و بیزاری خویش را از آنان ابراز داشتند.علی آنان را فرا خواند و از ناسزاگویی بازشان داشت.قرار نبود زبان به ناسزا و دشنام بگشایند،بلکه می بایست رفتار ناپسند دشمن را بازمی گفتند و از خداوند می خواستند که آنان را به راه راست هدایت کند تا از ریختن خون یکدیگر بپرهیزند.آنان توبیخ او را پذیرفتند و متعهد شدند که به این توصیه او وفا کنند. (2)
اقشار مذهبی،حافظان قرآن و دیگران،اغلب در بین سرسخت ترین طرفداران علی بودند.امّا یاران عبد اللّه بن مسعود از پذیرفتن این دعوت سرباز زدند.وقتی علی آماده می شد که با لشکر خود رهسپار شود،گروهی از آنان،از جمله عبیدة بن قیس سلمانی مرادی و یارانش به او گفتند که با او می آیند،امّا برای خود اردوگاه جداگانه ای برپا می کنند تا ببینند کدام طرف بر دیگری هجوم خواهد آورد،آن گاه بر ضد او خواهند جنگید.علی علیه السّلام آنان را ستود و عملشان را موافق دین و عقل دانست.گروه دیگری از آنان،حدود چهارصد مرد به فرماندهی ربیع بن خثیم ثوری،گفتند که گرچه افضل بودن علی را می پذیرند،دربارۀ حقانیت این جنگ تردید دارند و از او خواستند که آنها را به برخی از مرزها گسیل دارد.علی آنان را به ری برای جنگ با دیلمیان فرستاد و پرچمی برایشان برپا داشت. (3)
رقابتهای قبیله ای بین یمنیها و ربیعه در کوفه نیز مشکلاتی به بار آورده بود.علی علیه السّلام اشعث بن قیس را از فرماندهی مشترک کندیان کوفه و ربیعه عزل و آن را به حسّان بن محدوج از قبیلۀ ذهل سپرده بود.برخی از سران یمنی،از جمله اشتر،عدی بن حاتم طائی،زحر بن قیس جعفی و هانئ بن عروه مرادی،نزد علی رفتند و گفتند که ریاست اشعث،نوادۀ سران کنده،را کسی جز همسنگ او نشاید و حسان بن محدوج همسنگ او
ص:299
نیست.مردم ربیعه برآشفتند،آنان شرافت او را کمتر از پیشوای کنده نمی دانستند.
نجاشی،شاعر یمنی،جانب آنان را گرفته می گوید راضی است به آنچه علی علیه السّلام،وصی رسول خدا،از آن خشنود باشد.سعید بن قیس همدانی به یمنیان هشدار داد که با تن دادن به فرمانروایی معاویه کاری ناپسند انجام می دهند و با مضر مواجه خواهند شد.با این همه،یمنیها راضی نشدند و حسّان پیشنهاد کرد که اشعث پرچم کنده و او خود پرچم ربیعه را داشته باشد.اشعث نپذیرفت و گفت«آنچه از من است از تو است و آنچه از تو است،از من است».
معاویه از این نزاع باخبر شد و با مالک بن هبیره،پیشوای کنده در شام و دوست اشعث،به شور نشست.آنان شاعری از کنده را یافتند که شعری سرود و اهل کنده عراق را که حاضر شده بودند ننگ پیشوایی حسّان را به خود راه دهند مورد سرزنش قرار داد و آن شعر را برای یمنیان سپاه علی فرستادند.شریح بن هانی حارثی در این هنگام به آنان هشدار داد که خویشاوند شامی آنان کاری جز دامن زدن به کشمکش میان آنها و ربیعه ندارد.حسّان پرچم را در خانۀ اشعث برافراشت،و علی علیه السّلام خواست فرماندهی را به او بازگرداند.بازهم اشعث سرباز زد و به او اعتماد نورزید،امّا پیشنهاد علی علیه السّلام را در این که فرماندهی جناح راست سپاه را به عهده گیرد پذیرفت. (1)
علی به برخی از والیانش نوشته بود که برای شرکت در جنگ به او بپیوندند.مخنف بن سلیمان ازدی،جد ابو مخنف،مورخ نامی،از اصفهان به سوی علی آمد.او حارث بن حارث بن ربیع و سعید بن وهب را که هر دو از مردانش بودند،به ترتیب به جانشینی خود در اصفهان و همدان گمارد. (2)هنگامی که علی در نخیله اقامت گزید،عبد اللّه بن عباس همراه با بصریان وارد شد.او ابو الاسود دؤلی را در غیاب خود به امامت نماز گمارده و مسئولیت جمع آوری خراج را به زیاد بن أبیه سپرده بود.بصریان به پنج سپاه تقسیم شدند:قبیله بکر بن وائل به فرماندهی خالد بن معمّر سدوسی،عبد القیس،به فرماندهی عمرو بن مرجوم(مرحوم)عبدی،ازد به فرماندهی صبرة شیمان،تمیم،ضبه و رباب به فرماندهی احنف بن قیس و اهل عالیه(منطقۀ کوهستانی حجاز)به فرماندهی
ص:300
شریک بن اعور حارثی. (1)
در شام نیز لشکریان همچنان برای جنگ آماده می شدند.ابو مسلم خولانی پس از بازگشت از کوفه پیراهن خونین عثمان را که گفته می شد خواهر معاویه،ام حبیبه،از مدینه فرستاده بود برداشت و با آن در شهرهای نظامی شام گشت وگذار می کرد و مردم را به خونخواهی عثمان برمی انگیخت.از کعب بن عجره انصاری نیز به منزلۀ کسی یاد می شود که در تحریک احساسات مردم برای گرفتن خون عثمان نهایت تلاش خود را به کار گرفت. (2)
به رغم این تبلیغات جنگی،اشتیاق شامیان به جنگ با برادران عراقی خود،بی تردید فراگیر نبود.بنا به گفتۀ ابو بکر هذلی بصری،عمرو بن عاص به قصد تحریک آنان قدرت دشمن را ضعیف می شمرد؛او ادعا می کرد که جنگ جمل دشمن را ضعیف و پراکنده ساخته است و بصریان با علی مخالف اند.وقتی معاویه باخبر شد که سپاه علی علیه السّلام نیروی خود را بازیافته است،نگران شد و حرکت سپاه خویش را به تأخیر انداخت؛ سپس به همۀ آنان که گمان می کرد با علی مخالف و از کشته شدن عثمان برافروخته اند، نامه نوشت و از آنان یاری طلبید.ولید بن عقبه شکیبایی خود را از کف داد و به او نوشت:
به معاویة بن حرب خبر رسان، که برادری مورد اعتماد،تو را سرزنش می کند.
وقت گذرانده ای همانند شتر نری که در هوای شهوت اما در بند است، در دمشق نعره می کشی،اما از جای نمی جنبی.
به یقین،تو و نامه نوشتن تو به علی علیه السّلام،همانند دباغه زنی است که پوست دباغی شده اش را کرم خورده باشد.
هر سواره نظامی که به سوی ویرانه های عراق به پیش می راند تو را به خلافت امیدوار می کند.
دوستدار انتقام تردید نمی ورزد،بلکه طالب قصاص ستمگر است.
اگر تو مقتول بودی و او زنده بود،شمشیر از نیام برمی کشید،نه سستی می ورزید و نه
ص:301
ملول می شد.
نه از جنگ سرباز می زد،جز آن که بازش می داشتند،نه احساس ملالت می کرد و نه از بیم سر فرو می نهاد.
مردان تو در مدینه هلاک شده و بر زمین افتاده اند؛تو گویی گیاهی خشکیده اند. (1)
وقتی معاویه پنج سال بعد با پیروزی وارد کوفه شد،از ولید خواست بر منبری که روزی بر اثر تهوع وی در آن،شسته شده بود بالا رود و این ابیات را برای دشمن زبون بخواند.آن گاه خود بیتی از اوس بن حجر،شاعر تمیمی قبل از اسلام را نقل کرد:
شگفتا از آن که شکیبایی ما را می بیند.
اما وقتی جنگ بر او صدمه می زند،لب فرو می بندد. (2)
و آن ستمگر،پیروزی را جشن می گرفت.
زمانی که ولید خلافت را جایزه ای جنگی اعلام داشته بود،می توانست با مجادلات پیشین مروان همنوا شود که:خلافت از آن بنی امیه است و آنها برای به دست آوردن آن خواهند جنگید.او سلاحها و شتران حامل صدقات(ابل الصدقة) (3)در دار الامارۀ عثمان را که علی علیه السّلام مصادره کرده بود خاطرنشان کرد.ولید در پشتیبانی از بنی امیه،بنی هاشم را که اکنون همۀ آنان گناهکار به شمار می آمدند،مورد خطاب قرار داد:
بنی هاشم،سلاحهای پسر خواهرتان را بازگردانید،آنها را به تاراج مبرید که به تاراج بردن از او حلال نیست.
بنی هاشم،برای دعوت به خونخواهی شتاب مورزید،قاتلان و غارتگر اموال او نزد ما برابرند.
بنی هاشم،چگونه بین ما مذاکره ای انجام شود،حال آنکه شمشیرش و اسبانش نزد علی است.
ص:302
او را کشتند تا در جایش بنشینند،درست همان گونه که روزی مرزبانان کسری به وی خیانت کردند.
باری،با لشکری سترک به سویتان رهسپار خواهم شد؛لشکری که صدای زنگوله ها و زمزمه هایش گوشها را کر می کند. (1)
عباس بن عتبة بن ابو لهب در پشتیبانی از بنی هاشم چنین پاسخ داد:
از سلاحها مپرس که از دست رفتند؛صاحبانشان آنها را از بیم جنگ رها کردند و گریختند.
او را به کسری مانند کردی،آری همانند او بود،هم در سیرت و هم در فوج سربازانش. (2)
معاویه به منظور متمرکز ساختن نیروهایش برای حمله به عراق،ناچار بود مرزهایش را در شمال و غرب امن کند.او با امپراتوری بیزانس پیمان آتش بس موقت بست و باج و هدایایی به آنان داد.معاویه احتمالا یقین یافته بود که علی بر ضد او در صدد تبانی با دشمن اسلام برنمی آید.اکنون برای مصر نگرانی زیادی وجود نداشت،زیرا محمد بن ابی بکر جایگزین قیس بن سعد قدرتمند شده بود.محمد بن ابی بکر گرچه سخت پیرو علی علیه السّلام بود،امّا درک سیاسی نداشت.یک ماه پس از ورودش به این شهر به مردانی که در«خربتا»کناره گزیده بودند و قیس با آنان پیمانهایی آشتی جویانه برقرار ساخته بود، نامه ای نوشت و از آنان خواست که یا به فرمانش درآیند و یا از شهر بیرون روند.امّا آنان نپذیرفتند و مهلت خواستند تا ببینند در جنگ قریب الوقوع بین علی و معاویه چه روی خواهد داد و اقدامات احتیاطی را برای مقاومت به عمل آوردند.ابن ابی بکر بر آنان هجوم نبرد مگر پس از جنگ صفین. (3)امّا چون با آنان خصومت ورزیده بود،اکنون خاری در چشم وی بودند.
فرزند أبو بکر،بی تردید پیش از جنگ صفین،علنا به بدگویی و لعن و طعن معاویه پرداخت.طبری متن حاوی این نزاع را حذف کرده است،زیرا به گفتۀ او عامه مردم
ص:303
تحمل شنیدن آن را نداشته اند. (1)با این حال،بلاذری و منابع دیگر آن را نقل کرده اند.
محمد بن ابی بکر معاویه را غاوی(فریبنده)فرزند صخر خطاب کرد و او را لعین بن لعین خواند که همواره در پی ضربه زدن به دین خدا بوده و اکنون بازماندگان احزاب را پناه داده است.امّا علی علیه السّلام اولین کسی بود که به دعوت پیامبر به اسلام پاسخ داد؛برادر و پسر عموی او از نخستین پیروانش بود.علی علیه السّلام وصی و پدر نوادگان اوست که اکنون انصار از او حمایت می کنند و خداوند آنان را ستوده است.ابن ابی بکر از ذکر نام عمرو عاص، شریک معاویه در فریبکاریها و دغل بازیهایش غفلت نورزید و گفت بزودی روشن خواهد شد که فرجام نیک از آن چه کسی است.
معاویه بدون شک،به توصیۀ عمرو،به نرمی پاسخ گفت.او نامه اش را با این عبارت آغاز کرد:از معاویة بن ابی سفیان به محمد بن ابی بکر که سرزنشگر پدر خویش بود.وی با نشان دادن نقطه ضعف در سوابق خاندان محمد بن ابی بکر نسبت به وصی پیامبر به تأکید بر آن پرداخت و گفت در سخنان محمد ملامتهایی بر پدرش دیده می شود:
حق علی را گفتی و از سابقۀ خویشاوندی او با پیامبر داد سخن دادی؛نیز از یاری و همراهی او در مواقع هولناک با رسول الله سخن گفتی.تو برای اثبات برتری خود بر من از فضایل دیگری گواه آوردی.سپاس خدا را که فضل را از تو گرفت و به دیگری داد.
پدرت و من در زمان رسول خدا فضایل علی را مشاهده کردیم؛و آن را پاس می داشتیم؛ اما آنگاه که پیامبر پیروز شد خداوند آنچه را وعده داده بود بر او کامل کرد و زان پس خدا جانش را گرفت،پدر تو و فاروق(عمر) (2)از نخستین جانشینان پیامبر شدند و با علی به مخالفت برخاستند و بر این ضدیت یگانه و متحد شدند.سپس علی را به بیعت خواندند،لیکن او درنگ کرد.پس بر او سخت گرفتند تا سرانجام به بیعت رضا داد.ولی او را در کارهایشان دخالت ندادند و از اسرار و رموز خود آگاه نکردند.تا اینکه طومار حیاتشان درهم نوردیده شد.آنگاه عثمان برخاست و بر طریق هدایت آن دو رفت،لیکن
ص:304
مورد ملامت و نکوهش تو و مولایت علی قرار گرفت تا آنجا که بیگانگان گنهکار به جان او طمع کردند و تو و علی ریاکارانه با او برخورد کردید و دشمنی و کین خود را نهان و آشکار ساختید.تا آنجا که دربارۀ او به امیال خود رسیدید.
سپس معاویه فرزند ابو بکر را به تمسخر گرفت که خود را هماورد فردی چون او می داند که در تدبیر سیاسی برای خود غولی به شمار می آید؛همان کسی که ابو بکر پدر محمد،زمینۀ فرمانروایی او را فراهم و جایگاهش را مستحکم کرده و او را به مراتب عالی رسانده بود.
اگر ما از طریق راست گام بسپاریم،پدرت از نخستین پویندگان صدیق این راه بوده و اگر ما در راه ستم پیش بتازیم،پس پدرت بانی این راه شمرده می شود.ما شریکان او هستیم و در راه او گام می سپاریم و به او تأسی می جوییم.
اگر پدرت بر ما در این کار پیش نمی گرفت،و او را برای فرمانروایی مناسب دانست (1)ما با ابن ابی طالب مخالفت نمی ورزیدیم و تسلیم او می شدیم.لیکن دیدیم پدرت آن کار را کرد،ما هم به او اقتدا کردیم.یا پدرت را سرزنش کن و یا از دشمنی دست بردار. (2)
فرزند ابو بکر ناخواسته خود را در معرض نمونۀ آشکار دیگری از این شستشوی مغزی تمسخرآمیز قرار داده بود که زورمندان این عالم دوست می دارند رعایای ساده لوح خویش را بدان سرگرم کنند و عنان اختیار آنان را به دست گیرند.برای رسیدن به خلافت،در این هنگام چه راهی بهتر از این بود که معاویه خود را نگهبان و احیاکنندۀ حقیقی بنایی قلمداد کند که ابو بکر و فاروقش برپا داشته بودند؟آیا موفقیت درخشان آنان از آنجا نبود که علی را از خود دور داشته و او را در امور دولتی و طرحهای نهان خویش سهیم نکرده بودند؟معاویه به پیروی از تدبیر و راهنمایی آنان به رهایی خلافت از دست فرزند منحرف ابو بکر و مولایش متعهد بود.عثمان،سومین مرد نگون بخت آنان،می بایست همچنان خلافت موروثی را حفظ می کرد؛خلافتی که اکنون از با ایمان ترین یاور پیامبر و دو صحابی نامدارش به وفادارترین بندۀ آنان-اگر چه باید گفت فقط«طلیقی»اصلاح شده-و سرانجام به فرزند هرزه اش و قاتل نوۀ پیامبر،می رسید.بار
ص:305
دیگر شپشهای جبّۀ عمرو باید او را تحریک کرده باشند که ابن ابی بکر و علی را به منزلۀ کسانی تصویر کند که مبارزه و بدگویی علیه عثمان را آغاز کردند،به گونه ای که سرانجام عاقبتی تیره سرنوشتش را رقم زد.
نامۀ معاویه احتمالا در نظر سنیان متأخر به اندازه معاصرانش تمسخرآمیز جلوه نکرده است.آیا معاویه،وقتی که گفت در زمان پیامبر جملگی آنان به ارزشهای والا و تقدم علی علیه السّلام اذعان داشتند واقعا به آن اعتقاد داشت،یا اینکه تنها دست به یک حیلۀ جنگی موجهی می زد؟طبری با استدلال جالب توجهی در مورد این نامه حکم می کند که مصلحت نیست مردمان عادی از محتوای آن باخبر شوند.بهتر آن بود که گواهی«کاتب پیامبر»به فراموشی سپرده شود و به گواهی فرزند عمر تکیه شود که احمد بن حنبل آن را در مسند خود پذیرفته است:«زمانی که پیامبر در قید حیات بود و اصحابش فراوان بودند،طبق عادت بدین ترتیب از آنها نام می بردیم:ابو بکر،عمر،عثمان و سپس سکوت می کردیم». (1)
از آنجا که محمد بن ابی بکر در مصر با مشکل مواجه بود،معاویه توانست حفظ مرز غربی اش را به سه فرمانده فلسطینی کهتر محلی بسپارد. (2)تنها خبر ناخوشایند برایش آن بود که ناتل بن قیس،رئیس قبیله جذام،بر فلسطین فایق آمده و بیت المال را متصرف شده بود.با این همه،عمرو به او توصیه کرد که بگذارد ناتل غنایم را مصرف کند و به او تبریک گوید،زیرا وی با انگیزۀ مذهبی نمی جنگد. (3)معاویه چنین کرد و ناتل در جنگ صفین به نفع معاویه فرماندهی لخم و جذام را بر عهده گرفت. (4)وقتی معاویه فهمید که علی شخصا فرماندهی سپاهش را به عهده گرفته،تصمیم گرفت،به توصیه عمرو،
ص:306
فرماندهی شامیان را خود به دست گیرد. (1)
علی علیه السّلام احتمالا در اوایل ذی حجۀ سال 36،از نخیله رهسپار شد. (2)آن حضرت در غیاب خود ابو مسعود،عقبة بن عمرو انصاری از عوف بن حارث بن خزرج،و از شرکت کنندگان در جنگ بدر،را به ولایت کوفه گماشت. (3)این کاری پرمخاطره بود،زیرا ابو مسعود بر خلاف حذیفة بن یمان،با شورش کوفیان بر ضد سعید بن عاص (4)والی عثمان در کوفه سخت مخالف بود و آشکارا تمایل به بی طرفی داشت.بعلاوه علی به رئیس نگهبانان خود،مالک بن حبیب یربوعی،فرمان داد که مردم را در اردوگاه گرد آورد. (5)او از راه مظلم ساباط به سمت مدائن و از آنجا به انبار رفت و طول ساحل شرقی فرات را پیمود تا به رقّه رسید.از مدائن معقل بن قیس ریاحی را در رأس سه هزار مرد فرستاد تا راه شمال را پیش گیرند.و رهسپار موصل،نصیبین و رأس العین شوند و به آنان فرمان داد که در رقه به او بپیوندند. (6)
در راه برخی از یاوران علی علیه السّلام به او گفتند که نامه ای دیگر به معاویه و یارانش بنویسد و از آنان بخواهد که او را به رسمیت بشناسند و از اشتباه خویش دست بردارند.
او نامه را نوشت و در آن معاویه و قریشیان همراه او را مورد خطاب قرار داد و به آنان یادآور شد که در مقام مسلمان مکلف اند فرمان پرهیزکارترین و شایسته ترین فرد در میان خویش را بپذیرند و آنان را به پیروی از کتاب خدا،سنّت پیامبر و حفظ خون امتش فرا خواند.معاویه با قطعه شعری به او پاسخ داد،با این مضمون که جز نیزه و شمشیر چیزی بین آنان داوری نخواهد کرد. (7)
طلایه سپاه علی علیه السّلام نزدیک قرقیسیا،به فرماندهی زیاد بن نضر و شریح بن هانی،از
ص:307
عقب لشکریان نمودار شد.آنان از کوفه رهسپار شده و طول ساحل غربی رود فرات را پیموده بودند.وقتی به عانات رسیدند دانستند که علی علیه السّلام مسیر ساحل شرقی را پیش گرفته و به معاویه از جانب دمشق در حال نزدیک شدن است.چون مردم عانات از عبور آنان از رود فرات جلوگیری کردند،بازگشتند و از هیت به آن سوی رود رفتند.خواستند از مردم عانات انتقام گیرند،امّا آنان استحکامات شهرشان را تقویت کردند؛لذا آنان به راه خود ادامه دادند تا به سپاه اصلی رسیدند.
در رقه سماک بن مخرمه دروازه ها را بست و با نزدیک شدن سپاه علی علیه السّلام شهر را مستحکم کرد.علی در خارج از شهر توقف کرد و از مردمان کینه توز خواست که پلی از قایق بر روی رودخانه بزنند تا سپاهش از آن عبور کنند.چون از این کار سرباز زدند به طرف پل منبج در بخش علیای رودخانه رفت تا از آن بگذرد.امّا اشتر بر ساکنان دژ نهیب زد و به آنان هشدار داد که مزاح نمی کند و آنان تصمیم گرفتند بر روی رود پلی بزنند.
سرانجام پل زده شد و همۀ سپاهیان از آن گذشتند. (1)
چون علی علیه السّلام از رقه در سمت غرب به طرف صفین حرکت کرد،دوباره طلایه سپاهش را به فرماندهی زیاد بن نضر و شریح بن هانی پیش فرستاد.آنان در سور الروم با ابو الاعور سفیان بن عمرو سلمی، (2)همراه با سپاهی از شامیان،رویاروی شدند و هنگامی که نتوانستند او را به تسلیم وادارند علی را باخبر ساختند.علی اشتر را با سوارانی گسیل داشت تا به آنان بپیوندند و فرمان داد که حمله را آغاز نکنند.شامیان شبانگاه هجوم آوردند و سپس عقب نشستند.صبح روز بعد اشتر هجوم آورد و یکی از سواران نامدار شامی به نام عبد اللّه بن منذر تنوخی،به دست یکی از جوانان تمیم،به نام ظبیان بن عماره،کشته شد.اشتر کسی را نزد ابو الاعور فرستاد و او را به مبارزه طلبید.ابو الاعور
ص:308
اشتر را به سبب بیرون راندن والیان عثمان از عراق و بدنام کردن خلیفه سرزنش کرد و گفت که اکنون او را به سبب ریختن خون عثمان می طلبند.پس به فرستاده اش گفت که نیاز ندارد با اشتر مبارزه کند و او را بدون آن که اجازه دهد رخدادها را درست بیان کند بازفرستاد .اشتر گفت:«از جان خود بیم داشته است».دو سپاه بقیه روز را رویاروی یکدیگر ماندند.روز بعد علی با سپاه اصلی خود رسید.شامیان در تاریکی شب مکان خویش را ترک کردند. (1)بلاذری می گوید که این واقعه در نیمۀ دوّم سال 36 در ماه ذی حجه روی داد. (2)
وقتی سپاه علی علیه السّلام اردوگاه خود را برپا داشتند،دریافتند که ابو الاعور و شامیان آب فرات را به روی آنان بسته اند.در جستجوی محل دیگری برای نوشیدن آب برآمدند امّا جایی نیافتند.چون به علی علیه السّلام شکایت بردند،آن حضرت صعصعة بن صوحان را نزد معاویه فرستاد تا به او بگوید که ما آمدیم و میل نداشتیم پیش از فرا خواندن تو و پیش از اتمام حجّت با تو به جنگ و ستیز دست یازیم؛امّا سربازان پیاده و سواره ات جنگ را آغاز کردند و اکنون مانع دسترسی سپاهیان ما به آب می شوند؛او از معاویه خواست به یارانش فرمان دهد آب را باز کنند تا ببینند چاره چه توانند کرد.[علی علیه السّلام می فرماید]در هر حال،اگر معاویه دوست می دارد که لشکریان برای آب بجنگند،نه برای چیزی که از بهرش آمده اند.آماده اند که چنین کنند.معاویه با مشاورانش رایزنی کرد؛ولید بن عقبه او را ترغیب کرد که آب را بر دشمن ببندد،چنان که آب را بر عثمان بستند و او را به مدّت چهل روز از آب سرد و غذای گرم محروم ساختند.در برابر،عمرو عاص به معاویه توصیه کرد که بگذارد از آب بهره مند شوند،زیرا بی تردید برای رسیدن به آن خواهند جنگید.
ولید سخنان خود را تکرار کرد و عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح به او پیوست،با این قول که دشمن ناگزیر خواهد شد با خفت و خواری عقب نشیند.«از آب بازشان دارید، خداوند در روز قیامت آنان را از آب بازخواهدداشت ».صعصعه پا در میان گذاشت و
ص:309
گفت:«خداوند آب را روز قیامت بر تباهکاران و فاسقان میگساری چون تو و ولید منع می کند».آنان بر او شوریدند و تهدیدش کردند،امّا معاویه گفت:«دست از او بدارید که پیغام آور است».در حالی که بیرون می رفت،صعصعه پاسخ معاویه را خواست.معاویه گفت:«بزودی پاسخ خواهم گفت».به سواره نظام خود فرمان داد که ابو الاعور را در جلوگیری از آب از دشمن،یاری دهند. (1)
این اشتباهی فاحش بود،چنان که عمرو فورا بدان پی برد؛زیرا هیچ چیزی بیش از آن نمی توانست این مردان را،که اغلب از جنگ با برادران شامی خود اکراه داشتند-قبل از آن که از نوشیدن آب محروم شوند-به شیرانی خشمگین مبدل کند.همانطور که خوی ستمگران است،معاویه متأثر از تبلیغات خود مهار خویش از دست بداد و چنین پنداشت که اینان قاتلان عثمان اند و باید از تشنگی هلاکشان ساخت.مردی از«سکون» به نام سلیل بن عمرو،با سرودن اشعاری از معاویه پشتیبانی کرد. (2)مرد عابدی از همدان به نام معرّی بن اقبل از نظر عمرو عاص،دوستش،حمایت کرد و به معاویه گفت که این آغاز جور است،زیرا بردگان،بندگان و ضعیفان بی گناهی در اردوی دشمن وجود دارند.
معاویه خشم خود را بر سر عمرو خالی کرد.عابد همدانی با سرودن شعری تند با ابن هند وداع کرد و شبانه به علی پیوست. (3)
لزومی نداشت علی مردانش را به جنگ تحریض کند.پس از آن که یک روز و یک شب را بدون آب سپری کردند،اشعث بن قیس نزد آن حضرت رفت و از وی خواست که اجازه حمله را صادر کند و درخواست کرد که علی به اشتر فرمان دهد تا با سواره نظامش به او بپیوندند.او گفت که بازنمی گردند مگر آن که به آب دست یابند یا جان سپارند؛علی علیه السّلام پذیرفت. (4)دوازده هزار مرد داوطلب شدند،و بر ابو الاعور و مردانش یورش بردند.حضور عمرو عاص با سواران شامی مانع آنها نشد.دشمن به هزیمت رفت و به شمارش تلفات خود پرداخت.اشتر خود هفت نفر و اشعث پنج نفر را کشته بودند. (5)
ص:310
روز فرات برای کوفیان و بصریان یکی از شیرین ترین روزهای پرخاطره باقی ماند.ابتدا گفتند که اجازه نمی دهند شامیان آب بردارند.امّا علی علیه السّلام به آنان فرمان داد که هر چه آب نیاز دارید بردارید و به اردوگاه خود بازگردید. (1)او هنوز مایل بود بکوشد تا آنان را متقاعد سازد.
سپاهیان مدّت دو روز رویاروی یکدیگر بر جای ماندند.سپس علی علیه السّلام ابو عمره بشیر بن عمرو بن محصن انصاری،سعید بن قیس همدانی و شبث بن ربعی تمیمی را فرا خواند و به آنان فرمان داد که نزد معاویه روند و او را به سوی خداوند،فرمانبری و امّت دعوت کنند.شبث بن ربعی از وی پرسید که آیا معاویه را به دادن ولایت و منزلتی عالی تطمیع کنند؟علی علیه السّلام فرمود اکنون نزد او روید،با او سخن گویید و نظرش را جویا شوید.ابو عمره ابتدا با ایراد خطبه ای نزد معاویه از ناپایداری این جهان و از اینکه خداوند روزی اعمالش را محاسبه خواهد کرد،سخن گفت.او از معاویه درخواست کرد که اجتماع این امّت را از هم نپاشد و خون آنان را بر اثر کشمکش میان خود آنان نریزد.
این سخنان بر معاویه تأثیری ننهاد و کلامش را قطع کرد و گفت:«چرا این سفارش را به مولایت نمی کنی؟»ابو عمره پاسخ داد:«مولای من مانند تو نیست.مولای من،به سبب فضل و دین و سابقه اش در اسلام و خویشاوندی اش با رسول خدا،شایسته ترین مردم به این امر است».معاویه پرسید:«پس چه می گویی؟»ابو عمره پاسخ داد:«تو را به ترس از خدا و دعوت پسر عمویت نسبت به آنچه حق است،فرا می خوانم.این برای دین تو و سرانجام کار تو بهترین راه است».معاویه گفت:«بگذارم خون عثمان بیهوده تباه شود؟به خدا سوگند هرگز چنین نخواهم کرد».
در این هنگام سعید بن قیس پیش رفت تا سخن گوید،امّا شبث بن ربعی بی صبرانه کلام او را برید و گفت:«ای معاویه،پاسخ تو را به ابن محصن شنیدم.به خدا سوگند، آنچه در نیت داری و در پی آنی برای ما پنهان نیست.به یقین تو هیچ چیز نیافتی که مردم را به وسیلۀ آن بفریبی،آنان را به سوی خود جلب کنی تا خالصانه از تو فرمان برند جز این کلمات که:پیشوایتان به ستم کشته شد،پس به خونخواهی برمی خیزیم.آنگاه گروهی از اراذل و اوباش دعوت تو را اجابت کردند.ما می دانیم که تو عمدا به او یاری
ص:311
ترساندی و دوست داشتی او کشته شود تا به مقامی که در پی آنی نایل شوی.خداوند گاه آرزوهای شخص را برآورده می کند و گاه ناکام می ماند.سوگند به خدا در هیچ یک از آنها برای تو خیری نیست.اگر به آرزوهایت نایل نشوی از نگون بخت ترین مردمان عرب هستی.اگر بدان دست یابی،سزاوار آتش دوزخی.بترس از خدا ای معاویه و دست از زشتیها بدار و با سزاواران مقام خلافت مستیز».
معاویه در این هنگام سخت برافروخته شد.او احساس کرد که شبث،با اندکی مبالغه،مقصود اصلی او را فاش کرده و از تأثیر احتمالی چنین سخن ویرانگری بر مردم خود نگران شد.او باید خود را همان غول تدبیر سیاسی نشان دهد که اخیرا عمرو بدان توصیفش کرده بود و اندکی از تکبّر اموی خویش را به رخ کشد.معاویه پس از ستایش و حمد الهی چنین گفت:«نخستین چیزی که از تو دیدم سبکسری و سفاهت تو بود.تو سخن این دوست ارجمند و سرور قبیله اش را بریدی و چیزی را نکوهش کردی که بدان علم نداری.ای اعرابی بی ادب و تندخوی دروغزن،از نزد من دور شوید که میان من و شما تنها شمشیر داوری می کند».
معاویه که با خشم خود رعایت ادب خویش را از یاد می برد،به آنچه آن«دوست ارجمند و سرور قبیله اش»احتمالا ناگزیر به گفتن آن بود گوش نداد.امّا آن همتایی که اکنون می رفت تا مقام جدید خلیفه خدا را بر روی زمین به دست آورد چه کسی بود؟ چون رسولان بیرون رفتند،شبث،مرد بی باکی که تحت تأثیر بلندپروازیهای معاویه برای رسیدن به سیاستهای بلندپروازانه قرار نگرفته بود،آخرین کلام را بر زبان آورد:«گمان می کنی می توانی ما را از شمشیر بترسانی؟به خدا سوگند که بزودی تو را در گرداب آن گرفتار سازیم». (1)
تا اواخر ماه ذی حجه همه روزه جنگ و گریزهایی میان آنان رخ می داد.علی علیه السّلام یکی از سران برجسته اش را همراه با چند سرباز گسیل می داشت و معاویه هم مقابله به مثل می کرد.آنان بیم داشتند از اینکه دو سپاه به نابودی کامل دچار شوند.روزی اشتر با گروهی از قاریان قرآن پیش رفت و جنگی سخت درگرفت.مردی غول آسا و ناشناخته از شامیان پیش آمد و مبارز طلبید.هیچ کس جز اشتر جرأت رویاروی شدن با او را پیدا
ص:312
نکرد.آنان چند ضربه رد و بدل کردند،امّا سرانجام اشتر او را از پای درآورد.سپس آشکار شد که او سهم بن ابی العیزار،از بنی زارۀ ازد،بوده است.یکی از مردانش سوگند خورد که قاتلش را خواهد کشت یا خود کشته خواهد شد.اشتر برگشت و با او رویاروی شد،ضربتی بر او فرود آورد،امّا چون در جلوی اسبش بر زمین افتاد،یارانش او را برداشتند و نجاتش دادند. (1)
در آغاز ماه محرم سال 37،موافقت شد که این ماه را آتش بس کنند،به امید این که به راه حلی آشتی جویانه دست یابند.بار دیگر رسولانی بین دو اردوگاه رفت و آمد کردند.
علی علیه السّلام عدی بن حاتم طائی،یزید بن قیس ارحبی،شبث بن ربعی تمیمی و زیاد بن خصفة تیمی از تیم ربیعه را فرستاد.گفتگوها بهتر از قبل نبودند.معاویه عدی بن حاتم را متهم کرد که یکی از محرکان شورش بر ضد عثمان و یکی از قاتلان او بوده است و به او گفت که امیدوار است از جمله کسانی باشد که شمشیر انتقام او را از پای درآورد.شبث و زیاد بن خصفه پاسخ یکسانی به او دادند و گفتند:«ما برای صلح آمده ایم و تو برای ما به ذکر امثال می پردازی.از حرف و عمل بیهوده ات دست بردار و پاسخی بده که برای هر دو طرف سودمند باشد».سپس یزید بن قیس ارزشها و فضایل مولایش را ستود و از معاویه خواست که به صلح و وحدت و اطاعت بازگردد.معاویه پاسخ داد که وحدتی را که آنان او را بدان می خوانند می پذیرد.ولی طاعت در برابر سرور آنان را خیر،زیرا سرورشان خلیفه را کشته،اتحاد امّت را از هم پاشیده و قاتلانش را پناه داده است.
«سرورتان ادعا می کند که عثمان را نکشته،ما هم آن را به او نسبت نمی دهیم،آیا قاتلان سرور ما را دیده اید؟آیا نمی دانید که آنان یاران سرور شما هستند؟پس باید قاتلان را به ما بسپارد تا قصاص کنیم.در این صورت به بیعت با علی و همبستگی با امّت پاسخ خواهیم داد».شبث بی احتیاط پرسید:«معاویه آیا خرسند می شوی که اگر بر عمار دست یابی او را بکشی؟»معاویه فرصت را غنیمت شمرد.در این هنگام او بار دیگر می توانست خودپسندی اموی خود را به این«اعرابی بی ادب و تندخوی»نشان دهد:
«چه چیزی مرا از آن بازمی دارد ؟به خدا سوگند،اگر اربابتان پسر سمیه را به من سپارد، او را نه به خاطر عثمان،که در برابر خون ناتل،غلام عثمان،می کشم».شبث اظهار
ص:313
شگفتی کرد و سوگند خورد که معاویه بر عمار دست نخواهد یافت.
چون از پیش معاویه رفتند،معاویه زیاد بن حصفه را فرا خواند.او می دانست که ربیعه،که تاکنون یکی از وفادارترین پیروان علی علیه السّلام بوده،می تواند نقش مؤثری در جنگ داشته باشد.در مقام تاجری اموی،باید رشوه دادن را بیازماید.معاویه او را با عنوان «برادر ربیعه»مورد خطاب قرار داد و گفت:«امّا بعد،علی پیوندهای خویشاوندی با ما را بریده و قاتلان سرور ما را پناه داده است.من از تو استمداد می جویم که با خانواده و عشیره ات به کمک من آیی.عهد می کنم که اگر بر او ظفر یافتم یکی از دو شهر کوفه یا بصره را به تو ببخشم».برادر ربیعه با خواندن آیه ای از قرآن پاسخ داد:(بگو من از پروردگارم دلیلی روشن دارم،و شما آن دلیل را دروغ می خوانید...گفت ای پروردگار من به پاس نعمتی که بر من عطا کردی هرگز پشتیبان گنهکاران نخواهم شد»،انعام57/، قصص17/).او پس از خواندن این آیات برخاست و رفت.او احتمالا سخن معاویه با عمرو عاص را که در کنارش نشسته بود شنید که می گفت:«هرگز کسی از ما با یکی از آنان سخن نمی گوید،مگر آن که؛پاسخی بهتر به او می دهد.خداوند دست و پایشان را قطع کند که دلهاشان یگانه است». (1)
معاویه حبیب بن مسلمه فهری قریشی،شرحبیل بن سمط کندی و معن بن یزید بن اخنس سلمی را به عنوان رسول خویش به نزد علی علیه السّلام فرستاد.حبیب بن مسلمه،پسر عموی پیامبر را چنین مورد خطاب قرار داد:«عثمان خلیفه ای بود که راه هدایت را درنوردید،به کتاب خدا عمل کرد،لیکن زندگی را بر او دشوار کردید.مرگ او را جویا شدید تا آن که بر او شبیخون زدید و او را کشتید.پس قاتلان عثمان را به ما بسپارید تا آنان را بکشیم.اگر مدّعی هستی که در قتل او نقشی نداشته ای از منصب خلافت کنار برو تا مردم بر اساس شورا،خلیفه ای برگزینند».علی علیه السّلام گفت:«ای بی مادر،تو را چه به حکومت و برکناری من.خاموش شو که تو را نشاید این سخنان را به زبان آوری».آنان تهدیدهایی را نسبت به یکدیگر حواله کردند و علی او را از مجلس خویش بیرون راند.
شرحبیل گفت که او نیز همان سخن دوستش را می گوید و از علی پرسید آیا پاسخ دیگری برای آن دارد.علی علیه السّلام فرمود برای او و دوست دیگرش پاسخی غیر از آن دارد.
ص:314
او داستان خلافت را برای آنان بازگفت،و اینکه چگونه مردم أبو بکر را به خلافت برگزیدند و او عمر را جانشین خود ساخت،هر دو سیرت نیکو پیش گرفتند و در میان امّت به عدل و راستی رفتار کردند.«سپس این امر را بر دوش کسی نهادند که ما اهل بیت سزاوارتر از او به این مقام بودیم.پس عثمان به خلافت رسید و اعمالی کرد که موجب اعتراض مردم شد.سرانجام عده ای از مردم بر او شوریدند و او را کشتند.بعد مردم به سوی من سرازیر شدند،در حالی که من خود را از این غوغا برکنار ساخته بودم».در آن هنگام مردم از او خواسته بودند که بیعت را بپذیرد؛وی ابتدا سرباز زده بود؛امّا بعد وقتی گفتند امّت به پیشوایی هیچ کس جز او راضی نمی شود،آن را پذیرفت.سپس کناره گزیدن دو مردی که ابتدا با او بیعت کرده بودند او را شگفت زده کرد.مخالفت معاویه، اساسا مخالفت کسی بود که در ایمان و وفاداری به اسلام فضل تقدم نداشت؛او طلیق، فرزند طلیق و هم پیمان احزابی بود که همراه با خانواده اش هیچ گاه از دشمنی با رسول خدا و مسلمانان دست نکشیدند،تا اینکه بر خلاف ارادۀ خویش اسلام را پذیرفتند.علی در این هنگام آنان را به سوی کتاب خدا،سنّت پیامبرش،ریشه کن کردن باطل و احیای اصول دین فرا خواند.آن دو مرد گفتند:«گواهی ده که عثمان مظلومانه کشته شد».او پاسخ داد:«نه می گویم مظلومانه کشته شد و نه می گویم به عنوان مجرم کشته شد».گفتند از هر که گواهی ندهد عثمان مظلومانه کشته شده،بیزاری می جوییم و سپس آنجا را ترک کردند.علی علیه السّلام این آیۀ قرآن را تلاوت کرد:«تو نمی توانی مردگان را شنوا سازی و آواز خود را به گوش کرانی که از تو روی می گردانند برسانی.تو نمی توانی کوران را از گمراهیشان راه نمایی.آواز خود را تنها به گوش کسانی توانی رساند که به آیات،ایمان آورده اند و مسلمان هستند.(نمل80/-81).سپس روی به یارانش کرد و گفت:«مبادا اینان در ضلالتشان از شما در کار حقتان و اطاعت پروردگارتان کوشاتر باشند». (1)
با غروب خورشید در روز آخر محرم،علی علیه السّلام به مرثد بن حارث جشمی فرمان داد به شامیان اعلام دارد که دعوت او را به کتاب خدا نپذیرفتید و در گمراهی پای فشردید،
ص:315
پس مهیای جنگ باشید. (1)طی هفت روز اول ماه صفر،از چهارشنبه تا سه شنبه بعد، فرماندهان عالی هر دو سپاه به میدان می رفتند و هر روز جنگهایی رخ می داد؛آنان را تنها گروه اندکی،همچون ملتزمان عرصۀ کارزار،همراهی می کردند.روز چهارم محمد بن حنفیّه با عبید الله بن عمر،که او را به مبارزه می طلبید،رویاروی شد.محمد پذیرفت،امّا علی علیه السّلام پس از آن که از هویت رزمجویان مطلع شد،فرزندش را فرا خواند و خود داوطلب مبارزه با عبید الله شد.فرزند عمر پاسخ داد که مجبور نیست با او مبارزه کند و سپس بازگشت.محمد از او پرسید که چرا مانع مبارزه اش با عبید الله شده است؟علی پاسخ داد:«اگر تو با او مبارزه می کردی امید داشتم که او را بکشی،امّا اطمینان نداشتم که او تو را نکشد».محمد پاسخ داد:«ای پدر،تو خود با این فاسق پیکار می کنی؟به خدا سوگند،اگر پدرش تو را به مبارزه طلبیده بود،دوست نمی داشتم آن را بپذیری».علی علیه السّلام به او گفت:«ای فرزندم،از پدرش جز به نیکی یاد مکن»سپس جنگجویان در آن روز رویاروی یکدیگر قرار نگرفتند.
روز پنجم عبد اللّه بن عباس و ولید بن عقبه با یکدیگر رویاروی شدند.جنگی سخت درگرفت.ابن عباس به ولید نزدیک شد.ولید به عبد المطلب دشنام داد و به ابن عباس، که نامه عثمان را از طرف او برای زایران خانۀ خدا خوانده بود چنین گفت:«ابن عباس! شما پیوندهای خویشاوندی را بریدید و پیشوایتان را کشتید.فکر می کنید خدا با شما چگونه رفتار کند؟به آنچه می جستید دست نیافتید و به آنچه می خواستید نرسیدید.
خدا شما را نابود و ما را یاری کند».ابن عباس او را به مبارزه طلبید،امّا ولید که به بددهنی اش اطمینان بیشتری داشت تا به مهارتش در جنگ،از این کار خودداری ورزید. (2)ابو شمر بن ابرهة بن صبّاح در سپاه معاویه،شاهد ماجرا بود؛او و گروهی از قاریان قرآن اهل شام در آن روز به علی علیه السّلام پیوستند.ابو شمر سپس در جنگ صفین کشته شد. (3)
جنگ صفین به صورت تمام عیار در چهارشنبه،هشتم صفر،آغاز شد.بنا به روایت
ص:316
شعبی،ابو مخنف و واقدی،که نمایندگان سنّت اصلی تاریخ اند،این جنگ سه روز و شب تا ظهر جمعه ادامه یافت. (1)با این حال روایت دیگری نیز وجود دارد که به عبد الرحمن بن ابزی می رسد؛او که در صف جنگجویان علی علیه السّلام بوده است می گوید:
جنگ صفین به مدّت چهار روز تا صبح شنبه طول کشید. (2)این منابع دربارۀ وقایع جنگ به تفصیل سخن می گویند؛بعضی از این اخبار افسانه ای و نمایانگر ماهیّت حماسی این جنگ سرنوشت ساز در تاریخ صدر اسلام است،امّا نکات اصلی در تحولات جنگ را بدشواری باز توان نمود.اگر روز چهارشنبه،آن طور که روایتهای معمول بیان می دارند، (3)بدون وقایع مهمی گذشته باشد،باید احتمال داد که جنگ تا روز شنبه ادامه یافته؛زیرا بعید است تحولات عمده،چنان که این منابع بیان می دارند،در یک روز اتفاق افتاده باشد.به هر حال،در اینجا مجال آن نیست که دربارۀ این موضوع به تفصیل بحث کنیم.
روز پنجشنبه عبد اللّه بن بدیل فرماندهی جناح راست سپاه علی را به عهده داشت؛ در برابر حبیب بن مسلمه،فرمانده جناح چپ معاویه.ابن بدیل به سمت خیمه معاویه خوب پیشروی کرد.در این هنگام معاویه به سربازان ویژه اش فرمان داد در برابر او بایستند و در ضمن برای حبیب بن مسلمه پیغام فرستاد که با تمام نیرو بر آنان یورش برد.
جناح راست علی،که عمدتا از یمنیها تشکیل شده بود،به عقب رانده شد،و ارتباط ابن بدیل همراه با دویست و پنجاه یا سیصد قاری قرآن با لشکر علی قطع شد و سپس کاملا از هم پاشیدند.علی علیه السّلام سهل بن حنیف را با انصار به پشتیبانی آنان فرستاد،امّا آنان هم توسط شامیان به سمت مرکز میدان نبرد رانده شدند.مضریان در مرکز نیز عقب نشستند و علی علیه السّلام ناگزیر به جناح چپ که بیشتر از ربیعه تشکیل شده بود روی آورد.امّا ربیعه ایستادگی کردند و علی در این هنگام نزد اشتر فرستاد تا مردانی را که عقب نشسته بودند در جناح راست آرایش دهد.اشتر با پشتیبانی مذحج و همدان،توانست جناح راست را دوباره آرایش دهد و با عقب راندن شامیان،در بعد از ظهر به ابن بدیل و مردانش رسید که از خبر زنده بودن علی علیه السّلام آسوده خاطر شده بودند.ابن بدیل به رغم توصیه اشتر باز به
ص:317
طرف معاویه پیش رفت.او می خواست قصاص خون برادرش ابو عمرو را بگیرد.به هر تقدیر،محاصره اش کردند و به همراه چند تن از یارانش کشته شد. (1)
ظاهرا آن روز کلا به نفع معاویه تمام شد.او تصمیم گرفت که اکنون بر ربیعه در جناح چپ علی یورش آورد.اگر آنان تسلیم می شدند،پیروزی شامیان نزدیک می شد.از عبید الله بن عمر خواست تا فرماندهی سپاه ویژه و سنگین او،شهباء،را بر عهده گیرد و برای حمله آماده شود.به نظر می رسد که انتخاب وی در به عهده گرفتن این مسئولیت، او را شگفت زده کرده باشد،زیرا احتمالا احساس می کرده که بعضی از اعضای خاندان اموی که از مدعیان اصلی خونخواهی عثمان بودند،در به عهده گرفتن فرماندهی جنگ از او شایسته تر بودند.با این همه،به پیش رفت و به هشدارهای خدمتکار و همسرش که دختر پیشوای نامدار ربیعه،هانی بن قبیصه بود،وقعی ننهاد.حمیر مرد قدرتمند حمص همراه با سپاهی از این قبیله به فرماندهی ذو الکلاع سمیفع بن ناکور،معروف به پادشاه حمیر اکنون در برابر ربیعه قرار گرفته بود.در نتیجۀ فشار نخستین یورش،صفوف ربیعه درهم شکست.شامیان عقب نشستند و سپس برای یورش دوباره بازگشتند.ربیعه ایستادگی کردند،به جز گروه اندکی که بازگشتند و صحنۀ جنگ را رها کردند.خالد بن معمّر سدوسی،فرمانده ربیعه،در پی آنان رفت،امّا چون دید پرچمداران ربیعه ایستادگی می کنند،به کسانی که عقب نشسته بودند ندا داد که بازگردند. (2)
ص:318
زیاد بن خصفه،پیشوای ربیعیان کوفی از قبیلۀ عبد القیس خواست تا به جنگجویان بپیوندند،زیرا در غیر این صورت دیگر اثری از قبیلۀ بکر بن وائل باقی نخواهد ماند.
عبد القیس به درخواست او عمل کرد و دیری نپایید که ذو الکلاع و عبید الله بن عمر هر دو کشته شدند. (1)اوضاع تغییر کرد و شامیان به طرف اردوگاههای خود عقب رانده شدند.معاویه از خیمه خود گریخت و به یکی از چادرهای سپاهش پناه برد. (2)در صحنه های دیگر جنگ در آن روز،عمار یاسر که گفته اند بیش از نود سال سن داشت و هاشم بن عتبة بن ابی وقاص،در رکاب علی علیه السّلام کشته شدند.شبانگاه چون سپاهیان عقب نشستند،بحریّه،همسر عبید الله همراه با چند نفر از خدمتکاران بر قاطری سوار شد و به سوی افراد قبیله اش در اردوگاه علی رفت.او دقیقا با روحیۀ قبیله ای خود بر آنان درود فرستاد و گفت خداوند شما را خوار نساخت و من نیز دوست نمی داشتم خواری شما را ببینم.آنان به دختر پیشوای بزرگ خود خوش آمد گفتند و به او اجازه دادند جسد همسر جان باختۀ خویش را ببرد.بحریه به خدمتکارانش دستور داد گوری برای او بکنند و او را در آن دفن کنند.سپس دو بیت از شعر کعب بن جعیل را در رثای او خواند و رفت (3).
مرگ عبید الله بن عمر،اگر نگوییم ضربه ای بر شخص معاویه،باید گفت که ضربه ای سیاسی بر پیکر او فرود آورد؛و بعید است که-چنان که خانواده اش پنداشته اند-معاویه خواسته است از دست او رهایی یابد.گرچه او تنها به این دلیل به معاویه پیوسته بود که علی از عفو عثمان نسبت به سه قتلی که عبید الله مرتکب شد حمایت نکرده بود، مع الوصف به ادعای امویان او تنها حجتی بود که می توانست خلافت شکوهمند نخستین
ص:319
را در برابر علی متجلی سازد.مردان معاویه مفتخرانه حضور او را گرامی داشته بودند و از او با عنوان«نیک مردی فرزند نیک مردی»یاد می کردند.عدم حضورش،برای همگان آشکار می ساخت که قریش،پس از شکست خوردن به دست علی علیه السّلام کمتر به پشتیبانی از معاویه تمایل دارند. (1)
مرگ ذو الکلاع مسألۀ دیگری بود.روایت است که معاویه به معتمدان خود گفت:«من از کشته شدن ذو الکلاع شادمان ترم تا فتح مصر،اگر ممکن می شد».ذو الکلاع،«پادشاه حمیر»نقش عمده ای در فتح شام داشت و چنین می نماید که امید احیای پادشاهی حمیریان دمشق را،زیر فرمانروایی اسلام،در سر می پرورانده است.معاویه از او نفرت داشت زیرا«با او مخالفت می کرد و مورد اطاعت مردم»حمص بود. (2)با این همه اکنون ذو الکلاع پیش از جنگ صفین از سیاست جنگی معاویه پشتیبانی کرده بود،هم در سخنرانیهای عمومی آتشین و هم در رایزنیهایش.بنابراین معاویه احتمالا باید تقدیرهایی هم از او به عمل آورده باشد.در عین حال،وفاداری از نگاه این فرمانروای مستبد یک طرفه بود.قبیلۀ حمیر حمص،احتمالا یک روز پیش از آن یکی دیگر از چهره های برجستۀ خود به نام حوشب ذو ظلیم،پیشوای الهان،را از دست داده بود. (3)مرگ دو
ص:320
پیشوای آنان از آغاز کاهش بلندمدّت اعتبار سیاسی آنان حکایت داشت. (1)
بدینسان جنگ وضعیتی متوازن داشت و کشتارها ادامه یافت.احتمالا با چنین جنگی می توانست مبارزه ای بین دو حریف اصلی در یک لحظه به مصالحه بینجامد.این موضوع را علی علیه السّلام و بعضی از پیروان معاویه به صورتهای گوناگون مطرح کرده بودند،امّا معاویه،شاه مهرۀ شطرنج،به هیچ وجه زیر بار نمی رفت.ابرهة بن صبّاح حمیری،نوۀ آخرین فرمانروای حمیری،که از کشته شدن تعداد زیادی از مردانش بیمناک شده بود، در نطقی به آنان پیشنهاد کرد که دو فرمانده،جنگ را با مبارزه با یکدیگر حل و فصل کنند و آنان از هر کس که حریف خود را از پای درآورد پشتیبانی خواهند کرد.وقتی معاویه این سخن را شنید پشت صف جنگجویان رفت و به آنان که همراه او بودند گفت:«گمان می کنم مغز ابرهه تکان خورده است».با این حال،شامیان از ابرهه پشتیبانی کردند و گفتند که او در دین،اندیشه درست و بردباری،از جمله برترین مردمان است.چون معاویه از نبرد تن به تن سرباز می زد،عروة بن داوود دمشقی،از بنو عامر،به جای او داوطلب مبارزه با علی علیه السّلام شد.یاران علی علیه السّلام به او گفتند که به گفتار این حیوان که همتای تو نیست وقعی منه؛امّا علی علیه السّلام پاسخ داد که در این روز به اندازه ای که از این مرد به خشم آمده ام از معاویه خشمگین نشده ام.آن حضرت با او رویاروی شد و از وسط دونیمش کرد.پسر عموی عروه نیز که درصدد انتقام برآمد کاری از پیش نبرد. (2)
امیرزادگان خاندان اموی هم ترجیح می دادند که دیگران برای گرفتن انتقام از خویشاوندشان بجنگند.ظاهرا معاویه بین گفتارها و رفتارهایشان ناسازگاری دیده بود و بیهوده کوشید آنان را متقاعد کند که در جنگ نقشی فعال داشته باشند.گفته اند که از مروان خواست تا فرماندهی سواران کلاع و یحصب را بر ضد اشتر به عهده گیرد.مروان
ص:321
با سردی به معاویه توصیه کرد که از عمرو عاص،که سخاوتمندانه به او پول می دهد، چنین درخواستی کند.اگر معاویه می خواهد مروان وارد عمل شود،ابتدا باید در بخشیدن مال به او برابر با عمرو رفتار کند و یا اینکه عمرو را در محرومیت از مال همسنگ او سازد.مروان[به معاویه]گفت اگر پیروز شوی،عمرو مقام بالایی به دست خواهد آورد و اگر شکست خوری،گریختن برایش آسان خواهد بود. (1)
درخواست معاویه مبنی بر اینکه یکی از خویشاوندانش در میان قریشیان عراق مبارز بطلبد،نیز با ریشخند ولید بن عقبه و مروان مواجه شد. (2)امّا عتبه،برادر معاویه، پیشنهاد مبارزه با جعدة بن هبیره را داد و معاویه پذیرفت؛با تأیید اینکه جعده،در مقام فردی مخزومی با مادری هاشمی،همتایی شرافتمند است.عتبه صبحگاه بیرون آمد و از جعده خواست که پیش آید.علی علیه السّلام به جعده اجازه داد تا با او دیدار کند و مردم گرد آمدند تا به سخنانشان گوش دهند.عتبه جعده را به مبارزه دعوت کرد و گفت که او [جعده]تنها به سبب عشق به دایی اش(علی)و عمویش(عمر)بن ابی سلمه،فرمانروای بحرین،می جنگد.[عتبه ادامه داد]:«به خدا سوگند.ما چنین نمی پنداریم که معاویه در خلافت سزاوارتر از علی علیه السّلام است،اگر مسأله عثمان در کار نبود.امّا معاویه بر شام سزاوارتر است،زیرا مردم شام از او خشنودند،پس ما را از این نظر ببخشای؛زیرا به خدا سوگند،هیچ مرد نیرومندی در شام نیست که در پیکار جدی تر از معاویه نباشد،و در عراق نیز کسی جنگاورتر از علی علیه السّلام یافت نمی شود.ما بیش از شما از مولای خود فرمان می بریم.چه زشت است برای علی که در قلب مسلمانان شایسته ترین مردم برای حکومت کردن بر مردم باشد،امّا وقتی به قدرت می رسد عرب را نابود کند».
جعده پاسخ داد:«امّا در مورد دوستی ام نسبت به دایی ام،اگر تو کسی چون او
ص:322
داشتی،پدرت(ابو سفیان)را فراموش می کردی.دربارۀ ابن سلمه باید بگویم که بلندمرتبه تر از او را نتوان یافت،و جهاد برای من خوشایندتر است از حکومت.دربارۀ افضل بودن علی نسبت به معاویه،حتی دو نفر در این مورد اختلاف نظر ندارند.دربارۀ رضای امروزتان بر شام،دیروز هم بر آن رضا دادید،امّا ما نپذیرفتیم.دربارۀ این سخنت که هیچ مردی در شام جدی تر از علی علیه السّلام در جنگ یافت نمی شود و هیچ مردی در عراق در جدّیت با علی علیه السّلام برابری نمی کند،شایسته است که چنین باشد،زیرا علی علیه السّلام با یقین خود پیش می رود،و معاویه با شک خود درمی ماند؛نیّت اهل حق بهتر از تلاش اهل باطل است.و امّا دربارۀ ادعایت که«شما نسبت به معاویه در مقایسه با ما نسبت به علی فرمانبرترید به خدا سوگند،وقتی سکوت می کند از او پرسش نمی کنیم،و وقتی سخن می گوید با او مخالفت نمی ورزیم.امّا دربارۀ کشتن عرب،خداوند کشتن و پیکار کردن را مقرر داشته است.و هر که به حق کشته شود به سوی خدا می رود».در این هنگام عتبه خشمگین شد و به جعده ناسزا گفت.جعده پاسخ نداد و بازگشت.سپس هر دو آمادۀ نبرد شدند.عتبه همه اسبان و مردان خویش را گرد آورد و همراه با عده ای از مردان سکون،ازد و صدف پیش رفت.جعده نیز با همۀ ساز و برگ خود آماده شد.آنان با یکدیگر رویاروی شدند و سپاهیان مدتی ایستادگی کردند.جعده خود در آن روز جنگید.امّا عتبه بیمناک شد،سوارانش را رها کرد و بسرعت نزد معاویه گریخت.نجاشی و اعور شنی در هجو او و مدح جعده فرصتی عالی یافتند. (1)
نوبت به عمرو عاص رسید که،در مقام فرمانده سواره نظام شام،بر رهبری کل جنگ شامیان نظارت و گهگاه در جنگ دخالت کند.او با احتیاط لازم چنین کرد،امّا تمایز شخصی قابل توجّهی از وی مشاهده نشد.وقتی که او فرماندهی مردان حمیر و یحصب را در برابر اشتر به عهده گرفت،اشتر با نیزه خود بر صورتش کوفت.نقاب صورتش او را حفظ می کرد،لذا زخمی نشد؛امّا چون ضربه او را گیج کرده بود دست به صورت خویش نهاد و به اردوگاه بازگشت.جوانی از یحصب به سوی وی شتافت،پرچم را از دستش گرفت و از حمیر خواست که ایستادگی کند.اشتر فرزندش ابراهیم را فرا خواند و گفت:«پرچم را بگیر،هر جوانی در مقابل یک جوان».دو مرد جوان با یکدیگر رویاروی
ص:323
شدند و مدتی جنگیدند تا اینکه یحصبی بر زمین افتاد و از پای درآمد.یمنیان معاویه را سرزنش کردند که فرماندهی آنان را به کسی سپرده که از جنگ گریخته است و درخواست کردند فقط کسی از خود آنها باید فرماندهی جنگ را بر عهده گیرد.معاویه این درخواست آنان را پذیرفت. (1)
پس از این روز سخت و بی نتیجه،جنگ سراسر شب ادامه یافت که با عنوان «لیلة الهریر»در خاطره ها زنده مانده است.در این هنگام جنگ بیشتر با شمشیر بود و شمار کشته شدگان افزایش یافت.علی علیه السّلام که در لحظاتی چند پیشروی کرده بود، پیکرهای بسیاری از کشته شدگان سپاهش را یافت و دفن کرد. (2)امّا معاویه،بر خلاف علی علیه السّلام،به دشمن اجازه نداد مردگانش را بردارد یا آنها را دفن کند. (3)نعیم بن سهیل بن علیّه بجلی،که در جبهۀ شامیان می جنگید،پسر عمویش نعیم بن حارث بن علیّه را در میان کشته شدگان عراقی یافت و از معاویه اجازه خواست تا او را دفن کند.معاویه پاسخ داد که این مردم شایستگی دفن شدن را ندارند،زیرا از دفن آشکار عثمان جلوگیری کردند.وقتی نعمان تهدید کرد که به دشمن خواهد پیوست،معاویه با خشم گفت آنچه دوست داری انجام ده.سپس نعمان پسر عمویش را دفن کرد. (4)
به هنگام صبح،به نظر می رسید که کفۀ ترازو آرام آرام به نفع علی می چربد.نزدیک ظهر،برخی از شامیان که با مرکز سپاه علی مواجه شدند،قرآنها را که به سر نیزه ها بسته شده بود،بالا بردند.سپس جنگ متوقف شد.
ص:324
بر سر نیزه کردن قرآنها،به معنای درخواست حل منازعه بر اساس کتاب خدا بود.
شامیان در این هنگام فریاد برآوردند:«بیایید کتاب خدا را بین خود حکم قرار دهیم.
پس از آن که مردم شام همه از میان رفتند،چه کسی مرزهای شام را حفاظت می کند؟پس از مردم عراق چه کسی مرزهای عراق را حفاظت می کند؟ (1)»این درخواست را می توان به منزلۀ پیشنهاد تسلیم تلقی کرد.معاویه تا این لحظه از تسلیم شدن به قرآن،دست کم با شرایط علی علیه السّلام خودداری ورزیده بود و اصرار می ورزید که تنها شمشیر می تواند بین آنان داوری کند.او به یارانش قول داده بود که آنان را تا عراق رهبری خواهد کرد و قاتلان عثمان را هر جا پنهان شوند خواهد یافت.وقتی عمرو عاص دانست که شامیان نمی توانند در جنگ پیروز شوند و دشمن اندک اندک برتری می یابد،به معاویه توصیه کرد که به این حیله متوسل شود.معاویه البتّه با کمی اکراه پذیرفت.
این حیله در سپاه علی،چنان که عمرو چشم می داشت،بلافاصله موجب آشفتگی و اختلاف شد.علی علیه السّلام مردانش را به ادامه جنگ ترغیب کرد.او هشدار داد که معاویه، عمرو عاص و طرفداران ایشان مرد دین و قرآن نیستند،بلکه از سر مکر و نیرنگ است که قرآن را بر سر نیزه ها کرده اند.با این همه،توسل جستن به کتاب خدا،برای بسیاری از قاریان قرآن مقاومت ناپذیر می نمود.آیا آنان علیه برادران شامی خود لشکر نکشیده بودند تا حرمت نهادن به قرآن را به آنان بیاموزند؟اکنون چگونه می توانستند پیشنهادشان را در تسلیم به حکم کتاب خدا رد کند؟دو پیشوای گروهی از قاریان قرآن که بعدا از سران خوارج شدند،مسعر بن فدکی تمیمی و زید بن حصن طائی،علی را تهدید کردند و گفتند:«ای علی،به کتاب خدا پاسخ ده،زیرا بدان فرا خوانده شده ای. وگرنه تو را به این مردم تسلیم می کنیم،یا با تو همان خواهیم کرد که با ابن عفّان کردیم.ما ناگزیریم موافق کتاب خدا عمل کنیم و ما به آن تن می دهیم».وقتی علی علیه السّلام با شورش آشکار مواجه شد، به تقاضای آنان مبنی بر اینکه اشتر را فرا خواند پاسخ داد.اشتر تا قلب اردوگاه شامیان پیش رفته و پیروزی را نزدیک دیده بود.اشتر ابتدا از دادن پاسخ سرباز زد و می بایست به
ص:325
او هشدار داده می شد که سپاهیان او را رها خواهند کرد.سرزنشهای او بر مردانش که چرا جنگ را رها می کنید،حال آن که من به پیروزی چشم دارم و چرا فریب انگیزه های دنیوی را می خورید،با ناسزاگویی پاسخ داده شد.علی علیه السّلام ناگزیر بود با تأیید اینکه داوری قرآن را بین طرفین پذیرفته است نظم را بازگرداند.اشعث بن قیس نزد او رفت و به وی اطمینان داد که مردان سپاهش از پاسخ دادن به پیشنهاد مخالفان خشنودند و پیشنهاد کرد که به دیدار معاویه رود و ببیند توسل جستن آنان به قرآن چه مفهومی دارد.
معاویه با او پیشنهاد کرد که هر یک از طرفین نماینده ای برگزینند تا موافق کتاب خدا در این منازعه داوری کند و هر دو طرف به هر حکم مشترکی بین خود وفادار باشند.اشعث بدون هر گونه پرسشی این پیشنهاد را پذیرفت و اکثریت سپاه علی بلافاصله موافقت خود را اعلام داشتند. (1)
با این همه،چون مقاصد نهانی پیشنهاد معاویه آشکار شد،اقلیتی عمده مخالفت کردند.بنا به روایت شعبی،گروهی متشکل از حدود چهار هزار نفر از مردان بصیر و عابدان پارسا با اصل حکمیت مخالفت ورزیدند.آنان ظاهرا فهمیده بودند که معاویه صادقانه تسلیم قرآن نمی شود،بلکه قصد دارد بین دو نمایندۀ طرفین مخالف،دست به ترفندی سیاسی زند که به او اجازه می داد همچنان بر سر قدرت باقی بماند.گروه کوچک دیگری از پشتیبانی یا مخالفت با این پیشنهاد خودداری کردند.گروه مخالف حکمیت نزد علی رفتند و از او خواستند که جنگ را از سر گیرد.بنا به روایت شعبی،علی علیه السّلام با این کار موافق بود.امّا طرفداران حکمیت اصرار ورزیدند که پیشنهاد مزبور درست، عادلانه و منصفانه است.اشعث بن قیس و یمنیها در مخالفت با از سرگیری جنگ صریح تر از همه بودند.علی به مخالفان حکمیت گوشزد کرد که آنان در اقلیت اند و اگر جنگ را دوباره آغاز کنند،اکثریت سپاه نسبت به آنان رفتاری خشن تر از رفتار با شامیان خواهند داشت و به اتفاق آنها را نابود خواهند کرد.علی علیه السّلام از آنچه روی داده بود، خشنود نبود؛امّا به اکثریت تمایل داشت از بیم آن که مبادا ناخواسته متحمل خسارتهای جانی گردند.آن گاه بیتی از شعر شاعر جاهلی،درید بن صمّه،را خواند:
من یکی از مردان غزیه ام،که چون گم شوند،
ص:326
گم شوم؛و چون به راه راست روند من نیز در راه راست گام نهم.
مخالفان حکمیت با خشم او را رها کردند.بعضی از آنان پیش از آن که توافق امضا شود رهسپار کوفه شدند.برخی دیگر ماندند و گفتند:«شاید توبه کند و بازگردد». (1)
اشعث بن قیس که فعال ترین و برجسته ترین طرفدار متارکۀ جنگ و حکمیت بود، ظاهرا احساسات قوی و صلح جویانۀ اکثریت یمنیها،بویژه کنده،را بیان می داشت؛ احتمالا موضع ربیعه برای علی علیه السّلام اهمیّت بیشتری داشت؛زیرا ضربۀ اصلی در جنگ بر پیکر آنان فرود آمده بود.امیدهای معاویه را در رسیدن به پیروزی به یأس مبدل ساخته و در کنار یمنیها،بیشترین تلفات را متحمل شده بودند.وقتی علی علیه السّلام با سرانشان وارد گفتگو شد،یکی از آنان به نام حریث بن جابر حنفی،در پشتیبانی از ادامۀ جنگ سخن گفت.کردوس بن هانئ بکری و حضین بن منذر رقاشی ربیعی،جوان ترین آنان،حمایت بی قید و شرط خود را از علی علیه السّلام ابراز داشتند.ظاهرا کردوس بن هانی به پیشنهاد متارکۀ جنگ و حضین به از سرگیری جنگ گرایش داشتند.خالد بن معمّر سدوسی،که فرماندهی کل ربیعه را به دست گرفته بود،از متارکه جنگ پشتیبانی می کرد و مورد حمایت شقیق بن ثور سدوسی قرار داشت.ظاهرا آنان نمایانگر احساسات اکثریت بودند.بکر بن وائل،هنگامی که موضع حضین روشن شد،نسبت به او خصومت نشان داد،و علی علیه السّلام ناگزیر شد برای آشتی دادن آن دو پای در میان نهد. (2)پیشوای بجیله، رفاعة بن شدّاد،نیز در دفاع از متارکۀ جنگ سخن گفت.او اظهار داشت که شامیان،پس از جنگ و کشتار،اکنون آنچه از آنها خواسته شده است تا بپذیرند می پذیرند.اگر خلف وعده کنند،پیروان علی قادر خواهند بود جنگ را با نیرویی تازه از سر گیرند. (3)در عین حال،تعداد بجیلیان حاضر قابل ملاحظه نبود.
در میان مخالفان متارکۀ جنگ با درجات گوناگون،علاوه بر اشتر،عدی بن حاتم، پیشوای طی،عمرو بن حمق،رهبر خزاعه (4)و احنف بن قیس از سعد تمیم بودند.تمیمیها در بیشتر صحنه های جنگ صفین نقش برجسته ای نداشتند و تلفاتشان ظاهرا سبک تر از
ص:327
تلفات یمنیان و مردان ربیعه بود.تا اندازه ای به همین سبب بود که احتمالا آنان برای ادامۀ جنگ به امید پیروزی آمادگی بیشتری داشتند.گفته اند که سعید بن قیس،پیشوای همدان،بین پذیرفتن متارکۀ جنگ یا رد آن مردد بود. (1)
این تصمیم در مدتی که علی با فرماندهان خود مشورت می کرد معلق ماند.شامیان که ظاهرا به متارکۀ جنگ-که در این شرایط آشکارا به سود آنان بود-تمایل داشتند،از معاویه خواستند به پیشبرد این امر کمک کند.معاویه از عبد الله بن عمرو عاص،که به مردی پارسا شهرت داشت،خواست تا با سپاه علی صحبت کند.در هر حال توسل جستن او به منافع مشترک طرفین برای ختم منازعه،از طرف سعید بن قیس پاسخ داده شد،با یادآوری این نکته که تاکنون سپاه علی برای حاکمیت قرآن جنگیده بود؛قرآنی که شامیان اکنون سپاه علی را بدان فرا می خوانند. (2)معاویه مصقلة بن هبیره از بنو شیبان ربیعه را نیز ترغیب کرده بود که با سرودن شعری همۀ ربیعه را برانگیزاند تا متارکۀ جنگ را بپذیرند. (3)گفته اند که در سپاه شام،تنها بسر بن ابی ارطاة،با حکمیت سخت مخالفت ورزید و تهدید کرد که به عراقیان خواهد پیوست.در هر حال معاویه تهدید او را جدی نگرفت،چه او نیک می دانست که بسر کسی نیست که از علی علیه السّلام پشتیبانی کند. (4)
بلافاصله پس از آن که جنگ متوقف شد،ظاهرا پیش از توافق بر حکمیت،معاویه تلاشی دیگر به عمل آورد تا امور را مستقیما با علی علیه السّلام حل و فصل کند و ادعای خویش را در برابر مردم برای خونخواهی عثمان به فراموشی سپرد.او به علی نوشت که اگر دو طرف می دانستند که این جنگ چه ویرانیهایی به بار خواهد آورد،شاید آن را بر یکدیگر تحمیل نمی کردند؛و اکنون اگر چه در آغاز کردن جنگ از عقل سلیم بی بهره بوده اند، آنچه برای آنان باقی می ماند این است که از حماقتهای گذشتۀ خود[علی ما مضی]ابراز پشیمانی کنند!و به آنچه باقی مانده است بازگردند.معاویه به علی علیه السّلام یادآور شد که پیشتر شام را از او خواسته بود،بر این اساس که در قید طاعت و بیعت او نباشد و گفت امروز فرا می خوانم ترا به آنچه دیروز فرا می خواندم.بیم و امید من نسبت به بقا و فنا
ص:328
همانند تو است.سپاهیان تحلیل رفتند و مردان نابود شدند.ما فرزندان عبد مناف هستیم.
بر یکدیگر فضیلتی نداریم،فضیلتی که بتواند انسان مغروری را تحقیر و آزادمردی را برده کند.علی علیه السّلام کلمه به کلمه نامۀ معاویه را پاسخ داد:«بدان که اگر هفتاد بار در راه خدا بمیرم و زنده شوم هرگز از جدّیت در راه خدا و جهاد با دشمنان خدا فرو نمی نشینم؛ باید بگویم که من عقل خود را نکاسته ام و بر کردۀ خویش پشیمان نیستم.امّا اینکه شام را از من می طلبی،بدان چیزی را که در گذشته از تو منع کرده ام،اینک آن را به تو نمی دهم.امّا اینکه در بیم و امید برابر هستیم،بدان که استواری تو در شک و گمان از استحکام من در یقین بیشتر نیست؛و شامیان در طلب دنیا از مردم عراق در طلب آخرت مشتاق تر نیستند.امّا این که گفتی ما فرزندان عبد مناف هستیم،سوگند به خدا ما فرزندان یک پدریم؛لیکن امیّه همانند هاشم و حرب همانند عبد المطلب و ابو سفیان بسان ابو طالب و مهاجر همچون طلیق و حق جو مانند ژاژخا نیستند.ما از دودمان نبوّت هستیم که بدان وسیله عزیز را ذلیل و خوار را ارجمند می کنیم». (1)
علی علیه السّلام در برابر احساسات شدید صلح جویانۀ اکثریت سپاهیانش،تصمیم گرفت، بر خلاف نظر خودش،پیشنهاد حکمیت را بپذیرد.بی میلی آشکارش،تنها عزم جبهه صلح طلب را جزم می کرد که اکنون،پس از پیروزی اولیه،خود را در موضعی می بیند که شرایط صلح را تحمیل کند.علی ظاهرا اطمینان یافته بود که حکمیت به شکست خواهد انجامید و مقاومت کمتری از خود نشان داد.ابتدا دو گروه از قاریان قرآن از هر دو جبهه با یکدیگر دیدار کردند تا دربارۀ روال کار با یکدیگر گفتگو کنند.آنان موافقت کردند که:
«آنچه را قرآن زنده کرده زنده کنند و آنچه را قرآن میرانده بمیرانند».شامیان سپس عمرو عاص را به منزلۀ حکم خود پیشنهاد کردند.اشعث و قاریان عراقی قرآن به رهبری زید بن حصن طائی و مسعر بن فدکی،ابو موسی اشعری را پیشنهاد نمودند.وقتی علی لب به اعتراض گشود که دوست نمی دارد ابو موسی را برگزیند،آنان پاسخ دادند که به هیچ کس جز او راضی نیستند،زیرا همو به آنان هشدار داده بود که در چه مهلکه ای خواهند افتاد.بدینسان بحثها به انتقاد آشکار از سیاست جنگی پیشین علی علیه السّلام
ص:329
انجامید.علی تصریح کرد که نمی تواند به ابو موسی اعتماد کند؛زیرا ابو موسی با او مخالفت ورزیده،مردمان را به ترک او واداشته و سپس گریخته بود.تنها پس از گذشت چند ماه علی علیه السّلام به او امان داده بود.علی علیه السّلام ابن عباس را پیشنهاد کرد.آنان پاسخ دادند که بین او و ابن عباس تفاوتی نیست.آنها در پی کسی بودند که از علی علیه السّلام و معاویه فاصله ای برابر داشته باشد.پس در این هنگام علی اشتر را پیشنهاد کرد.اشعث در برابر رقیب یمنی خود سخت واکنش نشان داد:«آیا کسی جز اشتر زمین را به آتش کشید؟ حکم او این بود که ما با شمشیر به جان هم بیفتیم تا مقصود تو[علی علیه السّلام]و او برآورده شود».
در این هنگام علی تسلیم شد و در پی ابو موسی فرستادند؛او در ناحیه ای از شام (1)، بین تدمر و رصافه،کنج عزلت گزیده بود.ابو موسی بی درنگ پذیرفت که حکم شود.
اشتر و احنف بن قیس هر دو کوشیدند علی را پشیمان کنند،امّا موفق نشدند.اشتر گفت که او کسی است که می تواند نقشه های عمرو عاص را خنثی کند و آماده است که جان او را بستاند.احنف گفت که ابو موسی نه قاطع است و نه دانا و نه همتای رقیب مکاری چون عمرو.اگر علی نمی خواهد او(احنف)را حکم قرار دهد،دست کم حکم دوم یا سوم قرارش دهد تا گره هایی را که عمرو می کوشد ببندد باز کند و گره های محکمتری برای علی علیه السّلام بربندد. (2)امّا گروه صلح طلب هیچ کسی جز ابو موسی را نپذیرفت.
به هنگام تنظیم متن توافق حکمیّت،مشکل دیگری پدید آمد.معاویه با افزودن لقب «امیر المؤمنین»به نام علی مخالفت کرد و گفت که اگر او علی علیه السّلام را در مقام امیر المؤمنین به رسمیت می شناخت با او نمی جنگید.عمرو عاص که برای مذاکره در اردوگاه علی به سر می برد پیشنهاد کرد که فقط نام و نام پدر ذکر شود،زیرا علی امیر یاران خویش است نه شامیان.احنف بن قیس به علی علیه السّلام توصیه کرد که این عنوان را حذف نکند،زیرا بیم آن داشت که اگر اکنون آن را بردارد هرگز نتواند بازش گرداند.به جای اجازه دادن به چنین کاری مردم باید جنگ را از سر گیرند.بدینسان علی علیه السّلام ابتدا در آن روز از حذف این عنوان خودداری ورزید.سپس اشعث از او خواست آن را بپذیرد زیرا خداوند
ص:330
نمی خواهد که به واسطۀ آن مصیبتی رخ نماید.علی علیه السّلام موافقت کرد و سپس سنتی را که رسول خدا در حدیبیّه از خود بر جای گذاشته بود، یادآور شد؛بدین ترتیب که آن حضرت اجازه داد عنوان«رسول خدا»بنا به درخواست مشرکان از قرارداد حذف شود.
عمرو خود را رنجیده خاطر وانمود کرد و گفت:«پناه بر خدا،تو ما را به کفار تشبیه کردی،حال آن که ما مؤمن هستیم».علی علیه السّلام به او گفت:«ای ابن نابغه،چه وقت دوست کافران و دشمن مسلمانان نبوده ای؟آیا تو شبیه به مادرت که تو را زاده است نیستی؟» عمرو از جا برخاست و گفت:«سوگند به خدا از این پس با تو همنشین نخواهم شد».
علی علیه السّلام فرمود:«امیدوارم خدا بر تو و یارانت چیره گردد». (1)برخی از یاران علی علیه السّلام در این باره احساسات شدیدی از خود نشان می دادند.گروهی از آنان در حالی که شمشیرهایشان را بر دوش نهاده بودند نزد علی علیه السّلام رفتند و گفتند:«ای امیر مؤمنان، هر چه فرمان دهی ما آماده ایم».سهل بن حنیف آنان را آرام ساخت و موضوع سنّت رسول خد در حدیبیه را تکرار کرد. (2)
توافقنامۀ حکمیت روز چهارشنبه،15 صفر سال 37،چهار روز پس از توقف جنگ، در دو نسخه نوشته و امضا شد. (3)این توافق پیش از هر چیز نشان دهندۀ احساسات جبهۀ صلح طلب بود.هر دو طرف متعهد شدند که به کتاب خدا تن دهند.مقرر شد دو حکم مذکور احکام قرآن را نیک رعایت کنند.هرگاه در موردی حکمی را در قرآن نیافتند،از سنّت جامع و عادلانه که اختلاف برانگیز نباشد پیروی کنند-ظاهرا بدین معنا که سنّت حسنۀ مورد قبول هر دو طرف را به کار بندند.در چه چیزی می بایست داوری می کردند، مشخص نبود.در عین حال آنان می بایست در بین امّت عادلانه داوری می کردند به
ص:331
طوری که آنها را در آتش جنگ و تفرقه فرو نیفکنند.این امر آشکارا مسأله اصلی مورد توجه گروه صلح طلب بود که در غیر این صورت آنها آماده بودند دست حکمان را باز گذارند.قرار شده بود که حکم خود را در ماه رمضان صادر کنند؛هفت ماه پس از توافق، امّا می توانستند آن را زودتر از این تاریخ یا دیرتر اعلام کنند. (1)
محل ملاقات آنان بایستی بین شام و کوفه می بود،امّا با توافق دو جانبه می توانستند هر جای دیگری که بخواهند با یکدیگر دیدار کنند.هیچ کس اجازه نداشت در مجلس آنان حضور یابد،مگر آن که خود بخواهند،و می توانستند شاهدانی را که حکم آنها را امضا می کنند برگزینند.متن نقل شدۀ منقری حاوی عبارتی است مبنی بر اینکه دو طرف از هر حکم مخالف با وحی الهی بیزاری می جویند؛این عبارت در نسخه های دیگر وجود ندارد. (2)اگر این عبارت جزو سند اصلی توافق بوده باشد،احتمالا به پیشنهاد علی علیه السّلام بدان افزوده شده است.به هر تقدیر،آشکار بود که حتی بدون آن،هر حکمی در تضاد با قرآن از این طریق فاقد اعتبار است.
در رهبری علی در این لحظۀ بحرانی امّا سرنوشت ساز،آشکارا،فتوری تأسف بار به چشم می خورد.او به اکثر سپاهیان خود اجازه داد تا ارادۀ خویش را بر وی تحمیل کنند، گویی شیخ قبیله است-چنان که در نقل قولش از درید بن صمّه بدان اشاره شده-و نه امیر مؤمنان.بالا رفتن قرآنها بر سر نیزه ها به دست شامیان،براستی او را در موقعیت دشوار قرار داده بود.او نمی توانست به سادگی این حرکت دشمن را نادیده بگیرد،بلکه ناگزیر می بایست اهمیّت آن را درمی یافت.امّا وقتی آشکار شد که معاویه تسلیم قرآن نمی شود،بلکه در نظر دارد از آن به منزلۀ وسیله ای سیاسی استفاده کند تا قدرت خویش را مستحکم دارد،علی علیه السّلام ناگزیر بود جنگ را از سر گیرد.ظاهرا این[از سرگیری]اکنون دشوارتر از جنگی بود که امیدهای دروغین برای راه حلی صلح آمیز آن را متوقف کرده بود؛امّا شماری کافی از فرماندهان برجسته مثل اشتر،احنف بن قیس و عدی بن حاتم وجود داشتند که آماده و مشتاق بودند جنگ را تا پیروزی قطعی ادامه دهند.خیلی بعید است که گروه عمده ای از مردانش در این مرحله،منطقشان هر چه بود،تمایل یافته
ص:332
باشند علی را رها کنند و به معاویه بپیوندند.اشعث بن قیس خائن نبود،اگر چه از همان ابتدا دوست نمی داشت با مردمان خود در جبهۀ شامیان پیکار کند. (1)احترام خود علی علیه السّلام به احساسات اکثریت مردم سپاهش بود که-پس از آن که ترجیح خود را به از سرگیری جنگ نشان داد-جبهۀ صلح طلب را تشویق کرد گوشه ای از قدرت خود را نشان دهند و داوری علی را در نفس شروع جنگ آشکارا زیر سؤال ببرند.تجربۀ گذشتۀ علی که دیده بود مردم از او روی می گردانند،ظاهرا از یادش نرفته و تصمیمش را متزلزل ساخته بود.
بعدها،وقتی علی علیه السّلام به نزدیکی کوفه رسید،نظر خردمندان آنجا را دربارۀ کردار خود جویا شد.به او گفتند که به گمان آنان علی موجب از هم پاشیده شدن سپاه عظیمی شده که خود فراهم آورده و دژهای محکمی را ویران کرده که خود ساخته بود.سپس از او پرسیدند که دیگر چه وقت می تواند سپاه از هم پاشیده را گرد آورد و آنچه را ویران کرده بازسازی کند.اگر در واقع گروهی از سپاهیانش از فرمان او سرباز زده بودند، علی علیه السّلام می بایست همراه با کسانی که از او فرمانبرداری می کردند تا لحظۀ مرگ یا پیروزی می جنگید.علی علیه السّلام پاسخ داد که آنان خود مردم را از هم پراکندند و نابود کردند نه او.او فکر کرده بود که همراه با اقلیتی وفادار به جنگ ادامه دهد،زیرا از تقدیم جان خویش هیچ دریغی نداشت؛امّا چون به حسن علیه السّلام و حسین علیه السّلام نگریست،دید که اگر آنان نابود شوند نسل رسول خدا از میان این امّت برچیده خواهد شد.او از جان برادرزاده اش عبد الله بن جعفر و فرزندش محمد-که از نسل فاطمه نبود-نیز بیم داشت.آنها فقط به خاطر علی علیه السّلام آمده بودند.اگر روزی دوباره با دشمن رویاروی شود،در میان سپاهیانش این مسئولیتها را نخواهد داشت. (2)
موضوع اخیر را می توان با نوعی احساس همدردی مورد توجه قرار داد.علی علیه السّلام مردی بغایت دلیر بود و تزلزل در عزمش را پس از جنگ صفین نمی توان ناشی از بزدلی یا یأس آشکار وی توجیه کرد.اگر او براستی اعتقادش از وفاداری بخش اعظم سپاهش سلب شده بود،نگرانی نسبت به تنها نوادگان پیامبر و اعضای دیگر خاندانش،انگیزه ای
ص:333
منطقی به شمار می رفت تا جنگی ویرانگر را دوباره آغاز نکند.انتقادی که بتوان در تصمیمش بر عقب نشینی بر او وارد کرد اهمیّت کمتری دارد.برعکس،قبول حکمیت از طرف او،اشتباه سیاسی بزرگ و غیر قابل توجیهی بود علی می توانست با معاویه فقط آتش بس نظامی ساده ای برقرار کند.او می توانست بدون هیچ گونه توافقی از جبهۀ جنگ عقب نشیند.قبول حکمیت بر اساس شرایط معاویه بدترین گزینش بود.
علی علیه السّلام نیک دریافت که حکمیّت بر اساس قرآن با عمرو عاص به منزلۀ یکی از دو حکم،نتیجه ای جز شکست نخواهد داشت.هر آنچه این توافق دربارۀ بی طرفی حکمان و تعهد صرفشان به داوری مطابق قرآن به نفع صلح برای همۀ امّت مسلمان بیان می داشت،آشکار بود که عمرو نماینده ای آزاد نیست،بلکه آلت دست معاویه است و تنها برای منافع او کار می کند.بدین سان علی پیش بینی می کرد که قطعا ناگزیر خواهد شد هرگونه توافق حکمان را-اگر بتوانند بدان دست یابند-رد کند.او با اجازه دادن به اشعث و گروه صلح طلب در تعیین شرایط توافق از سر کینه عمل کرده بود[!]و فکر می کرد که باید در خصوص امیدهای واهی آنان برای رسیدن به راه حلی شرافتمندانه با معاویه، درسی به آنان بیاموزد.چنین نبود که وی-آن گونه که مدافعان رفتارش بعدها ادعا کردند زیر فشار پیروان بی وفایش عمل کرده باشد؛ (1)زیرا وقتی درخواستهایشان را برای پایان دادن به جنگ پذیرفت،آنان در مقامی نبودند که در خصوص روابطش با معاویه برای او تکلیف تعیین کنند.حتی اگر گروه اندکی به سمت دشمن رفته بودند،چندان اهمیّت نداشت.
شرایط توافقی که گروه صلح تحمیل کرده بود،هر چند برای علی ناخوشایند بود،به اندازۀ خود اصل حکمیت برایش رنج آور نبود.وی چگونه می توانست به مردانی که روزی از دادن مناصب دولتی به آنها سخت خودداری ورزیده بود،اکنون اجازه دهد تا بر مسند داوران در حکم قرآن بنشینند؟توافق علی علیه السّلام بر حکمیت،اعتقاد یاران وفادار او را که گمان می کردند برای آرمانی راستین می جنگند متزلزل ساخت و به شامیان نیز اطمینان داد که ادعاهای فریبندۀ معاویه در قرآن اساسی معتبر دارد.بدین ترتیب این توافق حتی پیش از آن که موجب شکاف مصیبت باری بین مردان علی علیه السّلام شود،به لحاظ
ص:334
اخلاقی برای معاویه نوعی پیروزی به شمار می رفت.بر این اساس،تبلیغات شامیان می توانست بعدا صفین را به منزلۀ پیروزی برای معاویه جشن گیرد،اگر چه از نظر نظامی چیزی نزدیک به شکست بود.معاویه و عمرو عاص به یقین و نیز علی علیه السّلام می دانستند که حکمیت سرانجامی جز شکست ندارد.امّا معاویه کار را به تأخیر می انداخت تا شام را همچنان استوار نگه دارد و می کوشید تا نهایت بهرۀ تبلیغاتی را از گفتگوها ببرد.
وقتی اشتر را فرا خواندند تا توافق را امضا کند،از این کار خودداری ورزید و گفت که یقین دارد دشمن گمراه شده و گروه صلح طلب تنها از فرط خستگی روحی تسلیم شده است.اشعث لب به اعتراض گشود و به نظر علی علیه السّلام رضایت داد،زیرا[به گفتۀ وی]اشتر بر مردم دیگر برتری نداشت.اشتر با خشم پاسخ داد که به یقین من در دنیا و آخرت بر تو برتری دارم.تو نزد من بهتر از آنان نیستی،خونت حرام تر از کسانی نیست که خداوند با شمشیر من آن را ریخته است.اشعث رنگ از چهره باخت.سپس اشتر گفت که به آنچه علی علیه السّلام انجام داده خشنود است و راه راستی را جز پیروی از او نمی بیند. (1)
اشعث متن توافق را گرفت و آن را در برابر پرچمهای هر یک از دو سپاه با صدای بلند خواند.شامیان جملگی رضایت دادند.وقتی آن را برای عنزه،که در سپاه علی علیه السّلام شمارشان به چهار هزار مرد می رسید خواند،دو برادر جوان به نامهای معدان و جعد پیش آمدند و فریاد برآوردند:لا حکم الاّ للّه(حکومت فقط از آن خداست).چون بر صف شامیان هجوم بردند گرفتار آمدند و کشته شدند.گفته اند که اینان نخستین کسانی بودند که شعار جنگ خوارج را سر دادند.در میان قبیلۀ مراد،صالح بن شقیق،یکی از پیشوایان آن نارضایتی خود را ابراز داشت.بنی راسب از ازد،نیز با حکمیت مردم در دین خدا مخالفت ورزیدند.وقتی اشعث توافق را برای قبیلۀ تمیم خواند،عروة بن [عمرو بن]حدیر،که به نام مادرش عروة بن ادیّه شهرت داشت،پیش آمد و گفت:«آیا این اشخاص را می گذارید در امر خدا حکمیت کنند،در حالی که هیچ حکومتی جز برای خدا نیست.کجایند کشته شدگان ما،ای اشعث؟»سپس شمشیر از نیام برکشید تا بر اشعث فرود آورد و چون شمشیرش خطا رفت،ضربت سبکی بر کفل اسبش نواخت و اسب رم کرد.یاران عروه فریاد برآوردند:«دست بدار».او دست نگه داشت و بازگشت.
ص:335
چون مردان اشعث و بسیاری از یمنیان در دفاع از او خشمگین شدند،احنف بن قیس، جاریة بن قدامه،معقل بن قیس ریاحی،مسعر بن فدکی عنبری،شبث بن ربعی و پیشوایان دیگر تمیم نزد او رفتند و پوزش خواستند،و اشعث پوزش آنان را پذیرفت. (1)
پس از جنگ،بقیه کشته شدگان را دفن کردند.از شامیان،حابس بن سعد طائی،یکی از پیشوایان بنی طیّ در حمص،کشته شده بود.جسد او را پسر خواهرش،زید اهل کوفه، فرزند عدی بن حاتم،یافت.زید به پدرش گفت:«به خدا سوگند،این دایی من است».
پدر زید حابس را شناخت و نفرینش کرد.زید چند بار فریاد زد که چه کسی او را کشته است.سرانجام مردی از بکر بن وائل پیش آمد و گفت:من او را کشته ام.زید پرسید:
چگونه او را کشتی؟چگونگی آن را بیان کرد.سپس زید با نیزه خویش او را از پای در آورد.پدر زید بر او هجوم آورد و به او و مادرش ناسزا گفت و آن گاه زید را تهدید کرد که او را به بکر تسلیم خواهد کرد.زید بر اسب نشست و شتابان سوی معاویه را گرفت و بدو پیوست.معاویه او را با آغوش باز پذیرفت.در میان یاران علی زمزمه هایی علیه عدی بن حاتم،یکی از نزدیکترین یاران او شنیده می شد.عدی از علی علیه السّلام به سبب گناهی که زید مرتکب شده بود،پوزش خواست،و گفت که اگر او را بیابد جانش را خواهد ستاند.علی وفاداری او را ستود. (2)
اسیران هر دو طرف آزاد شدند.آمده است که عمرو عاص ابتدا به معاویه توصیه کرد که اسیران جنگی عراقی را بکشد.با این حال،وقتی علی علیه السّلام اسیران شامی را آزاد کرد، معاویه رضایت خود را ابراز داشت که چنین نکرده و سپس مقابله به مثل کرد. (3)دو روز پس از انعقاد توافق هر دو طرف از عرصۀ جنگ دور شدند. (4)
علی علیه السّلام مسیر ساحل غربی فرات را پیش گرفت تا به هیت رسید و به آن سوی رود
ص:336
رفت.او یک شب در صندودا ماند و سپس از طریق نخیله به کوفه رفت.در طی راه شکاف عمیق بین سپاهیانش کاملا آشکار شد؛به طوری که طرفداران و مخالفان حکمیت به یکدیگر ناسزا گفتند و با تازیانه به یکدیگر کوفتند.«لا حکم الاّ للّه»شعار مخالفان شد.آنان طرفداران حکمیت را متهم می کردند که با انتصاب حاکمان بشری حرمت امر خدا را شکستند.امّا اینان مخالفان را به عنوان کسانی که امام و امّت خویش را ترک کرده بودند،محکوم کردند.آمده است که علی علیه السّلام چون از هم پاشیدگی مردانش را مشاهده کرد با سرودن شعری به لغزش خود اعتراف کرد و گفت نیازی نیست از آن پوزش بخواهد؛بلکه از این پس هشیار خواهد شد و پیش خواهد رفت تا این شقاق را جبران کند. (1)امّا اختلاف بسیار جدی می نمود.چون علی وارد کوفه شد و در ربیع الاول سال 37 سپاهش را رها کرد، (2)حدود دوازده هزار مرد کناره گزیدند و به حروراء خارج از شهر،در اعتراض به حکمیت عقب نشستند؛سپس برای جنگ در راه آرمان خویش بسیج شدند.آنها شبث بن ربعی تمیمی را در مقام فرماندۀ نظامی خود و عبد الله بن کواء یشکری از بکر بن وائل را در مقام امام جماعت خویش برگزیدند.در میان آنان نیز ظاهرا بسیاری نیز بودند که در ابتدا از آتش بس دفاع کرده یا حکمیت را پذیرفته بودند و اکنون به اشتباه خود اعتراف داشتند.انتخاب شبث بن ربعی احتمالا حکایت از آن دارد که حضور تمیم در میان«حروریۀ نخستین»حایز اهمیّت بوده است.به گفتۀ صالح بن کیسان حتی احنف بن قیس هم در میان آنان بود. (3)امّا موثق بودن او در اینجا مورد تردید است.
از جمله بزرگان دیگری که کناره گیری کرده بودند،یزید بن قیس ارحبی یمنی،والی پیشین علی علیه السّلام در مدائن بود. (4)شورشیان که دیگر علی را امام خود نمی شناختند،تعهد کردند که پس از پیروزی امر خود را به شورا بسپارند.در ضمن بیعت آنان با خدا بر اساس«امر به معروف و نهی از منکر»بود. (5)
ص:337
علی علیه السّلام در کوفه والی موقت خود ابو مسعود انصاری را سرزنش کرد که در زمان غیبتش سپاهیان علی را با وعدۀ امان دادن تشویق کرده بود سپاه خود را ترک کنند و در خطبه هایش نیز از شورشیان ضد عثمان انتقاد کرده بود.علی او را پیرمرد بزدلی خواند که عقلش را از دست داده است،امّا ابو مسعود از خود دفاع کرد و کلام رسول خدا را که به او وعدۀ بهشت داده بود بر زبان آورد.او رهسپار مکه شد،در حالی که به مردم هشدار می داد که امّت را رها نکنند. (1)
علی علیه السّلام ابتدا عبد الله بن عباس را برای میانجیگری با مارقین گسیل داشت و به او سفارش کرد که پاسخ به پرسشهایشان و نیز بحث با آنان را به تأخیر اندازد تا علی به وی ملحق شود.امّا ابن عباس توسط آنان به مجادله کشیده شد و از آنها پرسید چرا حکمیت را خوش نمی دارند،در حالی که خداوند انتصاب دو داور را میان زن و شوهر،هنگامی که نزاعی سخت بین آنان رخ دهد،مقرر داشته است:(اگر از[بالا گرفتن]اختلاف میان زن و شوی آگاه شدید،داوری از کسان مرد و داوری از کسان زن برگزینید».(نساء35/).
مارقین پاسخ دادند که در این مورد،یعنی هر جا خداوند حکمیت را مقرر داشته باشد، جایز است مردم داوری کنند،امّا در مواردی که خداوند حکم خویش را بیان داشته،مثل زدن صد ضربه شلاق به زناکار و بریدن دست دزد،اجرای حکم او واجب خواهد بود.
ابن عباس نمونۀ دیگری از قرآن را«داوری دو مرد عادل»ذکر کرد که قرآن در خصوص کفارۀ کشتن چهار پا در حالت احرام بدان تصریح کرده است:ای کسانی که ایمان آورده اید، هرگاه که در احرام باشید شکار را مکشید.هر که صید را به عمد بکشد جزای او قربانی کردن حیوانی است همانند آنچه کشته است به شرط آنکه دو عادل بدان گواهی دهند...»(مائده95/).
خوارج پاسخ دادند که این موارد را نباید با موردی که به مسألۀ ریختن خون مسلمانان مربوط می شود مقایسه کرد.وانگهی،آیا ابن عباس عمرو عاص را که با آنان جنگیده و خونشان را ریخته است«مردی عادل»می داند؟خداوند داوری خویش را دربارۀ معاویه و حزبش مقرر داشته که کشته شوند و یا بازگردند؛آنان به سوی کتاب خدا فراخوانده شدند،امّا از آن سرباز زدند؛توافق صلح بین مسلمانان و غیر مسلمانان پس از نازل شدن
ص:338
سورۀ برائت جایز نبود،جز با مسیحیان و یهودیان-در صورتی که جزیه می پرداختند. (1)
بدین سان،مارقین معاویه و شامیان را آشکارا با عنوان کفار محکوم کردند.آنان در برابر سخن خود استوار ماندند و مجادله های ضعیف ابن عباس،ظاهرا تأثیر کمی بر جای گذاشت. (2)
علی علیه السّلام زیاد بن نضر را به اردوگاه مارقین فرستاد تا ببیند کدام یک از رهبرانشان نزد آنان محبوبیت بیشتری دارد.زیاد خبر داد که اکثر آنان گرد یزید بن قیس جمع آمده اند.
علی در این هنگام به خیمه یزید بن قیس رفت و در آنجا وضو گرفت و دو رکعت نماز به جای آورد.وی ظاهرا در گرفتن بیعت دوباره از یزید با مشکل مواجه نشد و او را به ولایت اصفهان و ری منصوب داشت.آن گاه به جایی رفت که ابن عباس در آن مشغول مجادله با مارقین بود و سخن او را قطع کرد.علی علیه السّلام آنان را مورد خطاب قرار داد و گفت به یاد آورید روزی را که شامیان به قرآن توسل جستند و از شما خواستند به آنان پاسخ مثبت دهید و شما را از این کار بازداشتم .وقتی بر این نظر خویش پای فشردند،شرط کردم که حکمان حکم قرآن را نیک رعایت کنند،در غیر این صورت حکم آنها واجب نمی شود.وقتی مارقین از او پرسیدند که آیا حکمیت مردان را به هنگام خونریزی مشروع می داند یا نه،پاسخ داد که او با حکمیت مردان موافق نیست،بلکه حکمیت قرآن را می پذیرد؛با این همه قرآن در قالب کتابت است و سخن نمی گوید.پس مردان باید آن را بر زبان آورند.مارقین از او پرسیدند که چرا برای متارکۀ جنگ مدت معینی را مقرر داشته است.علی پاسخ داد به امید آن که شاید طی آتش بس،خداوند صلح و آرامش را به این امّت بازگرداند.علی علیه السّلام آن گاه از آنان خواست تا به شهر خود بازگردند و آنان جملگی بازگشتند. (3)
ابو مخنف به این روایت عمارة بن ربیعه و جندب بن عبد الله ازدی چنین می افزاید که خوارج خود پاسخ خویش را به علی رساندند.آنان به او گفتند،آری،چنان کردیم که توصیف نمودی و این کفری بود از جانب ما که از آن به درگاه خدا توبه می کنیم.«پس تو
ص:339
نیز همانند ما توبه کن تا با تو بیعت کنیم وگرنه مخالفت می ورزیم».علی با بیانی کلی چنین پاسخ داد:«به درگاه خداوند توبه می کنم و بخشندگی او را از هر گناهی می طلبم.» سپس خوارج با او بیعت کردند بر این اساس که شش ماه بعد جنگ را از سر گیرد تا در این مدت خراج را جمع کنند و چهارپایان سواری را فربه سازند. (1)
با این همه،توافق کامل حاصل نشد.وقتی مارقین به کوفه بازگشتند،بین افراد تندروتر آنان و کوفیانی که از توافق حکمیت پشتیبانی کرده بودند،خصومتی پدید آمد.تندروان اکنون ادعا کردند که علی علیه السّلام توبه کرده و اظهار داشته است که حکمیت عملی کفرآمیز و ضلالت بود.آنان اظهار داشتند که فقط منتظرند چهارپایانشان فربه گردند تا رهسپار شام شوند.علی ناگزیر خود را از این ادعا مبرا دانست و گفت از این توافق بازنگشته و آن را ضلالت نمی داند.در حالی که بسیاری از«حروریه نخستین»از جمله رهبران برگزیدۀ ایشان شبث بن ربعی و عبد الله بن کواء،این مسأله را پذیرفتند،برخی از آنها مخالفت آشکار خود را بر توافق حکمیت تکرار کردند. (2)آنان سخنان علی علیه السّلام را در مسجد قطع کردند و شعار دادند«لا حکم الاّ للّه».علی بدان پاسخ داد و گفت که این سخن حقی است که از آن منظور باطل دارند. (3)آنان امارت را شدیدا رد می کردند؛ولی باید گفت که وجود امیر به منظور به عهده گرفتن رهبری دین اجتناب ناپذیر بود. (4)امّا علی علیه السّلام که در اصل با موضع آنان موافق بود،مایل نبود به قبایل اجازه دهد که بر ضد آنان وارد عمل شوند.آن حضرت فرمان داد آنان را از مساجد بیرون نرانید و از سهمی که از درآمدهای به دست
ص:340
آمده از فیء دارند محرومشان نسازید.تنها در صورتی با آنها بجنگید که با شما جنگ کنند. (1)
چون علی علیه السّلام با این اختلاف میان کوفیان روبرو شد،اقدامات خویش را برای اجرای حکمیت به تأخیر انداخت.ماه رمضان سپری شد و در اوایل شوال سال 37،فرستادۀ معاویه به نام معن بن یزید بن اخنس سلمی، (2)وارد شد و از این تأخیر شکوه کرد.او گفت که معاویه به عهد خویش وفا کرده و علی علیه السّلام نیز باید به عهد خود وفا کند و به اعراب بدوی تمیم و بکر اجازه ندهد نظر او را تغییر دهند. (3)در این هنگام علی فرمان داد حکمیت را آغاز کنند.او چهارصد مرد را به فرماندهی شریح بن هانی حارثی به عنوان همراه حکم خویش به دومة الجندل گسیل داشت.چون اعتماد چندانی به ابو موسی نداشت،عبد الله بن عباس را نیز در مقام نمایندۀ شخصی خود فرستاد.قرار بر این شد که ابن عباس امامت نماز کوفیان را بر عهده گیرد و کارهایشان را سامان دهد.او همچنین مکاتبات بین علی علیه السّلام و حکمش را صورت می داد.عمرو عاص به همراه چهارصد نفر از اهل شام وارد دومة الجندل شد.
ظاهرا در میان کوفیان تردیدهایی به وجود آمده بود که آیا ابو موسی اشعری در برابر عمرو عاص خواهد ایستاد و از علی علیه السّلام پشتیبانی خواهد کرد یا نه؟در خبر است که شریح بن هانی به ابو موسی گفت باید قصور گذشتۀ خود را در دفاع از علی علیه السّلام،جبران کند و ابو موسی پاسخ داد که مردمی که بر عدالت من تردید روا می دارند نباید مرا برای دفع باطلی از خود،گسیل دارند.شریح سپس رویۀ خود را تغییر داد و او را ستود تا بر اعتبارش در برابر مردم بیفزاید.به هر تقدیر،یکی از شاعران،به نام اعور شنّی،در شعری به شریح هشدار داد که ابو موسی مردی زیرک و مصمم نیست و با حیله گری چون عمرو عاص برابری نمی کند.اگر این دو،مطابق حق و راستی داوری کنند از آنان پیروی خواهد شد،امّا اگر از سر گمراهی داوری کردند،سرانجامشان کشمکشی تلخ خواهد بود.نجاشی،دوست ابو موسی وفاداری اش را نسبت به او ابراز داشت و او را
ص:341
ترغیب کرد که با شمشیر برق آسایش بر عمرو ضربتی فرود آورد. (1)حتی زمانی که ابو موسی در دومة الجندل بود،اعور شنّی و صلتان عبدی اشعاری برایش فرستادند.
صلتان،از شاعران عبد القیس،گفت که او هرگز موافق نیست بر اساس حکم ابو موسی و عمرو عاص،علی علیه السّلام خلع شود. (2)
به مجردی که تصمیم علی علیه السّلام برای فرستادن ابو موسی آشکار شد،دو خارجی به نامهای زرعة بن برج طائی و حرقوص بن زهیر سعدی، (3)نزد او رفتند و لب به اعتراض گشودند؛و بر علی علیه السّلام فشار آوردند که حکمیت را رها کند و فرماندهی آنان را بر عهده گیرد تا با دشمنان خود بجنگند.علی علیه السّلام پاسخ داد که دوست می داشته است چنین کند امّا آنان از او فرمان نبرده بودند.پیمانی میان دو طرف نوشته و محکم شده بود و آنان عهد کرده بودند که به آن وفا کنند،چنان که قرآن در سورۀ نحل،آیه 91 می فرماید:«چون با خدا پیمان بستید،بدان وفا کنید و چون سوگند اکید خوردید آن را مشکنید».حرقوص گفت که این گناهی بوده که علی علیه السّلام به سبب ارتکاب آن باید توبه کند.علی علیه السّلام فرمود که این گناه نبوده بلکه تنها ناتوانی رأی و ضعف عمل بوده که او به آنان هشدار داده بود.
زرعة بن برج در این هنگام پای در میان گذاشت و گفت که اگر علی علیه السّلام حکمیت مردان را دربارۀ کتاب خدا رها نکند،با او خواهد جنگید با این کار عنایت و رضایت خداوند را می طلبد.علی با سرزنش او مرگش را پیش بینی کرد،امّا زرعه پاسخ داد که مرگ برای او شیرین است.علی علیه السّلام گفت اگر بر حق بودی مگر در راه حق آسودگی از دنیا بود؛امّا شیطان شما را فریب داده،هر دوی شما از خدا بترسید که از این دنیا که بر سر آن می جنگید خیری نمی برید.آن دو مرد بیرون رفتند در حالی که شعار«لا حکم الاّ للّه»را بر زبان جاری ساختند. (4)
ص:342
در این هنگام مخالفان تندرو حکمیت در خانۀ عبد الله بن وهب راسبی با یکدیگر دیدار کردند. (1)آنان همنوا شدند که دیگر در این شهر ستمگران باقی نمانند و به مکانی روند که بتوانند با بدعتهای گمراه کنندۀ قوم خود مبارزه و آنها را محکوم کنند.تصمیم گرفتند پیشوایی از میان خود برگزینند.زید بن حصن طائی،حرقوص بن زهیر،جمرة بن سنان اسدی (2)و شریح بن اوفی عبسی جملگی رهبری را رد کردند.عبد الله بن وهب راسبی،معروف به ذو الثفنات-زیرا پیشانی و دستهایش بر اثر کثرت سجود در نماز پینه بسته بود-با بی میلی آن را پذیرفت.آنان در دهم شوال سال 37 با او بیعت کردند. (3)آنگاه پس از عزیمت ابو موسی برای حکمیت، (4)در منزل شریح بن اوفی با یکدیگر دیدار کردند.شریح پیشنهاد کرد که در مدائن اقامت گزینند،ساکنانش را بیرون رانند و برادران بصری خود را فرا خوانند تا به آنها ملحق شوند.زید بن حصن گفت که اگر به صورت گروهی حرکت کنند تعقیب خواهند شد؛بلکه باید انفرادی و پنهانی رهسپار شوند.آنها یقین داشتند که از ورودشان به مدائن جلوگیری خواهد شد و بهتر است به جسر نهروان در شرق دجله روند و بصریان را فرا خوانند تا در آنجا به آنها ملحق شوند.این پیشنهاد پذیرفته آمد و عبد الله بن وهب به برادران بصری آنها نوشت و آنان را از تصمیم ایشان باخبر و ترغیبشان کرد که به آنها بپیوندند.بصریان به نامۀ او جواب مثبت دادند.
اولین کسانی که رهسپار شدند شریح بن اوفی و زید بن حصن بودند.طرفه، (5)فرزند عدی بن حاتم نیز قصد داشت به شورشیان بپیوندد.پدرش در پی او رفت امّا به او نرسید.وقتی طرفه به مدائن رسید،تصمیم گرفت بازگردد.در بازگشت در منطقۀ ساباط با عبد الله بن وهب همراه با بیست سواره رویاروی شد.عبد الله خواست او را بکشد،امّا
ص:343
عمرو بن مالک نبهانی و بشر بن زید بولانی (1)از این کار بازش داشتند.عدی بن حاتم فردی را نزد سعد بن مسعود،والی علی علیه السّلام در مدائن،فرستاد و به او هشدار داد که شورشیان نزدیک می شوند.سعد دروازه های مدائن را استوار ساخت و با سوارانی به رویارویی آنان رفت.جنگی در کرخ روی داد،امّا در خلال شب عبد الله بن وهب از دجله گذشت و بی آنکه با خطری مواجه شود به نهروان رسید. (2)بتدریج حدود دو هزار مرد در آنجا گرد آمدند.
برخی از کسانی که در صدد برآمدند به آنان بپیوندند،از طرف قوم خود دستگیر و زندانی شدند.از جملۀ آنان قعقاع بن نفر بن قیس طائی،عموی طرماح بن حکیم شاعر و از خوارج بعدی،عبد الله بن حکیم بن عبد الرحمن بکّائی (3)و کعب بن عمیره (4)بودند.
عتریس بن عرقوب شیبانی،دوست عبد الله بن مسعود،مورد تعقیب صیفی بن فسیل شیبانی و بعضی از مردانش قرار گرفت امّا گریخت. (5)علی علیه السّلام با خبر شد که سالم بن ربیعه عبسی قصد دارد رهسپار شود.پس او را به نزد خود فرا خواند و از او خواست که عازم نشود. (6)
پس از آن که خوارج کوفه را ترک کردند،پیروان علی علیه السّلام نزد او رفتند و بیعت خود را تجدید کردند،و گفتند که دوست کسانی هستند که او دوست می دارد و دشمن کسانی که او دشمن می دارد.علی چنگ زدن به سنّت رسول خدا را شرط آن دانست.وقتی آن حضرت از ربیعة بن شداد کثعمی-که در جنگهای جمل و صفین در رکاب او جنگید و پرچمدار کثعم بود-خواست بر اساس کتاب خدا و سنّت رسول خدا بیعت کند،ربیعه پاسخ داد:«بر اساس سنّت أبو بکر و عمر».علی علیه السّلام گفت:«وای بر تو!اگر أبو بکر و عمر جز به کتاب خدا و سنّت پیامبر خدا عمل کرده بودند بر حق نبودند».ربیعه با او بیعت کرد امّا علی به او گفت:«گویی ترا می بینم که با این خوارج حرکت کرده ای و کشته شده ای و
ص:344
اسبان لگدکوبت کرده اند».ربیعه در جنگ نهروان در میان خوارج بصره کشته شد. (1)
بدین سان،کشمکش در حکمیت،اختلافات عقیدتی گسترده ای را به صحنه آورد.
خوارج از بیعت افراد با امام ابراز ناخشنودی می کردند؛این بیعت در قالب این اصل مطرح شده از طرف هواداران علی علیه السّلام بیان شده بود که دوست کسانی هستند که او دوست می دارد و دشمن کسانی که او دشمن بدارد.آنان را به شامیان مانند کردند که در بیعت با معاویه بنا بر آنچه دوست می داشتند و آنچه اکراه می داشتند،کفر ورزیدند. (2)از نظر خوارج بیعت مبتنی بر یک شخص نبود،بلکه مبتنی بود بر چنگ زدن به کتاب خدا، سنّت صالحان،پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله،أبو بکر و عمر.آنان ظاهرا از ادعای علی علیه السّلام که به دلیل شایستگیهای نخستین خویش و پیوند نزدیکش با رسول خدا،برای خود حق ویژه ای در امامت قایل می شد،انتقاد می کردند و شایستگی نخستین[به نظر آنها]در هر زمانی می توانست با شکستن قانون الهی از میان برود،چنان که توسط عثمان از میان رفت؛و خویشاوندی با پیامبر از نظر آنان به این موضوع مربوط نمی شد.آنان به رغم ادعاهای علی،به وفاداری خود به سنّت أبو بکر و عمر پای می فشردند؛غافل از آن که این سنّت موقعیت ممتاز قریش را ایجاب می کند که آنان،به منزلۀ مساوات طلبان سیاسی،آن را رد می کردند.
اصل بیعت مجدد با علی علیه السّلام،همانند دعوت پیامبر بود که در خبر آمده است در روز غدیر خم مردم را به سوی علی فرا خواند:«خداوندا،دوستدار کسی باش که علی را دوست می دارد و دشمن کسی باش که علی را دشمن می دارد». (3)به احتمال قریب به یقین در حدود همین زمان بود که علی فرمود تا حدیث غدیر خم را برای عموم اعلام دارند.
حدیث مزبور با تعابیر گوناگون آن در قالب این عبارت آمده که روزی علی علیه السّلام به جمعیت گرد آمده در میدان مقابل مسجد کوفه روی کرد و از آنان که سخنان پیامبر را در روز غدیر
ص:345
خم شنیده بودند خواست تا شهادت دهند.دوازده یا سیزده صحابی پیش آمدند و شهادت دادند که از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله شنیدند که فرمود:هر که مولای او محمد صلّی اللّه علیه و آله است، علی علیه السّلام مولای اوست و پسر عمویش مردم را به سوی او فرا خواند.بدین ترتیب علی آشکارا ادعای ولایت دینیی برتر از ولایت أبو بکر و عمر داشت.
خوارج بصره،در حدود پانصد مرد به فرماندهی مسعر بن فدکی،به طور گروهی رهسپار شدند.ابو الاسود دؤلی (1)در پی آنان رفت و در جسر اکبر به آنها رسید.تا غروب رویاروی یکدیگر بودند و مسعر همراه با یارانش در تاریکی گریخت.آن گاه به سمت نهروان پیش رفتند.گویند در راه،خوارج بصره از مردمان تفتیش عقاید می کردند و آنها را می کشتند. (2)بنا به روایتی آنان عبد الله بن خبّاب بن ارتّ و بعضی دیگر را درست پیش از رسیدن به نهروان کشتند. (3)امّا به احتمال بسیار زیاد،این کشتارها چند ماه بعد،هنگامی که علی آمادۀ رفتن به سوی شام بود،روی داد.در غیر این صورت بعید است که علی از فعالیتهای آنان غافل شده و از آنها خواسته باشد که به سپاه او ملحق شوند،بدون آن که به جرمهای آنان اعتنا کرده باشد.
در همین زمان،دو حکم در دومة الجندل با یکدیگر دیدار می کردند.از آنجا که آنان خبرها را به حامیان مربوطۀ خود در کوفه و دمشق گزارش می دادند و از آنها دستور می گرفتند،گفتگوها باید چندین هفته طول کشیده و احتمالا تا اوایل ذی قعده سال 37 ادامه یافته باشد.همراهان کوفی ظاهرا بیش از همه مشتاق بودند هر چه زودتر از پیشرفت مذاکرات باخبر شوند.و چون نامه هایی از فرستاده علی علیه السّلام به ابن عباس می رسید اصرار می کردند که آنان را از مندرجات نامه های علی آگاه سازد.ابن عباس آنان را سرزنش و تصریح کرد که شامیان مردمانی خود دارند و در پیامهایی که بین معاویه و حکمش رد و بدل می شود دخالت نمی کنند. (4)شامیان به عمرو عاص اعتماد داشتند که
ص:346
به منافع معاویه خیانت نمی کند.در کوفه در طی دیدارها تردید نسبت به وفاداری ابو موسی به علی بیشتر می شد؛صلتان عبدی شعر خود را-چنان که گذشت-خواند و گفت که او هرگز علی علیه السّلام را با رأی أبو موسی اشعری و عمرو عاص خلع نمی کند.چون کشمکش میان کوفیان بالا گرفت،دو حکم توافق کردند که گفتگوهای بین خود را کاملا پنهان دارند. (1)
داستان حکمیت در پرتو اخبار ضد و نقیضی که منابع دربارۀ تاریخ،مکان،شیوه کار و پیامدهای آن داده اند،مورد بحث و گفتگوهای بسیار واقع شده است.این موضوع را که در واقع دو دیدار صورت گرفت،یکی در دومة الجندل و دیگری در اذرح،کایتانی (2)قبل از دیگران مطرح و وچیا واله یری نیز سخت از آن پشتیبانی کرده است.در این اواخر بازهم جعیط گفته است که تنها یک دیدار در اذرح و آن هم احتمالا در ماه محرم سال 38 صورت گرفت. (3)با بررسی دقیق تر روایتهای نخستین،آشکار می شود که بین ابو موسی و عمرو عاص دو دیدار انجام شد.اما،دیدار نخست در دومة الجندل،فقط تلاشی بود برای اجرای توافق حکمیت و چون به شکست انجامید،علی علیه السّلام آتش بس را بی ثمر یافت و جنگ را از سر گرفت.دیدار دوم،در اذرح چنان که خواهیم دید،تنها به ابتکار معاویه ترتیب داده شد.از آنجا که ابو موسی در آن هنگام دیگر نمایندۀ رسمی علی-که به این دیدار وقعی نمی نهاد-نبود،این اقدامات جزئی از مسألۀ حکمیت به شمار نمی آمدند.حدیث کوفی و تاریخی مزبور توجه خود را به دیدار دومة الجندل معطوف داشته،که تنها دیدار مربوط به علی و کوفیان بود.این حدیث گرچه اساسا دیدار در اذرح را نادیده گرفته،برخی از وقایع آنجا،بویژه آخرین صحنۀ معروف را به گزارش خود از
ص:347
نخستین دیدار افزوده است.حدیث مدنی،در کل نظر خود را متوجه اذرح کرده،امّا جزئیاتی را نیز از دیدار در دومة الجندل به گزارش خود افزوده است.
وچیا واله یری می گوید مسأله ای که قرار شد در دومة الجندل توسط حکمان مورد بحث و بررسی قرار گیرد،این بود که آیا عثمان مظلوم کشته شده است یا نه. (1)آنها به این نتیجه رسیدند که عثمان مظلوم کشته شده،ولی آن را پنهان نگاه داشتند.امّا وقتی آشکار شد،علی آن را مخالف قرآن دانست و محکوم کرد؛در حالی که شامیان آن را با آغوش باز پذیرفتند و با معاویه در مقام خلیفه بیعت کردند.این موضوع تنها تا حدی با واقعیت منطبق است.وظیفه حکمان بنا بر توافق صفین این بود که کشمکش میان مسلمانان را به گونه ای همه جانبه برطرف کنند،نه اینکه فقط بی گناهی یا گناه عثمان را مورد بررسی قرار دهند.این پرسش را احتمالا ابتدا عمرو عاص مطرح کرد،زیرا او براستی انتظار داشت که بتواند با ابو موسی به آسانی در این خصوص به توافقی دست یابد.هر حکمی دایر بر اینکه عثمان مظلوم کشته شده و معاویه خویشاوند اوست و حق دارد انتقام خون او را بستاند،حمایت شامیان از امویان را استوار می ساخت و موقعیت علی را تضعیف می کرد.بی تردید عمرو عاص فهمیده بود که چیز بیشتری نمی تواند از ابو موسی به چنگ آورد و حکمیت سرانجام به شکست خواهد انجامید.
ابو موسی فردی بی طرف و صادقانه در پی بازگرداندن صلح و آرامش در میان امّت اسلام بود.او-به تعبیری کلی-این اعتراف را که عثمان مظلوم کشته شده است،حرکتی آشتی جویانه تلقی می کرد که امید داشت عمرو عاص نیز در مسأله حیاتی رهبری امّت تا حدی مقابله به مثل کند.بعید است که او بر این باور بوده که علی علیه السّلام می بایست مردانی چون اشتر را برای گرفتن انتقام خون عثمان به معاویه تحویل می داد؛اشتر کسی بود که ابو موسی را در مقام والی کوفه تثبیت و از او پشتیبانی کرده بود.ابو موسی در این هنگام نیز آن آمادگی را نداشت که علی را متهم کند یا بسادگی او را از مقام خلافت عزل کند تا جا برای کس دیگری بازشود .او احتمالا راضی بوده است که،چنانچه علی معاویه را در مقام والی شام قبول می داشت و معاویه او را به رسمیت می شناخت،بگذارد آن حضرت همچنان در مقام خلیفه باقی بماند.او مآلا متمایل به تشکیل شورایی مرکب از اشراف
ص:348
مذهبی بود که علی نیز از اعضای آن باشد.با این حال،نامزد دلخواهش عبد الله بن عمر بود.ابو موسی که خود از صحابۀ نخستین بود،به یقین دوست نمی داشت خلافت معاویه،این مرد طلیق،را بپذیرد.به هر تقدیر،معاویه می توانست والی شام باقی بماند؛ زیرا سپاهیانش او را بسیار دوست می داشتند.
بدین سان،این حکم که عثمان مظلومانه کشته شده است،توافقی سیاسی بود نه بر پایۀ رسیدگی قضایی.ابو موسی احتمالا آن را در ذهن خود با این استدلال قبلی عایشه توجیه می کرد که عثمان از همۀ گناهانی که مرتکب شده بود بازگشته است.امّا رسیدگی قضایی نخست می بایست روشن می کرد که آیا نیار شرّ (1)مظلوم کشته شده است یا خیر؛ زیرا کشته شدن نیار،به قتل خشونت بار عثمان شتاب بخشیده بود.درست است که قاتل یا اربابش مروان مشمول قانون قصاص قرار می گرفتند،نه عثمان که احتمالا مخالف این قتل بود؛به این معنا ممکن بود چنین اظهار نظر شود که عثمان عادلانه کشته نشده است.
در هر حال او با امتناع از رسیدگی به این قتل از قصاص شرعی جلوگیری کرده بود؛شاید به این دلیل که می دانست یا مظنون بود بر اینکه احتمالا پسر عمویش مروان در آن دست داشته است.نظر علی علیه السّلام که مرگ خشونت بار عثمان نه اشتباه بود و نه بر حق،با این ترتیب،اساس درستی داشت.ابو موسی در تأیید بی گناهی مطلق عثمان باید محتاط بوده باشد؛زیرا این پیشنهاد از جانب عمرو،تحریک کنندۀ اصلی علیه عثمان و نخستین هدف کینه توزیهای ولید بن عقبه مطرح شده بود.او احتمالا آن قدر ساده لوح بود که باور کند عمرو اکنون براستی از رفتار گذشتۀ خود پشیمان است.این حکم-که به لحاظ قضایی داوری نادرستی بود-جنبۀ سیاسی پیدا کرد و برای اهل سنّت به صورت اصلی مذهبی درآمد،که پیامدهای مصیبت بار درازمدتی برای اسلام داشت.
هنگامی که توافقهای اولیه دربارۀ بی گناهی عثمان حاصل شد،سیاست عمرو بدان تعلق گرفت که راه هرگونه توافق را در اینکه علی علیه السّلام خلافت را حفظ کند یا شورایی تشکیل شود سد کند.او احتمالا در این مرحله به طور جدی بر خلافت معاویه پای نمی فشرد؛زیرا معاویه هنوز رسما ادعای خود را مطرح نکرده بود.تشکیل یک شورا، مطابق با خواست ابو موسی،به معنای انتخاب فردی بی طرف بود.این موضوع احتمالا
ص:349
در این هنگام مورد قبول معاویه قرار گرفته بود؛امّا تنها در صورتی که حکومت همیشگی اش بر شام تضمین می شد.البتّه چنین ضمانتی را ظاهرا ابو موسی نمی توانست بدهد.بنابراین بهتر آن بود که بگذارند گفتگوها به شکست انجامد.عمرو اطمینان داشت که توافق بر سر این که عثمان مظلوم کشته شده موجب پدید آمدن اختلافات بیشتری در میان یاران علی علیه السّلام خواهد شد و هر یک از افراد بی طرف پارسا را از رفتن به سمت علی بازخواهدداشت .
جزئیات بحثها در دومة الجندل موثق نیست.بیشتر آنچه روایت شده است ظاهرا به اذرح اشاره دارد؛زیرا معاویه در مقام نامزد جدی خلافت ظاهر می شود.امّا اینکه مسألۀ خلافت خود مورد بحث بوده از شعر صلتان آشکار می گردد.مسلم است که این دیدار،بر خلاف تصور وچیا واله یری،بدون رسیدن به توافقی برهم خورده و دچار آشفتگی شده است. (1)وقتی شکست گفتگوها،امتیازات ابو موسی و سرسختی عمرو عاص آشکار شد،کوفیان حاضر با خشم از خود واکنش نشان دادند.شریح بن هانی با تازیانه اش بر عمرو عاص یورش برد.امّا پیش از آن که مردم آنان را از هم جدا کنند،یکی از فرزندان عمرو عاص به او پاسخ داد.شریح بعدها می گفت که تنها افسوس او این است که چرا شمشیرش را به جای تازیانه اش به کار نبرده است. (2)ابو موسی بدنام شد و به مکه گریخت.در برابر،عمرو و شامیان پیروزمندانه نزد معاویه رفتند و او را «امیر المؤمنین»خطاب کردند و بر او درود فرستادند. (3)پیش از پایان ذی قعدۀ سال 37،
ص:350
معاویه بیعت عمومی شامیان را در مقام خلیفه به دست آورد. (1)
وقتی ابن عباس و شریح گزارشها را به علی رساندند،آن حضرت رفتار هر دو حکم را محکوم کرد.او کوفیان را مورد خطاب قرار داد و هشدارهایش را نسبت به این دو مرد و حکمیت به آنان یادآور شد؛[و فرمود]اکنون این دو حکمی که آنان برگزیده اند، حکم قرآن را پشت سر انداختند،بدون استدلالی محکم یا سنتی مقبول داوری کردند و سرانجام به توافق نرسیدند.او یاران خویش را فرا خواند تا آمادۀ حرکت به سوی شام شوند و روز دوشنبه در اردوگاههای خود گرد آیند. (2)چون آشکار شد که معاویه از مردم خود به عنوان خلیفه بیعت گرفته است،علی علیه السّلام همه روابط و مکاتباتش را با وی قطع کرد.آن حضرت در قنوت نماز صبح بر معاویه،عمرو عاص،ابو الاعور سلمی، (3)حبیب بن مسلمه،عبد الرحمن بن خالد بن ولید،ضحّاک بن قیس و ولید بن عقبه،نفرین فرستاد.
این امر پیروی از سنّت محمد صلّی اللّه علیه و آله بود که در قنوت بعضی از دشمنانش را نفرین می کرد. (4)
معاویه نیز با نفرین فرستادن بر علی علیه السّلام،ابن عباس،اشتر،حسن علیه السّلام و حسین علیه السّلام،مقابله به مثل کرد. (5)
علی علیه السّلام پس از آن که مردم را به از سرگیری جنگ با معاویه فرا خواند،به خوارج گرد آمده در نهروان نامه نوشت و در آن زید بن حصن و عبد الله بن وهب را،که فرماندهی آنان را به عهده داشتند،مورد خطاب قرار داد.در اینجا نیز دوباره دو حکمی را که موفق نشده بودند بر طبق سنّت عمل و حکم قرآن را اجرا کنند،به باد انتقاد گرفت.
ص:351
او خوارج را دعوت کرد که باو ملحق شوند و با دشمن مشترکشان،بر همان اساسی که پیشتر انجام داده بودند،بجنگند.آنان پاسخ دادند که بپاخاستن او نه به خاطر خدا بلکه برای خود اوست.اگر شهادت دهد که کفر ورزیده و توبه کرده است،در روابطشان با او تجدید نظر خواهند کرد، وگرنه همچنان با او مخالفت خواهند ورزید.وقتی علی نامۀ آنان را خواند،از جلب حمایت آنان ناامید شد.در هر حال تصمیم گرفت آنان را رها سازد و لشکریان جنگی خود را به سوی شام روانه کند. (1)
ظاهرا علی علیه السّلام مایل بود عملیات نظامی خود را در سریع ترین زمان ممکن،پیش از آن که معاویه بتواند همۀ نیروهای خود را گرد آورد،آغاز کند.او به ابن عباس دستور داد که بصریان را بسیج کند.بنا به روایت ابو مخنف، (2)تنها 1500 مرد ابتدا به احنف بن قیس پیوستند.با درخواست دوم ابن عباس،1700 نفر از مردم بصره به فرماندهی جاریة بن قدامه به یاری آنان آمدند. (3)گویند علی در کوفه به سران قبایل دستور داد که از جنگجویان خود،از فرزندان قادر به رزم جنگجویان و نیز از بردگان و موالی،برای شرکت در جنگ نام نویسی کنند و بدینسان سپاهی متشکل از 65000 مرد جنگی فراهم آورد. (4)این رقم بی تردید مبالغه است و به احتمال قوی بسیاری از مردم نباید به فراخوان جدید برای شرکت در جنگ وقعی نهاده باشند.علی علیه السّلام در نطقی خطاب به کوفیان،آنان را تشویق کرد که با مردمانی به جنگ برخیزند که هیچ پیشینه ای در اسلام ندارند و اگر سلطه یابند همانند کسری و هرقل بر آنان حکومت خواهند راند. (5)به او خبر دادند که سپاهیانش از او می خواهند پیش از آن که روانۀ پیکار با شامیان شود،خوارج را سرکوب کند.امّا وقتی به آنان گفت که جنگ با«مردمی که امیرانی جبار خواهند شد و بندگان خدا را به بردگی خود خواهند گرفت»مهمتر از جنگ با خوارج است،جملگی به او اطمینان دادند که فرمانبردارش خواهند بود و به او وفادار خواهند ماند. (6)
ص:352
علی علیه السّلام در شمال از راه شاهی و دباها به سمت ساحل شرقی فرات و انبار رهسپار شد.اخبار نگران کننده ای از کشته شدن عبد الله بن خبّاب بن ارتّ،همسر باردارش و ام سنان صیداویه به دست خوارج به او رسیده بود؛پس حارث بن مرّه (1)را فرستاد تا حقیقت آنچه را از آنان به او رسیده است بررسی کند.آن گاه فهمید که آنان با فرستادۀ او رویاروی شده و جانش را ستانده اند.مردانش به او توسل جستند و اصرار کردند که نمی توانند خانواده و اموالشان را در اختیار چنین مردمانی رها کنند و از او خواستند که ابتدا با آنان بجنگند.اشعث بن قیس-که ظاهرا جنگ با خوارج را بر جنگ با شامیان ترجیح می داد،زیرا در میان آنان تقریبا هیچ یمنی ای وجود نداشت-از آنها پشتیبانی می کرد.در حالی که ظاهرا اکثریت چنین احساسی داشتند،کسان دیگری نیز مهیای جنگ با شامیان شده بودند؛امّا وقتی علی علیه السّلام تصمیم گرفت ابتدا با شورشیان داخلی برخورد کند از آن سرباز زدند. (2)در این هنگام علی قیس بن سعد بن عباده را جلوتر به مدائن فرستاد تا به سپاهیان والی اش،سعد بن مسعود ثقفی ملحق شود وقتی قیس به آنان رسید،علی فردی را نزد خوارج فرستاد و از آنان خواست که قاتلان را تسلیم کنند.
اگر چنین کردند آنان را رها می کند و می رود تا با شامیان بجنگد به امید اینکه در این اثنا نظرشان تغییر کند و به راه راست بازگردند.آنان سرسختانه پاسخ دادند که همۀ آنان این مردم را کشته اند و جملگی ریختن خون علی علیه السّلام و یاران آنها را حلال می دانند.
سپس قیس بن سعد آنان را مورد خطاب قرار داد و از وسعت جنایتهایشان آگاهشان کرد؛امّا عبد الله بن شجره در پاسخ گفت که حقیقت برایشان آشکار شده و به گروه قیس دل نخواهند بست،مگر آن که مخالفانشان کسی همچون عمر بن خطاب را بیاورند.قیس گفت:«در میان خود کسی را در همتایی با عمر جز علی علیه السّلام نمی شناسیم.آیا شما کسی را در میان خود همسنگ او می شناسید؟»عبد الله بن شجره از آنان خواست که خود را به هلاکت نیفکنند.ابو ایوب انصاری نیز از آنان درخواست کرد و گفت بین ما و شما تفرقه ای نیست،چرا خوارج باید با یاران علی علیه السّلام بجنگند؟پاسخ دادند:«اگر امروز با
ص:353
شما بیعت کنیم فراد به حکمیت تن می دهید».ابو ایوب گفت:«شما را به خدا سوگندی دهم که از بیم فتنه سال آینده،امسال فتنه مکنید».
علی علیه السّلام بار دیگر آنان را مورد خطاب قرار داد و کوشید رفتار خویش را نسبت به حکمیتی که هم اینان بر او تحمیل کرده بودند توجیه کند.علی از آنان پرسید که به چه حقی روا دانستید امّت خویش را رها کنید،به روی مردم خویش شمشیر بکشید،از آنان تفتیش عقاید کنید و خونشان را بریزید.خوارج بانگ برداشتند که با اینان سخن مگویید و برای دیدار خدا و رفتن به بهشت آماده شوید.دو طرف سپاه خود را آرایش دادند.علی پرچم امان را به دست ابو ایوب داد تا هر که خواهد تسلیم شود؛ابو ایوب بانگ برآورد که هر کس به طرف این پرچم آید و یا به سمت کوفه یا مدائن رود و مرتکب قتلی نشده باشد در امان است.«ما پس از آن که قاتلان برادران خویش را بکشیم نیازی به ریختن خون شما نداریم» (1).مسعر بن فدکی با هزار نفر به پرچم ابو ایوب پناه جست.فروة بن نوفل اشجعی گفت:«به خدا نمی دانم برای چه با علی علیه السّلام می جنگیم؟بهتر این است که بروم تا دربارۀ جنگ با او یا پیروی از او بصیرت یابم».او همراه با پانصد مرد جنگی رهسپار بندنیجین و دسکره،در شرق نهروان شد.بین یکصد تا سیصد نفر به طرف علی رفتند.عبد الله بن(ابی)الحوساء طائی با سیصد نفر،حوثرة بن وداع نیز با سیصد نفر،و ابو مریم سعدی همراه با دویست مرد از جنگ سرباز زدند.از چهار هزار مرد تنها هزار و هشتصد یا هزار و پانصد نفر با عبد الله بن وهب ماندند. (2)
علی فرمان داد بگذارید حمله را خوارج آغاز کنند.شمار یاران علی علیه السّلام-که گفته می شود به چهارده هزار نفر می رسید- (3)بسیار بیش از آنها بود و مأیوسانه می جنگیدند و امید زنده ماندن نداشتند.بدین ترتیب،جنگ تبدیل به کشتاری یکجانبه شد.عبد الله بن وهب،زید بن حصن،جمرة بن سنان،عبد الله بن شجره و شریح بن اوفی،کشته شدند.
در میان جان باختگان جبهۀ جنگ چهارصد زخمی پیدا شد.علی علیه السّلام فرمان داد که آنان را
ص:354
به قبایلشان تحویل دهند تا مراقبتهای پزشکی نسبت به آنان صورت گیرد.از طرف علی، تنها هفت مرد،یا بنا به روایت دیگری، (1)دوازده یا سیزده مرد کشته شدند.عدی بن حاتم فرزند خویش را در میان کشته شدگان یافت و او را به خاک سپرد.علی علیه السّلام چون شنید که بعضی از مردانش در حال دفن کشته شدگان خود هستند،فرمان حرکت داد.او بر مردانی که روزی از طرفداران پرشور او بودند و اکنون جزو دشمنان سرسخت او به شمار می آمدند،هیچ ترحمی از خود نشان نداد.
بلاذری،تاریخ جنگ نهروان را،9 صفر سال 38 ذکر کرده است. (2)طبری،به پیروی از ابو مخنف آن را طی سال 37 روایت می کند،امّا می گوید که جنگ در سال 38 روی داد.
بیشتر منابع نیز همین سال را ذکر کرده اند. (3)مورخان معاصر،در کل،تاریخ بلاذری را پذیرفته اند و این جنگ را مقارن فتح مصر به دست معاویه و عمرو عاص دانسته اند که به گفتۀ واقدی و کندی در ماه صفر سال 38 روی داد.با این همه،بسیار بعید است و ناسازگار با روایتهای گوناگون که معاویه،در همان لحظه ای که در انتظار دومین یورش سپاه علی از شرق بوده است،در صدد حمله به مصر برآمده باشد.خواهیم دید که شواهد معتبری وجود دارد،که جنگ نهروان،موافق با روایت ابو مخنف،در سال 37 و به احتمال بسیار زیاد در اوایل ذی حجه،روی داده است.
کشتار خوارج در نهروان، مشکل سازترین حادثه در دوران فرمانروایی علی علیه السّلام بود.
از دیدگاه عادی کشورداری،این امر،عملی منطقی و حتی ضروری بود.این مردمان شوریدند،بیعت خود را شکستند،صفوف امّت را درهم ریختند،و آشکارا تهدید کردند که خون مسلمانان-از جمله خویشاوندان خود را که به آنان ملحق نمی شدند-خواهند ریخت.علی علیه السّلام که مایل بود جنگ با دشمن اصلی خود معاویه را از سر گیرد،ترجیح می داده که فعلا به آنان وقعی ننهد و پس از عملیات در شام به سراغ آنان رود.در هر حال شمار آنان بسیار زیاد بود و علی علیه السّلام نمی توانست این احتمال را که ممکن است-با آن همه بی پروایی که دارند-وسوسه شوند و کوفه را در غیاب اکثر سپاهیان تصرف کنند،
ص:355
نادیده گیرد.با توجه به آن که اکنون با کشته شدن رسولش،هرگونه سازش موقتی غیر ممکن شده بود،بار دیگر خود را ناگزیر دید که تسلیم خواستهای کسانی شود که در سپاه خود بیش از همه از جنگ با شامیان اکراه داشتند و به سرکوب شورشیان بپردازد.
امّا شورشیان نیز،مانند خود او از حامیان صادق و سرسخت حاکمیت قرآن بودند.
برخی از فرماندهان آنان پیشتر بر همین اساس،طی دوران فرمانروایی ننگین عثمان از او پشتیبانی کرده بودند.علی علیه السّلام و آنان اساسا با یکدیگر هماواز بودند که در نزاع با معاویه، حکمیت ثمری ندارد.هر چند برخی از آنان در اصل بر او فشار آوردند که آن را بپذیرد،با این حال به اشتباه خود پی برده و از ارتکاب بدان به منزلۀ عملی کفرآمیز استغفار کرده بودند.آنها در میان پرشورترین متحدانش در جنگ علیه کسانی بودند که احکام قرآن را تحریف کردند.او می بایست همۀ تلاش خود را به کار می گرفت تا بیعت دوبارۀ آنان را به دست آورد،حتی اگر ناگزیر می شد که جنگ با شامیان را به تأخیر اندازد.البتّه با توجه به خوی تند و افراطی آنان که مانع سازش می شد،این کار آسان نبود.علی نمی توانست هیچ یک از دو درخواست آنان را بپذیرد،یا با قبول حکمیت به کفر خود گواهی دهد،یا با مخالفان مسلمان به منزلۀ کافران برخورد کند.او نمی توانست کشتارهایی را که برخی از آنان مرتکب شده بودند،نادیده گیرد.امّا بحث بردبارانه با آنها،ممکن بود بتدریج حمایت بیشتر آنان،اگر چه نه همۀ آنان،را جلب کند.نخستین وظیفه اش این بود که از نو در میان قاریان قرآن،یا دست کم فعالان آنان،که متحدان طبیعی اش بودند،وحدتی ایجاد کند.علی جنگ با معاویه را با شتاب از سر می گرفت،به گونه ای که او را ناگزیر می ساخت به تهدیدهایی روی آورد که اثر معکوس داشت و در برابر پیروان قبلی اش به شدت عمل متوسل شود.جنگ نهروان شکاف بین شیعه و خوارج را مسجّل ساخت.
سستی در پشتیبانی از او در این هنگام بسرعت آشکار شد.علی می خواست بلافاصله از نهروان به سمت شام رود.مردانش شکوه کردند که ای امیر مؤمنان تیرهایمان تمام شده،شمشیرهایمان کند گشته و سر نیزه ها افتاده و از او خواستند که به شهر خود کوفه بازگردد تا ابزارهای جنگی بهتری آماده کنند و نیروهای از دست رفته خود را بازیابند.در اینجا هم سخنگوی آنان اشعث بن قیس بود و علی تسلیم شد.وقتی به نحیله رسیدند،علی فرمان داد که در اردوگاه خود بمانند،برای جنگ آماده شوند و با
ص:356
خانواده ها و همسرانشان کمتر دیدار کنند.سپاهیانش بتدریج تحلیل می رفتند و او را ترک می کردند و جز شمار اندکی از سران قوم کسی باقی نماند.علی فهمید که مهار آنان از دست بداده،آنگاه وارد کوفه شد و جنگ را رها کرد. (1)
در این هنگام ابتکار عمل به دست معاویه افتاد.معاویه چون از تجهیز علی برای جنگ پس از شکست حکمیت،آگاه شد،با شتاب سپاهی از شامیان در بیرون دمشق گرد آورد.آمده است که حبیب بن مسلمه به او توصیه کرد که در صفین بازهم موضع دفاعی اتخاذ کند؛حال آن که عمرو به او گفت که به قلمرو علی در بین النهرین شمالی یورش برد.
معاویه در حالی که هنوز مردد بود،باخبر شد که علی از مسیر خود به طرف شام بازگشته تا شورشیان صفوف خود را سرکوب کند.وی از این امر خرسند شد و منتظر ماند تا ببیند چه پیش خواهد آمد.سپس خبر رسید که علی شورشیان را نابود کرده و سپاهیانش او را وادار ساخته اند که لشکرکشی به شام را به تأخیر اندازد.نامه ای از عمارة بن عقبة بن ابی معیط رسید،دایر بر اینکه سپاه علی از هم پاشیده شده و خصومت و شکافی عمیق در میان کوفیان پدید آمده است.
در این هنگام معاویه ضحاک بن قیس را فرا خواند و به او دستور داد که بر عربهای بدوی وفادار به علی علیه السّلام در صحرای غرب کوفه یورش برد،با گروههای نظامی کوچک تر سپاه دشمن بجنگد،امّا از رویاروی شدن با هر نیروی عمده ای که از طرف دشمن به سوی او گسیل شده باشد،بپرهیزد.معاویه بین سه تا چهار هزار مرد سوار در اختیار او گذاشت.ضحاک از صحرا گذشت،بدویان سر راه خویش را از دم تیغ گذراند و اموال آنان را به یغما برد و به ثعلبیه، (2)در راه سفر حج از کوفه به مکه رسید.در آنجا به زایرانی که احتمالا از مکه بازمی گشتند هجوم آورد و اموال آنان را به غارت برد.او به سمت شمال در مسیر حاجیان به حرکت درآمد و با عمرو بن عمیس بن مسعود ذهلی، برادرزادۀ عبد الله بن مسعود،در قطقطانه رویاروی شد.ضحّاک،او و شماری از یارانش را کشت.علی از کوفیان خواست که انتقام خون عمرو بن عمیس و هموطنانشان را
ص:357
بگیرند.ابتدا سرباز زدند،امّا بعد حجر بن عدی با چهار هزار سواره نظام پاسخ داد و در پی شامیان رفت.در صحرای سماوه در سرزمین کلب،امرء القیس بن عدی کلبی-که با علی و فرزندانش پیوندهای خویشاوندی داشت-به او یاری رساند و مردان قبیله اش در صحرا راهنمای او شدند.حجر در نزدیکی تدمر به ضحّاک رسید.ساعتی جنگیدند تا این که نوزده مرد شامی در برابر دو مرد از سپاه حجر کشته شدند.در تاریکی شب بود که شامیان گریختند. (1)
اینگونه دزدی و راهزنی عادی و قتل،در این هنگام،ویژگی معمول غارتهایی شد که معاویه در سرزمینهای علی علیه السّلام انجام می داد و نشان دهندۀ بدعتی سخیف در ماهیت جنگ در میان مسلمانان بود.چندی بعد ضحاک در خطبه ای،به سال 55،در مقام والی کوفه،به کشتن عمرو بن عمیس به منزلۀ عملی قهرمانانه مباهات کرد.(ابو الکنود) عبد الرحمن بن عبید(ازدی)کوفی،این موضع شجاعانۀ آخر او را در بیرون تدمر-که خود شاهد آن بود-به طعنه ستود. (2)
چندی پس از یورش ضحاک،علی علیه السّلام نامه ای از برادر بزرگترش عقیل دریافت داشت؛در این نامه عقیل از حج عمره ای که بتازگی به جای آورده بود سخن می گفت.
[عقیل گفت]در راه با عبد الله بن سعد بن ابی سرح و حدود چهل مرد جوان،فرزندان طلیق-که از قدید به سمت غرب می رفتند-رویاروی شدم. (3)و چون نیت شوم آنان را در چهره هایشان دیدم،پرسیدم آیا با کینه های دیرینه و آشکاری که نسبت به اسلام دارند، می روند تا به معاویه ملحق شوند.ما گفتیم و آنان گفتند.وقتی وارد مکه شدم،شنیدم که مردم دربارۀ حملۀ ضحّاک به حیره سخن می گویند و اینکه چگونه او هر چه خواست از
ص:358
اموال آنان را ربود و بی خطر به شام بازگشت.با شنیدن این موضوع،گمان بردم که یارانت باید تو را رها کرده باشند.پس اگر می خواهی تا سرحد مرگ بجنگی،پیشنهاد می کنم با فرزندان و پسر عموهایت به تو ملحق شویم و در مرگ و زندگی همراه تو باشیم.
علی در پاسخ به عقیل،ابن ابی سرح را که دشمن خیره سر محمد صلّی اللّه علیه و آله و قرآن خوانده بود،مردی ناچیز شمرد و از قریش شکوه کرد،که پیوندهای خویشاوندی خود را با او بریدند،دست به دست هم دادند تا او را از حق خود محروم سازند و آن را به کسی دادند که در خویشاوندی با رسول خدا و افضل بودن در اسلام همسنگ او نبود.آن حضرت به برادر خود اطمینان داد که سپاه عظیمی را در پی ضحاک فرستاده و او را در حال فرار به سزای اعمال خود رسانده است.علی علیه السّلام فرمود که جهاد را با حرمت شکنان ادامه خواهم داد تا به دیدار خدا بشتابم.کثرت مردان بر قدرت من نمی افزاید و جدایی آنان از من،مرا بیمناک نمی سازد؛زیرا من بر حقّم و خداوند با حق است.امّا اینکه گفتی با فرزندان و پسر عموهایم به سوی تو آییم،نیازی به آن ندارم و به خدا سوگند نمی خواهم،اگر هلاک شدم،شما هم هلاک شوید.گمان مبر که پسر مادرت،حتی اگر مردم رهایش کنند،به تضرع افتد و استمداد جوید. (1)
لامنس نامۀ عقیل را معتبر می داند؛ (2)ولی او را دشمن پرکین علی وصف می کند. (3)
ص:359
روایت است که عقیل،علی را در کوفه دید و از او درخواست پول کرد.ذکر این نکته نیز لازم است که عقیل در کوفه صاحب خانه ای بود که آن را طی دوران فرمانروایی ولید بن عقبه به او فروخت. (1)بدین ترتیب،و احتمالا در زمرۀ مستمری بگیران کوفه بوده است.
علی از درآمدهای«فیء»به او پولی نداد.امّا گفته اند که از اموال شخصی اش در ینبع به او مبلغی پرداخت کرد.بدینسان عقیل رهسپار دمشق شد و معاویه مبلغ زیادی به او پول داد.این موضوع احتمالا پیش از جنگ صفین بود.معلوم نیست که معاویه این پول را از آن روی که عقیل در این زمان مستمری بگیر شام بوده است داده،یا آن را به صورت رشوه در اختیار او نهاده است.آن گونه که لامنس می گوید،یکی از همسران عقیل عمه [یا خاله]معاویه بود. (2)اخبار رسیده دربارۀ روابطش با معاویه آمیخته با افسانه است و از او به منزلۀ کسی یاد می کند که با این اموی و دوستان عمده اش با نفرت بسیار برخورد می کرد.هیچ دلیل محکمی دایر بر اینکه او،بر ضد برادرش علی علیه السّلام،از معاویه پشتیبانی کرده باشد وجود ندارد.این سخن وچیا واله یری که«جدایی بین دو برادر احتمالا انگیزه های سیاسی داشته»،هیچ اساسی ندارد. (3)
پس از آن معاویه آهنگ مصر کرد.در مصر دولت محمد بن ابی بکر جدا دچار آشوب شده بود.چنان که گذشت،محمد با عزلت گزیدگان عثمانی گرد آمده در خربتا که فرمانروای پیشین آن،قیس بن سعد،پیوندهای مؤثری با آنان برقرار کرده بود، خصومت ورزیده بود.مقاومت موفقیت آمیز شامیان در برابر علی علیه السّلام در صفین،آنان را تشویق کرد که در مخالفت با والی سربرآورند.محمد سپاهی به فرماندهی حارث بن جمهان جعفی برای رویارویی با شورشیان،که هنوز یزید بن حارث کنانی آنان را رهبری می کرد،گسیل داشت.حارث بن جمهان شکست خورد و کشته شد. (4)دومین سپاهی که
ص:360
والی به فرماندهی ابن مضاهم کلبی گسیل داشت سرنوشتی بهتر از اولی نداشت.اعتزال گزیدگان،ابن مضاهم کلبی را نیز کشتند. (1)
فرماندهی اعتزال گزیدگان را این بار شخصیت معروف تری به نام معاویة بن حدیج سکونی بر عهده گرفت که برخی دیگر را به اردوگاه عثمانی جذب کرد. (2)مسلمة بن مخلّد نیز عملیات جنگی خود را برای خونخواهی عثمان،مستقل از گروهی که در خربتا بود،از سر گرفت.این دو نفر در صفین برای معاویه جنگیده بودند (3)و اکنون ظاهرا به مصر بازمی گشتند .جنبش عثمانی مصر که در ابتدا مستقل بود،بیشتر به طرفداری از معاویه متمایل شد.علی علیه السّلام به ضعیف شدن موقعیت محمد بن ابی بکر پی برده بود و به این فکر افتاده که قیس بن سعد یا اشتر را جایگزین او کند.آن حضرت پس از بازگشت از صفین،قیس را در مقام رئیس نگهبانان خود گماشته و به او وعده داده بود که ولایت آذربایجان را پس از حکمیت به وی خواهد سپرد.اشتر به ولایت خود در بین النهرین علیا بازگشته بود.علی علیه السّلام بلافاصله پس از حکمیت او را از نصیبین (4)فرا خواند و به مصر فرستادش تا فرمانروایی آنجا را از ابن ابی بکر بستاند؛علی علیه السّلام،ابن ابی بکر را جوانی ناآزموده در جنگ و امور سیاسی خواند.اینکه او درست در زمانی اشتر را روانه مصر می کرد،که قصد داشت برای بار دوم با لشکریان خود رهسپار شام شود،از اهمیّت مصر در نقشه های او حکایت دارد.
معاویه توسّط جاسوسانش از انتصاب اشتر به ولایت مصر باخبر شد و یکی از خراج گزاران خود را تطمیع کرد که اشتر را بکشد.اشتر قلمرو سرزمین شام را طی نکرد و با قایق از حجاز،از طریق ساحل دریای سرخ در مصر،به قلزم رفت. (5)در قلزم،خراج گزار معاویه به گرمی از او استقبال کرد و آن گاه شربتی از عسل زهرآگین به او داد و جانش را
ص:361
ستاند. (1)معاویه از کشته شدن دشمن دیرینش به وجد آمد و نقل است که عمرو عاص گفت:خداوند در عسل سپاهیانی دارد. (2)احتمالا این اولین ارتکاب قتل از جانب معاویه به واسطۀ زهر بود،امّا مسلما نه آخرین آن.معاویه در خطبه ای به یاران خود تبریک گفت و اظهار داشت:«علی ابن ابی طالب دو دست راست داشت.یکی از آنها در روز صفین بریده شد،یعنی عمار یاسر،و دیگری امروز،یعنی اشتر.» (3)از دست رفتن مالک اشتر،وفادارترین و توانمندترین یاور علی علیه السّلام-اگر چه همیشه فرمانبردار نبود-ضربۀ سنگینی بر او وارد آورد.علی نتوانست شدت اندوه خود را پنهان کند و ستایش بسیار خود را از او،در برابر بزرگان قبیله اش،نخع-که به دیدار وی رفته بودند-بر زبان آورد. (4)او به محمد بن ابی بکر،که فرستادن اشتر او را مضطرب کرده بود- نوشت و گفت که این کار را برای آن نکردم که در کار جهاد کند بوده ای یا کوشش کافی نکرده ای.اگر ولایت را از تو می گرفتم،ولایت دیگر به تو می دادم که کارش آسان تر و برای تو پسندیده تر باشد.سپس مردی را که بر ولایت مصر گمارده بود ستود و گفت که او نیکخواه ما و با دشمنان سختگیر بود،سرانجام مرگ وقتی به سراغش آمد که ما از او رضایت داشتیم.خداوند از او راضی باشد و پاداش او را دو چندان سازد.علی علیه السّلام از ابن ابی بکر خواست که در برابر دشمن پایمردی کند و آمادۀ جنگ باشد.محمد بن ابی بکر علی علیه السّلام را نسبت به وفاداری خویش مطمئن ساخت. (5)
معاویه پس از حملۀ ضحاک بن قیس،در خصوص نقشه های خویش برای تصرف مصر،با عمرو عاص و فرماندهان عالی اش مشورت کرد.عمرو عاص که مایل بود پاداش
ص:362
موعود را به چنگ آورد،توصیه کرد که هر چه زودتر سپاهی بزرگ به مصر گسیل دارد.
بدین ترتیب مصریان هماواز با آنان،دسته دسته به سوی سپاهیان معاویه خواهند شتافت و در برابر دشمن آنان را یاور خواهند بود.معاویه ابتدا ترجیح داد نامه ای برای طرفدارانش در مصر بنویسد و آنها را تشویق کند که پایداری کنند و مطمئن باشند که کمکهای او به آنها خواهد رسید؛و نامه ای هم به مخالفان نوشت و کوشید با دادن وعد و وعید،عزم آنان را متزلزل کند.[او گفت:]و اگر لازم می دانند،می توانند با آنان وارد جنگ شوند.عمرو عاص به او گفت هر چه مصلحت می دانی انجام ده.با این حال عمرو عاص یقین داشت که این وضعیّت سرانجام به جنگی خونین منتهی خواهد شد.
سپس معاویه نامه ای به مسلمة بن مخلّد و معاویة بن حدیج نوشت.او آنان را به سبب موضع شرافتمندانه ای که در خونخواهی خلیفۀ ستمدیده پیش گرفته بودند ستود و به آنان وعده داد که خداوند خیلی زود یاریشان خواهد کرد و از قلمرو قدرت معاویه بهره ور خواهند شد و آنها را ترغیب کرد که به جهاد خود ادامه دهند و کسانی را که هنوز هم از هدایت آنان سرباز می زنند و به سوی خود فرا خوانند.این نامه را یکی از غلامان معاویه،به نام سبیع بن مالک همدانی،به دست مسلمه رساند.مسلمه وقتی نامه معاویه را خواند آن را به رسولش داد و از او خواست آن را به ابن حدیج نشان دهد و سپس آن را بازگرداند تا از طرف خود و از طرف او جواب دهد.ابن حدیج خشنود شد و مسلمه به معاویه نوشت که آنان در جنگ با کسانی که بر امام خود شوریده اند امید پاداش الهی را دارند.این راه را برای رسیدن به منفعتی مادی نپیموده اند و انتظار کمکی را هم که اکنون از طرف معاویه به آنان می شود نداشته اند.در هر حال،از معاویه خواست تا اسبان و مردانش را هر چه زودتر گسیل دارد تا بر دشمن پیروزی یابند. (1)گرچه عثمانیهای مصر پس از صفین و حکمیت قدرتمند شده بودند،امّا ظاهرا آماده نبودند که به خودی خود بر ضد والی به تعرض دست زنند.
نامه در فلسطین به دست معاویه رسید.او بدانجا رفته بود تا از نزدیک امور را زیر نظر گیرد.معاویه به عمرو عاص فرمان داد که شش هزار (2)مرد جنگی برای حمله به مصر
ص:363
آماده کند.در حالی که عمرو وارد ولایت پیشین خود می شد،عثمانیهای مصر به او پیوستند.او در آنجا توقف کرد،نامه ای به محمد بن ابی بکر نوشت و به او هشدار داد که آن ولایت را ترک کند تا جانش در امان بماند.مردم مصر،به ادعای او،در رد فرمانروایی اش با یکدیگر هماوازند و از پیروی از او ابراز پشیمانی می کنند.عمرو ترجیح داد که از کشتن عثمان با هم پیمان پیشین خویش-که خود وی را بدان تحریک کرده بود- سخن نگوید.با این حال او نامه ای از معاویه را هم پیوست آن کرد؛در این نامه محمد بن ابی بکر به بی رحم ترین شورشی بر ضد عثمان و کسی که خون او را ریخته است متهم می شد.عمرو عاص اکنون ادعای فرمانروایی بر کشوری را داشت که قسمت اعظم مردمانش طرفدار معاویه و دیدگاههای او بودند.او افزود که معاویه تنها بدین سبب برای او می نویسد که دوست نمی دارد یک قریشی را مثله کند و جانش را بستاند.در هر حال، خداوند هیچ گاه ابن ابی بکر را، هرکجا باشد،از قصاص نجات نخواهد داد.
محمد بن ابی بکر دو نامه با شرحی از وضعیت خطرناکش برای علی علیه السّلام فرستاد،و گفت که یارانش او را رها می کنند.او از علی علیه السّلام خواست که اگر به بقای مصر اهمیّت می دهد،مردان و اموالی را گسیل دارد.علی علیه السّلام به او نوشت که ثابت قدم بماند،شهر را مستحکم سازد و کنانة بن بشر را که به وفاداری و سرسختی در برابر دشمن زبانزد است، علیه دشمن اعزام کند.علی علیه السّلام فرمود که سپاهی از سواران را برای کمک به او خواهد فرستاد.او به نامه های معاویه و عمرو اعتنایی نکرد و به ابن ابی بکر دستور داد که پاسخی مناسب برایش بفرستد.ابن ابی بکر در پاسخ به معاویه گفت که در مسألۀ عثمان از او پوزش نخواهد خواست.تو[معاویه]مرا از بریدن اعضا بیم داده بودی،گویا خیرخواه منی؛امیدوارم غلبه از آن من باشد وگرنه خداوند شما را به سبب کردار بد و کشتن مؤمنان مجازات خواهد کرد.ابن ابی بکر به عمرو چنین پاسخ داد:«گفته بودی بیم جان مرا داری،دروغ می گویی؛گفته بودی که مردم مصر از رأی و کار من بگشته اند و از پیروی من پشیمان شده اند؛آنها طرفدار تو و شیطان ملعون اند؛به خدا توکل می کنم که پروردگار عرش عظیم است».
محمد بن ابی بکر به همراهی لشکری که بیش از دو هزار تن نبودند با مهاجمان روبرو شد.او کنانة بن بشر[تجیبی]را با مقدمۀ لشکرش رهسپار نبرد کرد.لشکر عمرو
ص:364
گروه گروه و پی درپی به جنگ کنانه آمدند تا خوب به او نزدیک شدند عمرو به کمک لشکری به سرداری معاویه بن حدیج[سکونی]همراه با عثمانیان مصر که انبوهی از شامیان آنان را پشتیبانی می کردند کنانه را در مسنّاة محاصره کرد.کنانه و یارانش در میان این لشکر انبوه به شهادت رسیدند.چون خبر به محمد بن ابی بکر رسید یارانش از گرد او پراکنده شدند.او به راه افتاد تا خود را در خرابه ای پنهان کند و عمرو فسطاط(مرکز شهر)را گرفته بود.معاویة بن حدیج به جستجوی پسر ابی بکر برآمد و چند روستایی او را به مخفی گاه محمد بن ابی بکر راهنمایی کردند.او را در حالی که از تشنگی نزدیک به مرگ بود گرفتند و در نظر داشتند او را به فسطاط ببرند.چون خبر دستگیری او به عمرو رسید،عبد الرحمن بن ابی بکر برادرش محمد که به دستور خواهرش عایشه برای نجات جان برادرش به لشکرگاه عمرو آمده بود از برادرش محمد نزد عمرو شفاعت کرد. (1)عمرو به معاویة بن حدیج دستور داد پسر ابی بکر را زنده نزد او بیاورند.ابن حدیج برآشفت و گفت عمرو پسر عم من کنانة بن بشر را می کشد(تجیب یکی از قبایل فرعی سکون بود)و از من می خواهد که از محمد بن ابی بکر قریشی دست بردارم.او به بهانۀ این اتهام بی اساس که معاویه در بین مردم شایع کرده بود که شورشیان عثمان را از نوشیدن آب منع کرده بودند،از نوشاندن آب به اسیر زندانی خود خودداری ورزید.پس از گفتگویی تند او پسر أبو بکر را گردن زد و پیکر او را در درون شکم خر مرده ای جا داد و آتش زد.وقتی عایشه این پایان دردناک برادرش را شنید سخت زاری و بی تابی کرد و در قنوت نمازش پیوسته معاویه و عمرو عاص را نفرین می کرد.او سرپرستی بازماندگان برادر را بر عهده گرفت و به تربیت قاسم(بن محمد بن ابی بکر)همت گماشت که او بعدا از بزرگان دینی مدینه شد. (2)عمرو خبر پیروزی خود و مرگ محمد بن ابی بکر و کنانة بن بشر را به معاویه نوشت.او در این نامه هم یادآوری کرد که این دو بر گمراهی خود اصرار
ص:365
ورزیدند و چیزی درباره انتقام خون عثمان نگفت. (1)
چون خبر یاری خواستن محمد بن ابی بکر به علی علیه السّلام رسید از کوفیان خواست که فورا به کمک او بشتابند و از داوطلبان خواست که در جرعه،بین کوفه و حیره،گرد آیند.
او صبح روز بعد خود به آنجا رفت،امّا صد نفر هم نیامده بودند.او به کوفه بازگشت و به دنبال سران قبایل فرستاد و آنان را به دلیل سستی و تنبلی شان سرزنش کرد.مالک بن کعب ارحبی به یاری او برخاست،علی علیه السّلام به منادی اش فرمود که مردم را ندا دهد که همراه کعب رهسپار مصر شوند.یک ماه طول کشید (2)تا حدود دو هزار نفر در خارج شهر کوفه گرد آمدند و علی علیه السّلام آنان را روانه کرد.مالک بن کعب با این لشکر پنج شب راه سپرده بود که حجّاج بن غزیّه انصاری و عبد الرحمن بن مسیّب فزاری که جاسوس علی علیه السّلام در شام بود رسیدند و خبر کشته شدن محمد بن ابی بکر را برای علی علیه السّلام بازگفتند .علی علیه السّلام عبد الرحمن بن شریح یامی (3)را فرستاد تا مالک را برگرداند.
واقدی تاریخ پیروزی عمرو در مسنّاة را صفر سال 38 ذکر کرده است.کندی شهادت محمد بن ابی بکر را 14 صفر سال 38، (4)ذکر می کند که احتمالا خیلی پیش از زمان واقعی است.عمرو عاص قبل از جنگ بین یک تا دو ماهی بود که در مصر اردو زده بود.
نقل شده که علی علیه السّلام خطاب به مردم کوفه گفت بیش از پنجاه روز است شما را به یاری برادرانتان در مصر دعوت کرده بودم تا آن گاه که سپاهی اندک نزد من آمد. (5)این جنگ احتمالا پیش از پایان صفر سال 38 اتفاق نیفتاد.کندی آغاز دومین دوره حکومت عمرو بر مصر را از ربیع الاول سال 38 می داند. (6)
علی علیه السّلام در غم از دست دادن پسرخوانده اش محمد بن ابی بکر و از دست رفتن مصر سخت اندوهگین شد؛و این اندوه خود را از مردم پنهان نکرد.در خطبه ای او بر اشتیاقش به رویارویی با دشمن تأکید و کوفیان را به سبب کوتاهی و عدم اطاعت سرزنش
ص:366
کرد.
در نامه ای به عبد الله بن عباس که او را از سقوط مصر و مرگ پسر ابی بکر آگاه می کرد از پشتیبانی نکردن مردم از او(علی علیه السّلام)بسختی شکوه کرد و گفت اگر نه این بود که آرزو داشت شهید از دنیا برود دوست نداشت حتی یک روز هم در میان این مردم باشد.پسر عمویش،در جواب،از خدا برای او یاری خواست و توصیه کرد که با مردمش مدارا کند شاید در آینده تغییر رأی دهند.علی،اکنون ظاهرا از اینکه به محمد بن ابی بکر اعتماد کرده و او را برای حکومت مصر در نظر گرفته بود ابراز تأسف می کرد و او را جوانی نوخاسته(غلام حادث)توصیف می کرد.او فاش ساخت که در ابتدا قصد گماردن هاشم ابن عتبه را بر آن سرزمین داشته و اگر کار را به او سپرده بوده عرصه را برای عمرو عاص و یارانش خالی نمی کرد و کشته نمی شد،مگر آن که شمشیر را همچنان در کف داشت.
سپس افزود من محمد بن ابی بکر را سرزنش نمی کنم که او جان خود را فدا کرد و تکلیف خود را انجام داد. (1)و چون از بی تابی علی علیه السّلام بر مرگ محمد بن ابی بکر پرسیدند فرمود«او پرورده من بود،فرزندانم را برادر بود و من پدر او بودم و او را فرزند خود می شمردم». (2)
علی علیه السّلام که از شکست در مصر رنجیده بود توان خود را صرف تعلیم پیروانی کرد که مشتاق شنیدن سخنان او بودند.زمانی که هنوز برای از دست دادن مصر اندوهگین و غمگین بود پنج تن از یاران نزدیکش،عمرو بن حمق،حجر بن عدی حبّة بن جوین عرنی بجلی،حارث بن اعور همدانی و عبد الله بن سبأ همدانی نزد او آمدند و از نظرش درباره أبو بکر و عمر پرسیدند.او دوستانش را سرزنش کرد و گفت«آیا برای طرح چنین مسأله ای فراغت یافته اید؟مصر از دست رفت و شیعیان من در آنجا کشته شدند.برای شما رساله ای خواهم نوشت و از آنچه پرسیده اید به شما پاسخ خواهم داد و از شما می خواهم که هر چه از حق من تباه کرده اید جبران کنید و این نوشته را برای شیعیان من بخوانید و همواره یاران حقیقت باشید». (3)
ص:367
متن نامه به مقدار زیادی با آنچه پیشتر درباره رابطه اش با دو خلیفه اول به معاویه نوشته بود هماهنگی داشت.علی علیه السّلام در این نامه چنین می گوید: (1)
اما بعد،خدا محمد صلّی اللّه علیه و آله را برای هشدار دادن به مردم جهان به پیامبری فرستاد،آنکه امین وحی بود و گواه بر این امت؛و شما ای عربها در آن روز بدترین دینها داشتید و در بدترین خانه ها می زیستید بر سنگهای خشن و صخره های سخت یا بر روی خارهای گزنده که در بلاد پراکنده بود می نشستید و می خوابیدید.آبهای بدبو و ناگوار می نوشیدید و طعامهای درشت و ناهموار می خوردید.خون یکدیگر را می ریختید و فرزندانتان را می کشتید و رشتۀ پیوند خویشاوندی بریده بودید و اموالتان را با یکدیگر تلف می کردید و به باطل می خوردید و راههایتان پرهراس بود؛بتانتان در میان شما برپا بود و خود غرقه در گناه بودید.«و بیشترشان به خدا ایمان نداشتند و جز مشرکانی نبودند»پس خداوند بر شما منت نهاد به وجود محمد صلّی اللّه علیه و آله.او را به رسالت بر شما فرستاد.رسولی از خودتان و در کتاب منزل خود گوید:«اوست خدایی که از میان مردمی بی کتاب پیامبری از خودشان مبعوث داشت تا آیاتش را بر آنها بخواند و آنها را پاکیزه گرداند و حکمتشان بیاموزد اگر چه پیش از آن در گمراهی آشکار بودند»یا« هرآینه پیامبری از خود شما بر شما مبعوث شد،هر آنچه شما را رنج می دهد بر او گران می آید.سخت به شما وابسته است و با مؤمنان رئوف و مهربان است.»و گفت:«خدا بر مؤمنان انعام فرمود آنگاه که از خودشان به میان خودشان پیامبری مبعوث کرد.»و گفت:«این فضل خداست که به هر کس که بخواهد می دهدش و خدا صاحب فضلی بزرگ است»آری،پیامبری آمد که او از خود شما بود و به زبان شما سخن می گفت و شما نخستین کسان بودید که چهرۀ او را شناختید و خاندان او را و عشیره او را.او شما را کتاب و حکمت آموخت و فرایض و سنت،و شما را به پیوند با خویشاوندان و خودداری از خون ریختن و به صلح و صفا
ص:368
فرمان داد؛و فرمان داد که«امانتها را به صاحبانشان بازگردانید»و به عهد خود وفا کنید و سوگندهای خود را پس از مؤکّد ساختن آنها مشکنید و گفت با یکدیگر مهربان باشید و در حق هم نیکی کنید و بخشش نمایید و بر یکدیگر رحمت آورید.و شما را از غارت اموال یکدیگر و ظلم و به یکدیگر و دشنام دادن به یکدیگر و تعدی و تجاوز به حق یکدیگر منع فرمود.و از شراب خواری و کم فروشی در کیل و ترازو نهی نمود.و بر حسب آن آیات که نازل شده بود از شما خواست که زنا نکنید و ربا نخورید و اموال یتیمان را به ستم تباه نکنید و امانتها را به صاحبانشان بازگردانید و در زمین از فساد کردن بپرهیزید و تجاوز نکنید که خدا تجاوز کنندگان را دوست ندارد و شما را به خیری که به بهشت نزدیکتان می کند و از آتش دوزخ دور می دارد فرمان داد و از هر بدی که شما را از بهشت دور می کند و به آتش نزدیک می نماید نهی فرمود.
زمانی که مدت عمرش سپری گردید خداوند جان او بستد و سعید و ستوده به جهان دیگر شتافت.وای که مصیبت از دست دادنش چه بزرگ بود بویژه برای اقربای او و هم برای همۀ مسلمانان.تا بوده چنان مصیبتی به کس نرسیده و تا باشد چنان مصیبتی به کس نرسد.
چون رسول الله صلّی اللّه علیه و آله به جهان باقی رفت مسلمانان بر سر جانشینی اش به نزاع برخاستند.
به خدا سوگند هرگز در خیالم نمی گنجید و به خاطر نمی گذشت که عرب بعد از محمد صلّی اللّه علیه و آله در امر خلافت از اهل بیت او رخ برتابند یا خلافت را پس از او به دیگری جز من واگذارند؛و مرا به وحشت نینداخت بجز هجوم مردم از هر سو به سوی أبو بکر تا با او بیعت کنند.من لختی از بیعت کردن دست بازداشتم که می دیدم خود از هر کس دیگر که به جانشینی رسول الله صلّی اللّه علیه و آله برگزیده شود سزاوارترم.زمانی-که خدا می خواست-در آن حال درنگ کردم تا وقتی که دیدم برخی مردم از دین بازمی گردند و به نابودی دین خدا و آیین محمد صلّی اللّه علیه و آله و ابراهیم دعوت می کنند،ترسیدم اگر به یاری اسلام و مسلمانان برنخیزم در دین رخنه ای پدید آید و بنای مسلمانی ویران گردد و اگر چنین شود مصیبت آن بر من بزرگتر خواهد بود از محروم شدن از حکومت بر شما که متاعی است چند روزه و زوال پذیر و چنان زایل می شود که سراب بیابان و چنان پراکنده می شود که ابرهای آسمان.در این هنگام نزد أبو بکر رفتم و با او بیعت کردم و در کشمکش این حوادث دامن عزم بر کمر زدم تا باطل نابود گردید و سخن خدا بر فراز هر سخن قرار گرفت هر چند کافران ناخوش می داشتند.
أبو بکر زمام آن امور به دست گرفت-گاه به نرمی و گاه به سختی و شدت کارها می راند.
من مصاحب نیکخواه او بودم و در هر کاری که در آن اطاعت خداوند بود،از او اطاعت
ص:369
کردم و در راه آن راه مجاهدت.و بدان امید داشتم که چون او را حادثه ای افتد-حادثۀ مرگ-و من زنده باشم،امری که کشمکش بر سر آن است به من داده شود و این امید همراه با یقین بود و ذره ای نومیدی با آن نبود.و اگر میان او و عمر خصوصیّتی نبود یقین داشتم که راه مرا به سوی خلافت نخواهد بست.چون مرگش فرا رسید عمر را فرا خواند و خلافت به او واگذاشت.بازهم ما بر آن رأی گوش نهادیم و اطاعت کردیم و از نیکخواهی و راهنمایی دریغ ننمودیم و عمر عهده دار امر خلافت شد.مردی پسندیده سیرت بود و خجسته روان.
چون عمر را مرگ فرا رسید با خود گفتم:این بار خلافت را از من باز نخواهد داشت.اما مرا ششمین کس قرار داد.آنان آن قدر که از حکومت من کراهت داشتند از حکومت هیچ یک از خودشان کراهت نداشتند.آری سخنان مرا به هنگام وفات رسول الله صلّی اللّه علیه و آله که با أبو بکر محاجّه می کردم و می گفتم:ای جماعت قریش ما اهل بیت تا زمانی که در میان ما کسی باشد که قرآن را می خواند و سنّت را می شناسد و به حق ایمان دارد به این امر از همۀ شما سزاوارتریم.به یاد داشتند.قوم ترسیدند که اگر من بر آنان حکومت یابم دیگر ایشان را تا هستند در آن نصیبی نخواهد بود.پس خلافت را به عثمان دادند و مرا از آن به در راندند بدان امید که بر آن چنگ اندازند و آن را میان خود دست به دست گردانند و راستی از اینکه از جانب من چیزی به آنان رسد نومید بودند.سپس گفتند:بیا و با عثمان بیعت کن وگرنه با تو جهاد می کنیم.من به اکراه بیعت کردم و شکیبایی نمودم.
یکی از ایشان گفت:ای پسر ابی طالب،چقدر به این امر آزمندی،گفتم:تو از من آزمندتری و حال آنکه دورتر هستی.من آزمندم که میراثم را طلب می کنم و حقی که خدا و پیامبر او برای من قرار داده اند.آیا من سزاوار هستم یا شما که مرا از آن می رانید و میان من و آن حایل می شوید؟از شنیدن این سخن بهت زده شدند و الله لا یهدی القوم الظالمین.
بار خدایا از تو در برابر قریش یاری می خواهم.آنها پیوند خویشاوندی من بریدند و سهم من به هدر دادند و منزلت عظیم مرا خرد شمردند و دست اتفاق به هم دادند تا بر سر حقی که از آن من است و آن را از من گرفته اند با من ستیزه کنند و گفتند:
البته حق را می توانی فرا چنگ آری و توانند تو را از آن منع کرد.پس اکنون شکیبایی پیشه ساز،شکیبایی همراه با اندوه و ناگواری،یا در تأسف و غصه بمیر.مرا نه یاوری بود نه مدافعی و نه مددکاری جز اهل بیتم،که دریغم آمد که به کام مرگشان فرستم.با آنکه خار در چشم خلیده بود چشم فرو بستم و شرنگ اندوه را اندک اندک نوشیدم.آری شکیبایی ورزیدم و خشم خود فرو خوردم،چیزی که تلخ تر از حنظل بود و دل را
ص:370
دردآورنده تر از تیغ برنده.
تا آن گاه که به خلاف عثمان برخاستید،آمدید و او را کشتید.روی به من نهادید که با من بیعت کنید و من سربازمی زدم و دستم را واپس داشته بودم.با من به کشاکش پرداختید تا دستم را بگشایید و من مانع می شدم و شما دستم را کشیدید و من نمی گذاشتم.پس بر سر من چنان ازدحام کردید که پنداشتم یا یکدیگر را خواهید کشت،یا مرا.و گفتید که بیعت می کنیم زیرا جز تو کسی را نیابیم و بجز تو به دیگری رضا ندهیم.و زمانی که بیعت کردیم نه پراکنده می شویم و نه میان ما خلافی پدید خواهد آمد.بناچار با شما بیعت کردم و مردم را به بیعت خود فرا خواندم.هر کس به میل خود بیعت کرد،از او پذیرفتم و هر کس نخواست اکراهش نکردم و به حال خود واگذاشتم.در میان کسانی که با من بیعت کردند طلحه و زبیر هم بودند.اگر نمی خواستند بیعت کنند،من بزور وادارشان نمی کردم،نه آنها را و نه دیگران را،دیری نگذشت که شنیدم آن دو به مکه رفته اند و آهنگ بصره دارند،با سپاهی که یک یک آنان با من بیعت کرده بودند و اظهار فرمانبرداری نموده بودند.این دو بر عامل من و خازنان بیت المال من تعرض کردند و بر مردم شهری که همه در بیعت من بودند تاخت آوردند.میان مردم اختلاف افتاد و اتحادشان به هم خورد.آنگاه بر شیعیان من هجوم آوردند و بعضی را به غدر و بعضی را در حبس و بعضی را به شمشیر کشتند.آری آنان را کشتند و آنان در عین صدق عقیدت خدا را دیدار کردند.به خدا قسم اگر حتی یک تن از آنها را به عمد کشته باشند،قتل همۀ آن لشکر مهاجم برای من حلال است.حال بگذریم از آنکه آنان شماری از مسلمانان را کشتند که بیش از شمار مهاجمانی بود که به شهر داخل شده بودند؛ولی خداوند دولت و فرمانروایی را به دستشان نگذاشت.فبعدا للقوم الظالمین.
سپس در مردم شام نظر کردم دسته هایی از عربهای بدوی گرسنه چشم سفله و بی سروپا که هر یک از ناحیتی آمده بودند،مردمی که باید ادبشان آموخت تا کارآزموده شوند و کسی زمام کارشان در دست گیرد.نه از مهاجران بودند و نه از انصار و نه از تابعین،من لشکر بدان سوی بردم و آنان را به اطاعت و اتحاد فرا خواندم ولی جز جدایی و نفاق نیفزودند.روی در روی مسلمانان ایستادند و آنان را هدف تیر قرار دادند و نیزه بر تنشان زدند.در چنین موقعی بود که من با مسلمانان بر سرشان تاختن آوردم و جنگ در پیوستم.چون طعم تیرها و شمشیرهای جان شکار ما چشیدند و درد زخمها احساس کردند،قرآنها را برافراشتند،یعنی شما را به آنچه در این کتاب آمده است دعوت می کنیم.
من به شما گفتم که اینان نه دین می شناسد و نه قرآن و این کار را از روی مکر و خدعه کرده اند و به سبب ناتوانی در برابر شما.به نبرد خویش ادامه دهید که حق با شماست،
ص:371
ولی شما سر برتافتید و مرا گفتید که پیشنهادشان بپذیر،اگر آنچه در قرآن آمده است قبول کردند که در این صورت با ما در پذیرفتن سخن حق همداستانند و اگر از آنچه در قرآن آمده است سربرتافتند این بزرگترین دلیل ماست برای پیکار با آنها.رأی شما قبول کردم زیرا هم سر به نافرمانی کشیده بودید و هم در پیکار سست شده بودید.قرار بر آن شد که کار مصالحه میان شما و میان ایشان بر عهده دو مرد باشد و آنان هر چه را قرآن زنده کرد زنده کنند و آنچه را میرانده است بمیرانند.ولی آن دو را رأی دیگرگون شد و به مقتضای آن شرط عمل نیارستند.آنچه در قرآن آمده بود به یک سو افکندند و با آنچه در کتاب خدا آمده بود مخالفت کردند،خداوند نیز آنان را از اندیشه درست به دور داشت و به وادی ضلالت راه نمود.حکم خدا را به دور افکندند و براستی چنان کسان چنان کاری توانستند کرد.گروهی پیمان ما گسستند و ما نیز آنان را واگذاشتیم تا آنگاه که در زمین تبهکاریها کردند،کشتند و فساد نمودند.چون با آنان به گفتگو پرداختیم.گفتیم،نخست قاتلان برادران ما را به دست ما بسپارید سپس کتاب خدا میان ما و شما حکم کند.گفتند همۀ ما قاتلان آنها هستیم و ریختن خون آنها و شما را حلال می دانیم.آنگاه بسیج پیکار ما کردند و خداوند آنان را به آنجا که ظالمان را سرنگون می نماید سرنگون کرد.چون کار آنان ساخته آمد گفتمتان که برفور به دشمنتان روی می نهید،گفتید شمشیرهایمان کند شده و ترکشهایمان از تیر خالی است و نیزه هایمان را سرنیزه نیست و آنچه نیزه اش می خوانیم جز چوبدستی نیست.ما را به شهرمان بازگردان تا ساز نبرد کنیم با بهترین اسب و سلاح.و اگر به شهر بازگردی به جای آن شمار که از جنگجویان ما کشته شده اند یا از ما جدا شده اند،گروه دیگری را به لشکر خواهی آورد که این کار ما را در برابر دشمنمان تقویت خواهد کرد.شما را به شهر بازگرداندم چون به نزدیکی کوفه رسیدیم فرمان دادم در نخیله فرود آیید و لشکرگاه برپا کنید و همواره در لشکرگاه خود بمانید و آنچه کم دارید فراهم آرید و دل به جهاد بندید و از دیدار با زنان و فرزندانتان بکاهید که مردان جنگی مردانی شکیبایند و همواره دامن عزم بر کمر دارند و ماندگی نمی شناسند و ملول نمی شوند نه از بیداری کشیدن در شب و نه از تشنگی در روز و نه از تهی بودن شکم و نه از کوفتگی بدن.جماعتی از شما نزد من ماندند و عذرهای واهی آوردند و گروهی نافرمانی کردند و به شهر رفتند.نه در آنها که مانده بودند صبر و ثباتی بود و نه آنان که به شهر رفتند بازگشتند.تا یک روز که به لشکرگاه خود نگریستم،شمار سربازان من به پنجاه تن هم نمی رسید.چون چنان دیدمتان من هم به کوفه درآمدم ولی شما تا به امروز نتوانسته اید با من از شهر پای بیرون نهید.
چه انتظار می کشید؟نمی بینید که از هر طرف زمینهای شما روی به نقصان می نهد
ص:372
و شهرهایتان یکی پس از دیگری به دست دشمن می افتد و شیعیان من در آن شهرها کشته می شوند و مرزهایتان را مرزبانی نیست و این دشمن است که به بلاد شما لشکر می کشد؟در حالی که شمار شما بسیار است و نیرو و توانتان افزون.شما را چه می شود؟ از کجا می آیید؟به کجا می روید؟چه کسی شما را جادو کرده است؟اگر عزم نبرد جزم کنید و دست اتحاد به هم دهید کس قصد شما نتواند کرد.بدانید که آن قوم-یعنی دشمنانتان-گرد آمدند و متحد شدند و همه نیکخواه یکدیگرند و شما سستی ورزیدید و اختلاف کردید و پراکنده شدید و می دانم که اگر بدین وضع ادامه دهید هرگز در زمرۀ سعیدان نخواهید بود.پس آنان که به خواب غفلت در شده اند بیدار شوند و بر آن سخن حق که می گویند متحد شوند و برای نبرد با دشمن از هر علاقه مجرد گردند.اکنون آنچه روی نهفته بود آشکار شده و برای آنان که چشمان بینا دارند صبح روشن گردیده.شما با آزادشدگان و فرزندان آزادشدگان و سفلگان می جنگید،با قومی می ستیزید که از روی اکراه اسلام آوردند؛و در آغاز اسلام همواره با رسول الله صلّی اللّه علیه و آله در جنگ بودند،دشمنان خدا و سنت و قرآن و بدعتگذاران و نو پدیدآوران در دین،کسانی که همواره باید از عواقب تبهکاریشان بیمناک بود.کسانی که برای اسلام و مسلمانان چهره هایی ترسناک بوده اند،جماعت رشوه خواران و دنیاپرستان.به من خبر داده اند پسر نابغه(عمرو عاص) با معاویه بیعت نکرد تا چیزی نگرفت و شرط کرد،در صورتی بیعت خواهد کرد که چیزی بیش از آنچه در قلمرو اوست به او دهد.آری،تهی باد دست چنین فروشنده ای که دینش را به دنیا می فروشد و به خواری افتد چنین خریداری که کارش نصرت دادن فاسقان است و اموال مسلمانان را به تباهی می کشد.در میان ایشان کسانی هستند که شراب خورده اند و حد اسلام بر آنها جاری شده و به فساد در دین و کردار ناپسند شهره اند و در میان ایشان هستند کسانی که اسلام نیاوردند تا اندک مالی به آنان داده شد.
آری اینان هستند پیشوایان این قوم و آن گروه دیگر که از عیبهایشان یاد نکردم همانند اینان هستند بلکه از اینان بدتر.این گروه که یاد کردم اگر بر شما فرمانروایی یابند تباهی و تکبر و فجور و خودکامگی و زورگویی و فساد کردن در زمین را در میان شما رواج خواهند داد و از پی هوا و هوس خود خواهند رفت و بناحق حکم خواهند داد و هرآینه شما با همۀ این که مرا یاری نکرده اید و فروگذاشته اید بازهم از آنها بهترید و راه یافته تر به حقیقت.در میان شما عالمانند و فقیهان و نجبا و حکما و حاملان قرآن و شب زنده داران به عبادت و رونق بخشندگان مسجدها به تلاوت قرآن.آیا به خشم نمی آیید و بر سر آن نیستید که نگذارید مشتی سفیهان و اشرار و اراذل بر شما حکومت کنند؟سخن مرا بشنوید-خدا هدایتتان کند-وقتی که سخنی می گویم.و چون شما را به چیزی
ص:373
فرمان می دهم اطاعت کنید.به خدا قسم اگر از من فرمان برید فریب نمی خورید و اگر مرا عصیان کنید روی رهایی نخواهید دید.ساز نبرد کنید و سلاحهای نبرد آماده سازید و به کارزار شتابید که آتش آن را شعله ور می بینم و لهیب آن را آشکار.و فاسقان تبهکار مهیا شده اند که بندگان خدا را شکنجه کنند و نور خدا را خاموش گردانند.
آگاه باشید که دوستداران شیطان که جمعی طمعکاران و جفاجویان و خودپسندان هستند در گمراهی و گمگشتگی و باطل خود سرگردانند،نباید از دوستان خدا که جماعتی نیکان و زاهدان و خاشعانند،و سخن بحق می گویند و از پروردگار خود اطاعت می کنند، در اطاعت از پیشوای خود پایدارتر باشند.و من-به خدا سوگند-اگر یکّه با آنها رویاروی شوم در حالی که انبوهی آنان زمین را پر کرده باشد،بیمی به دل راه ندهم.زیرا می دانم که آنان در ضلالت غوطه ورند و ما با هدایت همراه؛و همین به من اعتماد و یقین و صبر ارزانی خواهد داشت.من مشتاق پروردگارم هستم و ثواب نیک پروردگار در انتظار من.
ولی تأسف و اندوه من از آن است که بر این امت سفیهانشان و اهل فسق و فجورشان فرمانروایی یابند.مال خدا را بستانند و دست بدست کنند و بندگان خدا را بردگان خود سازند و با صالحان بجنگند و یا فاسقان را به گرد خود جمع کنند.به خدا سوگند اگر غم اینم نبود این همه ملامتتان نمی کردم و این همه ترغیب و تشویقتان نمی نمودم بلکه همان زمان که سر برتافته و سستی کرده بودید ترکتان می کردم.و خود به تن خویش با آنان رویاروی می شدم،هر زمان رویارویی با آنها مقدور باشد.به خدا سوگند که من بر حقّم و سخت دوستدار شهادت.پس«به جنگ بروید خواه بر شما آسان باشد و خواه دشوار و با مال و جان خویش در راه خدا جهاد کنید.اگر بدانید خیر شما در این است.» اینک از جای برخیزید که اگر کندی کنید در پستی خواهید افتاد و به ذلت و خواری گرفتار خواهید شد و بهره ای جز خسران نخواهید برد.مرد جنگجو بیداردل است و بیدار چشم.آنکه خود به خواب رود،بداند که دیدۀ دشمنان او به خواب نرفته و هر که خویشتن را ناتوان کند به هلاکت رسد و هر که جهاد در راه خدا را ترک گوید مغبون و اهانت شده گردد.بار خدایا ما و ایشان را به راه هدایت انداز،ما و ایشان را پارسایی ده، آخرتمان را از دنیامان بهتر گردان. (1)
در همین ایام و اندکی پس از سقوط مصر علی علیه السّلام درگیر برخوردی تند با پسر عمویش عبد الله بن عباس شد.هنگامی که علی علیه السّلام برای جنگ دومش عازم شام بود ابن
ص:374
عباس را سالار حج کرد و او پیشتر به هنگام نبرد صفین هم این کار را کرده بود. (1)عبد الله ابن عباس ظاهرا به علت این مأموریت در جنگ نهروان حضور نداشت.او در حالی که رهسپار مکه بود ابو الاسود دؤلی را امام جماعت بصره و زیاد بن أبیه را عامل خراج گذاشت.در غیبت او مشاجره ای بین این دو روی داد.ابو الاسود شعری در هجو زیاد سرود و زیاد آن را با لحنی شدیدتر پاسخ گفت و ابو الاسود در شعر دیگری جواب او را داد.چون عبد الله بن عباس از سفر بازگشت ابن زیاد از ابو الاسود به او شکایت کرد.ابن عباس ابو الاسود را سخت ملامت کرد و او را به شتری تشبیه کرد که شرف مردان آزاده را لکه دار می کند و او را برکنار کرد. (2)
آن گاه ابو الاسود نامه ای به علی علیه السّلام نوشت و او را برای امانتداری نسبت به اموال امّت اسلامی و تقسیم آن در بین رعایا و پرهیز از گرفتن اموال آنان برای خود ستایش کرد؛و نوشت که برعکس،پسر عمویش،اموالی را که در اختیارش بوده بدون اطلاع علی علیه السّلام برای خود برداشته است.و او(ابو الاسود)نمی تواند آن را از علی علیه السّلام پنهان دارد و از او می خواهد که رأی خود را در این باره بگوید.علی علیه السّلام در پاسخ او از وفاداری اش نسبت به امام خود قدردانی می کند و به او خبر می دهد که بدون آن که از نامه ابو الاسود یاد کند به ابن عباس نامه ای خواهد نوشت.علی علیه السّلام به ابن عباس نوشت که به او خبری رسیده است که اگر درست باشد او امانتداری خود را بدنام و امام خود را نافرمانی کرده و به مسلمانان خیانت ورزیده است؛و از او خواست حساب اموال بیت المالی که در اختیار اوست برایش روشن کند.ابن عباس در جواب نوشت آنچه درباره او شنیده دروغ است و او آنچه را در اختیار دارد بدرستی اداره و نگهبانی می کند.علی جواب داد و اصرار ورزید تا بداند او چه مقدار جزیه گرفته و از کجا گرفته و به چه مصرفی رسانده
ص:375
است.ابن عباس که تقریبا در تمام شرایط سخت صمیمانه از علی علیه السّلام پشتیبانی کرده بود از این اصرار علی علیه السّلام بر بی اعتمادی نسبت به خود سخت آزرده شد و در پاسخ نوشت:
«دانستم که به مسموعات خود دربارۀ اینکه من از مال مردم این ولایت چیزی برگرفته ام اعتبار داده ای به خدا سوگند برای من بهتر است با خدای خود ملاقات کنم در حالی که تمام طلاهای روی زمین و زیر زمین در دستم باشد تا اینکه برای کسب قدرت و حکومت خون امّت را ریخته باشم.هر که را می خواهی برای حکومت بفرست که من می روم.»علی علیه السّلام وقتی نامه ابن عباس را خواند با شک و تردید فرمود«آیا ابن عباس در این خونریزیها با من شریک نبوده است؟». (1)
وچیا واله یری اشاره ابن عباس به خون ریزی را به انتقاد او از قتل عام خوارج نهروان تعبیر می کند و آن را دلیل عمده او برای کناره گیری می داند. (2)تأسف ابن عباس برای واقعه نهروان که خود نیز در آن شرکت نداشت امری بعید نیست.بلاذری (3)در روایت تاریخی ضعیفی نقل کرده که ابن عباس در زمانی بعد از سقوط مصر،از کار علی علیه السّلام در نهروان اظهار کراهت کرد و رهسپار مکه شد.به طوری که وچیا واله یری (4)اشاره کرده است ابن عباس بعد از این تاریخ مورد احترام خوارج بود و در امور فقهی با او مشورت می کردند.اما،لحن تند او در این نامه ظاهرا ناشی از خشم او از واقعه نهروان نبود.بلکه نظرش این بود که به یاد علی علیه السّلام بیاورد که او،مردی که در آرزوی حکومت نبوده و فقط به خاطر پیوندهای خویشاوندی از او حمایت کرده و حتی به خاطر علی در جنگهای جمل و صفین دستهایش را به خون مسلمانان آلوده است که با آن دستها به دیدار پروردگار خود خواهد رفت،آیا شایسته است که علی علیه السّلام به سخن او اعتماد نکند و تهمتهای دروغ دشمنان او را بپذیرد؟ ابن عباس رهسپار مکه شد تا به این وسیله اعتراض خود را نشان دهد.او ابتدا از پشتیبانی بنی هلال که از طرف مادرش لبابه بنت حارث،خویشاوند او،بودند اطمینان حاصل کرد.ضحّاک بن عبد الله هلالی که رئیس نگهبانان او بود به او پناه داد،و عبد الله
ص:376
بن رزین بن ابی عمرو،قبیصة بن عبد عوف و دیگران به پشتیبانی از او برخاستند.پس از اندک مدتی قبایل هوازن،سلیم و تمام قبایل قیس با بنی هلال ائتلاف کردند.سنان بن سلمة بن محبّق الهذلی،حصن بن ابی الحرّ عنبری و ربیع بن زیاد حارثی نیز با او همراه شدند.او دارایی بیت المال را برداشت و کیسه ها را از پول،که گفته اند مبلغی در حدود 6000000 درهم بوده،انباشته کرد و با حامیان خود راه مکه را در پیش گرفت.
قبیله هایی از مردم بصره به تعقیب آنان پرداختند و در صحرای طف به آنان رسیدند.
قیسیان مردم را بر حذر داشتند که برای دفاع از ابن عباس دست به شمشیر خواهند برد.
ظاهرا هیچ کس علاقه ای به جنگیدن برای مال از خود نشان نداد.ابتدا صبرة بن شیمان حدّانی ازدی به همراهانش گفت که قیسیان برادران مسلمان ما هستند و همسایگان ما در بصره و اگر این پول را پس دهند اندک چیزی به هر کس می رسد.سپس بکر بن وائل و عبد القیس نیز تصمیم گرفتند کناره بگیرند.فقط تمیمیان آماده جنگ بودند.احنف بن قیس گفت کسانی که خویشاوندیشان با آنها کمتر بود از جنگ کناره گرفتند.تمیمیان سالار دیگری برای خود برگزیدند تا با آنان بجنگند.بین دو گروه جنگی درگرفت که تعدادی مجروح شدند ولی کسی کشته نشد.کسانی که کناره گیری کرده بودند جنگجویان را از هم جدا کردند و تمیمیان را سرزنش کردند و گفتند ما از شما بخشنده تریم.همه میدان نبرد را ترک گفتند و ابن عباس روانه مکه شد و چند نفر از قیسیان از جمله ضحاک بن عبد الله و عبد الله بن رزین همراه او بودند.ابن عباس در طول راه به بینوایانی که از او چیزی می خواستند و یا آنان که نمی خواستند مال می بخشید.او در مکه از حبتر (1)مولای بنی کعب سه کنیز دورگه حجازی خرید به مبلغ 3000 دینار (2).
خبری که ابو الکنود روایت کرده است حکایت از دست و دل بازی ابن عباس در شرایط سخت زندگی دارد و شک در صحت آن منطقی به نظر می رسد.ظاهرا بعید است در شرایطی که ابن عباس همۀ دارایی بیت المال بصره را با خود می برد تمام قیسیان به دفاع از او برخیزند،و نیز احتمال کمی وجود دارد که بصریان بسادگی از تعقیب او
ص:377
دست بردارند.صبرة بن شیمان که گفته بود اگر این مال را پس دهند اندک چیزی به هر کدام از ازدیان می رسد نشان می دهد که یا موجودی بیت المال در آن زمان استثنائا اندک بوده و یا ابن عباس سهم کمی را همراه خود برده بود و مبلغ 6000000 درهم احتمالا رقمی غیر واقعی است.ابن عباس بعدا در نامه ای به علی علیه السّلام نوشت که آنچه با خود برده فقط سهمی از حق خودش بوده است.ابو عبیده مورخ بصری ادامه می دهد که او ارزاقی را که پیش او فراهم آمده بود با خود برد. (1)در هر صورت این نمایشی بود از اظهار نافرمانی عبد اللّه بن عباس نسبت به علی علیه السّلام ابو الکنود که مدّعی است یکی از یاوران(اعوان)عبد الله بن عباس در بصره بوده از رفتار ابن عباس به علی علیه السّلام خبر می دهد و شرح مفصل این درگیری بین دو پسر عموی رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله را بیان می کند.علی علیه السّلام در جواب می گوید:«خبر آن مرد را بر ایشان بخوان که آیات خویش را به او عطا کرده بودیم و او از آن علم عاری گشت و شیطان در پی اش افتاد و در زمرۀ گمراهان درآمد.»(اعراف175/).آن گاه به ابن عباس می نویسد:
من تو را در امانت شریک خود داشتم،و از هر کس به خویش نزدیکتر پنداشتم.و هیچ یک از خاندانم برای یاری و مددکاری ام چون تو مورد اعتماد نبود،و امانتدار من نمی نمود.پس چون دیدی روزگار پسر عمویت را بیازرد و دشمن بر او دست برد،و امانت مسلمانان تباه گردید و این امت بی تدبیر و بی پناه؛با پسر عمویت نرد مخالفت باختی و با آنان که از او به یکسو شدند به راه جدایی تاختی،و با کسانی که دست از یاری اش برداشتند دمساز گشتی،و با خیانتکاران هماواز.پس نه پسر عمویت را یار بودی،و نه امانت را کارساز،گویی کوششت برای خدا نبود،یا حکم پروردگار تو را روشن نمی نمود،و یا می خواستی با این امّت در دنیایشان حیله بازی،و در بهره گیری از غنیمت آنان را دستخوش فریب سازی.
چون مجال بیشتر در خیانت به امت به دستت افتاد،شتابان حمله نمودی و تند برجستی و آنچه توانستی از مالی که برای بیوه زنان و یتیمان نهاده بودند بربودی.چنانکه گرگ تیزتک برآید و بز زخم خورده و از کار افتاده را برباید.پس با خاطری آسوده آن مال ربوده را به حجاز روانه داشتی و خود را در گرفتن آن بزهکار نپنداشتی.وای بر تو!گویی با خود چنین نهادی که مرده ریگی از پدر و مادر خویش نزد کسانت فرستادی.پناه بر خدا آیا به رستاخیز ایمان نداری،و از حساب و پرسش بیم نمی آری؟ای که نزد ما در شمار
ص:378
خردمندان بودی!چگونه نوشیدن و خوردن را بر خود گوارا نمودی در حالی که می دانی حرام می خوری و حرام می آشامی و کنیزکان می خری و زنان می گیری و با آنان می آرامی از مال یتیمان و مستمندان و مؤمنان و مجاهدانی که خدا این مالها را به آنان واگذاشته،و این شهرها را به دست ایشان مصون داشته؟پس از خدا بیم دارد و مالهای این مردم را باز سپار،اگر نکنی و خدا مرا یاری دهد تا بر تو دست یابم کیفریت دهم که نزد خدا عذر خواه من گردد،و به شمشیریت بزنم که کس را بدان نزدم جز که به آتش درآمد.به خدا اگر حسن و حسین چنان کردند که تو کردی از من روی خوش ندیدی،و به آرزویی نرسیدندی،تا آن که حق را از آنان بستانم و باطلی را که به ستمشان پدید شده نابود گردانم،و سوگند می خورم به پروردگار جهانیان که آنچه تو بردی از مال مسلمانان،اگر مرا روا بود،شادم نمی نمود که به دستش آرم و برای پس از خود به میراث بگذارم.پس لختی بپای که گویی به پایان کار رسیدی و زیر خاک پنهان گردیدی،و کردار تو را به تو نمودند.آنجا که ستمکار با دریغ فریاد برآرد و تباه کنندۀ عمر آرزوی بازگشتن دارد.«و جای گریختن نیست». (1)
ابن عباس جواب این نامه را به اختصار نوشت و گفت در سلب اعتماد از او و گرفتن اموال بصره مبالغه شده و به علی علیه السّلام اطمینان داد که سهم او از بیت مال خدا(بیت مال الله)بیش از مبلغی بوده که او برداشته بود.
علی علیه السّلام در نامه دیگری با ناراحتی به او جواب داد که تعجب می کند از اینکه ابن عباس معتقد است که سهم او از بیت مال خدا بیش از دیگر مسلمانان است،و در حقیقت زندگی او را آلوده به گناه دانست.و به او یادآور شد که شنیده است از مدینه و طائف کنیزانی خریده و در حالی که پول آن را از مال دیگران داده آنان را برای خود انتخاب کرده است.علی علیه السّلام به او اطمینان داد که مالی را که ابن عباس برداشته حلال نیست و او نمی تواند این مال را برای فرزندانش به ارث بگذارد.چگونه ابن عباس رضایت دارد که مال حرام مصرف کند.او باید از این گناه خود توبه کند.ابن عباس این بار با خشونت پاسخ داد:به خدا سوگند اگر از این افسانه ها دست نکشی این مال را به نزد
ص:379
معاویه خواهم برد که با آن با تو بجنگد.و علی او را واگذاشت. (1)
و این پایان روایت ابو الکنود است.مبادله این نامه ها حکایت از آن دارد که این درگیری درباره سهم بیت مال(فیء)خدا بود که ابن عباس خود را محقّ می دانست.
أبو بکر بن ابی شیبه،محدث کوفی،ظاهرا برای تبرئه ابن عباس،چنین توجیه می کند که بنا بر تأویل آیه 41 سورۀ انفال،که سهمی از خمس غنایم جنگی را به خویشاوندان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله اختصاص داده است،او فیء را برای خود حلال می دانست.این توجیه درست است ولی ابن عباس نیاز به چنین تأویلی از این آیه نداشت،زیرا با توجه به آیه 7 سورۀ حشر دربارۀ فیء مفهوم آن کاملا روشن است.از این رو ابن عباس در موقعیت مستحکمی قرار داشت و با خاطری آسوده توانست به علی علیه السّلام بگوید که دست از این افسانه ها بردارد.او در تمام زندگی اش معتقد بود که أبو بکر و عمر خویشاوندان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله را از حقی که قرآن برای آنها تعیین کرده بود محروم کردند.
علی علیه السّلام،بر عکس،تأکید می کرد که حق ابن عباس و خود او از فیء بیش از سایر مسلمانان نیست.او ظاهرا بر اساس سنّت أبو بکر،که عمل به این آیه را بعد از رحلت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله معتبر می دانست،عمل کرد.عمر همین روش را در پیش گرفت و سعی کرد با تعیین سهم بیشتری در نظام مستمری برای خاندان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله این ضرر آنان را تا حدّی جبران کند.عثمان این دستور قرآن را به نفع بنی امیّه به عنوان خاندان«خلیفه خدا» مجددا معتبر دانست.این در واقع تأویلی از قرآن بود نه پذیرش مفهوم این آیه،و طوفانی از اعتراض مردم را به دنبال داشت.علی علیه السّلام سنّت دو جانشین سرشناس پیامبر صلّی اللّه علیه و آله را در پیش گرفت که عثمان بر خلاف تعهدش به هنگام انتخاب در شورا آن را وقیحانه نقض کرده بود. (2)
رفتار اعتراض آمیز ابن عباس نسبت به علی علیه السّلام تنها به سبب آزردگی او از اظهار بی اعتمادی علی علیه السّلام نسبت به او نبود،بلکه اعتراض او به سیاست علی علیه السّلام بود که او فیء را
ص:380
دقیقا به طور مساوی در بین کسانی که از آن سهم می بردند تقسیم می کرد در نامه اش به حسن علیه السّلام بعد از مرگ علی علیه السّلام تا آنجا پیش می رود که می گوید:«تو خود می دانی که مردم از پدرت علی علیه السّلام روی گرداندند و به سوی معاویه رفتند تنها به این علّت او در تقسیم غنیمتها همه را با هم مساوی می دانست و عطای همه را یکسان می داد؛و این کار بر آنان گران آمد.» (1)خودداری علی علیه السّلام از پرداخت فیء به برادرش عقیل،به طوری که نقل شده،سبب شد که عقیل برای گرفتن پول به نزد معاویه برود.بعدا مصقلة بن هبیره شیبانی از بزرگان قبیله ربیعه و ولایتدار علی علیه السّلام در اردشیرخرّه بعد از ناتوانی از پرداخت بدهی اش به بیت المال به معاویه پناه برد؛و سپس گفت به خدا قسم اگر معاویه یا عثمان از من چنین طلبی داشتند آن را به من می بخشیدند.او بعدا گفت:«پسر عفّان هر سال از خراج آذربایجان یک صد هزار درهم به اشعث می خورانید». (2)
خودداری علی علیه السّلام از جلب رضایت مالی اشراف و سران قبایل ظاهرا آنان را نسبت به رشوه دهی معاویه...آسیب پذیر کرد.بنا به روایتی به نقل[هشام بن عمار دمشقی]از شامیان چون مردم با معاویه بیعت کردند و او از جنگ علی علیه السّلام با اهل نهروان آگاه شد به گروهی از بزرگان کوفه از جمله اشعث بن قیس و دیگران نامه نوشت و وعده هایی به آنان داد و پولهایی به ایشان بخشید و آنان به او روی آوردند و در رفتن با علی علیه السّلام به جنگ با شامیان کندی کردند و معاویه همیشه می گفت که بعد از صفین بدون لشکر و بدون مشقت و یا از دست دادن چیزی با علی علیه السّلام جنگیدم. (3)
ص:381
ابن عباس با این اتهامی که به علی علیه السّلام زد که او فیء را به تساوی بین مسلمانان تقسیم می کند ظاهرا منظورش تقسیم مازاد بیت المال در بین کسانی بود که از آن حقی داشتند.
علی علیه السّلام از زمان خلافتش در مدینه این کار را کرده بود و به نظر می رسد در تمام دوران خلافتش این روش را ادامه داده بود. (1)گمان نمی رود که او در پرداخت مقرری و مستمریی که عمر به طور نابرابر از فیء تعیین کرده بود تغییری داده باشد؛زیرا در زمان حکومت عمر فیء زمینهای فتح شده به فاتحان آن زمینها تعلق داشت نه به حکومت.
بدیهی است که علی علیه السّلام قصد داشت درآمدها را به تساوی و منحصرا بین تمامی کسانی که استحقاق آن را داشتند تقسیم کند.امّا عمر معمولا زمینهای موات جزیرة العرب و دیگر نواحی-نه فیء-را به اشراف قریش و سران قبایل می بخشید.نشانه ای از وجود چنین بخششهایی توسط علی علیه السّلام در دست نیست،هر چند او در آنچه پیشینیان او، مخصوصا عثمان،بخشیده بودند دخالتی نکرد.او حتی به واحه فدک که عثمان آن را به مروان بخشیده بود دست نزد.
اقامت ابن عباس در مکه چندان زیاد نبود.هنگامی که عبد الله بن عامر حضرمی فرستاده معاویه برای آشوبگری وارد بصره شد،ابن عباس قبلا خود را به کوفه رسانده و همراه علی علیه السّلام بود.خبری درباره چگونگی آشتی آنان در دست نیست.امّا برای علی علیه السّلام دشوار بود حمایت پسر عموی سیاستمدارش را که برادران او قثم و عبید الله کارگزاران او در حجاز و صنعا بودند از دست بدهد.عبد الله بن عباس به نوبه خود به رغم خشمی که از رفتار علی داشت و بعضی از سیاستهای پسر عمویش را نمی پذیرفت کاملا علی علیه السّلام را تأیید می کرد و خصلتهای شخصی و شدت علاقه او به اسلام را می ستود.علی علیه السّلام کسی را به جای او به حکومت بصره تعیین نکرد.زیاد بن أبیه که ابن عباس او را بر ابو الاسود دؤلی برتری داد،و کار را به او سپرده بود به نمایندگی او به کار خود ادامه داد.حتی ضحاک بن عبد الله هلالی رئیس نگهبانان ابن عباس که در غارت بیت المال به او کمک کرده بود از کار برکنار و یا مجازات نشد.چندی پس از شکست
ص:382
مأموریت ابن حضرمی،ابن عباس به بصره بازگشت و حکومت آنجا را در دست گرفت.
فقط یعقوبی متذکر شده است که ابن عباس،به اصرار علی علیه السّلام تمام یا بیشتر اموالی را که از بیت المال برداشته بود به آنجا بازگرداند و همیشه می گفت:هرگز به سخنی موعظه نشدم،چنان که به سخن علی علیه السّلام پند گرفتم. (1)هر چند این روایت کلا معتبر به نظر نمی رسد ممکن است ابن عباس بخشی از این اموال را برای حفظ آبروی علی علیه السّلام بازگردانده باشد.در هر صورت خلیفه از او تعهد گرفت که از آن پس در امور حکومت بصره دخالت نکند.
روایت مهیّج ابو الکنود از مشاجره بین دو پسر عموی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و کوتاهی از ذکر آشتی آنان سبب شد که مورخان قدیم تصور کنند که ابن عباس برای همیشه از علی علیه السّلام روگردان شده بود.مداینی که آگاه بود ابن عباس در اواخر دوران خلافت علی علیه السّلام همچنان بر بصره حکومت می کند این روگردانی را اندکی قبل از شهادت علی علیه السّلام می داند.بر پایه روایات قدیم،او تصور می کرد که در زمان شورش ابن حضرمی در بصره،ابن عباس برای تسلی دادن علی علیه السّلام در شهادت محمد بن أبو بکر در کوفه حضور داشته است. (2)روایت مداینی را عمر بن شبه،بلاذری (3)و طبری پذیرفته و نقض عهد ابن عباس را در سال 40 ذکر کرده اند. (4)از طرفی ابو عبیده مورخ بصری بی طرف معتقد است که ابن عباس پیش از شهادت علی علیه السّلام بصره را برای همیشه ترک نکرد،بلکه بعد از صلح حسن علیه السّلام با معاویه،او اندک مالی را که در بصره داشت و مدّعی بود حقوق اوست با خود برداشت و از آن شهر رفت. (5)کایتانی (6)و وچیا واله یری،از جمله نویسندگان
ص:383
متأخری هستند که معتقدند مشاجره ای را که ابو الکنود نقل کرده است احتمالا در اوایل سال 38 و پیش از شورش ابن حضرمی اتفاق افتاده است.آن دو می خواستند به این نتیجه برسند که ابن عباس در آن زمان قاطعانه نقض عهد کرد و روایتی که حکایت از حکومت او بر بصره بعد از این تاریخ دارد اخباری نامعتبر است وچیا واله یری اشاره می کند که او بعدا،مدتی بعد از عهدشکنی با علی علیه السّلام،به بصره آمد و بیت المال را خالی کرد. (1)و این نظری است که دفاع از آن ممکن نیست.
معاویه چند ماه بعد از دستیابی بر مصر،عبد الله بن عامر حضرمی،غلام آزاد شده امویان،را به بصره فرستاد که حکومت علی علیه السّلام را در آنجا تضعیف کند و شهر را به جانبداری از معاویه در آورد.موانعی که بر سر راه علی علیه السّلام قرار گرفته بود سبب شد که در همه جا کار عثمانیان بالا گیرد و زمانی فرا رسید از شهری که از فتنه عایشه سخت پشتیبانی کرده بود آزمایشی به عمل آید.معاویه به ابن حضرمی گفت که بیشتر مردم بصره در نفرت امویان از قتل عثمان سهیم اند و کینه علی علیه السّلام را به خاطر کشته هایی که به دست او داده اند در دل دارند و در پی کسی هستند که آنان را در طلب خون عثمان بسیج کند.معاویه به او دستور داد که در میان قبایل مضر فرود آید و از ربیعه حذر و با ازد دوستی کند که جز اندکی از آنان همگی با او خواهند بود و این تعداد اندک نیز با او مخالفت نخواهند کرد. (2)حرکت ابن حضرمی به علت علامات نجومی شب قبل از حرکت که معاویه آن را ناخوش می داشت به تعویق افتاد.در این مدت معاویه نامه ای به عمرو عاص در مصر نوشت و رأی او را جویا شد.عمرو عاص با شور و شوق نظر او را تأیید کرد که در این مورد درک سیاسی معمول او بر خطا بود.
ابن حضرمی به پیروی از دستور معاویه بر بنی تمیم وارد شد.بنی مجاشع،که پیشتر
ص:384
زبیر را خائنانه کشته بودند،به حمایت از او برخاستند. (1)هنگامی که او برای اشراف و بزرگان بصره سخن می گفت و کوشش می کرد مردم را علیه علی علیه السّلام به عنوان قاتل عثمان برانگیزد،ضحاک بن عبد اللّه هلالی رئیس نگهبانان ابن عباس برخاست و به او هشدار داد برای آن که معاویه بر او رنگ امارت و ابن حضرمی بر مسند وزارت بنشینند بار دیگر مردم را به جنگ با یکدیگر تحریض نکند؛یک روز از روزهای عمر علی علیه السّلام که با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله سپری شد،از کارهای معاویه و خاندان معاویه تا دنیا دنیاست بهتر است.سپس عبد اللّه بن خازم سلیمی برخاست و به ضحاک گفت که خاموش باشد چون او شایستگی آن را ندارد برای مردم سخن گوید و ابن حضرمی را مطمئن ساخت که همه او را یاری خواهند کرد و آنان هر کاری که بخواهد انجام خواهند داد.ضحاک بن عبد الله اعتبار او را به مسخره گرفت و زبان به ناسزای یکدیگر گشودند.
آن گاه عبد الرحمن بن عمیر بن عثمان قرشی تیمی هم قبیله أبو بکر وارد این کار شد و جانب ابن حضرمی را گرفت،که به گفته او،آنان را به اتحاد می خواند و از تفرقه بر حذر می داشت؛او از مردم خواست اجازه دهند نامۀ معاویه که ابن حضرمی آورده بود بر ایشان خوانده شود.پس مهر از سر نامه برگرفتند و آن را خواندند.معاویه در این نامه خود را امیر مؤمنان خوانده و عثمان را نمونه کاملی از حسن سلوک و عدالت،دادخواه ستمدیدگان و دوستدار ناتوانان توصیف کرده بود در حالی که مسلمان بود و محرم بود (2)و تشنه کام بود و روزه دار،خون او را ریختند.او مردم را به طلب خون عثمان فرا خواند.
در این نامه،نامی از علی علیه السّلام نبرده بود ولی منظور او کاملا روشن بود.به پاداش این اقدام پسندیده شان او به ایشان وعده داد که در میان آنان به کتاب خدا عمل کند و هر سال آنان را دو برابر عطا دهد و از زیادی حاصل آنان چیزی نستاند.بسیاری،از بزرگان بصره مجذوب این زبان بازیهای او شدند و گفتند:«شنیدیم و فرمان می بریم.»امّا در بین شنوندگان اتفاق آرایی نبود.احنف بن قیس در حالی که جمعیت را ترک می کرد گفت:
«مرا در این ماجرا هیچ سود و زیانی نیست».عمرو بن مرجوم به مردم هشدار داد که
ص:385
بیعت خود را نشکنند مبادا که حادثه ای پیش آید و سبب نابودی آنان شود. (1)
در مجلسی دیگر ابن حضرمی از بزرگان بصره خواست که از او در برابر زیاد بن عبید (أبیه)که ابن عباس او را در بصره به جای خود گذاشته بود-یاری کنند.صحار بن عباس (2)عبدی بر خلاف قوم خود عبد القیس،که از یاوران علی علیه السّلام بودند،مشتاقانه اعلام کرد که با دستهایشان و با شمشیرهایشان او را یاری می کنند.نقل شده که این صحار پیشتر به معاویه نامه نوشته بود و از او خواسته بود که این موقعیت بصره را که ابن عباس هم فعلا از میان مردم رفته بود مغتنم بشمارد.معاویه جواب نامه او را نوشت و قول داد که فورا اندیشه او را به کار بندد.امّا مثنی بن مخرّبه (3)عبدی با پیشنهاد صحار مخالفت کرد و به ابن حضرمی گفت که اگر به همان جا که آمده بازنگردد او را زیر ضربتهای شمشیرها و مشتها،و باران تیرها و سرنیزه هایشان خواهند گرفت؛آیا پسر عموی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله را واگذارند و در اطاعت دار و دسته طاغیان درآیند؟ابن حضرمی دید اکنون زمانی است که به دستور معاویه باید از قوم ازد کمک بخواهد.او از سالار ایشان صبرة بن شیمان کمک خواست و به یاد او آورد که او[صبره]یکی از طلب کنندگان خون عثمان است.صبره با احتیاط پاسخ داد:«اگر به خانه من فرود آمده بودی یاری ات می کردم.»ابن حضرمی پوزش خواست و گفت:«امیر مؤمنان معاویه مرا فرمان داده بود که به میان قوم او یعنی قبایل مضر فرود آیم:»صبره با سردی در جواب گفت:«پس چنان که ترا فرمان داده».و از نزد او برفت.ابن حضرمی با انتخاب قبیله تمیم و اقامت در نزد آنان قبیله ازد را که رقیب ایشان بود رنجانده بود.قبیله ازد در جنگ جمل خسارت بسیار دیده بودند در حالی که گروهی از بنی تمیم در این جنگ بی طرف مانده و گروهی با بی میلی جنگیده بودند.اکنون این امیر مؤمنان ادعایی قبیله خودش مضر را برتر می شمرد.
پیروان ابن حضرمی افزون می شدند و زیاد که هنوز در قصر امارت بود بیمناک شد.او
ص:386
به دنبال حضین ابن منذر و مالک بن مسمع رؤسای ربیعه،فرستاد و از آنان خواست او را پناه دهند تا فرمان امیر المؤمنین برسد.حضین بی درنگ به او قول یاری داد.مالک،که پیشتر از یاری علی علیه السّلام سرباز زده بود،بهانه آورد که نخست باید با مردمش مشورت کند.
زیاد دانست که نمی تواند به او اعتماد کند و-به توصیه ابو الاسود دؤلی-کس به نزد صبرة بن شیمان فرستاد.صبره گفت اگر زیاد بتواند خود را به خانه او برساند از او و از بیت المال دفاع خواهد کرد.زیاد بیت المال برگرفت و شب هنگام به خانه صبره رفت.
صبره شدیدا معتقد بود که شایسته نیست وانمود شود که زیاد پنهان شده است.پس شرطگانی به حمایت او برگماشت و برای او تختی و منبری در مسجد حدّان ترتیب داد و او با مردم نماز جمعه به جای آورد.صبره وضع سیاسی خود را برای مردمش توجیه کرد و گفت:«در نبرد جمل می گفتیم از شهرمان دفاع می کنیم و مادرمان(عایشه)و خلیفه ستمدیده را یاری می کنیم.ما پایداری کردیم در حالی که دیگران گریختند و بهترین کسان خود را به کشتن دادیم.امروز زیاد به شما پناهنده شده ما آنسان که از معاویه می ترسیم از علی علیه السّلام نمی ترسیم» (1)و منظور او از این سخن جانبداری معاویه از مضر بود.
آن گاه زیاد به ابن عباس که هنوز در کوفه بود نامه نوشت و او را از آنچه اتفاق افتاده بود آگاه ساخت و تقاضا کرد که دستور امیر المؤمنین علیه السّلام را به او ابلاغ کند.در این هنگام یاران ابن حضرمی از قبایل تمیم و قیس او را تشویق کردند که قصر امارت را تصرف کند.
چون ابن حضرمی آماده حرکت شد،ازدیان سلاح پوشیدند و سوار شدند و به یاوران او هشدار دادند که به کسی که ناخوش دارند اجازه نمی دهند وارد قصر شود.امّا اصحاب ابن حضرمی بر منظور خود پافشاری می کردند.احنف بن قیس به میدان آمد و به یاران ابن حضرمی گفت:«شما از اینان به این قصر سزاوارتر نیستید و شما را نرسد که کسی را که اینان نمی خواهند بر آنان امارت دهید.»و چون بازگشتند نزد ازدیان آمد و گفت هیچ کاری بر خلاف میل آنان انجام نخواهد شد و آنان نیز بازگشتند. (2)
ابن حضرمی کار خود را در مقام امیر آغاز کرد و توسط یارانش خراج ناحیه زیر نفوذ خود را جمع آوری می کرد.امّا حمایت از او صمیمانه نبود.بنی تمیم که می دیدند ازد
ص:387
بسختی از زیاد دفاع می کنند کس به نزد آنان فرستادند که شما پناهنده خود را بیرون کنید و ما نیز پناهنده خود را بیرون می کنیم و صبر می کنیم که علی علیه السّلام پیروز شود یا معاویه.امّا ازدیان در جواب گفتند که این در صورتی ممکن است که آنان حمایت از این پناهنده آنان را ضمانت کنند وگرنه از نظر آنان بیرون راندن او همان به کشتن دادن اوست و آنان زیاد را از روی جوانمردی پناه داده اند.این اشاره ای بود که حمایت بنی تمیم از ابن حضرمی برای این بود که خود را محبوب معاویه کنند،چون احتمال می دادند کفه قدرت در آینده به نفع او بچربد.
رقابت بین تمیم و ازد در بصره بازتابهایی نیز در کوفه داشت.شبث بن ربعی تمیمی، علی علیه السّلام را تشویق کرد که کسی را از بنی تمیم بفرستد و عشیره تمیمی او را در بصره به اطاعت خود دعوت کند و بر بیعت خود نگاه دارد و ازد عمان را که بیگانه و کینه توزند بر آنان مسلط نکند.او به علی علیه السّلام گفت:«البتّه یک تن از قومت برای تو بهتر از ده تن از غیر ایشان است.»مخنف بن سلیم ازدی در مخالفت با او گفت:آن بیگانگان کینه توز که تو گویی کسانی هستند که خدا را عصیان کنند و با امیر المؤمنین راه خلاف در پیش گیرند و آنان قوم تو هستند.محبوبان و نزدیکان ایشان که خدا را فرمان می برند و امیر المؤمنین را یاری می کنند،قوم من اند که یک تن از ایشان بهتر از ده تن از قوم تو هستند». (1)
علی علیه السّلام فرمود خاموش باشید که اسلام و حیثیت اسلام شما را از ستم بر یکدیگر و از ناسزاگویی بازمی دارد .اما،علی علیه السّلام سفارش شبث را پذیرفت و اعین بن ضبیعه مجاشعی را پیش خواند و با او درباره رفتار قومش در بصره که با همدستی ابن حضرمی بر عامل او شوریده بودند سخن گفت.اعین از رفتار قومش معذرت خواست و پیشنهاد کرد که او را برای پراکندگی جمعشان روانه کند.علی علیه السّلام همان ساعت او را همراه با نامه ای و دستوراتی برای زیاد فرستاد که اعین را بگذارد با قومش صحبت کند و در صورتی که او نتواند قومش را تشویق و متقاعد کند با آنان بجنگد.
اعین بسادگی توانست بسیاری از مردمش را به سوی خود بازگرداند،امّا بعضی سرسختانه از ابن حضرمی حمایت می کردند.او با کسانی که او را همراهی کرده بودند به جانب ابن حضرمی رفت و تمام روز را با او و یارانش سخن گفت و آنان را پند و اندرز داد
ص:388
امّا ایشان زبان به دشنامش گشودند.شب هنگام که به جایگاه خود برمی گشت،ده تن که گویا از خوارج بودند،از پی او بیامدند و او را در بسترش با شمشیرهای خود بزدند.اعین که انتظار چنین پیشامدی را نداشت برهنه از خانه بیرون جست،امّا آنان به او رسیدند و او را کشتند.زیاد می خواست همراه با ازد و دیگر یاران علی علیه السّلام برای انتقام به ابن حضرمی حمله کند،امّا بنی تمیم کس به نزد ازد فرستادند و پیام دادند که آنان به کسی که پناهنده ایشان بود آزاری نرسانده اند و به مالش تجاوز نکرده اند و نه به جان او و نه جان کسی که همعقیده آنان نیست آسیبی رسانده اند.پس ازدیان چگونه می خواهند به جنگ کسی که بنی تمیم او را پناه داده بودند برخیزند؟چون ازدیان این پیام را شنیدند کارزار را نپسندیدند. (1)البتّه اعین از بنی تمیم بود.
زیاد آنچه رخ داده بود برای علی علیه السّلام نوشت و این بار مستقیما نوشت و درخواست کرد که جاریه بن قدامه را که مردی بصیر و مطاع عشیره اش بود و بر دشمن امیر المؤمنین علیه السّلام سخت دشمن،بفرستد.جاریه که از تمیمیان بصره بود بعد از جنگ بی نتیجه علیه شامیان (2)در کوفه مانده بود. (3)علی علیه السّلام او را با پنجاه مرد از بنی تمیم و نامه ای تند به بصره فرستاد و کسانی را که بر فساد اصرار می ورزیدند تهدید کرد.هنگامی که جاریه نامه را برای آنان خواند ازدیان و دیگران آماده کارزار شدند.روز بعد زیاد را به قصر امارت بازگرداندند.جاریه قادر نبود یاران خیره سر ابن حضرمی را وادار کند که نماینده معاویه را رها کنند و بناچار از ازدیان کمک خواست.جنگ درگرفت و ابن حضرمی و یارانش شکست خوردند و به قلعۀ سنبیل سعدی،که قصری ایرانی و از دوران قبل از اسلام بود،پناه بردند.چون جاریه دستور داد گرداگرد خانه را پر از هیزم کنند،ازدیان گفتند که با آتش زدن قلعه کاری ندارند آنان قوم او هستند.عجلی مادر
ص:389
عبد الله بن خازم سلمی که زنی حبشی بود بیامد تا پسرش را که امیر سواران ابن حضرمی بود از خانه بیرون آورد.او از جلو قصر پسر خویش را ندا داد و سر برهنه کرد و روبند برگرفت و از پسر خواست که از آنجا بیرون آید و تهدید کرد که اگر بیرون نیاید خود را عریان خواهد کرد.ابن خازم سرانجام بیرون آمد و مادر او را با خود برد.ابن حضرمی و هفتاد تن از یارانش زنده در قصر سوختند که یکی از آنان عبد الرحمن بن عمیر بن عثمان تیمی قریشی بود.
ابن حضرمی بیهوده از زیاد،که بعدا برادرخوانده معاویه شد،و جاریه نامۀ امان خواسته بود.پس از آن که معاویه مالک اشتر را مسموم ساخته و عمرو عاص خود را از خون محمد بن ابی بکر هم پیمان پیشین خود بری دانسته و اجازه سوزاندن او را داده بود،این جاسوس معاویه دیگر نمی توانست انتظار عفو داشته باشد.از عکس العمل معاویه در این مورد چیزی نگفته اند و تصور نمی رود که او برای این بنده آزادشدۀ امویان غمگین شده باشد.شاه شطرنج می داند که کجا به سربازهایش نیاز دارد.جاریه بن قدامه از آن روز«سوزاننده»یا«محرّق»نام گرفت. (1)
به گفتۀ واقدی (2)اجتماع حکمان،ابو موسی اشعری و عمرو بن عاص در اذرح در شمال اردن و در شعبان سال 38 هجری اتفاق افتاد.نشانه و اماره ای بر ردّ یا تأیید این تاریخ در دست نیست.راویان کوفی عملا این واقعه را نادیده گرفتند.از نظر آنان،حکمیت با شکست دو حکم برای دستیابی به توافق در دومة الجندل و عیبجویی علی علیه السّلام از رفتار آن دو و ردّ حکم خود به پایان رسیده بود.علی علیه السّلام پس از آن ابو موسی را نماینده خود ندانست و دیگری را نیز به نمایندگی از طرف خود تعیین نکرد.تعدادی از بزرگان دین از مردم مدینه که به دومة الجندل دعوت نشده بودند به این امید که برای خلافت آینده چاره ای بیندیشند در اذرح گرد آمدند.
معاویه اذرح را صحنه نمایش قدرت خود قرار داد.اجتماع در منطقه او برگزار می شد و خود او همراه مشاوران برجسته شامی اش در آنجا حضور یافت.او پیش از آن، خود را به عنوان خلیفه به مردم شناسانده بود و بدیهی است قصد نداشت از ادعای خود
ص:390
مبنی بر حاکمیت جهانی مؤمنان دست بردارد.با وجود این برای اینکه رأی بزرگان قریش را به حضور در این نمایش جلب کند،او و عمرو عاص می بایست قولهای محکمی برای تشکیل شورا به مردم می دادند.در دومة الجندل دو حکم نتوانسته بودند به توافق برسند زیرا عمرو عاص بسختی از قبول هر یک از دو ادعای مورد نظر ابو موسی یعنی انتخاب عبد الله بن عمر یا تعیین شورا سرباززده بود.اختلاف آن دو ظاهرا به اندازه ای نبود که این بار عمرو عاص نتواند به ابو موسی بقبولاند که او آماده گفتگویی جدی و قبول مصالحه است.ابو موسی،هر چند دیگر نماینده علی علیه السّلام نبود،ابلهانه به صورت ابزاری درآمد که معاویه برای نیل به مقاصد جاه طلبانه اش از آن استفاده کرد.مهتران مسلمان از طبقه دوم که بیشتر فرزندان خلفا یا اصحاب برجسته رسول خدا بودند نیز مانند او گول معاویه را خوردند.عبد الله بن عمر،عبد الرحمن بن ابی بکر،عبد الله بن زبیر، عبد الرحمن بن اسود بن عبد یغوث زهری،عبد الرحمن بن حارث بن هشام مخزومی، ابو الجهم بن حذیفه عدوی و مغیره بن شعبه همه در این اجتماع حضور یافتند. (1)فقط سعد بن ابی وقاص،عضو شورای انتخابی عمر،با وجود اصرار شدید پسرش عمر سعد،از حضور در آنجا خودداری کرد و آن را فتنه و نیرنگ خواند.
معاویه و عمرو عاص جدا انتظار نداشتند که مهتران مسلمان و ابو موسی ادعای خلافت معاویه را تأیید کنند.در واقع معاویه نامه ای برای ابو موسی نوشت و متذکر شد که عمرو هم اکنون با شرایطی او را خلیفه می داند و به ابو موسی قول داد که اگر او نیز با این شرایط از خلافت معاویه حمایت کند او حکومت کوفه و بصره را به دو پسرش خواهد داد و تمام درها به روی خود ابو موسی گشوده و خواسته هایش برآورده خواهد شد.چنین کوششهایی برای به طمع انداختن طرف از شیوه های عادی معاویه بود و وقتی ابو موسی پیشنهاد او را خشمگینانه رد کرد معاویه از این کار تعجبی نکرد.او بعدا از ابو موسی بخاطر خدمات اساسی اش و برای آن که ناخودآگاه خلافت را به معاویه سپرده بود قدردانی کرد،هر چند ابو موسی هنگام حکمیت ادعای او را برای خلافت رد کرده
ص:391
بود. (1)برای هدفهای معاویه و عمرو عاص همین کافی بود که ابو موسی و مهتران مسلمان مدینه دعوت ایشان را برای شرکت در این اجتماع بپذیرند،کاری که تلویحا تأییدی بود بر اینکه همای خلافت در آینده بر دوش معاویه یا عمرو عاص می نشیند نه علی علیه السّلام.این ضربه شدیدی بود،بویژه بدان سبب که حجاز،پایگاه خانوادگی آنها،اسما تحت حاکمیت علی علیه السّلام بود.حرمین شریفین در عین حال برای مایحتاجشان متکی به مصر بودند و پیروزی معاویه بر آن ناحیه از نظر حجازیان کفّه قدرت را به سود او می چرباند.
در اجتماع حکمان عمرو عاص در ظاهر وانمود می کرد که درهای گفتگو به روی نامزدهای متعدد خلافت گشوده است.نقل شده که ابو موسی عبد الله بن عمر را در نظر داشت و عمرو عاص با او مخالفت و پسر خودش عبد اللّه بن عمرو را پیشنهاد کرد که از نظر دین داری از خود او هم بهتر بود.ابو موسی به علت آن که او هم به این فتنه کشیده شده بود او را نپذیرفت.عمرو از عبد الرحمن بن اسود بن زهری،دایی زاده رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله نیز نام برد که در نزد عایشه از اعتبار والایی برخوردار بود.همان گونه که عمرو انتظار داشت ابو موسی او را نپذیرفت چون نه عبد الرحمن افتخار هجرت را داشت و نه پدرش اسود. (2)عمرو حتی در خلوت با عبد الله بن عمر گفتگو کرد و ظاهرا منظورش این بود که به او بفهماند که اگر درباره اش اتفاق نظری وجود داشته باشد او با انتخاب عبد الله ابن عمر موافقت خواهد کرد.بنا بر روایت مشکوکی،معاویه که به این موضوع سخت دل بسته بود وارد خلوتی شد که آن دو به گفتگو نشسته بودند.امّا نگهبان او را مطمئن ساخت که آن دو با هم اختلاف رأی دارند و ابن عمر خلافت را نپذیرفته است. (3)
صحنه پایانی و مشهور حکمیّت که در آن عمرو بسادگی ابو موسی را فریفت مرحله به مرحله انجام شد.او پیمانی را که در خلوت،برای عزل معاویه و هموار کردن راه شورا
ص:392
بسته بود،شکست و دشنامهای زیادی را به جان خرید.این رفتار گستاخانه عمرو تازیانه ای بود بر پیکر عبد الله بن عمر و دیگر بزرگان مدینه که خواب شورا را می دیدند، نه علی علیه السّلام که قبلا شورا را رد کرده بود.معاویه پیروز شده بود.چون ابو موسی با رنجش و خشم روی به مکه نهاد،خلیفه مؤیّد مهمانان مکرم مدنی و سرداران برجسته شامی خود را برای خداحافظی به مجلس شب نشینی دعوت کرد.او می دانست اکنون زمانی است که دهانه از اسب سرکش حکومت اموی خود بردارد و خطاب به مهمانان گفت:
«اگر کسی در این امر سخنی دارد ادعای خود را بیان کند»منظور او از این گفتار دعوت کردن پسر عمر به مبارزه بود.معاویه به سخن خود ادامه داد و گفت:«البتّه ما به این امر شایسته تر از او و پدر او هستیم.»عمر بن خطاب گستاخ چه کاره بود او(معاویه)را به حکومت سرزمینی برگزیند که ملک خاندان ابو سفیان بوده است.و مقدر چنین بود که شام،سرزمین مهاجر ابراهیم،بر امپراتوری اسلام حکومت کند؛پسر عمر و امثال او از آن پس می بایست به کار خود و به بحث به امور جزئی دربارۀ سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله بپردازند و امر خطیر سیاست را به افرادی کارآزموده چون خود او و عمرو عاص واگذارند.
عبد الله بن عمر،بنا به روایت خودش،آهنگ سخن کرد و در دل داشت که به معاویه بگوید کسانی که برای اسلام علیه او و پدرش ابو سفیان جنگیده اند برای این«امر» شایسته تر از او هستند.امّا خاموش ماند و ترسید که گفتار او موجب اختلاف امت،یا خونریزی و یا سبب تعبیری نادرست از سخن او شود. (1)وعده خدا برای بهشت برای او محبوبتر از آن بود.پس از آن که به سوی خانه روان شد.حبیب بن مسلمه مشاور معاویه به نزد او رفت و پرسید چرا او به سخن معاویه جوابی نداد،پسر عمر علت آن را گفت.
حبیب جواب داد«تو بر جان خود ترسیدی». (2)
ص:393
اگر پسر عمر در مدینه می ماند ادعای او که سکوتش برای حفظ وحدت جامعه بوده اعتبار بیشتری داشت.پس از آن که او دعوت معاویه را پذیرفت و بدین ترتیب علاقه خود را به امر خلافت نشان داد،سکوت او در برابر تحقیری که به پدرش روا داشتند چیزی جز ترسویی او نبود.در جایی که عطای معاویه کارگر نبود تازیانه او به کار می افتاد.
و پسر امیر مؤمنان پرهیبت را ترس فرا گرفته بود.او عذری بدتر از گناه آورد و گفت فقط به دستور خواهرش حفصه به شام آمده است.پدرش که گفته بود او لیاقت خلافت را ندارد چون حتی از طلاق دادن همسرش عاجز است ظاهرا بحق قضاوت کرده بود.
با این همه باید گفت در دفاع پسر عمر اشاره حبیب بن مسلمه که سکوت او برای حفظ جان خودش بوده کاملا مقرون به حقیقت است.معاویه اکنون مطمئن شد که او نمی تواند برایش تهدیدی باشد و دیگر او را رقیبی بالقوه به شمار نمی آورد.اگر غیر از این بود معاویه در این ایام ضرب شستی به او نشان می داد.امّا بعدا هنگامی که مقدمات ولایت عهدی پسرش یزید را فراهم می کرد،همان گونه که تمام کسانی را که احتمال می داد بر سر راه پسرش قرار گیرند همه را به قتل رساند،می توانست پسر عمر را هم به لحاظ احتیاط به قتل برساند.داوری او درست بود؛پسر عمر بی هیچ گفتگویی با یزید بیعت کرد و پسران خود را نیز به این کار واداشت. (1)او می دانست که اکنون زمانی نیست که چون دوران حکومت علی علیه السّلام قبل از بیعت درخواست تأسیس شورایی کند و مورد عفو قرار گیرد.در آن زمان او این دل نگرانی را نداشت که عمل او ممکن است موجب نفاق در امّت اسلامی شود.
اذرح برای معاویه پیروزی بزرگی بود هر چند اشراف مدینه ادعای خلافت او را نپذیرفتند.او به پیروان شامی خود نشان داد که این اشراف مدنی ضعیف و ناآگاهند.و در
ص:394
امور مهم سیاسی آینده حتی با آنان مشورت هم نخواهد شد.شامیان از رفتار او و عمرو عاص آواز شادمانی سر دادند.کعب بن جعیل شاعر دربار معاویه این نیرنگ خود ساخته عمرو عاص را چون کار لقمان که حکمت او ضرب المثل است دانست؛او خدعه ابو موسی را که سعی کرده بود معاویه را بفریبد و از میراث محمد صلّی اللّه علیه و آله محروم کند باطل کرد. (1)
در دو سال آخر حکومت علی علیه السّلام جنگهای داخلی بین مسلمانان روز بروز وخیم تر و به بدترین مرحله انجامید.اکنون ابتکار عمل با امویان بود.به رغم آشفتگی بسیار در اردوی علی علیه السّلام و با وجود آن که معاویه ادعا می کرد علی علیه السّلام از خلافت خلع شده و در ماجرای حکمیت فقط او را خلیفه دانسته اند جرأت نکرد لشکری تهاجمی به سوی او بفرستد و با نگرانی بسیار حتی از هرگونه مقابله با لشکر علی علیه السّلام خودداری می کرد.
برای آن که ادعای خود برای حکومت مطلق بر مسلمانان را تحکیم بخشد،به حمله های غافلگیرانه به مردم و کشتن کسانی که او را به خلافت قبول نداشتند و غارت و تخریب شهرها می پرداخت.هدف او آن بود که هم آهنگ با رشوه هایی که به سران قبایل در اردوی علی علیه السّلام می پرداخت با ارعاب و ترساندن مردم پایه های حکومت علی علیه السّلام را بتدریج ضعیف کند.مورخان قدیم این حمله ها را کلا«غارات»نام نهاده اند.طبری آنها را در ذیل حوادث سال 39 نام برده است،به جز حمله بسر بن ابی ارطاة را به حجاز و یمن. (2)
غاراتی که تاریخ آن مشخص است همه یا در سال 40 و یا در تاریخی قبل از آن روی داد.
به نظر می رسد در حوادث سال 39 وقفه ای نسبی در این فعالیتها روی داده باشد هر چند برخی از وقایع که تاریخ آن ذکر نشده ظاهرا در آن سال رخ داد.
اولین غارت حملۀ ضحاک بن قیس بود که شرح آن گذشت. (3)و در سال 37 اتفاق افتاد. (4)دومین حمله احتمالا حمله نعمان بن بشیر انصاری بود. (5)معاویه حتی چند
ص:395
ماهی پیش از واقعه صفین او را همراه ابو هریره در یک مأموریت تبلیغی به نزد علی علیه السّلام فرستاده بود که از او بخواهند قاتلان عثمان را تسلیم کند.در آن هنگام علی علیه السّلام در اعتراض به او پرسید که آیا او یکی از سه چهار نفری نیست که از صف مردم خود جدا شدند و با علی علیه السّلام مخالفت کردند؟نعمان که ظاهرا از سؤال مستقیم علی علیه السّلام شرمنده شده بود در جواب گفت که او فقط به این امید آمده است که بین علی علیه السّلام و معاویه صلح برقرار کند و اگر رأی علی علیه السّلام جز این است او در نزد علی علیه السّلام می ماند.چون ابو هریره با دست خالی به شام برگشت نعمان یک ماهی (1)نزد علی علیه السّلام ماند و چنین وانمود کرد که از یاران اوست.سپس مخفیانه از نزد او گریخت.امّا در عین التمر به چنگ مالک بن کعب ارحبی،عامل علی علیه السّلام افتاد.مالک ابتدا می خواست نظر علی علیه السّلام را دربارۀ او جویا شود.
امّا نعمان او را سوگند داد که در باب او به علی علیه السّلام نامه ننویسد.مالک با قرظه بن کعب انصاری که کارگزار خراج علی علیه السّلام در همان حوالی بود مشورت کرد.قرظه گفت او را بگذار تا به آرامی فرار کند.مالک دو روز به او فرصت داد که از آنجا دور شود و او را تهدید کرد که اگر بعد از آن مهلت او را ببیند گردنش را خواهد زد.
هنگامی که معاویه دو سه ماهی بعد از حمله ضحاک بن قیس (2)مردی می خواست که داوطلب جنگ در سواحل فرات باشد،نعمان بن بشیر آمادۀ این کار شد و ظاهرا می خواست از مالک بن کعب انتقام خود را بگیرد.معاویه دو هزار مرد همراه او کرد و سفارش کرد که از شهرها اجتناب کند و از جماعات بپرهیزد،و به پادگانها حمله نکند. (3)و فقط مردم ساحل فرات را غارت کند و زود بازگردد.نعمان به عین التمر رسید و مالک بن کعب در آنجا فرمانده پادگانی بود با هزار مرد،ولی بیشتر آنان در مرخصی بودند و به
ص:396
کوفه رفته بودند و فقط یکصد مرد (1)با او بودند،مالک از مخنف بن سلیم ازدی،که کارگزار خراج در سواحل فرات تا منطقه بکر بن وائل بود،کمک خواست.مخنف پسرش عبد الله یا عبد الرحمن را با 50 تن به یاری او فرستاد.آنان در اوایل شب هنگامی به آنجا رسیدند که مالک و یارانش بزحمت توانسته بودند تا آن هنگام حمله شامیان بر عین التمر را دفع کنند.شامیان تصور کردند نیروی کمکی زیادی از دشمن در راه است و عقب نشستند.مالک آنان را تحریض به جنگ کرد و یکی از یاران او و سه نفر از شامیان کشته شدند.روایت شده که علی علیه السّلام عدی بن حاتم طایی را به تعقیب نعمان فرستاد و او تا قنسرین به دنبال آنان رفت و از آنجا برگشت. (2)
در زمانی دیگر معاویه زهیر بن مکحول عامری کلبی-از بنی عامر اجدر کلبی-را به صحرای سماوه در غرب فرات فرستاد که از آنان زکات بستاند.بیشتر صحرانشینان این ناحیه از کلبیان بودند و معاویه،که پیوندی سببی با کلبیان داشت،امیدوار بود که آنان را زیر یوغ حکومت خود درآورد.هنگامی که علی علیه السّلام از این حرکت او آگاه شد سه نفر به نامهای جعفر بن عبد الله اشجعی و عروة (3)بن عشبه کلبی از بنی عبد ودّ و جلاس بن عمیر از بنی عدی بن جناب کلبی را فرستاد و جلاس کاتب او بود و نام کسانی از کلبیان و بکر بن وائل را که در اطاعت علی علیه السّلام بودند و به او زکات می پرداختند می نوشت.آنان در سرزمین کلب به زهیر برخوردند و میانشان جنگی سخت درگرفت زهیر لشکر علی علیه السّلام را منهزم ساخت.جعفر بن عبد الله به شهادت رسید و جلاس گریخت.ابن عشبه به نزد علی علیه السّلام بازگشت.علی علیه السّلام او را متهم کرد که ترسیده و از قوم خود کلبیان جانبداری کرده و گریخته است و در حالت خشم او را با درّه اش زد.در واقع زهیر پس از پیروزی بر ابن عشبه او را بر اسب خود نشانده بود.چون ابن عشبه علی علیه السّلام را ترک کرد و به نزد معاویه رفت علی علیه السّلام دستور داد خانه اش را خراب کنند.جلاس سرانجام به کوفه بازگشت در
ص:397
حالی که جبه خز خود را با لباس پشمینه چوپانی عوض کرده بود. (1)
این پیروزی در بین کلبیان سماوه احتمالا معاویه را به طمع انداخت که در صدد مطیع ساختن کلبیان دومة الجندل برآید.آنان نه با علی علیه السّلام بیعت کرده بودند و نه با معاویه.
معاویه مسلم بن عقبه مرّی را فرستاد که ایشان را به اطاعت از او بخواند و زکات مالشان را بگیرد.امّا کلبیان آن را نپذیرفتند و مسلم آنان را محاصره کرد.علی علیه السّلام مالک بن کعب را از عین التمر فرا خواند و به او گفت یکی را به جای خود برای فرماندهی پادگان تعیین کند و او را با هزار سوار به دومة الجندل فرستاد.آنان مسلم را غافلگیر کردند.جنگی بی نتیجه درگرفت و روز بعد شامیان از آنجا رفتند.مالک بن کعب چند روزی در آنجا ماند و مردم را به بیعت با علی علیه السّلام فرا خواند،امّا آنان اصرار ورزیدند که تا همۀ مردم بر یک امام اتفاق نکنند آنان با کسی بیعت نخواهند کرد و مالک بدون نتیجه گیری بازگردید . (2)
حملۀ شامیان به بین النهرین و عراق تقریبا بی فایده بود و معاویه تصمیم گرفت وضع حجاز را بسنجد.معاویه احتمالا در سال 39 (3)عبد الله بن مسعدة بن حکمة فزاری را با یک هزار و هفتصد نفر به تیماء فرستاد و به او دستور داد که به هر کس از مردم بادیه که می گذرد زکات او را بگیرد و برای معاویه از مردم بیعت بستاند و هر که از دستور خودداری کرد خونش را بریزد.از تیماء به مدینه و مکه برود و چنین کند و هر روز شرح عملیات و نقشه کارش را برای معاویه بنویسد.و مردم زیادی از فزاره همراه او شدند.
چون این خبر به علی علیه السّلام رسید مسیّب بن نجبة فزاری را با نیروی بسیار به تعقیب ابن مسعده فرستاد.مردم زیادی نیز از خویشان فزاری با او همراه شدند.او از جناب به تیماء رفت و در آنجا به ابن مسعده رسید.آنان بی درنگ به جنگ پرداختند و تا شامگاه با هم
ص:398
جنگیدند.مسیّب سه ضربت به ابن مسعده زد و او را زخمی کرد،امّا قصد نداشت برادر هم قبیله خود را بکشد و او را به فرار تشویق کرد.ابن مسعده و بیشتر همراهانش به قلعه تیماء پناه بردند و بقیه به سوی شام گریختند.شتران زکات را بدویان غارت کردند؛ مردانی که به قلعه پناه برده بودند سه روز در محاصره قرار گرفتند.سپس هیزمی در اطراف دیوار انباشتند و آن را آتش زدند.مردان فزاری که با خطر هلاکت روبرو بودند از بالای قلعه به مسیّب نگریستند و فریاد زدند:«ای مسیّب ما از قوم توایم»مسیّب دستور داد آتش را خاموش کنند و ترتیبی داد که آنان شب هنگام فرار کنند. (1)عبد الرحمن بن شبیب فزاری به مسیّب گفت که برای تعقیب آنان حرکت کنند و چون او آن را نپذیرفت عبد الرحمن گفت:تو به خاطر دشمن به امیر المؤمنین خیانت کردی.
به نقل بلاذری علی علیه السّلام چند روزی مسیّب را در بند کرد و برای اینکه بیش از حد از قوم خود جانبداری کرده بود او را سرزنش کرد. (2)مسیّب از علی علیه السّلام معذرت خواست و اشراف کوفه از او شفاعت کردند،امّا علی علیه السّلام او را به ستونی در مسجد بست و به نقل عده ای او را زندانی کرد.بعدا علی علیه السّلام او را به خود فرا خواند و مورد عفو و اعتماد او قرار گرفت و او را همراه با عبد الرحمن بن محمد کندی مأمور گرفتن زکات از کوفه کرد.
پس از مدتی به حساب آنان رسیدگی کرد و چیزی بر علیه آنان نیافت،و هر دو را تحسین بسیار کرد. (3)
ص:399
معاویه پس از آن که از گسترش نفوذش در حجاز مأیوس شد در اواخر سال 39 در صدد برآمد برای به رسمیت شناساندن حکومتش از مراسم حج بهره برداری کند.او تصور می کرد شهر مکه زادگاه قریشیان،دشمنان دیرینۀ علی علیه السّلام بیش از مدینه و شهرهای دیگر حجاز مایل به همکاری با او باشند.او یزید بن شجره مذحجی رهاوی را که از امیران لشکرش در شمال شام بود پنهانی فرا خواند.یزید مردی خداترس امّا سخت دوستدار عثمان بود و در جنگ صفین در صف معاویه جنگیده بود.معاویه به او گفت:«تو را بر سر ساکنان حرم خدا و عشیره و زادگاهم(بیضتی)که از من دور افتاده است می فرستم.والی آنجا مردی است از قاتلان عثمان و از کسانی است که خون او را ریخته اند.انتقام از او سبب شفای دل ما و دل تو و نزدیکی به خداست.تو باید به سوی مکه روی و در آنجا مردمی را که برای حج آمده اند خواهی دید.آنها را به اطاعت و پیروی از ما دعوت کن.اگر اجابت کردند،دست از آنان بدار و از آنان بپذیرد و اگر نپذیرفتند به آنان اعلام جنگ کن(نابذهم)ولی به جنگ مپرداز تا آنچه گفته ام که به ایشان بگویی گفته باشی،زیرا آنان اصل و عشیرۀ من هستند و من خواهان بقای ایشانم.سپس با مردم نماز بخوان و امور حج را به عهده گیر.» (1)قثم بن عباس والی علی علیه السّلام در مکه،بیش از برادرانش عبد الله و عبید الله در کشتن عثمان سهیم نبود.پسران عبید الله می بایست به دستور معاویه و به دست بسر بن ابی ارطاه به قتل می رسیدند.روند کلی تبلیغات اموی مبنی بر آن که بنی هاشم کلا در خون عثمان شریک بودند اکنون به ثمر رسیده بود و یزید بن شجره را نیز فریفته بود.با وجود این او از اعمال خشونت در ماه حرام و در حرم خدا می ترسید.او به معاویه گفت در صورتی حاضر است به آنجا برود که آن گونه که خود می پسندد برای پیوستن مردم به معاویه قدم بردارد و اگر معاویه جز به خشونت(غشم)و کشتن مردم و ایجاد رعب و وحشت در دل بی گناهان راضی نمی شود بایستی در جستجوی کسی دیگر باشد.معاویه کوتاه آمد و گفت:به راه خود برو که از راه تو خشنودم.او سه هزار نفر را همراه یزید
ص:400
فرستاد که هیچ کدام بیش از خروج از شام از مقصد خود آگاه نبودند.آنان از کنار مدینه دشمن گذشتند به وادی القری و از آنجا به جحفه رسیدند،و در دهم ذی حجه وارد مکه شدند.
هنگامی که قثم بن عباس از ورود شامیان به جحفه آگاه شد،مردم مکه را گرد آورد و آنان را از خطری که تهدیدشان می کرد آگاه ساخت و گفت آنان بی پرده بگویند که آیا حاضرند همراه او با دشمن مقابله کنند؟زمانی خاموش ماند و چون هیچ کس چیزی نگفت،قثم گفت:آنچه در دل داشتید بروشنی گفتید،و از منبر فرود آمد و چون آماده شد که شهر را ترک کند،شیبة بن عثمان بن ابی طلحه عبدری،که پرده دار(حاجب)کعبه بود (1)بپاخاست و او را مطمئن ساخت که مردم بر بیعت با او و پسر عمویش امیر المؤمنین باقی هستند و از فرمان او اطاعت می کنند.امّا قثم به آنان اطمینان نداشت و تأکید کرد که مکه را رها می کند و به دره ای پناه می برد.آن گاه ابو سعید خدری انصاری،از دوستان قثم،از مدینه رسید و امیر را ترغیب به ماندن در مکه کرد،چون زمانی که هنوز در مدینه بود از حاجیان و بازرگانان عراقی شنید که کوفیان لشکری به سرداری معقل بن قیس به مکه گسیل کرده اند.قثم نامه ای از علی علیه السّلام به ابو سعید نشان داد که در آن آمده بود که جاسوس علی به او خبر داد،که دشمن گروهی را به مکه فرستاده تا در امر حج اخلال کنند.و او،علی علیه السّلام،جمعی را همراه با معقل بن قیس فرستاده تا آنان را از حجاز بیرون راند و به قثم دستور داده بود که پایداری کند و محکم در برابر دشمن بایستد تا او برسد.
چون ابو سعید نامه را خواند،قثم به او گفت از این نامه چه حاصل،زیرا او دانسته بود که شامیان بر لشکر معقل پیشی می گیرند و معقل پیش از پایان یافتن مراسم حج به مکه نخواهد رسید.امّا ابو سعید او را تشویق کرد که در مکه بماند که امامش و مردمش او را تحسین خواهند کرد.البتّه دشمن در حمله به حرم درنگ خواهد کرد،زیرا در دوران جاهلیت و نیز اسلام حرم محترم شمرده شده بود.لذا قثم تصمیم گرفت در مکه بماند.
هنگامی که یزید بن شجره وارد مکه شد دستور داد منادی او ندا دردهد که مردم همگی در امانند مگر کسی که متعرض«کار ما و سلطۀ ما»شود.قریش،انصار،صحابه و صالحان برای برقراری صلح بین دو گروه به رفت و آمد پرداختند.هر دو طرف از این
ص:401
پیشنهاد خشنود شدند-قثم برای آن که به مردم مکه اعتماد نداشت و یزید برای آن که مردی بود پارسا و نمی خواست موجب شرّی در حرم شود.یزید به مردم مکه گفت که او را فرستاده اند که امام جماعت مردم در نماز باشد و امر به معروف و نهی از منکر کند.او دانسته بود که والی آمدن او را خوش ندارد و نمی خواهد که با او نماز بخواند.و او و یارانش نیز دوست ندارند که با والی نماز بخوانند.اگر می خواهد نه قثم در نماز امامت کند و نه او و مردم امام جماعت را خود انتخاب کنند.اگر قثم این پیشنهاد را نپذیرد او نیز آن را نخواهد پذیرفت و تهدید کرد که اگر بخواهد می تواند او را دستگیر کند و به شام بفرستد،چون او هیچ یاوری در مکه ندارد.یزید ابو سعید خدری را میانجی و داور قرار داد و قثم پیشنهاد او را پذیرفت.مردم شیبة بن عثمان را به امامت برگزیدند و او با ایشان نماز گزارد.یزید پس از آن به شام بازگشت.معقل و سوارانش پس از انجام مراسم حج به مکه رسیدند و از بازگشت شامیان آگاه شدند و به تعقیب آنان پرداختند.در وادی القری ده نفر از آنان را که عقب مانده بودند اسیر کردند و بقیه رفته بودند.یزید بن شجره از این خبر آگاه شد،امّا برای جنگ بازنگشت .معقل از راه دومة الجندل همراه با اسیرانش به کوفه بازگشت. (1)
پیروان معاویه بر او سخت گرفتند که در صدد آزادی این ده اسیر برآید.او به حارث ابن نمیر تنوخی،که پیشتر جلودار لشکر یزید بن شجره بود دستور داد که به بین النهرین علیا حمله برد و چند تن از یاران علی علیه السّلام را به اسارت بگیرد.حارث از راه صفین به دارا رفت و از آنجا هشت تن از بنی تغلب را که از شیعیان علی علیه السّلام بودند به اسارت گرفت.
چند تن از تغلبیان که قبلا از علی علیه السّلام روی گردانده بودند تا به معاویه بپیوندند،اکنون تقاضا کردند که این چند نفر را آزاد کنند و چون معاویه از آزادی آنان امتناع کرد آنان نیز از پیروی از معاویه منصرف شدند.عتبه بن وعل،یکی از اشراف بنی تغلب که از یاران علی علیه السّلام بود مردان خود را گرد آورد و از محل پل منبج از فرات گذشت و بر مردم شام حمله برد و غنایم بسیاری از آنان گرفت و شعری اعتراض آمیز برای معاویه سرود و با غرور فراوان ادعا کرد که او مردم را غارت کرده همان گونه که پسر صخر این کار را کرده
ص:402
بود.معاویه نامه ای به علی علیه السّلام فرستاد و درخواست کرد که اسیران را مبادله کنند و علی علیه السّلام آن را پذیرفت. (1)
علی علیه السّلام فکر کرد که بعد از مبادله اسیران معاویه حمله دیگری نخواهد کرد.امّا بیش از یک ماهی طول نکشید که معاویه سفیان بن عوف بن مغفّل ازدی غامدی را با لشکری گران و ساز و برگ فراوان برای قتل و غارت روانه انبار کرد. (2)بنا به روایت خود سفیان معاویه او را فرا خواند و گفت:«می خواهم تو را با لشکری گران روانه کارزار کنم.کنار فرات را در پیش گیر تا به هیت برسی.اگر در آنجا لشکری یافتی بر آن حمله کن و اگر نیافتی همچنان برو تا به انبار رسی و اگر در انبار هم مدافعی نبود برو تا به مداین رسی و آنگاه بازگرد؛و مبادا به کوفه نزدیک شوی.بدان که اگر بر مردم انبار و مداین بتازی چنان است که به کوفه حمله کرده ای،این قتل و غارتها مردم عراق را می ترساند و کسانی را که به سوی شام تمایل دارند دلیر می کند.و آنان را که از این غارتها بیمناکند به نزد ما فرا می خواند.»و به او دستور داد:به هر روستا که رسیدی ویرانش کن و هر که را با عقیدۀ خود مخالف یافتی بکش و هر چه یافتی تاراج کن که این کار نیز همانند قتل است و دلها را به درد می آورد. (3)
سفیان وقتی به هیت،واقع بر ساحل غربی رود فرات،رسید مشاهده کرد که تمام مردمان لشکری و کشوری که خبر نزدیک شدن او را شنیده بودند شهر را ترک گفته و به آن سوی آب رفته اند.او بر صندودا،واقع بر ساحل غربی فرات،گذشت و آنجا را نیز خالی از سکنه یافت.او همچنان به پیش رفت تا به انبار در سمت شرقی فرات رسید.
مردم انبار را نیز از او ترسانده بودند و فرمانده پادگان آنجا،اشرس بن حسّان بکری، بیامد و در برابر او ایستاد.سفیان از چند تن از جوانان روستا درباره عدّه و عدّه پادگان سؤال کرد و دانست که پانصد نفر در پادگانند ولی بیشترشان پراکنده شده اند.او ابتدا پیادگان و سپس سواران را روانه جنگ کرد.اشرس که از فزونی لشکر دشمن آگاه بود
ص:403
یاران خود را گفت:هر که نمی خواهد با خدا دیدار کند،تا ما با آنها در نبردیم از این قریه به در رود.او همراه سی تن از یارانش کشته شد.سفیان هر چه را در شهر انبار بود حتی خلخال پای زنان و گردنبد گردنشان همه را ربود و بار کرد و با شتاب راه شام در پیش گرفت بدون آن که به مداین وارد شود.او خود با سرافرازی در این روایت نقل کرده است که تا آن زمان جنگی با آن سلامت و خوشدلی نکرده بود.معاویه او را بسیار تحسین کرد و او را مطمئن ساخت که به هر جا که خواهد او را امارت دهد.او روایتش را اینگونه به پایان می برد که طولی نکشید که مردم عراق گلّه گلّه به شام گریختند. (1)
به روایت ابی مخنف یکی از گبران(علج)انبار،علی علیه السّلام را از این حمله آگاه کرد.
علی علیه السّلام بر منبر شد و از مردم کوفه خواست که انتقام اشرس را بگیرند و دشمن را از سرزمین عراق برانند.چون هیچ کس به او پاسخی نداد او پیاده به سوی نخیله راه پیمود و چند تن از اشراف همراه او بودند.آنان به او قول دادند که او را از شر دشمن در امان دارند.هر چند علی علیه السّلام اعتماد به صداقت آنها نداشت به کوفه بازگشت و سعید بن قیس همدانی را بخواند و او را با هشت هزار مرد به تعقیب شامیان فرستاد،زیرا شنیده بود که دشمن با جمعی کثیر آمده است.تأخیری که برای جمع آوری چنان لشکر سترگی پیش آمد سبب شد که دشمن بدون آن که کسی به او دست یابد بگریزد.سعید بن قیس بر ساحل فرات به راه افتاد تا به عانات رسید.از آنجا هانی بن خطاب همدانی را همراه با یک گروه از سپاهیان از پی او فرستاد.هانی دشمنان را تا قنسرین تعقیب کرد.امّا به آنان نرسید.هنگامی که سعید بن قیس بدون کسب پیروزی به کوفه بازگشت علی علیه السّلام بیمار بود.او نامه پر از عتابی برای کوفیان نوشت و آنان را به سبب سرپیچی از همراهی او برای جهاد سرزنش کرد.او شکوه کرد که این نافرمانیها و فروگذاشتنهای آنان سبب شد که قریش و جز قریش بگویند علی علیه السّلام مردی شجاع امّا از فنون جنگ بی خبر است. (2)
فرمانده پادگان هیت،کمیل بن زیاد نخعی،یکی از شیعیان و یاوران قدیم علی علیه السّلام بود.در زمان حمله سفیان،او و یارانش جایگاه خود را ترک کرده و به قرقیسیا رفته بودند،زیرا به او خبر رسیده بود که مهاجمان در آنجا جمع شده اند و قصد حمله بر
ص:404
هیت دارند و او قصد داشت در حمله به آنان پیشقدم باشد.هنگامی که سفیان به هیت رسید مردم آن شهر و پنجاه مرد لشکری باقی مانده،چنانکه گفتیم،شهر را رها کرده و به شرق رود فرات گریخته بودند.علی علیه السّلام نامه ای به کمیل نوشت و او را برای کوتاهی در انجام وظیفه سرزنش کرد و عذر او را نپذیرفت.با این همه،او را در مقام خود باقی گذاشت.طولی نکشید که شبیب بن عامر ازدی (1)از نصیبین نامه ای به کمیل نوشت و او را آگاه کرد که برابر اطلاعاتی که جاسوسان او به دست آورده اند معاویه،عبد الرحمن بن قباث بن اشیم کندی (2)را روانه جنگ در بین النهرین علیا کرده است.شبیب نمی دانست که آیا این حمله به نصیبین خواهد بود یا به سواحل فرات و هیت.کمیل فرصتی پیدا کرد تا خشنودی خاطر علی علیه السّلام را به دست آورد و بی درنگ همراه با چهار صد سوار برای رویارویی مهاجمان براه افتاد و ششصد سرباز پیاده خود را در هیت گذاشت.به او توصیه کردند که در این مورد از علی علیه السّلام دستور بگیرد،امّا او از ترس آن که کار او به تأخیر بیفتد آن را نپذیرفت.او اطلاع پیدا کرد که ابن قباث در مسیر رأس العین از رقه گذشته و به کفرتوثا رسیده است.کمیل با شتاب به سوی کفرتوثا حرکت کرد و در آنجا به قباث و معن بن یزید سلمی برخورد که دو هزار و چهارصد نفر از شامیان همراه آنان بودند.او آنان را غافلگیر و لشکرشان را پراکنده کرد و تعدادی زیادی از آنان را کشت در حالی که فقط دو تن از یاران خود را از دست داد.از ترس آن که دشمن احتمالا برای حمله قوای خود را جمع آوری کند از تعقیب آنان خودداری کرد تا مردان خود را پراکنده نکند.
هنگامی که شبیب بن عامر همراه با ششصد سرباز سواره و پیاده از نصیبین رسید مشاهده کرد که پیش از ورود او،کمیل مهاجمان را درهم شکسته و این پیروزی را به او تبریک گفت. (3)شبیب به تعقیب شامیان و حمله به سرزمینهای شام پرداخت.او در جسر
ص:405
منبج از فرات گذشت و سواره نظام خود را برای حمله به ناحیۀ بعلبک گسیل داشت.
هنگامی که معاویه به حبیب بن مسلمه دستور داد که به مقابله شبیب برود،شبیب عقب نشست و به رقه حمله کرد و اغنام و احشاب و اسب و سلاح را به غنیمت گرفت.علی علیه السّلام نامه ای به شبیب و کمیل فرستاد و آنان را ستود و از کارشان ابراز خشنودی کرد.امّا به شبیب فرمان داد که از غارت احشام و اموال شخصی بپرهیزد و فقط اسب و سلاح را به غنیمت بستاند. (1)
در سال بعد از واقعه نهروان،علی علیه السّلام نیز با اعمال خصمانه افرادی از گروههای مارق خوارج روبرو بود.بلاذری پنج گروه از این مارقین را نام می برد و تاریخ حمله و شکست آنها را ذکر می کند.آنها دسته های کوچکی بودند که تهدید نظامی شدیدی شمرده نمی شدند.امّا عمیقا مصمم بودند که از سرمشق برادران مقتولشان در نهروان پیروی کنند و در راه آنچه آرمان بر حق خویش می دانستند آماده شهادت بودند.اولین گروه شورشی مرکب از دویست نفر را اشرس بن عوف شیبانی رهبری می کرد.او ظاهرا از خوارجی بود که قبل از جنگ نهروان به دسکره عقب نشسته بودند.او اکنون از آنجا وارد انبار شد.علی علیه السّلام ابرش بن حسّان را همراه با سیصد مرد به جنگ او فرستاد و اشرس در ربیع الاول سال 38 به قتل رسید. (2)
بعد از او هلال بن علقمه و برادرش مجالد از تیم الرباب سر به شورش نهادند.آنان همراه با دویست نفر به ماسبذان روی آوردند و دیگران را به امر خود فرا خواندند.
علی علیه السّلام معقل بن قیس ریاحی را به جنگ با آنان فرستاد که همه یاغیان را در جمادی الاول سال 38 به قتل رساند. (3)پس از آن فتنۀ اشهب(یا اشعث)بن بشیر قرنی بجیلی کوفی پیش آمد که با یکصد و سی(یا یکصد و هشتاد)نفر راه هلال بن علقمه را دنبال کرد و در همان جایی که هلال به قتل رسیده بود بر او نماز خواند و کشتگانی را که هنوز بر روی زمین بودند دفن کرد.علی علیه السّلام جاریة بن قدامه تمیمی و به قولی حجر بن عدی کندی را به مقابله با او فرستاد.اشهب و یارانش در جمادی الآخر سال 38 در جرجرایا به قتل
ص:406
رسیدند. (1)سعید(یا سعد)بن قفل تیمی از تیم الله بن ثعلبه بن عکابه ربیعی در بندنیجین همراه با دویست نفر شورش کرد.هنگامی که روی به مداین نهاد علی علیه السّلام به والی آنجا سعد بن مسعود ثقفی دستور داد که کار او را بسازد.والی مداین در قنطرة الدرزیجان به مقابله با او برخاست و ابن قفل و یارانش در رجب سال 38 به قتل رسیدند. (2)
ابو مریم سعدی از سعد تمیم،به طوری که پیشتر گفته شد،پیش از جنگ نهروان همراه با دویست نفر صف جنگ خوارج را واگذاشت و به شهر زور رفت.چند ماهی در آنجا ماند و یاران خود را تحریض می کرد که انتقام خون کشته شدگان نهروان را بگیرند و عده ای از غیر خوارج نیز دعوت او را پذیرفتند سپس با چهارصد نفر عازم مداین شد و از آنجا به کوفه روی آورد.یاوران او بیشتر از موالیان و عجمان بودند.به نقل مداینی ابو مریم همراه با چهارصد تن از موالی و عجمان بود و جز پنج نفر از بنی سعد و خود او که ششم آنها بود عرب دیگری با او نبود.هنگامی که به کوفه نزدیک شد،علی علیه السّلام به او پیام داد و پیشنهاد کرد که با او(علی علیه السّلام)بیعت کند و در این صورت او می تواند وارد کوفه شود و با کسانی که نه با او و نه علیه او می جنگند همراه شود.ابو مریم پاسخ داد که بین ما و تو چیزی جز جنگ نیست.علی علیه السّلام در این زمان شریح بن هانی را همراه با هفتصد نفر به مقابله با او فرستاد.شریح همان پیشنهاد علی علیه السّلام را برای ابو مریم تکرار کرد و او در پاسخ گفت:«ای دشمنان خدا،آیا ما با علی علیه السّلام بیعت کنیم و در میان شما بمانیم در حالی که امام شما بر ما جفا کند،شما عبد الله بن وهب،زید بن حصن (3)،حرقوص بن زهیر و دیگر برادران صالح ما را کشته اید.»سپس شورشیان فریاد«لا حکم الا لله»را سر دادند و حمله را آغاز کردند.یاران شریح پا به فرار نهادند و شریح همراه دویست تن از یارانش به دهکده ای در همان نزدیکی پناه برد.بعضی از یارانش در آنجا به او پیوستند و عده ای به کوفه رفتند و در آنجا شایع کردند که شریح کشته شده است.علی علیه السّلام خود به پای خاست و جاریة بن قدامه را همراه با پانصد نفر در طلایه لشکر فرستاد و خود با دو هزار نفر از پی او رفت.چون جاریه همراه با مردم قبیله اش با ابو مریم روبرو شد به او گفت:
ص:407
«وای بر تو آیا تو از اینکه همراه این بندگان می جنگی خشنودی؛به خدا سوگند اگر آنان تیزی آهن را بچشند تو را رها خواهند کرد.»ابو مریم گفت:«ما قرآنی شگفت شنیدیم؛ به راه راست هدایت می کند.پس ما بدان ایمان آوردیم و هرگز کسی را شریک پروردگارمان نمی سازیم.» (1)آن گاه علی علیه السّلام رسید و بار دیگر آنان را دعوت به بیعت کرد.
آنان سخن او را نپذیرفتند و به علی علیه السّلام حمله کردند و تعدادی از یارانش را زخمی ساختند.آنها در جنگ کشته شدند جز پنجاه نفر که امان نامه خواسته و امان گرفتند.
چهل نفر دیگر از آنان زخمی شدند.علی علیه السّلام دستور داد آنان را در کوفه مداوا و پرستاری کنند.سپس به آنان اجازه داد به هرکجا که می خواهند بروند.این واقعه در رمضان سال 38 اتفاق افتاد. (2)در دوران حکومت علی علیه السّلام از شورش دیگری از خوارج خبری نقل نشده است.
در آخرین ماههای قبل از شهادت علی علیه السّلام در رمضان سال 40،دامنۀ مبارزه با معاویه گسترش بیشتری یافت.علی علیه السّلام چون همیشه مصمم بود بار دیگر در شام به معاویه حمله کند و ظاهرا یار و یاور کافی داشت که در فصل بهار این طرح را اجرا کند.معاویه شاید برای منحرف ساختن این حمله جبهه جدیدی گشود و بسر بن ابی ارطاة را با نیرویی عظیم روانه حجاز و یمن کرد. (3)
ص:408
مورخ متقدم کوفی ابو روق همدانی زمینه حمله بسر بن ابی ارطاة را اینگونه نقل می کند:قومی بودند در یمن از پیروان عثمان(شیعه عثمان)که بعد از مرگش نظام و رئیسی نداشتند و با علی علیه السّلام بیعت کرده بودند.در این زمان عامل علی علیه السّلام در صنعا عبید الله بن عباس بود و عامل او در جند سعید بن نمران همدانی ناعطی. (1)چون روزگار از علی علیه السّلام برگشت-محمد بن ابی بکر در مصر به شهادت رسید و مردم شام بر عراق حمله و تاراج آغاز کردند-عثمانیان یمن به زبان آمدند و به طلب خون عثمان برخاستند و زکات ندادند.عبید الله بن عباس به سرانشان نامه نوشت و از این رفتار تازه ای که در پیش گرفته بودند پرسید،امّا آنان گستاخانه جواب دادند که ما قتل عثمان را همیشه منکر می داریم و بر آنیم که بر ضد کسانی که علیه او قیام کرده اند بجنگیم.چون عبید الله آنان را به زندان کرد به یاران خود در جند نوشتند و مردم جند بر سعید بن نمران بشوریدند و او را از شهر بیرون راندند.عثمانیان صنعا به این شورشیان پیوستند و جماعتی هم که سودای خون عثمان در سر نداشتند،به سودای ندادن زکات با آنان همراه شدند.
در این زمان عبید الله با سعید بن نمران و شیعیان علی علیه السّلام مشورت کرد،و به آنان گفت که دشمنان زورمند و به آنان نزدیکند.و او مطمئن نیست که اگر با آنان بجنگند سرنوشت چه خواهد شد.به پیشنهاد او دو والی نامه ای به علی علیه السّلام نوشتند و او را از موقعیت آگاه کردند و نظر او را درباره دشمن خواستند.علی علیه السّلام از سستی و بزدلی آنان دلتنگ شد و به آنان دستور داد که یاغیان را به اطاعت بخوانند و اگر سر پیکار داشتند با آنان بجنگند.
بنا بر نقل کلبی علی علیه السّلام یزید بن قیس ارحبی همدانی را فرا خواند و با سرزنش به او گفت:«نمی بینی که قوم تو با ما چه کرده اند؟»یزید گفت ای امیر المؤمنین به قوم خود گمان خوش دارم که در طاعت تو هستند.اگر اجازت فرمایی من خود بروم و آنان را به راه آورم و اگر خواهی نامه ای به ایشان بنویس و بنگر چه پاسخ دهند.علی علیه السّلام نامه ای به شورشیان نوشت و از آنان خواست که به اطاعت او بازگردند که در آن صورت مورد عفو
ص:409
او قرار خواهند گرفت و تهدیدشان کرد که اگر آنان سر از اطاعت برتافتند،سواران جنگجوی او برای گوشمالی سرکشان خواهند آمد.
نامه را با مردی از قبیله همدان فرستاد.شورشیان چندی جواب او را ندادند.فرستاده علی علیه السّلام به آنان گفت:وقتی می آمدم امیر المؤمنین را دیدم که یزید بن قیس را با سپاهی انبوه به سوی شما می فرستاد.آنچه سبب درنگ او شده این است که منتظر پاسخ شماست.عثمانیان لب به اعتراض گشودند و گفتند«ما گوش به فرمان او هستیم ولی به شرطی که عبید الله بن عباس و سعید بن نمران را از بلاد ما عزل کند.»رسول به نزد علی علیه السّلام بازگردید و او را از این خبر آگاه کرد.چون این خبر شایع شد که علی علیه السّلام قصد دارد یزید بن قیس را به سوی آنان بفرستد شورشیان در شعری خطاب به معاویه از او خواستند که فورا به کمک آنها بیاید وگرنه با علی علیه السّلام بیعت خواهند کرد.معاویه بی درنگ بسر بن ابی ارطاة را روانه یمن کرد. (1)
از جانب شامیان،از عبد الرحمن بن مسعده فزاری نقل شده که در زمان خلافت عبد الملک بن مروان گفته بود:چون سال 40 فرا رسید مردم شام به یکدیگر می گفتند که علی علیه السّلام مردم عراق را به جنگ بسیج کرده ولی کسی به لشکرگاه او نرفته است.و می گفتند که مردم را عقیدت دیگرگون شده و میانشان تفرقه افتاده است.ابن مسعده با جمعی از مردم شام نزد ولید بن عقبه رفتند و به او گفتند«مردم شک ندارند که در عراق میان یاران علی علیه السّلام تفرقه افتاده،اکنون نزد سرور خود معاویه رو تا پیش از آن که بار دیگر متحد شوند یا علی علیه السّلام بتواند امور پریشیده خود را سامان دهد،ما را به عراق ببرد.»ولید گفت که او بارها با معاویه گفتگو کرده و حتی کار به سرزنش و ملامت کشیده آنسان که ملول شده بود و دیدار او را ناخوش داشت ولی سوگند خورد که آن را رها نکند تا آنچه را برای آن به نزد او آمده اند به معاویه برساند.چون این خبر را به معاویه رساند به آنان رخصت داد که داخل شوند و دربارۀ این خبر از آنان پرسید.آنان گفتند:«همه مردم می دانند و گویند:دامن عزم برای نبرد بر کمر زن و آهنگ خصم نمای و فرصت غنیمت بشمار و از غفلت دشمن سود ببر که نمی دانی بار دیگر چنین فرصتی دست دهد یا نه.اگر تو بر دشمن بتازی بهتر از آن است که او بر سر تو بتازد.معاویه به تندی گفت:من از رأی
ص:410
و رایزنی با شما بی نیاز نیستم و هرگاه که بدان حاجت افتد فراخوانمتان،ولی این کسان که می گویید با فرمانروای خویش طریق تفرقه پیمایند و میانشان اختلاف افتاده هنوز اختلافشان به آن درجه نرسیده که با حمله ای از جای کنده شوند،و من نتوانم لشکر خود را به مخاطره افکنم و به جنگ آنان روم چه بسا من پیروز شوم و چه بسا ایشان.بنابراین مبادا مرا به درنگ در کارها نسبت دهید،اکنون از همه سو آنان را مورد تاراج و حمله قرار داده ام.بزرگان عراق هم وقتی می بینند که خدا با ماست بر پشت اشتران خود نشسته،هر روز جمعی به سوی ما می شتابند و این سبب افزونی شما و کاستن آنهاست.شما را نیرو می دهد و آنان را ناتوانی می بخشد.دیدارکنندگان از نزد او بیرون آمدند و برتری نظر او را دانستند.معاویه فورا از پی بسر بن ابی ارطاة فرستاده به او دستور داد که به مدینه و مکه حمله کند و همچنان پیش رود تا به صنعا و جند برسد که او در آنجا پیروانی دارد و نامه هایی برای او فرستاده اند.چون بسر لشکر خود را در دیر مرّان در بیرون دمشق سان می دید ولید بن عقبه گلایه کنان گفت:ما به معاویه توصیه کرده بودیم که به کوفه لشکر برد و او به مدینه لشکر می فرستد.مثل ما و او همان است که گفته اند«من از سهی می گویم و او ماه را به من نشان می دهد.» (1)چون معاویه این را شنید به خشم آمد و گفت:
«به خدا سوگند می خواهم این احمق را که از حسن تدبیر بی بهره است و سیاست امور نداند گوشمالی دهم.»ولی بعدا از خطایش گذشت. (2)
معاویه با انتخاب بسر بن ابی ارطاة برای حمله به حجاز درک درست خود در اداره امور را نشان داد.حمله پیشین به فرماندهی یزید بن شجره پارسا نتایجی را که خلیفه در پی بی آن بود به بار نیاورد.یزید می خواست آنچه را خود مصلحت می داند انجام دهد تا از خونریزی در حرم امن مکه پرهیز کند و کار را چنان به پایان رساند که چند تن از یارانش به اسارت درآمدند.معاویه یقین داشت که بسر بیدی نیست که از این بادها بلرزد.اگر معاویه از او می خواست که همه دشمنانش را گرد آورد و آنان را در حرم بسوزاند بسر با خوشدلی این فرمان را اجابت می کرد.معاویه به او دستور داد:همچنان برو تا به مدینه برسی و در راه که می روی مردم را از خانه هایشان بران و وحشت برپا کن و هر کس که در
ص:411
اطاعت امویان نبود اموالش را غارت کن وقتی به مدینه رسیدی بیم و هراس در دل مردم بیفکن و اعلام کن که هیچ یک از مردم شهر در نزد تو بی گناه نیستند.و عذر کس نمی پذیری تا یقین کنند که آنان را خواهی کشت،پس دست از ایشان بردار و از مدینه رهسپار مکه شو.در مکه متعرض کس مشو ولی مردم میان مکه و مدینه را سخت بترسان.در صنعا یاران ما را علیه کارگزاران و شیعیان علی علیه السّلام یاری کن و هر که را از بیعت با ما سر برتافت بکش و هر جا اموالی دیدی آن را غارت کن. (1)چون خبر مأموریت بسر منتشر شد،معن بن یزید بن اخنس سلمی(یا برادرش عمرو)و زیاد بن اشهب جعدی به نزد معاویه رفتند و از او خواستند که جلو سلطه بسر بر قیس را بگیرد؛ وگرنه، به نظر آنان،بسر به انتقام خون بنی فهر(قریش)و کنانه که هنگام ورود رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله به مکه به دست سلیم به قتل رسیدند،قیس را خواهد کشت.معاویه فهمید که نمی توان خواسته های این مردان برجسته را نادیده گرفت و به بسر گفت که او بر قیس سلطه ای ندارد. (2)
بسر در دیر مرّان از نیروهای خود بازدید کرد و از آنجا به راه افتاد.او چهارصد تن از یارانش را کنار گذاشت و با دو هزار و ششصد تن به راه خود به سوی حجاز ادامه داد.
بر سر هر آبی که می رسیدند شتران مردم آنجا را می گرفتند و بر آنها سوار می شدند و اسبان خود را یدک می کشیدند تا به کنار آب دیگری می رسیدند.اشترانی را که گرفته بودند رها می کردند و شتران دیگری را که در آنجا بودند می گرفتند.
چون بسر به مدینه نزدیک شد ابو ایوب انصاری،عامل علی علیه السّلام در مدینه،از آنجا به کوفه گریخت.بسر بدون رویارویی با مقاومتی وارد شهر شد و خطبه ای گزنده در سرزنش انصار ایراد و همه را تهدید به قتل کرد.سرانجام حویطب بن عبد العزّی عامری، خویشاوند و پدرخوانده بسر،مداخله کرد و بر منبر او بالا رفت و گفت«اینها عشیرۀ تو و انصار رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله هستند نه کشندگان عثمان»خوشبختانه بسر صدای مولای خود را شناخت و آرام گرفت.او مردم را به بیعت با معاویه فراخواند و خانه فراریانی چون زراة بن جرول از بنی عمرو بن عوف و رفاعة بن رافع زرقی و عبد الله بن سعد از عبد الاشهل و
ص:412
ابو ایوب انصاری را آتش زد.چون بنی سلمه برای بیعت آمدند بسر درباره جابر بن عبد الله،که مخفی شده بود پرسید،و آنان را تهدید کرد که اگر جابر را به نزد او نیاورند همه را مجازات خواهد کرد.جابر با اصرار قومش که او را وادار به رفتن می کردند با ام المؤمنین،ام سلمه،که از شیعیان وفادار علی علیه السّلام بود،مشورت کرد.ام سلمه گفت پسرم برو و بیعت کن و مگذار خون تو و قومت ریخته شود.من نیز پسر برادرم (1)را فرمان دهم که برود و بیعت کند،هر چند می دانم که این بیعت ضلالت است(بیعة الضلاله). (2)بسر چند روز بعد از مدینه رفت و گفت که مردم مدینه را عفو کردم،هر چند شایسته این عفو نیستند،او ابو هریره را به جانشینی خود برگزید و آنان را بر حذر داشت که با او مخالفت نکنند.
بسر از مدینه رهسپار مکه شد و در راه مردان بسیاری را کشت و اموال زیادی را غارت کرد.این بار قثم ابن عباس والی علی علیه السّلام در مکۀ مکرّمه،بی درنگ از شهر گریخت و انبوه بسیاری از مردم شهر را رها کردند.و مردمی که ماندند شیبة بن عثمان عبدری را که امیر مورد قبول یزید بن شجره نیز بود،به امارت خود برگزیدند.جماعتی از قریشیان به دیدار بسر رفتند.بسر آنان را دشنام و ناسزا گفت.و گفت اگر او را بگذارند عقیده خویش را درباره آنان به کار بندد یک تن را باقی نمی گذارد که بر روی زمین راه برود.او را سوگند دادند که بر خاندان و عشیره خود رحم کند،و او هیچ نگفت.
بسر در مکه چند تن از خاندان ابو لهب را کشت. (3)البتّه او این کشتار را تخلفی از دستور معاویه نمی دانست که گفته بود در مکه متعرض مردم نشود،زیرا خلیفه تلویحا توصیه کرده بود به هر یک از بنی هاشم دست یافت آنان را بکشد چون همه آنان در خون عثمان شریکند.بازماندگان بدبخت عموی پیامبر،که در قرآن او و زنش نفرین شده
ص:413
بودند و بعد از پیروزی اسلام سرنوشت خود را با بنی هاشم پیوند زدند،بدون آن که کاملا مورد قبول آنان باشند،اکنون که طلقاء،هم پیمانان دوران جاهلیت آنان،به نام اسلام حکومت می کردند اولین قربانی بودند.منابعی که محتاطانه درباره سرنوشت این شاخه از خویشان پیامبر سخن گفته اند به طور جداگانه نامی از آنان نبرده اند.آیا عباس بن عتبه شاعر،که در قضیه عمرو عاص جواب دندان شکنی به ولید بن عقبه داد، (1)از آنان بود؟ ابو موسی اشعری در مکه پنهان شده بود امّا او را گرفتند و نزد بسر آوردند.ابو موسی پیش از آن به مردم یمن نوشته بود که معاویه سپاهی فرستاده که مردم را می کشد و هر کس را که به حکمیت معترف نباشد به قتل می رساند.بسر که به خاطر داشت معاویه از ابو موسی،که دو بار فریب عمرو عاص را خورده بود،بسیار خشنود است بدو گفت:«من کسی نیستم که با یار پیامبر صلّی اللّه علیه و آله خدا چنین کنم.»و آزادش گذاشت. (2)
بسر طواف کعبه کرد و دو رکعت نماز خواند،آن گاه بر منبر رفت و خدای را سپاس گفت که دشمن را با کشتن و طرد کردن زبون کرده و سپس گفت:«این پسر ابو طالب است که اکنون در عراق به تنگنا افتاده است.خداوند او را به خطایش مبتلا و تسلیم گناهش کرده،یارانش از گرد او پراکنده شده و کینه او در دل پرورده اند.اکنون معاویه که می خواهد انتقام خون عثمان را بگیرد زمام حکومت در دست دارد.با او بیعت کنید و جان خود بر باد مدهید.»مردم مکه با بردباری بیعت کردند.سعید بن عاص اموی به جای اظهار بندگی نسبت به خلیفه جدید خدا،رو پنهان کرد.بسر جویای او شد امّا او را نیافت. (3)سعید هنوز حکمت متهم کردن بنی هاشم-خویشاوندان امیه و از جدّ مشترک عبد مناف-را به قتل عثمان درنیافته بود.پسرش عمرو بن سعید هنگامی که امویان در زمان عبد الملک شروع به کشتن یکدیگر برای دستیابی به تخت سلطنت کردند،اولین قربانی این منازعات بود.
بسر از مکه به طایف رفت.مغیرة بن شعبه در آنجا بر قومش ثقیف حکومت
ص:414
می کرد.ولی چون فرصت طلبی زیرک بود همیشه از جنگهای داخلی کناره گرفته بود.امّا در قصه حکمان در اذرح به عنوان ناظر حضور یافت.و چون بو برد که کفّه قدرت به نفع امویان می چربد،اکنون فرصت را مغتنم شمرد تا از این نمد کلاهی ببرد.نامه ای به بسر نوشت و این مأموریت او را تبریک گفت و رأی روشن او را که بر شکاکان سخت گرفته و خردمندان را نواخته بود ستود.و او را ترغیب کرد که به راه خود ادامه دهد،که راهی نیکوست و خداوند اهل خیر را پاداش خیر می دهد و از خدا خواست که هر دو را از آمران به معروف و رهروان راه حق و کسانی که بسیار یاد خدا می کنند قرار دهد.سپس به پیشواز فرمانده معاویه آمد.بسر می دانست که او را از سلطه بر ثقیف بازداشته اند،امّا نمی خواست بدون زهر چشم گرفتن آنان را رها کند.او گفت:«ای مغیره قصد آن دارم که قوم تو را بازجویی کنم(استعرض).»مغیره که وانمود می کرد از خطر آگاه است گفت:
«می خواهم در این کار به خدا پناه بری که از آن وقت که به حرکت آمده ای خبر سختگیری تو را با دشمنان عثمان شنیده ام.تاکنون اندیشه و عملی پسندیده داشته ای.امّا اگر دشمن تو و دوست تو در نظرت یکسان آیند آن گاه به درگاه پروردگارت مرتکب گناه شده ای و دشمن را بر ضد خود ترغیب کرده ای.»بسر که تحت تأثیر گفتگوی او قرار گرفته بود در طایف به کسی آزار نرساند. (1)
بسر هنگامی که در طایف بود مردی را به تباله فرستاد و به او فرمان داد که در آنجا همه شیعیان علی علیه السّلام را بکشد.ثقفی داستانی نقل کرده که مردم با کوشش جوانمردانه منیع باهلی از مهلکه نجات یافتند.او از طرف فرمانده شامی تباله راهی طایف شد تا نزد بسر از آنان شفاعت کند.بسر در نوشتن امان نامه درنگ می کرد به این خیال که قبل از رسیدن منیع به تباله اسیران سرباخته باشند.منیع عاقبت نامه را گرفت و شب و روز راه پیمود تا به موقع و پیش از کشته شدن مردم به تباله رسید.امّا به روایت ابن اعثم اسیران همه به قتل رسیدند. (2)
چون بسر از طایف بیرون رفت مغیره ساعتی مشایعتش کرد و سپس بازگردید.بسر
ص:415
چون به سرزمین بنی کنانه رسید به عبد الرحمن و قثم،دو کودک خردسال عبید الله بن عباس،برخورد.مادر این دو امّ حکیم جویریه دختر قارظ (1)بن خالد کنانی از هم پیمانان بنی زهره قریشی بود.از این رو عبید الله دو پسرش را نزد مردی از بنی کنانه گذاشته بود که مطابق سنّت اشراف عرب آداب زندگانی در بادیه را بیاموزند.چون بسر آهنگ قتل آن دو کودک کرد حامی کنانی آنان شمشیر برگرفت و به مقابله با بسر رفت.سردار معاویه با خشم گفت:«ما قصد قتل تو نداشته ایم از چه روی خویشتن را به کشتن دهی؟»مرد کنانی با خصلت بدوی خود گفت:برای دفاع از کسانی که به من پناه آورده اند،آمده ام تا در نزد خدا و مردم معذور باشم.»او بر بسر و یاران او حمله کرد و همواره شمشیر می زد تا کشته شد.بسر دستور داد کودکان را نزد او آوردند و هر دو را با کارد سر برید.جمعی از زنان بنی کنانه از خانه ها بیرون آمدند و یکی از آنان به این آدم وحشی گفت:«این مردان را که می کشی،چرا کودکان را می کشی؟به خدا سوگند نه در جاهلیت هرگز کودکان را می کشته اند و نه در اسلام.حکومتی که پایه هایش بر کشتن کودکان ناتوان و پیران سالخورده و بی رحمی و قطع خویشاوندی استوار باشد چه حکومت نابکار و بدی است.»بسر که سخت به خشم آمده بود فریاد زد:«به خدا قصد آن دارم که شمشیر در شما زنان بگذارم و یک تن از شما را زنده نگذارم.»هر چند زنان او را به مبارزه طلبیدند که چنین کند او از این کار خودداری کرد و به یاد آورد که اربابش بنی کنانه را خارج از حوزه اقتدار او قرار داده است. (2)
بسر هنگامی که وارد سرزمین جنوبی عربستان شد دیگر خود را مقید به رعایت محدودیتهایی که معاویه برایش در نظر گرفته بود نمی دانست.در تثلیث،کعب بن عبدة ذو الحبکه نهدی را کشت.او زاهدی پارسا بود و برای عیب جویی از رفتار عثمان تازیانه خورده از کوفه به ری تبعید شده بود ولی بعدا عثمان او را عفو کرد. (3)
در نجران عبد الله(اصغر)بن عبد المدان حارثی،رئیس قبیله بنی حارث،و پسرش مالک و برادرش یزید بن عبد المدان را کشت.عبد الله،نورسته ای از یکی از خاندانهای
ص:416
برجسته عرب(بیوتات العرب)بود که در رأس نمایندگانی از قومش به سوی پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله آمد و اسلام را پذیرفت و محمد صلّی اللّه علیه و آله اسم دوران جاهلی او را که عبد الحجر بود به عبد اللّه تغییر داد.بعد از رحلت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله او از ارتداد قومش از اسلام جلوگیری کرد.دخترش عایشه به ازدواج با عبید الله بن عباس درآمده بود و عبد الله بن عبد المدان او را در رسیدن به حکومت یمن کمک کرد. (1)بسر پس از کشتن مالک همۀ مردم نجران را گرد آورد و با سخنانی تهدیدآمیز به آنان گفت:«ای مسیحیان،ای بوزینه زادگان بدانید به خدا سوگند اگر از شما خبری ناخوشایند به من برسد بازمی گردم و چنان می کنم که نسلتان منقطع شود و مزارعتان نابود گردد و شهرهایتان ویران شود.تا می توانید جانب احتیاط از دست مدهید.» (2)بسر در یمن ابتدا به ارحب (3)همدان حمله کرد و شیعیان علی علیه السّلام از جمله ابو کرب، سرور بادیه نشینان همدان،را که اظهار تشیع می کرد بکشت. (4)قوم همدان به کوه شبام پناه بردند و از آنجا فریاد زدند:«ای بسر ما همدانیم و اینجا کوه شبام است.»بسر چنین وانمود کرد که صدای آنان را نمی شنود و از آنجا رفت،و چون به روستاهای خود بازگشتند بر آنان تاخت مردانشان را کشت و زنانشان را اسیر کرد و آنان،اولین زنان مسلمانی بودند که به اسارت درآمدند. (5)
از دو فرمانروایی که علی علیه السّلام در یمن داشت فقط سعید بن نمران ظاهرا در مقابل مهاجمان اندکی پایداری کرد،ولی چندان موفق نبود.سپس هر دو به کوفه گریختند. (6)
ص:417
عبید الله بن عباس،عمرو بن اراکة ثقفی را به جای خود نهاد.او بیهوده کوشید که از ورود بسر به شهر جلوگیری کند.امّا سردار معاویه،او و جمعی دیگر از مردم شهر را به قتل رساند.سپس جماعتی از مأرب برای اظهار اطاعت آمدند.بسر همه را کشت و فقط یک تن رهایی یافت تا خبر این قتل عام فجیع را برای قومش بازگوید .بسر از صنعا روی به جیشان نهاد که شیعیان علی علیه السّلام در آنجا نیرومند بودند.آنان با او جنگیدند امّا بسر بر آنان غلبه یافت و آنان را به قتل رساند.بعضی در دژ خود پناه گرفتند و بسر به صنعا بازگشت.روایت شده که بسر در این رفت و آمد سی هزار تن را به قتل رساند.که البتّه خالی از اغراق نیست. (1)
وائل بن حجر،از اشراف(اقیال)حضرموت نامه ای به بسر نوشت که نیمی از مردم حضرموت عثمانی هستند و او را دعوت کرد که به آنجا برود،زیرا در آنجا کسی نبود که بر او راه بگیرد. (2)بسر بی درنگ دعوت او را پذیرفت.وائل به پیشواز او رفت و او را مال و خلعت داده از او پرسید با مردم حضرموت چه می کند.بسر در جواب گفت که می خواهد ربع مردمش را بکشد.وائل گفت اگر چنین قصدی دارد بهتر است از عبد الله بن ثوابه،که خود را از کشته شدن در امان می داند،شروع کند.عبد الله بن ثوابه یکی دیگر از بزرگان حضرموت بود که وائل با او سخت مخالفت می ورزید.عبد الله در دژی تسخیرناپذیر زندگی می کرد که به دست حبشیان پس از ورودشان به عربستان ساخته شده بود.بسر به پای قلعه رفت و با فروتنی او را دعوت کرد که به نزد او بیاید.عبد الله بن ثوابه که خود را از کشتن در امان می دانست از دژ فرود آمد و با این فرمان روبرو شد که «گردنش را بزن»او از بسر پرسید:«می خواهی مرا بکشی؟»و فرمانده لشکر معاویه پاسخ داد«آری»عبد الله بن ثوابه گفت:حال که چنین است اجازه بده که نمازی بخوانم.
ص:418
پس از آن بسر پای پیش نهاد و گردنش را بزد.بسر اموالش را مصادره کرد و یک سوم مال او را که خواهرش نیز در آن سهمی داشت بگرفت.معاویه بعدا سهم خواهر عبد الله را به او بازگرداند. (1)
بسر چون خبر نزدیک شدن لشکر کمکی دشمن به سرداری جاریة بن قدامه را شنید نقشه های دیگر خود را برای کشتن ربع مردم حضرموت ناتمام گذاشت.واکنش علی علیه السّلام نسبت به حمله بسر به حجاز چندان سریع نبود.منابع کوفی،طبق معمول،نقل کرده اند که علی علیه السّلام در آغاز یاران خود را بیهوده تحریض به انتقام از دشمن می کرد تا اینکه جاریة ابن قدامه مهیای کارزار شد.در هر صورت گمان می رود که علی علیه السّلام آماده سازمان دهی رزمندگان خود برای سومین حمله به شام بود.و تمایلی نداشت که نیروهای نظامی خود را سرگرم کارهای فرعی کند.او با خشم و درشتی بر حاکمان خود در یمن ایراد گرفت که چرا در مقابله با شورشیان محلی پیروان عثمان حمله را آغاز نکرده و خود حمله شامیان را دفع نکرده بودند.اخبار مربوط به ستمگریهای وحشیانه فرمانده ارتش معاویه علی علیه السّلام را مجبور ساخت که دست به عمل بزند.جاریه با هزار نفر از کوفه که هزار نفر سرباز تازه نفس دیگر از بصره او را همراهی می کردند و بیشتر از قبیله خود او،سعد تمیم بودند،به حرکت درآمد.علی علیه السّلام بعدا دو هزار نفر دیگر را به سرداری وهب بن مسعود خثعمی از کوفه بسیج کرده که به جاریة بن قدامه در حجاز بپیوندد و جاریة بن قدامه را به فرماندهی این نیروها تعیین کرد.علی علیه السّلام به هنگام وداع به او گفت:«از خدایی که سرانجامت به نزد اوست بترس مباد که مسلمان یا معاهدی را خوار بشماری و مباد که مال کسی یا فرزند کسی یا ستور کسی را به زور بستانی،هر چند برهنه پای یا پیاده باشی و نمازها را به وقت ادا کن».
جاریه شتابان از راه حجاز به یمن رفت،و در راه به هیچ شهر و هیچ دژی نپرداخت و چون به یمن رسید پیروان عثمان گریخته به کوهستانها پناه برده بودند.جاریه از پی آنها برفت و شیعیان علی علیه السّلام دست به کشتار پیروان عثمان زدند.جاریه آنان را گذاشت تا انتقام بگیرند و به راه خود ادامه داد و به هیچ شهری درنیامد و در تعقیب بسر روی به حضرموت نهاد.بسر چون خبر نزدیک شدن جاریه را شنید بدون درگیر شدن با او چون
ص:419
دزدی گریخت. (1)او در انجام این کار بدون شک از دستور معاویه پیروی می کرد نه از میل و اراده خود.هدف بسر از این حمله ها این نبود که بخشی از کشور را موقتا تصرف کند، بلکه مقصود او ایجاد ترس و وحشت در مردم بود و وارد کردن بیشترین آسیب و زیان با تحمل کمترین خسارت و تلفات.نقل شده که بسر در بازگشت با سربلندی به سرورش گفت:خدای را ستایش می کنم که با این لشکر رفتم و در رفت و برگشت دشمنان تو را کشتم و حتی یک مرد از این لشکر منکوب نشد. (2)
بسر که می ترسید که بین نیروهای دشمن که از مقابل می آمدند و آنان که در تعقیب او بودند گرفتار آید تصمیم گرفت که از راه حجاز کناره گیرد و از یک جاده شرقی از راه جوف به سوی سرزمین تمیم برود.جاریة بن قدامه که این خبر را شنید گفت:«بسر به دیار قومی رفته است که می توانند از خود دفاع کنند.»جاریه حدود یک ماه در جرش توقف کرد تا اینکه خود و یارانش بیاسایند و در همان جا بود که خبر شهادت امیر المؤمنین علی علیه السّلام را شنید. (3)
همان گونه که جاریه انتظار داشت،با وجود آن که مردم بنی تمیم بخشی از بار و بنه بسر را تصرف کرده بودند او از مقابل آنان گریخت. (4)امّا در فلج او با گروهی از بنی سعد (از قبیله تمیم)برخورد که بر قبیله بنی جعده وارد شده بودند.او بر ایشان حمله برد.بعضی را کشت و تعدادی را به اسارت گرفت. (5)بسر برفت تا به یمامه رسید،مردم یمامه بعد از عثمان در جنگهایی که پیش آمده بود اعتزال جسته و گرد امیر خود قاسم بن وبره را گرفته بودند. (6)بسر چون بر آنان گذشت تهدید کرد که بنی حنیفه را گوشمالی سخت خواهد داد.امّا مجّاعة بن مراره پسر یکی رؤسای نامدار پیشین گفت:من با تو به نزد معاویه می آیم تا درباره قومم با او مصالحه کنم.البتّه این بعد از شهادت علی علیه السّلام بود و بنی حنیفه آماده بودند که با خلیفه اموی بیعت کنند.امّا بسر می خواست آنان را برای
ص:420
آن که پیشتر بی طرف بودند مجازات کند و پسر مجّاعه را در بازگشت از صحرای سماوة با خود به شام برد. (1)او به معاویه توصیه کرد که پسر مجّاعه را بکشد.معاویه در این زمان سر آشتی داشت و بیعت او را پذیرفت و او را امیر قبیله اش گردانید. (2)
تجاوزها و قتل و غارتهایی که بسر در حمله به حجاز مرتکب شده بود مردم کوفه را سخت تکان داد و به علی علیه السّلام در کوششهایش برای تجهیز لشکری تازه نفس برای حمله به معاویه کمک کرد.مردم کوفه برای سستی و تنبلی خود در گذشته زبان به ملامت یکدیگر گشودند و گروهی از اشراف کوفه به دیدار علی علیه السّلام آمدند و گفتند یا امیر المؤمنین از میان ما مردی برگزین و همراه او لشکریانی به سوی این مرد روانه دار.
علی علیه السّلام گفت مردی را به پیکار او می فرستم تا یکی از آن دو دیگری را بکشد یا از شهر براند ولی در آن زمان که شما را به جنگ شام و مردم شام فرمان می دهم و به آن فرا می خوانم باید بکوشید و پایداری ورزید.سعید بن قیس همدانی،زیاد بن خصفه و وعلة بن محدوج (3)ذهلی بپاخاستند و حمایت بی قید و شرط خود را از امیر المؤمنین اعلام کردند.سوید بن حارث تیمی از تیم الرباب گفت:ای امیر المؤمنین به رؤسای شیعه خود امر کن که هر یک یاران خود را جمع کنند و آنان را به شرکت در جنگ به همراهی تو ترغیب کنند و قرآن بر آنان بخوانند و از عواقب سوء نافرمانی و خیانت برحذرشان دارند.حجر بن عدی کندی فورا توانست چهار هزار نفر را بسیج کند،زیاد بن خصفه بکری دو هزار نفر و معقل بن قیس ریاحی نیز دو هزار نفر و عبد الله وهب سبئی (4)نیز حدود هزار نفر گردآوری کردند.و چون علی علیه السّلام مردی را خواست که فرماندهی سخت
ص:421
و مورد اعتماد باشد و بتواند مردمی را که در سواد پراکنده شده اند گرد آورد و آنان را برای جنگ در کوفه گرد هم جمع کند سعید بن قیس،معقل بن قیس ریاحی را نام برد.
علی علیه السّلام او را فراخواند و برای گردآوری لشکر به اطراف فرستاد.هنگامی که معقل به دسکره رسید،خبر حمله کردها به شهر زور را شنید.او به جنگ و تعقیب آنان در کوههای جبال پرداخت؛و چون کار گردآوری سپاه را به پایان رساند و به مداین رسید، در راه کوفه بود که خبر شهادت علی علیه السّلام به او رسید.
زیاد بن خصفه مهیا شد که از سواحل رود فرات به شام حمله کند و آن گاه برای پیوستن به سپاه اصلی با شتاب بازگردد.آسیبهایی که از او به مردم رسید احتمالا بسیار اندک بود چون علی علیه السّلام دستور داده بود که به کسی ظلم نکند و با کسانی که با او سر جنگ ندارند نجنگد و متعرض اعراب بادیه نشود.معاویه عبد الرحمن بن خالد بن ولید را به مقابله با او فرستاد،امّا زیاد حمله او را دفع کرد.و او بازگشت.هنگامی که او در هیت منتظر قدوم علی علیه السّلام بود از خبر شهادت آن حضرت آگاه شد. (1)
علی علیه السّلام ضمن مهیا کردن لشکری برای حمله به شام به قیس بن سعد بن عباده،عامل خود در آذربایجان نامه ای نوشته بود که عبید الله بن شبیل احمسی را به جای خود بگذارد و خود با سرعت به کوفه بیاید.او نوشت اکنون گروه بسیاری در آنجا گرد آمده اند که به جنگ با محلین(شکنندگان حرمت حرام)برخیزند.علی علیه السّلام تنها بخاطر بازگشت قیس جنگ را به تأخیر انداخته و تاریخ آغاز حمله را او آخر زمستان سال 40 در نظر گرفته بود. (2)
در روز جمعه 17 (3)رمضان سال 40 هنگامی که علی علیه السّلام برای ادای نماز صبح وارد مسجد کوفه شد،با قاتل خود روبرو شد که این اشعار را بر زبان داشت:«ای علی! حکومت از آن خداست،نه از تو»و با شمشیری زهرآلود ضربتی بر سر آن حضرت زد.
قاتل عبد الرحمن بن عمرو بن ملجم مرادی،از خوارج مصر بود که از سوی پدر حمیری
ص:422
بود و از جانب خویشاوندان مادری خود مرادی شمرده می شد و از هم پیمانان بنو جبله کندی بود.او به قصد کشتن علی علیه السّلام و برای انتقام گرفتن از خون رهبران خوارج که در نهروان به قتل رسیده بودند به کوفه آمده بود و در کوفه دو شریک جنایت از خوارج،به نام شبیب بن بجره اشجعی و وردان بن مجالد تیمی پیدا کرد.شمشیر شبیب خطا کرد و بر در چوبی یا بر طاق مسجد فرود آمد.او فرار کرد،امّا در نزدیکی دروازه های کنده به دست مردی حضرمی به نام عویمر گرفتار آمد.مرد حضرمی شمشیر او را گرفت و او را بر زمین زده بود که گروهی از تعقیب کنندگان رسیدند و فریاد می زدند که مرد شمشیر به دست را بگیرید.او از ترس جان شمشیر را به سویی افکند و فرار کرد.شبیب نیز در میان جمعیت گم شد.وردان به خانه گریخت و در آنجا به دست عبد الله نجبه بن عبید تیمی خویشاوند خود که از شرکت او در قتل علی علیه السّلام آگاه شده بود به قتل رسید.ابن ملجم بنا بر آنچه گفته اند به دست مغیرة بن نوفل بن حرث بن عبد المطلب هاشمی دستگیر شد.او قطیفه ای بر روی ابن ملجم انداخت و او را بر زمین زد.او را به نزد علی علیه السّلام بردند و علی فرمود اگر از این ضربت مردم او را به قصاص قتل من بکشید و اگر زنده ماندم خود می دانم که با او چگونه رفتار کنم.دو روز بعد،در شب یکشنبه 19 (1)رمضان علی علیه السّلام از دنیا رفت.پیکر او را پسرانش حسن،حسین و محمد بن حنفیه،و پسر برادرش عبد الله بن جعفر غسل دادند و با همکاری عبید الله بن عباس او را به خاک سپردند.ابن ملجم بنا به وصیت حضرت علی علیه السّلام به قتل رسید. (2)
علی علیه السّلام در زمانی به شهادت رسید که ستاره اقبال او بعد از بحران درازمدت صفین، حکمیت نافرجام و فتنه های خوارج نهروان در حال طلوع بود.حال و هوای کوفه به سود او برگشته بود،زیرا رفتار پلید معاویه در جنگ،مخصوصا حمله های بسر به حجاز ماهیّت واقعی حکومت اموی را آشکار کرده بود.مردم کوفه و بصره اکنون آماده بودند که اگر برای سربلندی علی علیه السّلام نمی جنگند،حد اقل برای استقلال خود بجنگند.از نتایجی که جنگ سوم با شامیان ممکن بود به بار آورد نمی توان بسادگی گذشت.شامیان بعد از
ص:423
واقعه صفین اعتماد بیشتری کسب کرده بودند و از جانب مصر خاطرشان آسوده بود.با وجود این تا این زمان تجربه نشان داده بود که هرگاه شامیان و عراقیان در نبردی سخت با هم روبرو شده بودند شامیان اولین کسانی بودند که پا به فرار می نهادند.این عراقیان بودند که چون پلنگی تیرخورده با برتری سیاسی و عزمی راسخ با از سر گرفتن جنگ می توانستند این بار کاملا به پیروزی نظامی دست یابند.
البته،شیوه حکومت علی علیه السّلام در زمان حیات خود او چندان مطلوب مردم کوفه نبود.
پیروان وفاداری که در سالهای آخر حکومت او پرورش یافته و معتقد بودند که علی علیه السّلام بهترین مسلمان بعد از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و تنها کسی است که شایستگی حکومت بر مردم را دارد اقلیت اندکی را تشکیل می دادند.مردم شهر نسبت به او شدیدا اختلاف نظر داشتند.آنچه سبب اتحاد آنان شده بود بی اعتمادی و مخالفت آنان با معاویه و طرفداران شامی او بود.
فریبکاری،سوء رفتار و سرکوبگریهای امویان اقلیت طرفدار علی علیه السّلام را بتدریج تبدیل به اکثریت کرد.در خاطره نسلهای بعد علی علیه السّلام به صورت امیر المؤمنینی آرمانی جلوه گر شد.در مقابل ادعای فریبکارانه امویان برای حکومت مشروع اسلامی و جانشینی خدا در زمین و با توجه به حکومت غدّار،مستبد و تفرقه افکن اموی و مجازاتهای انتقام جویانه آن،مردم صداقت و اخلاص و انعطاف ناپذیری علی نسبت به حکومت اسلامی،ثبات قدم او،تساوی رفتار او نسبت به تمام پیروانش و گذشت و جوانمردی او نسبت به دشمنان شکست خورده اش را می ستودند.آنان اکنون آماده بودند که سختیهای حکومت او،و شدت عدالت او را در قضاوت که سبب جدا شدن یارانش از او شده بود فراموش کنند و بزرگان خود را برای خودداری از حمایت بی قید و شرط علی علیه السّلام سرزنش کنند.تندروترین یارانش به ستایش او پرداختند و او را در هاله ای از معصومیت و صفات فوق طبیعی قرار دادند.چنین نظریاتی در اندیشه خود او راه نداشت زیرا او هر چند،با توجیهاتی،ادعا کرده بود که بیش از هر کس از دعوت و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله آگاه است و بعد از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله وفادارترین کسان نسبت به اسلام است امّا از خطاهای انسانی خود کاملا آگاه بود و آن را می پذیرفت و در جبران آن می کوشید و سرانجام همین صفات بود که هم سبب سقوط حکومت او شد و هم او را به والاترین
ص:424
مقام قدس در اسلام رساند.«دعابه» (1)یا شوخ طبعی او،به گفته عمر بن خطاب، خودداری او از پرداختن به بازی جدید خیانت سیاسی،ترفندهای غیر اخلاقی و فرصت طلبی رندانه که در آن زمان در دولت اسلامی ریشه دوانده بود او را از موفقیت در زندگی محروم کرد،امّا در نظر ستایشگرانش به صورت اسوه ای از انسان کامل،سرمشقی از اسلام ناب و نمونه ای از فتوت عربی قبل از اسلام جلوه گر شد.
ص:425
ص:426
شهادت علی علیه السّلام در زمانی اتفاق افتاد که او لشکری تازه برای شام تجهیز کرده بود و در نتیجه شهادت جریان این جنگ داخلی مسکوت ماند.حسن علیه السّلام سبط پیامبر صلّی اللّه علیه و آله بی هیچ گفت و گویی به جانشینی علی علیه السّلام انتخاب شد.حضرت علی علیه السّلام،شاید بنا به سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله مایل نبود در زمان حیاتش جانشینی برای خود انتخاب کند.امّا در مواردی بسیار عقیدۀ راسخ خود را گفته بود که فقط اهل بیت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله شایستگی حکومت بر امّت را دارند؛و وصیت خود به حسین علیه السّلام (1)حاکی از نظر صریح او برای این انتخاب بود.
لکنتی که در زبان حسن علیه السّلام بود (2)از شایستگی او نمی کاست.در واقع او خطیبی بلیغ بود.
حسن علیه السّلام بعد از شهادت پدرش در خطبه ای در رثای او در مسجد کوفه او را چنین وصف می کند:
«براستی در این شب مردی از دنیا رفت که پیشینیان در کردار بر او پیشی نجستند،و آیندگان نیز در کردار به او نرسند،او بود که به همراه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله جهاد و با جان خویش از آن حضرت دفاع کرد.و او همان کسی بود که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله او را با پرچم
ص:427
خویش به جنگ می فرستاد.و جبرئیل و میکائیل او را در میان می گرفتند،جبرئیل از طرف راست و میکائیل از طرف چپ،و از جنگ بازنمی گشت تا خداوند پیروزی را نصیب او می کرد.او در شبی از دنیا رفت که در آن شب عیسی بن مریم را به آسمان بردند و یوشع بن نون وصی موسی در همان شب از دنیا رفت،و درهم و دیناری جز هفتصد درهم به جای نگذارد که بهره اش بود از بیت المال و می خواست با آن برای خانوادۀ خود خادمی بخرد.» پس گریه گلوی او را گرفت و مردم با او گریستند.او به سخن خود ادامه داد:
«ای مردم هر که مرا می شناسد که می شناسد و هر که نمی شناسد منم حسن فرزند محمد صلّی اللّه علیه و آله.منم فرزند بشیر و منم فرزند نذیر.منم فرزند آن کس که به اذن خدای تعالی مردم را به سوی او دعوت می کرد،منم فرزند مشعل نورانی و تابناک هدایت و راهنمایی؛ من از خاندانی هستم که پروردگار متعال پلیدی را از ایشان دور کرده و پاک و پاکیزه شان فرموده،و همان خاندانی که مودّت و دوستی ایشان را خداوند در کتابش بر مردم واجب کرده است در آنجا که فرماید:«و هر که کار نیکی کند به نیکویی اش می افزاییم (شوری23/)؛و کار نیک مودّت و دوستی ما خاندان پیامبر است.» آن گاه عبید الله بن عباس،حاکم صنعا که به کوفه گریخته بود بپاخاست و مردم را به بیعت کردن با او دعوت کرد.مردم نیز سخن ابن عباس را پذیرفتند و گفتند:براستی که چقدر حسن بن علی علیه السّلام نزد ما محبوب است و بی شک او سزاوار خلافت است. (1)
در این اظهار وفاداری به امیر المؤمنین که اکنون شهید شده بود و ستایش از جهاد او در راه اسلام از اختلاف نظری که زمانی بین او و پدرش وجود داشت سخنی نیامده بود.
امام حسن که طبیعتا صلح جو و آشتی طلب بود هر چند در عادلانه بودن اعمال علی علیه السّلام شبهه ای به دل راه نمی داد،بعضی از پیگیریهای نظامی پدر برایش ناگوار بود و گاهی با صراحت بر او خرده می گرفت. (2)
ص:428
او احساس همدردی بی بدیلی نسبت به شوهر خاله خود (1)عثمان داشت،حتی وضع اشرافی او و نفرتش از خونریزی را می ستود و تصورش این بود که پدرش می بایست برای نجات عثمان کوشش بیشتری می کرد.ایستادگی شجاعانه علی علیه السّلام و مخالفت با سنتهای مذهبی گذشته و با اکثریّت قریش او را به وحشت انداخته بود و از علی علیه السّلام درخواست کرد که از اختلاف و رویارویی دست بردارد. (2)ادامه و توسعه جنگهای خونین داخلی بعد از پیروزی خیره کننده پدرش در بصره او را سخت نگران کرده بود.معاویه از نظر او آدمی نابکار بود.امّا آیا چنین امری می توانست خونریزی عظیم در بین مسلمانان را توجیه کند به طوری که دوست و دشمن از آن در امان نماندند و نفرت شدیدی در افراد قبایلی به وجود آورد که زمانی در برادری قبیله ای متحد یکدیگر بودند؟ مقام والای رهبری که تبار او به عنوان سبط پیامبر صلّی اللّه علیه و آله برایش به ارمغان آورده بود جاذبه ای برای او نداشت.او خود آرزو می کرد که می توانست به صحرای خلوتی برود، که چنین موضعی را قبلا به پدرش هم پیشنهاد کرده بود.امّا او می دانست که اگر شیعیان پدر را در برابر امیال کینه توزانه معاویه واگذارد هرگز بخشیده نخواهد شد.معاویه ای که اکنون با حمله های کاملا وحشیانه بسر بن ابی ارطاة چهره واقعی خود را نشان داده بود.
اگر او می خواست هماهنگی و صلح را به جامعه ای برگرداند که جدش بنیانگذار آن بوده است بایستی به صلحی شرافتمندانه همراه با عفو عمومی دست می یافت.
بیعت با امام حسن علیه السّلام علاوه بر پیروی از کتاب خدا و سنّت پیامبر وی مشروط بود به جنگیدن با هر که با حسن علیه السّلام بجنگند و صلح با هر که با او صلح کند.این مسلمان همان جمله ای بود که علی علیه السّلام از پیروانش بیعت می گرفت و خوارج آن را نپذیرفتند.در هر
ص:429
صورت از آغاز این بدگمانی در بین کوفیان پیدا شد که حسن علیه السّلام قصد ندارد جنگ با شامیان را که پدرش درصدد انجام آن بود به پایان رساند. (1)با توجه به سابقه مخالفت او با جنگ چنین سوء ظنی نامعقول نبود.پیشگامی عبید الله بن عباس حاکم صنعا،که به هنگام حمله بسر بن ابی ارطاة از مقابل او گریخته بود و علی علیه السّلام او را بر این کار سرزنش کرد،در بیعت با حسن علیه السّلام به این تردیدها قوت بخشید. (2)
پنجاه روز و یا به روایتی دو ماه کامل از شهادت علی علیه السّلام گذشت و حسن علیه السّلام نه کسی را به سوی معاویه فرستاد و نه سخنی از حرکت به سوی شام به میان آورد.در نتیجه لشکری که پدرش تجهیز کرده بود ناآرام شد.در این هنگام نامه ای از عبد الله بن عباس رسید که نوشته بود:
ای پسر رسول خدا مسلمانان امر ولایت را بعد از پدرت به تو سپردند.و سرتافتن تو را از جنگ با معاویه و کوتاهی تو را از درخواست حقّت ناخوش می دارند.پس آماده کارزار شو و با دشمنت بجنگ و با یاورانت به نرمی رفتار کن.کارگزاران خود را از خاندانهای اصیل و شریف انتخاب کن که با این کار دل آنان را از آن خود می سازد و در به دست آوردن دل مخالفان پیرو پیشوایان عدل باش،و بین مردم همدلی برقرار کن و بدان که جنگ نیرنگ است.و تا زمانی که در جنگ هستی و حقّی را که از آن مسلمانی است باطل نکرده ای برای تو گشایشی است.بدان که مردم از پدرت روی گرداندند و به معاویه روی آوردند چون او همه را در تقسیم فیء یکسان می شمرد و عطایا را به همه به یک اندازه می داد.پس این بر آنان گران آمد،و بدان که ما با کسانی می جنگیم که با خدا و رسول خدا می جنگیدند تا خدا امر خود را بر آنان آشکار کرد.آنان اظهار اسلام کردند و قرآن می خواندند ولی آیه های قرآن را به مسخره می گرفتند و با کاهلی به نماز برمی خاستند و با کراهت به ادای فرایض می پرداختند.و چون دیدند در این دین عزّت از آن نیکان و عالمان صالح است خود را به ظاهر به سیمای صالحان درآوردند تا مؤمنان چنین پندارند که آنان از نیکانند،ولی آنان از آیات خدا روی گردان بودند.اکنون تو ای ابا محمد [حسن]گرفتار چنین مردمی و فرزندان و همسانان چنین مردمی هستی و خدا عمر آنان را طولانی نکرده جز آنکه بر گمراهی آنان بیفزاید.پس با آنان به جنگ برخیز و با خواری (دنیّه)با آنان سازش مکن.پدرت علی علیه السّلام داوری در حق خود را نپذیرفت،جز آنکه او را وادار به آن کردند و آن را پذیرفت چون آگاه بود که اگر این گروه به عدالت داوری کنند او
ص:430
به حکومت شایسته تر است و چون از روی هوای نفس داوری کردند به جای خود بازگشت و آماده جنگ بود تا اجلش فرا رسید و به سوی پروردگارش بازگشت.پس توجه کن ای ابا محمد[حسن]-آمرزش خدا بر تو باد-که از حقّی که تو بیش از همه شایسته آنی دست برنداری حتی اگر مرگ تو فرا رسد». (1)
ابن اعثم می افزاید چون نامه عبد الله بن عباس به حسن بن علی علیه السّلام رسید شاد شد و دانست که ابن عباس با او بیعت می کند و آنچه او را به آن امر کرده وظیفه ای است که خدا بر او واجب کرده است.حسن علیه السّلام چنین نظری نداشت.هر چند او تا حدی از این نشانه حمایت اخلاقی پسر عمویش که مسلما با او بیعت هم کرده بود خوش حال شد امّا سخن او درباره جنگ حسن علیه السّلام را قانع نکرد.اگر او خود نمی خواست برای به دست گرفتن حکومتی که حق او بود خون دیگران ریخته شود،پس چرا خود جانش را فدای این کار کند؟او باید درصدد سازش با معاویه برآید.اکنون حسن نامه ای خطاب به معاویه نوشت:
از بندۀ خدا حسن امیر مؤمنان به معاویه بن ابی سفیان،اما بعد،همانا خدای تعالی محمد صلّی اللّه علیه و آله را رحمتی برای عالمیان قرار داد و بر مؤمنان منتی نهاد و او را به سوی همگی مردم فرستاد«تا مؤمنان را بیم دهد و سخن حق بر کافران ثابت شود.»او نیز رسالتهای خدا را ابلاغ فرمود و به امر پروردگار قیام کرد تا زمانی که خداوند جانش را برگرفت در حالی که او هیچ کوتاهی و سستی در انجام مأموریت الهی نکرده بود.تا این که خدا حق را بوسیله او آشکار کرد و شرک و بت پرستی را از میان برد و مؤمنان را بوسیله او یاری فرمود و عرب را به سبب آن حضرت عزیز کرد و بویژه قریش را شرافتی مخصوص بخشید که فرمود«قرآن سبب بلندآوازه گشتن تو و قوم تو است.» و چون او صلّی اللّه علیه و آله از دنیا رفت عرب درباره جانشینی او اختلاف کردند.قریش گفتند:ما فامیل و خانواده(اسرة)و دوستان اوییم و دیگران را جایز نیست که دربارۀ سلطنت و زمامداری و حقی که محمد صلّی اللّه علیه و آله در میان مردم داشت با ما به نزاع و ستیزه برخیزند، عربان که این سخن را از قریش شنیدند دیدند که سخن قریش صحیح است،و در مقابل سایرین که با آنان به نزاع برخاسته اند حق به جانب آنهاست.از این رو سخن آنان را پذیرفتند و تسلیم ایشان شدند.و ما نیز همان سخن قریش را گفتیم که قریش به عربان گفته بودند،اما قریش چنانکه عربان با ایشان از روی انصاف رفتار کرده بودند خود با ما
ص:431
چنین نکردند...و چون ما خاندان(اهل بیت)محمد صلّی اللّه علیه و آله و نزدیکانش با آنان احتجاج کردیم و از ایشان خواستیم انصاف دهند،ما را از خود راندند و به طور دسته جمعی برای سرکوبی و ظلم به ما اقدام کردند و دشمنی خود را با ما اظهار نمودند...
...ما براستی در شگفتیم از کسانی که در ربودن حق ما و خلافت پیامبر ما صلّی اللّه علیه و آله به ما یورش بردند هر چند در اسلام دارای سابقه و فضیلت نیز می باشند.و ما بخاطر دین،که مبادا منافقان و احزاب نزاع ما را دست آویزی برای رخنه در دین و اجرای نیتهای پلید خود قرار دهند،دم فرو بستیم.ولی امروز ای معاویه جای شگفت است که تو به کاری دست زده ای که شایستگی آن را نداری،زیرا نه به فضیلتی در دین معروفی و نه به کار نیکی در اسلام شهرت داری.تو فرزند دسته ای از احزاب و پسر دشمن ترین قریش نسبت به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله می باشی،ولی بدان که خداوند تو را ناامید خواهد کرد و بزودی پروردگار خویش را دیدار خواهی کرد و آن گاه خواهی دانست که عاقبت و فرجام نیکوی آن سرای از آن کیست.
همانا علی علیه السّلام-که در روزی که جان او گرفته شد و در روزی که خدا به قبول اسلام بر او منّت نهاد و در روزی که دیگر بار زنده برانگیخته شود رحمت خدا بر او باد-چون در گذشت مسلمانان امر خلافت او را به من واگذار کردند و من از خداوند می خواهم که در این دنیای ناپایدار چیزی که موجب کاهش نعمتهایش در آخرت می شود به ما ندهد؛و این که من اقدام به نوشتن نامه ای برای تو کردم چیزی جز این نبود که میان خود و خدای سبحان دربارۀ تو عذری داشته باشم و بدان که اگر دست از مخالفت برداری بهره و نصیب بزرگی خواهی داشت و مصلحت مسلمانان نیز مراعات شده است.از این رو به تو پیشنهاد می کنم که بیش از این در باقی ماندن بر باطل خویش اصرار نورزی و مانند سایر مردم که با من بیعت کرده اند تو نیز بیعت کنی زیرا تو خود می دانی که من در پیشگاه خدا و هر توبه کننده پرهیزکار و هر دل توبه کاری به امر خلافت شایسته تر از تو هستم؛از خدا بترس و ستمکاری مکن و خون مسلمانان را بدین وسیله حفظ کن چون به خدا سوگند برای تو در روز ملاقات پروردگارت سودی بیش از این خونها که ریخته ای نخواهد داشت.پس راه مسلمت پیش گیر سر تسلیم فرود آر،و درباره خلافت با کسی که شایستگی آن را دارد و از تو سزاوارتر است ستیزه مجوی تا بدین وسیله خدا آتش جنگ و اختلاف را فرو نشاند و تیرگی برداشته و وحدت کلمه پیدا شود و میانه مردمان اصلاح و سازش پدید آید،و اگر در خودسری و گمراهی پافشاری داری و سر سازش نداری ناچار با مسلمانان و لشکر بسیار علیه تو قیام خواهم کرد و با تو پیکار خواهم
ص:432
نمود تا خدا میان ما حکم فرماید و او بهترین داوران است. (1)
حسن علیه السّلام این نامه را بوسیله دو تن از یارانش:جندب بن عبد الله ازدی و حارث بن سوید تیمی،از تیم الرباب،برای معاویه فرستاد. (2)
معاویه از خوی آرام حسن علیه السّلام آگاه بود و جاسوسانش به او خبر داده بودند که او قصد جنگیدن ندارد.چون معاویه نیز جنگی همه جانبه با مردم کوفه و مدینه را خوش نداشت منطقی نبود که سبط پیامبر صلّی اللّه علیه و آله را تهدید کند و یا او را به زور وادار به کاری کند.ترفند همیشگی او برای مطالبه خون عثمان از کشندگانش که در مقابله با علی علیه السّلام به کار می برد و حد اقل در مبارزان شامی اش بسیار موفقیت آمیز بود اکنون ممکن بود خطرناک باشد چون احتمالا مردم شام می دانستند که حسن علیه السّلام از جمله مدافعان خانه عثمان در مدینه بود.راه مناسب این بود که از راه چاپلوسی وارد شود و با وعده های دروغ او را بفریبد.
معاویه جواب سلام حسن علیه السّلام را داد و در جواب نامه اش نوشت:«از بنده خدا امیر مؤمنان به حسن بن علی علیه السّلام.»او ستایش حسن علیه السّلام از پیامبر را کاملا تأیید کرد و به اختلاف امّت پس از رحلت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله اشاره کرد،امّا متذکر شد که حسن علیه السّلام أبو بکر صدیق و عمر فاروق و ابو عبیده امین و زبیر حواری رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و گروهی از نیکان از مهاجر و انصار را صریحا متهم ساخته است.«و من از چون تویی این اتهامات را خوش نداشتم،زیرا مردی هستی که در نزد ما و همۀ مردم به نیکی معروفی و هرگز متهم و گناهکار و بدسرشت شمرده نشده ای و من دوست داشتم که سخنان و گفتارت محکم و نیکو باشد.» معاویه آنگاه به حسن علیه السّلام یادآوری کرد که امّت چون بعد از رحلت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله اختلاف کردند،فضیلت و برتری شما را از یاد نبرده و سابقه شما را در اسلام،و قرابت شما با رسول خدا و مقامتان را در مذهب اسلام فراموش نکرده بودند،ولی امّت چنین مصلحت دیدند که از میان قریش کسی را که از همه به خدا داناتر و از او ترسنده تر و بر کار تواناتر بود برگزینند و أبو بکر را برگزیدند و هیچ کوتاهی نکردند،و اگر کس دیگری غیر از أبو بکر را می شناختند که بتواند به مانند او بر این امر قیام کند و از حریم اسلام
ص:433
دفاع کند،کار حکومت را به أبو بکر نمی سپردند.امروز هم میان من و تو حال بر همان منوال است و اگر من خود بدانم که تو در کار این امّت تواناتر و محتاطتر و دارای سیاست بهتری هستی و در قبال دشمن مدبر و برای جمع غنایم تواناتری خودم حکومت را پس از پدرت به تو تسلیم می کردم.ولی من خود می دانم که بیش از تو حکومت کرده و تجربه ام در کار مردم بیش از تو و سیاستمدارتر و سالمندتر از تو می باشم،از این رو تو سزاوارتری که دعوت مرا دربارۀ آنچه مرا بدان خوانده ای بپذیری،پس بیا و در تحت اطاعت من درآی و من در عوض خلافت را بعد از خود به تو وامی گذارم و از این گذشته هر چه اموال که در بیت المال عراق است به هر مقدار که باشد به تو وامی گذارم و نیز خراج هر یک از استانهای عراق را که می خواهی از آن تو باشد که در مخارج و هزینه زندگی خود صرف کنی و آن را حسابدار و کفیل مورد اعتماد شما برای شما جمع آوری کند.و نیز کارها جز به فرمان شما انجام نشود و هر کاری که اطاعت خدا در آن منظور شود طبق دلخواه شما انجام پذیرد و خدا ما و شما را در اطاعت خویش کمک فرماید.
چون نامه معاویه به حسن علیه السّلام رسید،جندب بن عبد الله گفت:«این مرد آماده کارزار با تو است.پس بهتر است که پیش از آن که او به جنگ تو آید تو به سوی او کوچ کنی تا در زمین و دیار او با او پیکار کنی و اگر چنین پنداری که او از تو اطاعت کند به خدا چنین نیست،جز آن که به وضعی بدتر از جنگ صفین گرفتار گردی.»حسن علیه السّلام فرمود چنان خواهم کرد؛امّا سخن جندب را نشنیده گرفت و از آن پس با او سخنی نگفت. (1)
حسن علیه السّلام در واقع پاسخ نامه معاویه را نداد.او می دانست که این وعده های مبالغه آمیز ریاکارانه است و در هر صورت او علاقه ای به هیچ یک از آنها نداشت.
حسن علیه السّلام که از بزدلی امویان آگاه بود شاید تصور می کرد که اگر او معاویه را نادیده بگیرد امویان نیز او را تنها خواهند گذاشت.معاویه نامه تهدیدآمیزتری نوشت.«بترس از این که مرگ تو به دست مردمانی پست و فرومایه باشد،و مأیوس باش از این که بتوانی بر ما خرده بگیری و اگر از آنچه در سر داری بازگردی و با من بیعت کنی من بدانچه وعده
ص:434
کردم از مال و مقام وفا خواهم کرد...و خلافت پس از من از آن تو خواهد بود،زیرا تو از هر کسی دیگر به این کار سزاوارتری.»حسن علیه السّلام پاسخی سست به او داد:«نامه ات رسید و در آن گفته بودی آنچه را گفته بودی.چون از ستمکاری(بغی)بر تو بیمناک بودم آن را بدون پاسخ گذاردم و از آن به خدا پناه می برم.بیا و از حق پیروی کن،زیرا تو می دانی من سزاوار به این کارم؛و اگر سخنی به دروغ گویم گناه آن بر من است.» (1)معاویه اکنون متقاعد شد که می تواند بدون جنگ عراق را قبضه کند.پس نامه ای به فرمانداران و عمالش نوشت تا آنان را بسیج کند.او سپاس و شکر خدا را گزارد که آنان را از دشمنشان و از قاتل خلیفه شان کفایت کرد و خدا به لطف و حسن تدبیر خود مردی از بندگان خود را برای علی بن ابی طالب علیه السّلام برانگیخت تا او را غافلگیر کند و بکشد.و یاران او را متفرق و پراکنده سازد و نامه هایی از بزرگان و رؤسای آنها به او رسیده است که از او درخواست امان برای خود و قبیله خود کرده اند.«بنابراین به محض رسیدن این نامه خود با لشکرتان و آنچه آماده کارزار کرده اید به سوی من بشتابید که بحمد الله انتقام خون خویش را گرفتید و به آرزوی خود رسیدید و خدا ستم پیشگان و ستیزه جویان را هلاک کرد.» (2)این بار لازم نبود از معاویه درخواست شود تا در جنگ شرکت کند.هنگامی که عمرو عاص دید معاویه ناگهان تصمیم گرفته که خود در پیکار شرکت کند با تمسخر او را نگریست و گفت«به خدا معاویه می داند که علی شیرمرد درگذشت و مرگ ناگهان گریبانش را گرفت.» (3)معاویه ضحاک بن قیس فهری را به نیابت خود در دمشق
ص:435
تعیین کرد (1)و با تمام لشکریانش که بالغ بر 60000 نفر بودند عازم عراق شد و (2)در جسر منبج از فرات گذشت.در این زمان بود که حسن علیه السّلام در صدد مقابله برآمد،و حجر بن عدی را مأمور کرد که عاملان او را آماده جنگ کند و خود با لحنی سرد به مردم کوفه خطاب کرد و گفت:همانا خدا جهاد و پیکار را بر بندگان مقرر فرمود و آن را وظیفه ای ناخوش(کره)نامید.و ادامه داد به من خبر رسیده که چون معاویه از تصمیم ما آگاه شد و دانست که ما به سوی او حرکت خواهیم کرد اکنون به پیکار با ما برخاسته است.اینک شما به سوی لشکرگاه خویش در نخیله حرکت کنید تا ما در این باره بیندیشیم.
در آغاز او هیچ جوابی نشنید.بعضی از بزرگان قبیله ها که جیره خوار معاویه بودند ظاهرا علاقه ای به جنگ از خود نشان ندادند.عدی بن حاتم بپاخاست و آنان را سرزنش کرد و پرسید چرا به امامتان و پسر دختر پیامبرتان پاسخ نمی دهید؟آنگاه رو به حسن علیه السّلام کرد و او را از اطاعت آنان مطمئن ساخت و خود بی درنگ به سوی لشکرگاه روان شد.پس از او قیس بن سعد،معقل بن قیس و زیاد بن خصفه تیمی که همه از یاران پدرش بودند برخاستند و مردم را سرزنش کردند و آنان را به جنگ برانگیختند و مانند عدی بن حاتم آمادگی خود را برای جنگ اعلام کردند.حسن علیه السّلام آنان را تحسین کرد و بعدا در نخیله که مردم زیادی در آنجا جمع شده بودند به آنان پیوست.او مغیرة بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب را به نیابت خود در کوفه گذاشت و به او دستور داد که مردم را به جنگ برانگیزد و هر که را از لشکر عقب مانده است برای پیوستن به لشکر بفرستد.
حسن علیه السّلام سه شب در دیر عبد الرحمن توقف کرد تا مردم بیشتری از راه برسند.او عبید الله بن عباس را فرا خواند و او را به فرماندهی سپاه مقدّم که مرکب از دوازده هزار نفر بود انتخاب کرد و به او دستور داد که به موازات شطّ فرات تا مسکن پیش برود.در آنجا او باید جلو معاویه را می گرفت تا حسن علیه السّلام با سپاه اصلی برسد.عبید الله دستور داشت که او آغازگر پیکار نباشد.اگر دشمن حمله را آغاز کرد او نیز حمله کند و با قیس بن سعد و سعید بن قیس مشورت کند و اگر او در جنگ کشته شد به ترتیب قیس بن سعد
ص:436
و سعید بن قیس فرمانده جنگ باشند.عبید الله از راه شینوار و شاهی به سمت غربی شط فرات حرکت کرد تا به فلّوجه و مسکن رسید. (1)
انتخاب عبید الله بن عباس برای فرماندهی و تقدم وی بر جنگجویانی چون قیس بن سعد و سعید بن قیس حاکی از آن بود که حسن علیه السّلام تمایلی به درگیر شدن و جنگیدن نداشت.او هنوز هم امیدوار بود به صلح با معاویه دست یابد.او می دانست که عبید الله کاملا احساس او را درک می کند و همانند زمانی که فرماندار یمن بوده از هیچ اقدامی برای جلوگیری از جنگ کوتاهی نخواهد کرد.حسن علیه السّلام حتی از عبد الله بن عباس،که او را تشویق می کرد که جنگ با معاویه را با قدرت ادامه دهد درخواست نکرد که با بصریان به اردوی او بپیوندد. (2)
در این هنگام حسن علیه السّلام از راه حمام عمر و دیر کعب از سمت شمال به سوی ساباط در نزدیکی مداین حرکت کرد.در آنجا بامدادان مردم را گرد آورد و پس از خواندن نماز بامداد فرمود سپاس خدای را هر اندازه که سپاسگزاری او را سپاس گوید.و گفت که کینه ای از هیچ مسلمانی به دل ندارد و یا ارادۀ سویی و یا نیرنگی درباره کسی ندارد و آنچه در اتحاد کلمه است و ایشان از آن نفرت دارند برایشان بهتر است از چیزی که آنان را به پراکندگی بکشاند هر چند ایشان آن را دوست داشته باشند.او ایشان را مطمئن ساخت که او بیش از خود آنان به خیر و صلاح آنان می اندیشد و از ایشان خواست که با دستور او مخالفت نکنند و رأی او را به خودش بازنگردانند. (3)
سپاهیانش به یکدیگر نگاه کردند و شاید بدرستی،نتیجه گرفتند که او در صدد صلح با معاویه است و می خواهد حکومت را تسلیم او کند.آنان گفتند به خدا این مرد کافر شده است. (4)آنگاه شورش بپاشد آنان سراپرده او را تاراج کردند و حتی سجاده زیر
ص:437
پایش را ربودند.آن گاه عبد الرحمن بن عبد الله بن جعّال ازدی به امام حمله کرد و ردای او را از دوشش کشید و او را بدون ردا و در حالی که شمشیر از کمرش آویزان بود رها کرد.حسن علیه السّلام اسب خود را طلبید و بر آن سوار شد و گروهی از نزدیکان و شیعیانش دور او را گرفته و مردمی را،که او را سرزنش می کردند و برای سخنانی که گفته بود نسبت ضعف به او می دادند و سعی داشتند به او نزدیک شوند،از او دور می کردند.او از یارانش خواست که قبیله های ربیعه و همدان از وفادارترین حامیان پدرش را فرا خوانند.
آنان دور او را گرفتند و مردم را از او دور می کردند.با وجود این عده ای خود را وارد جمعیت کردند و چون از مظلم ساباط می گذشت جراح بن سنان مردی از قبیلۀ نصر بن قعین از اسد بن خزیمه *که متمایل به خوارج بود دهانه اسب امام را گرفت و فریاد زد:
«خدا بزرگترین است،ای حسن تو نیز مانند پدرت مشرک شده ای.»سپس با کلنگی که در دست داشت چنان ضربه ای بر ران امام زد که آن را شکافت و به استخوان رسید.
حسن علیه السّلام که گریبان او را گرفته بود با شمشیر ضربه ای به او زد و هر دو به زمین افتادند.
عبد الله بن اخطل **بر روی جراح پرید و کلنگ را از دستش درآورد و با آن شکمش را درید.ظبیان بن عمارة تمیمی بر روی او پرید و بینی اش را برید.آنگاه دیگر مردم به او پیوستند و با آجر به سر و صورتش زدند تا بمرد.حسن علیه السّلام را بر تختی نشاندند و به مداین بردند و در خانه سعد بن مسعود ثقفی حاکم آنجا به معالجه او پرداختند. 1
ص:438
معاویه پس از عبور از جسر منبج از رقّه و سپس از نصیبین گذشت و از هر جا که عبور می کرد به مردم وعده آرامش و ایمنی می داد.بعد از موصل گذشت و به اخنونیّه(حربه) (1)نزدیک مسکن وارد شد.چون عبید الله بن عباس با لشکر پیشقراول به آنجا رسید معاویه عبد الرحمن بن سمرة بن حبیب بن عبد شمس را نزد کوفیان فرستاد تا به آنها بگوید که حسن علیه السّلام نامه ای برای او فرستاده و از او درخواست صلح کرده و به او گفته است که خود او برای این منظور خواهد آمد و به سپاهش دستور داده که دست از جنگ بردارند.معاویه نیز از لشکرش خواست از حمله خودداری کنند تا گفتگوهای او و حسن علیه السّلام به انجام رسد.ادعای او احتمالا بی اساس بود امّا بخوبی می دانست که خواهد توانست با تهدید حسن علیه السّلام را وادار به تسلیم کند.کوفیان سخن فرستاده معاویه را نپذیرفتند و او را دشنام دادند.پس معاویه عبد الرحمن بن سمرة را فرستاد تا در خلوت با عبید الله صحبت کند.و او سوگند یاد کرد که حسن علیه السّلام درخواست صلح از معاویه کرده است.معاویه پیشنهاد کرده بود در صورتی که عبید الله به او بپیوندد مبلغ 1000000 درهم به او بپردازد نیمی به صورت نقد و نیم دیگر در کوفه.عبید الله،که می دانست حسن علیه السّلام برای حفظ خون مسلمانان بی علاقه به صلح نیست،پیشنهاد معاویه را پذیرفت و شبانه به اردوی او گریخت.معاویه مقدم او را گرامی داشت و به وعده خود وفا کرد. (2)
عبید الله بن عباس که به نزد معاویه رفته بود روزی بسر بن ابی ارطاة را در حضور او دید.از معاویه پرسید:«تو این مرد بی رحم را فرمان دادی که دو پسر مرا بکشد؟»معاویه پاسخ داد«به خدا سوگند من چنین فرمانی ندادم و از این کار نفرت داشتم.»که البتّه این زیاد به حقیقت نزدیک نبود.اگر چه معاویه احتمالا دستور قتل این دو پسر را نداده بود.
امّا چون به او فرمان داده بود که بنی هاشم را در هر جا که دیدی بکش،بسر می توانست مرتکب این کار شود. باورکردنی نبود که او بتواند بدون چنین دستور صریحی فرزندان عبد مناف،خویشاوندان امیرش،را به قتل برساند.معاویه برای کاری که اکنون ادعا می کرد از آن نفرت دارد بسر را مجازات یا حتّی سرزنشی نکرده بلکه با انتخاب او به
ص:439
فرماندهی لشکریان پیشقراول به او پاداش هم داده بود.بسر که از این گفتار ریاکارانه معاویه علیه خودش به خشم آمده بود شمشیرش را بر زمین انداخت و گفت:«این را بگیر،تو به من فرمان دادی که مردم را با آن فرو کوبم و من فقط از امیر خود اطاعت کردم تا به این مقام رسیده ای.تو اکنون به این شخص چنین می گویی در حالی که تا همین دیروز که او دشمن تو بود آن را به من گفتی و من یاور و پشتیبان تو در مقابل او بودم.معاویه به او گفت شمشیرت را برگیر تو آدم احمقی هستی که شمشیرت را در برابر مردی از بنی هاشم که دو پسرش را کشته ای می افکنی».این یک چرب زبانی تو خالی بود؛زیرا معاویه بخوبی می دانست عبید الله بن عباس کسی نبود که انتقام خون پسرانش را بگیرد.بسر که شرمنده شده بود شمشیرش را برداشت.عبید الله گفت:به خدا سوگند بسر پست تر و فرومایه تر از آن است که من به انتقام خون یکی از پسرانم او را بکشم.به خدا سوگند من انتقام خون آن دو را جز در کشتن یزید و عبد الله دو پسر معاویه نمی بینم.معاویه فقط خندید و گفت«یزید و عبد الله چه گناهی کرده اند؟به خدا سوگند من نه فرمان این کار را دادم،نه آن را می دانستم و نه سودای چنین کاری داشتم.» (1)کوفیان صبح روز بعد بیهوده منتظر شدند که عبید الله بیرون آید و با آنان نماز صبح بخواند.پس قیس بن سعد به امامت نماز ایستاد و در خطبه اش او را بتندی سرزنش کرد و گفت پدرش و برادرش هیچ کار سودمندی برای اسلام نکردند.پدرش عباس در جنگ بدر به پیکار با برادرزاده اش پیامبر صلّی اللّه علیه و آله برخاست و ابو الیسر کعب بن عمرو انصاری او را به اسارت گرفت.برادرش عبد الله را امیر المؤمنین علی علیه السّلام به حکومت کوفه منصوب کرد و او مال خدا و مال مسلمانان را سرقت کرد و با آن کنیزکانی برای خویش خرید و آن را بر خود مباح دانست.خود همین مرد کسی است که در مقام حاکم یمن از مقابل بسر بن ابی ارطاة گریخت و دو پسر خود را به جای گذاشت تا کشته شدند.و امروز هم چنین کرد.مردم فریاد زدند:«سپاس خدای را که او را از میان ما بیرون برد.تو خود ما را به جنگ با دشمن ببر.»قیس امیر آنها شد. (2)
ص:440
معاویه تصور می کرد که فرار عبید الله روحیه دشمن را درهم شکسته است،بسر را در مقدمۀ لشکری فرستاد تا آنان را تشویق به تسلیم کند.قیس با آنان به نبرد پرداخت و ایشان را وادار به عقب نشینی کرد.روز بعد بسر با نیروهای بیشتری حمله کرد و بازهم شکست خورد.معاویه نامه ای به قیس نوشت و به او پیشنهاد رشوه کرد و او را به سوی خود فرا خواند.امّا قیس پاسخ داد هرگز به دیدار او نخواهد رفت مگر آن که بین آنها شمشیر حاکم باشد.معاویه در نامه بعدی نوشت ای یهودی پسر یهودی که خود را برای چیزی به کشتن می دهی که هرگز از آن تو نبوده است.اگر طرفداران تو پیروز شوند تو بر کنار می شوی و دیگری به جای تو منصوب خواهد شد.و اگر دشمنان تو پیروز شوند تو مجازات شده و کشته خواهی شد.همانا پدرت بر غیر از کمان خود زه نهاد و تیرش به خطا رفت پس مردم او را واگذاشتند تا مرگش فرا رسید و در غربت و آوارگی در حوران بمرد.قیس در پاسخ نامه نوشت ای آن که بتی(وثن)هستی پسر یک بت مکّی جز این نبود که بناچاری و کراهت اسلام را پذیرفتی و با میل و رغبت آن را رها کردی.از قدیم ایمان نداشتی و نفاق تو تازگی ندارد.پدر من به کمان خود زه نهاد و به نشان خویش تیر افکند ولی کسی برای او شر برانگیخت که تو به گرد او نخواهی رسید(لا یشق غباره) (1)و به پایه و مقام او دست نخواهی یافت و کاری ناپسند بود و مردم از آن پروا داشتند.تو مرا یهودی پسر یهودی خواندی،امّا تو و مردمت بهتر می دانند که من و پدرم از انصار دینی بودیم که تو از آن بیرون رفتی و دشمنان مذهبی بودیم که تو آن را پسندیدی.معاویه از دادن پاسخ چشم پوشید.عمرو عاص پیشنهاد کرد که او جواب قیس را بنویسد.امّا معاویه اعتراف کرد که قیس ممکن است در نامه بعدی جوابی بدتر از این بدهد. (2)چون خبر شورش علیه حسن علیه السّلام و مجروح شدن او به معاویه رسید هر دو طرف تا رسیدن خبرهای تازه تری دست از جنگ کشیدند.
معاویه عبد الله بن عامر بن کریز و عبد الرحمن بن سمره را برای برقراری صلح به نزد حسن علیه السّلام فرستاد.ابن عامر حسن علیه السّلام را از ریختن خون امّت محمد صلّی اللّه علیه و آله بر حذر داشت.او
ص:441
گفت معاویه مردی خودسر است بنابراین از تو خواهش دارم دست از خودسری برداری تا امّت بین شما دو نفر هلاک نشوند؛معاویه تو را جانشین بعد از خود خواهد کرد و هر چه بخواهی به تو خواهد داد.عبد الرحمن بن سمره نیز به همین گونه با او سخن گفت.
مسأله جلوگیری از ریختن خون مسلمانان احتمالا حسّ همدردی حسن علیه السّلام را بر انگیخت.او پیشنهاد را در اصل پذیرفت و عمرو بن سلمه همدانی ارحبی و برادر زن خود محمد بن اشعث کندی را همراه با نمایندگان معاویه برای مذاکره نزد او فرستاد.
معاویه در نامه ای متواضعانه به حسن علیه السّلام چنین نوشت:«به حسن بن علی علیه السّلام از معاویة بن ابی سفیان.»او بیان کرد که با حسن علیه السّلام صلح می کند با این شرایط که حکومت بعد از او با حسن علیه السّلام باشد و او به خدا و پیامبر او محمد صلّی اللّه علیه و آله سوگند یاد کرد که هیچ کس را نیازارد و آنان را به گذشته شان مؤاخذه نکند.او سالی 1000000 درهم از بیت المال به حسن علیه السّلام بپردازد و خراج فسا و دارابجرد از آن حسن باشد و او مأموران خود را برای جمع آوری خراج بفرستد و با خراج این دو ناحیه هر طور که میل او باشد رفتار کند.این نامه را چهار فرستاده در تاریخ ربیع الآخر سال 41 گواهی کردند.
چون حسن علیه السّلام نامه را خواند فرمود«او می خواهد مرا بر«امری»تطمیع کند که اگر هوای آن را می داشتم تسلیم او نمی شدم.»پس حسن علیه السّلام عبد الله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب را،که مادر او هند دختر ابو سفیان بود،به نزد معاویه فرستاد و به او گفت«به سوی دایی ات برو بگو اگر ایمنی مردم را تأمین کنی با تو بیعت می کنم.» معاویه نامه ای سفید که زیر آن را مهر زده بود برای حسن علیه السّلام فرستاد و گفت هر چه که میل خود اوست در آن بنویسد.حسن علیه السّلام در آن نامه نوشت که او با معاویه صلح می کند و حکومت بر مسلمانان را به او واگذار می کند با این شرایط که او به کتاب خدا،سنّت پیامبر او و رفتار خلفای صالحین عمل کند.او تصریح کرد که معاویه نباید جانشین بعد از خود را تعیین کند و باید این امر را به شوری واگذارد.و مردم بر جان و مال و فرزندان خود ایمن باشند.و معاویه در نهان و آشکار در صدد بدخواهی حسن بن علی برنیاید و یاران او را نیازارد.نامه را عبد الله بن حارث و عمرو بن سلمه گواهی کردند و آن را برای معاویه فرستادند که محتوای نامه را تأیید و موافقت خود را با آن اعلام کند. (1)
ص:442
پس معاویه با لشکرش از مسکن وارد کوفه شد و بین نخیله و دار الرزق(انبار توشه) فرود آمد.حسن علیه السّلام و قیس بن سعد نیز با سپاهیانشان به نخیله بازگشتند،پیش از ترک مداین حسن علیه السّلام در ضمن خطبه ای این آیۀ قرآن را برای آنان قرائت فرمود:«چه بسا چیزها که شما را از آن خوش نمی آید در حالی که خدا خیر کثیری در آن نهاده باشد.» (نساء 19).چون معاویه را در کوفه ملاقات کرد او و عمرو بن سلمه همدانی در جمع مردم با معاویه بیعت کردند.معاویه گفت ای حسن«برخیز و عذر بخواه»در آغاز حسن علیه السّلام از سخن گفتن معذرت خواست،امّا معاویه بر این کار اصرار ورزید.حسن علیه السّلام به یاد مردم آورد که او و برادرش حسین علیه السّلام تنها نوادگان رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله هستند؛معاویه در حقّی که متعلق به حسن علیه السّلام بود با او به جنگ برخاست و او برای خیر امّت و جلوگیری از ریختن خون مسلمانان آن را به معاویه واگذارد.«شما با من بیعت کردید که با هر که صلح کنم شما نیز صلح کنید و من صلاح در این دیدم که با او صلح کنم و با او بیعت کنم.چون چیزی را که از خونریزی جلوگیری می کند بهتر از امری دیدم که سبب خونریزی می شود.من در آنچه کردم مصلحت شما را می خواستم تا حجتی باشد برای کسی که در آرزوی حکومت است.» (1)معاویه ضمن ایراد خطبه ای در نخیله خطاب به کوفیان هدف خود از حکومت بر آنان را بیان کرد.او به آنان گفت پس از اندیشه بسیار چنین دانسته است که مردمان جز با سه شرط اصلاح نمی شوند.جنگیدن با دشمن در سرزمین خودش،زیرا اگر آنان با او نجنگند او به جنگ با آنان می آید؛عطایا و توشه ها را باید در وقت خودش تقسیم کرد، اعزام لشکر به سرزمینهای نزدیک در ظرف شش ماه و به سرزمینهای دور در یک سال باید انجام شود.بعد به آنان گفت شرطهایی را پذیرفته و قولهایی به آنان داده و آرزوهایشان برآورده است تا آتش فتنه و آشوب را خاموش کند و مردم را نرم کرده
ص:443
آرامش آنها را فراهم آورده بود.بنا بر روایات تندتری او در دنباله کلامش گفت که وعده هایی را که به حسن علیه السّلام و هر شرطی را که با هر کسی کرده است از نظر او مردود است و او آن را زیر پا می گذارد. (1)آنگاه با صدای بلند فریاد زد«هر کس نیاید و بیعت نکند از حمایت خدا به دور است.من به خونخواهی از عثمان برخاسته ام،خدا کشندگان عثمان را بکشد و به رغم کینه ای که بعضی از مردم در دل دارند خونخواهی را به کسانی می سپارم که این امر مربوط به آنهاست.ما سه روز مهلت می دهیم.کسانی که در طی این سه روز بیعت نکنند از حمایت و عفو ما برخوردار نخواهند بود»مردم از هر سو به بیعت با او شتافتند. (2)
هر ناظر زیرکی بدون شک پی می برد که در این بازی سیاسی معاویه هرگز قصد نداشت وعده های مبالغه آمیزی را که برای هدف شریف خاتمه جنگ داده است ایفا کند.احساس تازه ای از صداقت و درستکاری در او بروز نکرده بود که اعتراف کند همه تعهداتش را زیر پا می گذارد بلکه حضور انبوه لشکر شام که وفاداری کورکورانه آنان به تب و تاب انتقام خونخواهی خلیفه مظلوم دامنه زده بود او را وادار کرد بیش از هر موقعیت دیگری ماهیت خود را،هر چند بسیار محتاطانه آشکار کند.امّا چون بازهم به این شامیان نیاز داشت او نمی توانست اعتراف کند که سوگندهای او برای خونخواهی نیز تنها یک حیله جنگی بوده و لازم بود که با این بازی فریبکارانه کار را شروع کند.
بنا بر نقل ابن اعثم با این سخن معاویه فریاد اعتراض و شیون مردم بلند شد و معاویه که می ترسید آشوبی برپا شود از گفته خود پشیمان شد. (3)این روایت را منابع موثقتر تأیید نکرده اند و شاید ساختگی باشد.اندکی پس از آن معاویه در مسجد کوفه از خشونت خود سخن گفت تا خویشاوند خود ولید بن عقبه که او را در آن مجلس مورد سرزنش قرار داده بود خوشنود سازد؛با وجود این هنگامی که معاویه هنوز در بیرون کوفه بسر
ص:444
می برد با شورش گروهی از خوارج به رهبری فروة بن نوفل اشجعی روبرو شد.فروة که از حمله به علی علیه السّلام و حسن علیه السّلام خودداری کرده بود با پانصد نفر از خوارج در شهرزور بسر می برد.اکنون تردیدی نداشت که جنگ با معاویه جایز است و با همراهانش وارد کوفه شد.معاویه عده ای از سواران شامی را به جنگ آنان فرستاد که از شورشیان شکست خوردند.حسن علیه السّلام پیش از این همراه برادرش حسین علیه السّلام و پسر عمویش عبد الله بن جعفر روانه مدینه شده بودند و معاویه تا قنطرة الحیرة به همراه آنان رفت.
معاویه که همیشه مشتاق این بود که دیگران برای او بجنگند به امام حسن علیه السّلام پیام فرستاد و تقاضا کرد که بازگردد و به جنگ خوارج برود.حسن علیه السّلام که به قادسیه رسیده بود در پاسخ این تقاضای او فرمود:«سبحان الله!من جنگ با تو را که برای من حلال است،برای صلاح حال امّت و الفت میان ایشان رها کردم،اینک چنین می پنداری که حاضرم با تو و برای خاطر تو با کسی جنگ کنم.» (1)در این زمان خلیفه اهل کوفه را تهدید کرد و گفت:به خدا پیش من امان ندارید تا شر خودتان را از پیش بردارید.آنگاه برای مردم کوفه سخنرانی کرد و گفت:ای مردم کوفه! آیا می پندارید من برای نماز و زکات و حج با شما جنگ کردم،نه که خود می دانستم شما نماز می گزارید و زکات می پردازید و به حج می روید،بلکه برای آن با شما جنگ کردم که بر شما و گردنهای شما فرمانروایی کنم و خداوند این را به من ارزانی داشت. (2)خوارج نیز به مردم کوفه گفتند:«بگذارید تا با او بجنگیم،اگر او را از میان برداشتیم.دشمن شما را دفع کرده ایم و اگر ما را از میان برداشت،شما از ما آسوده اید.»کوفیان که نفرتی شدید از خوارج داشتند با آنان جنگیدند.خوارج گفتند:«خدا برادران ما را که در نهروان کشته شدند بیامرزد.ای مردم کوفه،آنها شما را بهتر می شناختند.»مردم اشجع،فروة بن نوفل، یار خویش را برکنار کردند و عبد الله بن ابی الحوساء را که یکی از مردم طی بود سالار خویش کردند و بجنگیدند و کشته شدند. (3)
بصریان وقتی از تسلیم امام حسن علیه السّلام و رفتار معاویه در کوفه آگاه شدند،شورش
ص:445
کردند و خلافت معاویه را نپذیرفتند.در این جریان نامی از عبد الله بن عباس نیامده است.احتمالا او بلافاصله بعد از تسلیم حسن علیه السّلام از آنجا رفته بود.در این زمان حمران بن ابان از بنی نمر بن قاسط از طایفه ربیعه مولا و تبعید شده عثمان در بصره بپاخاست و آنجا را بگرفت و بر شهر تسلّط یافت.معاویه در آغاز می خواست مردی از بنی قین که ادعای خونخواهی از مردم بصره را داشت به آنجا بفرستد تا بصریان را وادار به تسلیم کند. (1)عبید الله یا عبد الله بن عباس (2)به او توصیه کرد که چنین نکند و او بسر بن ابی ارطاة را برای این کار فرستاد.بسر در رجب سال 41 وارد بصره شد و ظاهرا بدون هیچ مشکلی شورش حمران را سرکوب کرد.او پسران زیاد بن أبیه را که در آن هنگام از سوی علی علیه السّلام با کردان یاغی در فارس می جنگید تهدید به قتل کرد و با این کار شهرت خود به قاتل کودکان را عملا ثابت کرد.امّا این نمایش شاید یک نوع صحنه سازی بود زیرا معاویه یقین داشت که خواهد توانست زیاد،برادر نامشروع خود را هر چند به قیمتی گزاف بخرد.چون ابو بکره برادر بطنی زیاد برای نجات جان برادرزاده هایش واسطه شد بسر گفت که او فقط از معاویه فرمان می برد امّا به او مهلت داد که از آنها نزد معاویه شفاعت کند.معاویه بلافاصله دستور آزدی پسران زیاد را داد.پس از جر و بحثهایی طولانی با زیاد بر سر سوء استفاده از اموال مسلمانان که در دوران ولایتداریش اندوخته بود به او اجازه داد که همه آنها را ببلعد و با الحاق رسمی زیاد به پدرش،ابو سفیان،این رشوه را به حد کمال رساند.زیاد اکنون آماده بود همدستان سابق خود را که چون او رشوه خوار نبودند به دم تیغ معاویه بسپارد.
سال 41 هجری به عام الجماعة،سال جماعت،معروف شد.در این سال فتنه و جنگ بین مسلمانان به پایان رسید و اتحاد مسلمانان زیر فرمان یک خلیفه دوباره تحقق یافت.
ص:446
البتّه این احیای آن جامعه قدیم نبود.اخوت مطلق اسلامی،احترام به حرمت خون مسلمان که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله آن را وضع کرده بود به حال اول بازنگشت.شقاق و نفاقی را که جنگ پدید آورده بود التیام نیافت بلکه عمیقتر و شدیدتر شد.حکومت امویان،که به گفته ولهاوزن ،مشروعیت خود را با ادعای خونخواهی خلیفه عثمان پی ریزی کرده بود با جنگ مسلمان با مسلمان،برانگیختن بدبینی،بی اعتمادی،نفرت و درگیریهای همیشگی ادامه یافت و این حکومت از راه تحریک،سرکوب و فشار همچنان پایدار ماند،تا زمان حکومت عمر بن عبد العزیز پارسا که در زمانی کوتاه سعی شد بین گروههای مختلف آشتی گسترده ای برقرار و از تحریک،سرکوبی و ظلم احتراز شود.
اساس خلافت نیز دگرگون شد.اهل سنّت این تغییر عمیق را دریافتند و این پیشگویی را به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله نسبت دادند که خلافت نبوی پس از او سی سال خواهد بود.و بعد از آن «ملک لدود»(سلطنتی ستیزه جو)خواهد آمد.از آن به بعد اصول سقیفه،یعنی شایستگی و خدمت در راه اسلام،ملاک انتخاب برای جانشینی پیامبر نبود.بلکه شمشیر و چکمه سربازان،پشتوانه طبیعی استبداد،هویت خلیفه خدا در زمین را تعیین می کرد.
مفهوم واقعی عنوان«خلیفه خدا»-که بیشتر در حاشیه اسلام بود نه در متن آن-و عثمان آن را برای خود برگزیده بود و سرانجام هم آن را کنار گذاشت اکنون کاملا مورد قبول معاویه و جانشینانش بود.
خلیفه همتا و جانشین امپراتور روم شرقی شد.او تمام املاک خالصه ای را که سربازان با جنگ گرفته بودند خود تصرف کرد.او حاکم بود و مسلمانان رعیت او بودند و بر مرگ و زندگی آنان حکومت مطلق داشت.او خود را برتر از شرع و قصاص می دانست و هر که را تهدیدی بالقوه برای قدرت خود می دید براحتی می کشت.
با دید تاریخی وسیعتری در این زمان دولت بر اسلام حکومت می کرد.درست مانند سه سده پیشتر که استبداد روم شرقی مسیحیت را از آن خود ساخت و روح صلح طلبی دینی را در آن خفه کرد و آن را به صورت ابزاری برای سلطه و سرکوب درآورد.دولت اسلامی همین بلا را بر سر اسلام آورد.روح برادری و جامعه اسلامی را در آن خفه کرد و آن را به صورت ابزاری برای سلطه و سرکوب اجتماعی استثمار و وحشت نظامی به کار برد.امپراتور روم برای آن که رعایایش او را به طور کامل پرستش کنند در دوران
ص:447
بت پرستی خود را به مقام خدایی رساند و از دوران کنستانتین رئیس کلیسای مسیحی شد، جانشین یا خلیفه مسیح در زمین،مسیحی که از ناجی و برادر انسان به فرمانروایی مطلق و قاضی مخوفی تبدیل شده بود.خلیفه اموی همتا و جانشین امپراتور روم در همه چیز به جز نام شد.جانشین خدا در زمین،خدایی که در این زمان قبل از هر چیز فرمان می داد مردم مطیع محض و بی چون و چرای قضا و قدر او باشند.
عربان آنچه سخت از آن نفرت داشتند و تا مدتی مدید بشدّت در مقابل آن ایستادگی کرده بودند نصیبشان شد.آنان آزادی و نظام قبیله ای خود را از دست داده و رعایای نوعی نظام سلطنتی سنتی شده بودند که زاییده اسلام بود.چنانکه پیشتر گفته شد نخستین گام را أبو بکر برداشته بود که تکلیف دینی پرداخت زکات را به صورت مالیاتی تقویم شده و اجباری درآورد.گام نهایی را معاویه برداشت که با مجازات مرگ وظیفه اطاعت از امیر مؤمنان را اجباری کرد.در صورتی که در زمان خلیفه های پیشین سرپیچی از بیعت مجازات تبعید یا زندانی شدن را داشت.آنان اکنون حکومتی چون قیصر و کسری داشتند که علی علیه السّلام ایشان را از آن برحذر داشته بود.کسانی که هنوز آزادی و برادری و احترام به جان مسلمانان در زمان محمد صلّی اللّه علیه و آله و خلیفه های نخستین را به یاد داشتند احتمالا از خود می پرسیدند که دولت اموی چه وجه اشتراکی با پیام محمد صلّی اللّه علیه و آله دارد.مردم با دیدن قیافه نفرت و شیاد مردی که ادعای جانشینی خلیفه خدا در زمین را داشت به خوبی به این گفته منسوب به پیامبر پی می بردند که گفته بود:«هرگاه معاویه را بر منبر من دیدید او را بکشید.» لازم است مروری داشته باشیم بر اعمال و سرنوشت چند تن از بزرگان صدر اسلام که در دوران حکومت امویان می زیستند.حسن علیه السّلام سبط محمد صلّی اللّه علیه و آله به مدینه بازگشت تا همیشه در آنجا بماند و سعی کرد از درگیری سیاسی به نفع یا ضرر معاویه خودداری کند.به رغم کناره گیری اش از کارهای سیاسی،هنوز هم بنی هاشم و شیعیان علی علیه السّلام او را سرور خاندان نبوّت می شناختند و امیدوار بودند که سرانجام جانشین خلیفه اموی شود و آرزوهای آنان را برآورده کند.بلاذری در روایتی بدون ذکر سند(قالوا)نقل کرده که حسن علیه السّلام بر اساس قراردادی که معاویه با او بسته بود،عاملان خود را به فسا و دارابجرد فرستاد.اما،معاویه به عبد الله بن عامر که در این زمان حاکم بصره بود،دستور
ص:448
داد که مردم بصره را علیه حسن علیه السّلام تحریک کند تا بگویند آنچه معاویه به حسن علیه السّلام اختصاص داده از عطایای ما کاهش می یابد و این اموال متعلق به ماست چگونه می توان در راه دیگری خرج کرد.مردم عاملان حسن علیه السّلام بر هر دو شهر را بیرون راندند و معاویه به این مختصر کرد که سالانه 1000000 یا 2000000 درهم از خراج اصفهان و جاهای دیگر به حسن علیه السّلام بپردازد. (1)که البتّه همه اینها ساختگی است.معاویه در پیشنهاد صلح به حسن علیه السّلام خراج فسا و دارابجرد را قید کرده بود تا تصمیم حسن علیه السّلام و بصریان را نسبت به ادامه قانونی که عمر وضع کرده و علی علیه السّلام بشدّت آن را تأیید می کرد بیازماید.عمر فیء سرزمینهای فتح شده را متعلق به فاتحان آن سرزمین می دانست.و انگیزه پنهانی او از این پیشنهاد این بود که بر حق انحصاری حکومت بر خراج تأکید کند و آن را حقی محدود به شهرهای نظامی سازد که مقرری خود را،به میزانی که حکومت تعیین می کند،دریافت کنند.حسن علیه السّلام کاملا از این نیّت او آگاه بود و در قرارداد صلحی که خود پیشنهاد کرده بود این تعارف معاویه را نپذیرفت و هیچ مالی برای خود نخواست.و این نظر که او عاملانی را از مدینه به ایران فرستاده باشد آن هم پس از آن که بی پرده بیان کرده بود که در جنگ معاویه با خوارج با او همراهی نمی کند کاملا ناپذیرفتنی است.
باور کردنی نیست که معاویه سالیانه مبلغ 1000000 یا 2000000 درهم برای حسن علیه السّلام بفرستد در صورتی که هیچ قراردادی با او نداشت و حسن علیه السّلام پیشنهاد او را نپذیرفته بود.اگر سبط پیامبر صلّی اللّه علیه و آله با او همکاری می کرد و با حمایت صریح خود از ولیعهدش مشروعیت حکومت او را تأیید می کرد احتمال داشت معاویه مستمری شاهانه ای به او بپردازد.امّا چون از تصمیم حسن علیه السّلام به گوشه گیری در مدینه آگاه شد و سخنان همیشگی او که برای جلوگیری از ریختن خون مسلمانان کناره گیری کرده نه برای آن که معاویه را برای خلافت برتر می دانست،دیگر علاقه ای به چاپلوسی از حسن علیه السّلام نداشت.دستگاههای تبلیغاتی معاویه در شام با بیان تلویحی این قضیه که حسن علیه السّلام برای سرنگونی حکومت توطئه می کند حمله تبلیغاتی علیه او را آغاز کردند.این بیان در گفتار عبد الرحمن بن جبیر بن نفیر حضرمی از مردم حمص و از شیعیان آل ابو سفیان منعکس
ص:449
است، (1)که می گوید پدرم حسن علیه السّلام را سرزنش کرد و گفت:«مردم می گویند تو قصد خلافت داری»حسن علیه السّلام فرمود:جمجمه های عرب در دست من بود،آنان حاضر بودند با هر که صلح کنم صلح کنند و با هر که بجنگم بجنگند و من برای خوشنودی خدا آن را رها کردم.آیا اکنون با کمک مردم حجاز می خواهم به آن دست یابم؟». (2)
معاویه که می دانست سبط پیامبر صلّی اللّه علیه و آله از مشروعیت نظام اموی پشتیبانی اخلاقی نخواهد کرد،برای محکم کردن رشته های خویشاوندی با خاندان محمد صلّی اللّه علیه و آله سعی کرد با نوه او امامه،بیوه علی بن ابی طالب علیه السّلام،ازدواج کند.امامه دختر ابی العاص بن ربیع بن عبد العزی بن عبد شمس و مادرش زینب دختر بزرگ رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله بود. (3)علی علیه السّلام بعد از رحلت فاطمه علیها السّلام با او ازدواج کرد و از او صاحب فرزندی به نام محمد الاوسط شد.
پس از شهادت علی علیه السّلام پسر عموی امامه،عبد الرحمن بن محرز بن حارثة بن ربیع او را با خود به مدینه برد.معاویه به مروان بن حکم فرماندار مدینه دستور داد که امامه را برای او خواستگاری کند.امّا برای امامه بسیار نفرت انگیز بود که با امیری ازدواج کند که شوهر شهید و پدر فرزندش را علنا دشنام می دهد.او حق تصمیم گیری در مورد این ازدواج را به مغیرة بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب از خاندان بنی هاشم که مدتی کوتاه از طرف حسن علیه السّلام حاکم کوفه بود واگذار کرد.مغیره که مطمئن شده بود امامه دست او را برای انتخاب همسر کاملا باز گذارده است خود با او ازدواج کرد و مبلغ 400 درهم مهر او قرار داد.مروان این خبر را به معاویه داد و او به مروان دستور داد او را به خود واگذارد و چون او بهتر از هر کس دیگری می تواند برای خود شوهری انتخاب کند.امّا خلیفه رفتار مغیره را حاکی از بداندیشی او دانست و بعدا او را به وادی الصفرا در نزدیکی مدینه تبعید کرد.مغیره و نوه پیامبر هر دو در تبعید درگذشتند و پسری به نام یحیی از خود باقی گذاشتند. (4)
تنها هاشمیی که از عطایای معاویه نصیبی داشت عبد الله بن جعفر بن ابی طالب بود که بعد از شهادت علی علیه السّلام و کناره گیری حسن علیه السّلام تمام هدفهای سیاسی را رها کرده بود.
ص:450
عبد الله معمولا به دیدن معاویه می رفت و او سالانه مبلغ 1000000 درهم به عبد الله بن جعفر می پرداخت.او این مبلغ را در ضیافت و دادن صله به شاعران و خوانندگان و مغنّیان مدینه صرف می کرد. (1)انگیزه معاویه برای پرداخت داوطلبانه چنین مبلغ گزافی به یکی از بنی هاشم که هیچ تعهدی نسبت به او نداشت،به صورت ناشیانه تری شبیه انگیزه عمر بود که عباس و پسرش عبد الله را تکریم و ستایش می کرد در حالی که رفتار او با علی علیه السّلام که سرور مورد قبول هاشمیان بود درست همانند رفتار با سایر اصحاب کبار رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله بود.عبد الله بن جعفر که نه پیروانی سیاسی داشت و نه مانند ابن عباس مجالس درس دینی ضد حکومت،تهدیدی برای نظام اموی به شمار نمی رفت.بلکه او تصویری بود از خویشاوندی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله که معاویه درصدد بود برای مردم ترسیم کند.در نهایت او می خواست به مردم بفهماند که آنان مردمی بی بندوبار،خوش گذران و زن باره هستند و شایستگی امر جدی حکومت را ندارند،بلکه این امر نیازمند تدبیر و کاردانی این خاندان با شکوه است.
بنابراین تبلیغات امویان از این روایت نادرست زهری از گفتگوی بین حسن علیه السّلام و معاویه روشن می شود که طبری آن را نقل کرده و آن را بر روایت کوفیان ترجیح داده است.زهری می گوید حسن علیه السّلام می خواست آنچه می تواند از معاویه برای خود بگیرد و آنگاه شرایط معاویه را بپذیرد. (2)بنابر روایت زهری اول حسن علیه السّلام به معاویه نامه نوشت و شرایطی معین کرد که در صورتی که معاویه آن را تعهد کند حسن علیه السّلام مطیع می شود.این نامه وقتی به دست معاویه رسید که او پیش از آن نامه ای سپید برای حسن علیه السّلام فرستاده بود که زیر آن را مهر زده و نوشته بود:«در این نامه که زیر آن را مهر زده ام هر چه می خواهی بنویس که انجام شود.»حسن علیه السّلام چند برابر چیزهایی که قبلا خواسته بود از او تقاضا کرد.معاویه نامه اولی حسن علیه السّلام را نزد خود نگاه داشته بود.وقتی این دو با هم ملاقات کردند در مورد اینکه کدام یک از دو نامه معتبر است با هم بحث کردند و سرانجام معاویه که طرف دیگر این منازعه بود به هیچ یک از تعهدات خود عمل نکرد. (3)
ص:451
داستان زهری افترای وقیحانه ای است به سبط پیامبر صلّی اللّه علیه و آله،در حالی که او معاویه و هواداران اموی او،یا روباهان مکّار،را داهیه وصف می کند.در هر صورت او با وجود تأیید هر دو موافقتنامه تأکید می کند که معاویه هیچ یک از تعهدات خود را انجام نداد.
روایات مغرضانه ای نیز از حسن علیه السّلام چهره ای شهوت ران ساخت که تمام ثروت و عمر خود را صرف ازدواج و طلاق زنانی بی شمار و تشکیل حرم سرایی وسیع کرد.
روایات افسانه ای و خصمانه ای که این انگاره را تأیید می کند هیچ یک اعتبار چندانی ندارد.تعداد زنان او که روایات معتبر آن را تأیید می کند از تعداد زنان عثمان اموی کمتر بود. (1)حسن علیه السّلام وارث اموال علی علیه السّلام بود که شامل صدقات و اموال پیامبر صلّی اللّه علیه و آله در مدینه نیز می شد و عمر آنها را به عباس و علی علیه السّلام بازگردانده بود. (2)در نتیجه او مردی کاملا ثروتمند بود،هر چند ثروت او با اموال چند صحابی بزرگ مانند طلحه و زبیر،که اکنون این ثروت در دست وارثانشان بود،و با اموال امیران اموی برابری نمی کرد.علاوه بر این او از دیوان عطایای عمر بیشترین مقرری را که در خور شأن بزرگ قریش بود دریافت می کرد و می توانست بدون کمک مالی معاویه زندگی شکوهمندی داشته باشد.علاقه او به زنان نیز بیشتر از همردیفان خود و کمتر از اغلب مردم عادی نبود.
بنابراین در توجیه ماهیت مسموم کردن حسن علیه السّلام (3)که در هنگام شهادت سبط پیامبر صلّی اللّه علیه و آله در سال 49 معاویه با خوش حالی از آن یاد می کند و لامنس با شوخ طبعی بیان
ص:452
می کند که«طولانی شدن روزهای زندگانی حسن علیه السّلام دستگاه مالی معاویه را به زحمت انداخته بود»سخنی کاملا بیهوده است. (1)شادی معاویه از شهادت حسن علیه السّلام بواسطه شکستن سدی بود که بر سر راه ولایت عهدی یزید قرار داشت و معاویه مشتاقانه می کوشید این مانع را از سر راه بردارد.درست است که حسن علیه السّلام خطری بالفعل برای معاویه نبود و سودای پس گرفتن خلافت را در سر نداشت (2)امّا بسیاری از ناراضیان که از خودکامگی تفرقه انگیز امویان در رنج و عذاب بودند هنوز از یاد نبرده بودند که معاویه جانشینی حسن علیه السّلام را بعد از خود به رسمیت شناخته و حسن علیه السّلام امر جانشینی را مشروط به رأی شورا دانسته است.این اوضاع و شرایط صحت روایاتی را تأیید می کند که حسن علیه السّلام به تحریک معاویه و به دست همسرش جعده دختر اشعث بن قیس (3)مسموم شد.این روایات آن گونه که گفته اند فقط مورد قبول شیعه نیست بلکه مورخان سنّی مانند واقدی،مداینی،عمر بن شبّه،بلاذری و هیثم بن عدی نیز آن را تأیید می کنند. (4)از أبو بکر
ص:453
بن حفص بن عمر،از نوادگان سعد بن ابی وقاص و از عروة بن زبیر از راویان معروف مدنی سنی،روایت شده که حسن علیه السّلام و سعد بن ابی وقاص ده سال پس از خلافت معاویه به فاصله چند روز از دنیا رفتند و مردم معتقد بودند هر دو را معاویه مسموم کرده بود. (1)طبری این روایات را نقل نکرده است،البتّه نه به این علت که روایات نامعتبری بودند.بلکه از آن رو که،به عقیده لامنس،آن را برای ایمان عوام خطرناک می دانست. (2)به همین علت او از نقل روایات مربوط به بازشناسی زیاد بن أبیه به عنوان برادر نامشروع معاویه خودداری کرده است. 3
هنگام دفن حسن علیه السّلام نزدیک بود نزاعی بین هاشمیان و امویان برپا شود.بنا بر نقل عروة بن زبیر،حسن علیه السّلام قبل از درگذشتن به خانواده خود وصیت کرده بود که او را در کنار جدش محمد صلّی اللّه علیه و آله دفن کنند؛و اگر بیم فتنه ای بود او را در کنار مادرش به خاک بسپارند.چون خواستند او را در کنار محمد صلّی اللّه علیه و آله دفن کنند،مروان مانع این کار شد و گفت:«آیا عثمان در حشّ کوکب(دورترین نقطه بقیع)دفن شود و حسن علیه السّلام در اینجا به خاک سپرده شود.» 4هاشمیان و امویان جمع شدند،هر گروهی با یاران خود و دست به
ص:454
شمشیر بردند.ابو هریره که در این زمان جانب خاندان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله را گرفته بود از مروان پرسید:«آیا تو مانع دفن حسن علیه السّلام در این مکان می شوی و حال آن که من از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله شنیدم که درباره او و برادرش حسین علیه السّلام می فرمود:این دو سرور جوانان(سیدا شباب)اهل بهشتند؟»مروان گفت دست از ما بدار.اگر این حدیث را غیر از تو و ابو سعید خدری کسی حفظ نمی کرد از بین می رفت.تو در روز فتح خیبر اسلام آوردی.ابو هریره گفت«درست است که من در روز خیبر اسلام آوردم امّا از آن زمان همیشه ملازم رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله بودم و می دانم چه کسی محبوب رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و چه کسی منفور او بود و می دانم چه کسی را دعا و چه کسی را لعنت کرد.»چون عایشه مردان و سلاحها را دید ترسید فتنه ای برپا شود و گفت:«این خانه مال من است. (1)و اجازه نمی دهم کسی در اینجا دفن شود.»محمد بن حنفیه به برادرش حسین علیه السّلام گفت«اگر او وصیت کرده بود که در اینجا دفن شود ما او را در اینجا دفن می کردیم حتی اگر برای این کار جان می باختیم.
امّا او وصیت خود را مشروط به این کرده که اگر بیم فتنه ای نباشد و چه فتنه ای بزرگتر از آنچه می بینی؟»پس حسن علیه السّلام را در گورستان بقیع به خاک سپردند. (2)
مروان در این هنگام به صف تشییع کنندگان جنازه حسن علیه السّلام پیوست.امام حسین علیه السّلام به او گفت تو بودی که خون به دل او کردی و اکنون جنازه اش را به دوش می کشی.مروان
ص:455
گفت«من با کسی چنان می کردم که حلم و بردباری اش با کوهها برابری داشت.» (1)سپس سعید بن عاص حاکم اموی بر او نماز خواند. (2)
شادی معاویه از شهادت حسن علیه السّلام کمی آشفته شد،چون نمی دانست اکنون چه کسی سرور بنی هاشم خواهد بود.این اندیشه که ابن عباس سیاست پیشه و موقع شناس ممکن است جانشین حسن علیه السّلام سازش پذیر و صلح طلب شود او را آزار می داد.بنا به روایتی هنگام حج ابن عباس را در مکه ملاقات کرد و گفت«عجیب است که حسن علیه السّلام عسل طائفی را همراه با آب در شب (3)نوشید و از آن درگذشت».ابن عباس جواب داد «اگر حسن علیه السّلام درگذشت،اجل تو به تأخیر نخواهد افتاد.»معاویه گفت«و تو اکنون سرور مردم خود هستی.»ابن عباس فهمید که او دست به انجام تصمیم خطرناکی زده است و خلیفه را مطمئن ساخت«تا زمانی که ابو عبد الله الحسین علیه السّلام زنده است من سرور نیستم.» (4)بنا به روایتی دیگر چون معاویه ابن عباس را در مکه ملاقات کرد شهادت حسن علیه السّلام را به او تسلیت گفت و افزود«ابن عباس!خدا غم و اندوه را از تو دور بدارد؛ لا یسوءک الله سوءا».ابن عباس گفت«ای امیر مؤمنان تا خداوند تو را زنده می دارد غمی برای من نمی رساند؟معاویه دستور داد 1000000 درهم به ابن عباس بدهند. (5)پسر عموی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله آموخته بود که چگونه با«مرد این دنیا»کنار بیاید و به درس تفسیر خود از قرآن ادامه دهد.
قیس بن سعد بن عباده در حضور حسن علیه السّلام با معاویه بیعت کرد.او رو به امام
ص:456
حسن علیه السّلام کرد و پرسید که آیا از بیعت او آزاد است و حسن علیه السّلام فرمود آری.پس برای قیس،که مردی بلند قامت بود،در جلو تخت معاویه تختی گذاردند.خلیفه از او پرسید قیس آیا بیعت می کنی؟او گفت آری ولی دست خود را روی زانوی خویش گذارد و به طرف معاویه دراز نکرد.خلیفه از روی تختش خم شد و دست بر دست قیس،که آن را بلند نکرده بود،گذاشت. (1)قیس به مدینه برگشت و در آنجا گوشه نشینی اختیار کرد و در اواخر دوره حکومت معاویه در سال 59 یا 60 درگذشت. (2)معاویه در«یهودی پسر یهودی»که در زمان علی علیه السّلام با بصیرت و خردمندی بر مصر حکومت کرده بود ظاهرا فایده ای نمی دید.زیاد که می توانست به آسانی خریده شود تا بی رحمانه رعایا را مهار کند و از نفاق آنان بهره گیری کند،همان گونه که پیشتر هم برای علی این کار را کرده بود، برای او مناسبتر می نمود.امّا قیس توانست از سرنوشتی که محمد بن مسلمه (3)همشهری فسادناپذیر او،گرفتار آن شد و به دست قاتلی شامی به قتل رسید بگریزد.
معاویه که اکنون حاکم مطلق جهان اسلامی شده بود در دوران حکومت خود بی درنگ به هر کاری از قبیل رشوه،نیرنگ،زورگویی،ایجاد رعب و وحشت و کشتار دست می زد تا بر پول و قدرت پنجه افکند و جانشینی پسر ناپسندیده اش را استحکام بخشد.
حکومت او که از مشروعیت اسلامی بی بهره بود،ادعای خونخواهی از خلیفه مظلوم عثمان را دست آویز قرار داد تا بر آن مهر مشروعیت بزند.دشنام دادن به علی علیه السّلام در خطبه های نماز جمعه به صورت عرفی ضروری درآمد و تا 60 سال بعد که عمر بن عبد العزیز خلیفه پارسای اموی این رسم را برانداخت همچنان ادامه داشت.در مراسم حج خلفا سنّت می دانستند که در روز عرفه به علی علیه السّلام ناسزا بگویند.بعد از خلافت عمر
ص:457
ابن عبد العزیز،هنگامی که هشام خلیفه در روز عرفه بر منبر نشست،عبد الله بن ولید نوه عثمان به او گفت«ای امیر المؤمنین،امروز روزی است که خلفا آن را برای ناسزاگویی به ابو تراب(علی علیه السّلام)مناسب می دانستند.»هشام گفت که او برای ناسزاگویی یا دشنام کسی به اینجا نیامده است. (1)مروان معمار حکومت سلطنتی اموی به اهمیّت ناسزاگویی به عنوان ابزاری برای حکومت بخوبی واقف بود.او به علی بن الحسین علیه السّلام نوۀ علی علیه السّلام به طور خصوصی گفته بود:«هیچ کس نسبت به سرور ما(عثمان)میانه روتر از سرور شما (علی)نبود.»علی بن الحسین علیه السّلام از او پرسید:«پس چرا در منبرها به او ناسزا می گویید؟»او در جواب گفت«حکومت جز به آن پایدار نمی ماند،لا یستقیم الامر الاّ بذلک.» (2)ناسزا گفتن علنی به علی علیه السّلام بویژه در کوفه به سود معاویه بود.او امیدوار بود با این کار مخالفان پنهان حکومت اموی را به صحنه آورد و بسادگی آنان را سرکوب کند.
هنگامی که معاویه در جمادی سال 51 مغیرة بن شعبه را حاکم کوفه کرد و به او دستور داد «از ناسزا گفتن و مذمت علی علیه السّلام و نیز از رحمت فرستادن بر عثمان و آمرزش خواستن برای او خودداری مکن.یاران علی علیه السّلام را عیب گوی و دور کن و سخنشان مشنو،پیروان عثمان را ستایش گوی و تقرب ده و سخنشان را بشنو.» (3)مغیره این دستور را بدقّت اجرا کرد هر چند او،مردی فرصت طلب بود و توطئه های سیاسی را بر رویارویی ترجیح می داد،امّا به سیاست اعمال خشونت معاویه نظر خوشی نداشت.حجر بن عدی که چون سخن گویی برای شیعیان علی علیه السّلام بود هرگاه می شنید که حاکم به علی علیه السّلام ناسزا می گوید و از عثمان ستایش می کند بپامی خواست و این آیه قرآن را تلاوت می کرد«به عدالت فرمانروا باشید و برای خدا شهادت دهید»(نساء135/).مغیره او را از خشم حاکم برحذر می داشت امّا سپس او را به حال خود می گذاشت.
مطرف پسر مغیره نقل می کند که چگونه پدرش بیهوده سعی کرده بود معاویه را تشویق کند که سیاست خود را تغییر دهد.او در حالی که با معاویه خلوت کرده بود به او
ص:458
گفت:ای امیر المؤمنین!از تو عمری گذشته است و اینک که پیر شده ای چه خوب است دادگری کنی و کار خیر انجام دهی و مناسب است به برادران خودت از بنی هاشم توجه کنی و با دیده محبّت بنگری و پیوند خویشاوندی ایشان را رعایت کنی که به خدا سوگند امروز قدرتی در دست ایشان نیست که از آن بیم داشته باشی وآنگهی این کاری است که نام نیک و ثوابش برای تو باقی می ماند.معاویه پاسخ گفت هیهات!چه نام نیکی را امید داشته باشم که باقی بماند!آن مرد تیمی[ابو بکر]به پادشاهی رسید و با دادگری چنان که باید حکومت کرد و همین که نابود شد نام نیک او هم نابود شد.فقط گاهی کسی می گوید:ابو بکری هم بود.سپس آن مرد خاندان عدی[عمر]پادشاه شد،سخت کوشش کرد و ده سال دامن همت بر کمر زد و همین که نابود شد نام نیک او نابود شد.
مگر اینکه گاهی کسی بگوید:عمری هم بود.و حال آن که در مورد این پسر ابی کبشه [اسمی که مشرکان قریش روی محمد صلّی اللّه علیه و آله گذاشته بودند] (1)هر روز پنج بار بانگ زده می شود:«اشهد ان محمدا رسول الله»بنابراین پس از این دیگر چه کاری باقی و کدام کار نیک جاودانه می ماند؟نه به خدا سوگند،نیست مگر مدفون شدن.مغیره که همیشه پیش پسرش از عقل و درایت معاویه اظهار شیفتگی می کرد اکنون اعتراف کرد که او کافرترین و پلیدترین مردم است. (2)
مغیره تا آخر دوران حکومتش در سال 50 از ناسزاگویی به علی علیه السّلام و استغفار برای عثمان خودداری نکرد ولی اعتراضهای حجر بن عدی را که هر روز گستاخانه تر می شد نادیده می گرفت.قومش به او گفتند چرا علیه این مرد آشوبگر اقدامی نمی کنی و قدرت خود را بازنمی گردانی .او را آگاه نمی سازی که اگر معاویه خبردار شود نسبت به تو خشمگین خواهد شد.مغیره گفت امیری که بعد از او بیاید حجر را خواهد کشت.حجر
ص:459
او را چون من پندارد و با او چنین کند.مغیره نمی خواست با ریختن خون بهترین مردم شهرش برای حفظ قدرت معاویه در این دنیا آخرت خود را بر باد دهد. (1)
پس از مرگ مغیره زیاد جانشین او شد،برادر نامشروعی که معاویه او را به خود بسته بود،و او پیش از آن مدتی حاکم بصره بود.او همان گونه که معاویه می خواست مردی بود مصمّم برای بازگرداندن نظم و قانون و آمادۀ کشتن برای رسیدن به مقصود.او پیشتر خون چند تن از خوارج بصره را ریخته بود.امّا این خونریزیها قابل توجیه بود چون آنان علنا به جنگ با امّت اسلامی برخاسته بودند و تهدیدی بودند برای زندگی مردم صلح طلب.
شیعیان کوفی علی علیه السّلام که اکنون او با آنان سر و کار داشت،اگر چه بشدت از خلیفه خدا در زمین عیب جویی می کردند،امّا نه شورشی مسلحانه برپا کرده بودند و نه برای زندگی کسی خطرناک شمرده می شدند.اکنون لازم بود زیاد برای خونریزیهای سرکوبگرانه خود توجیهی بیابد.این بهانه با پرتاب سنگریزه هایی به جانشین او در مسجد به دست آمد.با شتاب از بصره بیامد و در خطبه ای حجر را به مجازاتی عبرت آموز تهدید کرد.
سپس به سالار نگهبانان خود دستور داد حجر را نزد او بیاورد.حجر که یارانش او را در بر گرفته بودند پاسخ داد که به نزد امیر نمی آید.پس از آن زیاد چند نفر را همراه سالار نگهبانان فرستاد ولی آنها هم همان جواب را شنیدند.امیر سران قبایل را پیش خواند و آنان را تهدید کرد که جسمهایتان با من است و دلهایتان با حجر.آنان وی را مطمئن ساختند که نسبت به او و امیر مؤمنان وفادار و مخالف حجرند؛او آنان را مأمور کرد که قبایل خود را مطیع سازند.سپس به سالار نگهبانان و همراهان او فرمان داد ستونهای بازار را بکنند و به شورشیان حمله برند تا حجر را تسلیم کنند.حامیان حجر بدون سلاح بودند،و به جز ابو العمّرطه،هیچ کس کشته نشد.هر چند با ستونی بر سر عمرو بن حمق زدند و او از پای افتاد.ابو العمرطه که خود ضربت خورده بود،شمشیر کشید و به سر یزید بن طریف زد که به رو درافتاد. (2)
حجر بن عدی گریخت و برای مدتی پنهان شد و از محله ای به محله ای پناه می برد.
پس از آن که از زیاد امان گرفت که او را برای داوری نزد معاویه بفرستد او خود را تسلیم
ص:460
کرد.وقتی او پیش امیر آمد زیاد گفت پس از آن که خدا ترا به دست ما گرفتار کرد امید عفو نداشته باش.او حجر را زندانی کرد و سوگند خورد که اگر او را امان نداده بود بی درنگ او را می کشت. (1)آنگاه ابو برده پسر ابو موسی اشعری را وادار کرد که نامه تهمت آمیزی بنویسد و شهادت دهد:«حجر بن عدی از اطاعت به در رفته و از جماعت جدایی گرفته و خلیفه را لعن گفته و به جنگ و فتنه خوانده،جماعت ها به نزد خویش فراهم آورده و آنها را به شکستن بیعت و خلع امیر مؤمنان،معاویه،دعوت کرده و آشکارا منکر خدای عز و جل شده است و کفر بالله عز و جل کفرة صلعاء».شورشی بی ضرر که امیر به طور مصنوعی آن را برانگیخته بود به صورت آشوبی مسلحانه و دعوت به جنگ داخلی و لعن خلیفه و ارتداد از اسلام معرفی شد تنها خطایی که علاوه بر قتل و زنا در شرع اسلام کیفر آن مرگ بود.
امضای چهار شاهد انتصابی از سران چهار ناحیه به نظر امیر کافی نبود.او اشراف و سران قبایل را فراخواند که وظیفه خود را انجام دهند و هفتاد کس شهادت دادند.
شهادت سری بن وقاص حارثی را نوشتند که حضور نداشت و در ناحیه خراج خود بود.
شریح بن هانی حارثی که شهادت نداده بود و شنیده بود شهادت او را نوشته اند شهادت را تکذیب و جعل شهادت را ملامت کرد.از شریح قاضی پسر حارث که شهادت او برای امیر بسیار اهمیّت داشت درباره حجر پرسیدند و او جواب داد که حجر روزه دار و شب زنده دار است.امّا زیاد نام شریح را جزء شاهدان نوشت. (2)شریح قاضی نامه ای به معاویه نوشت و گفت«زیاد شهادت مرا بر ضد حجر بن عدی برای تو نوشته.شهادت من درباره حجر این است که وی نماز می کند و زکات می دهد و پیوسته حج و عمره می کند و امر به معروف و نهی از منکر می کند و خون و مالش حرام است.»خلیفه به دو فرستاده زیاد،که
ص:461
ادعانامه امیر را در نامه ای سر به مهر پیروزمندانه به او رسانده بودند،گفت:«به نظر من، این یکی خودش را از شهادت شما بیرون برده است.» (1)سپس پی کار خود رفت.
حجر از زندان به معاویه نوشت که او و یارانش بر بیعت خود با او باقی اند و فقط دشمنانش علیه او شهادت داده اند.خلیفه-که جعلی بودن نامه زیاد بر او ثابت شده بود، گفت«زیاد به نزد ما از حجر راستگوتر است.»سرانجام او شش نفر از چهارده متهم را به شفاعت خویشاوندان شامی شان آزاد کرد.امّا تقاضای مالک بن هبیره سکونی کندی را برای شفاعت حجر نپذیرفت.به این هشت نفر دیگر پیشنهاد کرد که اگر از علی علیه السّلام بیزاری جویند و او را لعن کنند آزاد می شوند.آنان ابا کردند و شش تن از آنان به قتل رسیدند.دو نفر دیگر از جلادان خواستند که آنان را به نزد امیر مؤمنان ببرند و قول دادند آنچه خلیفه بخواهد درباره علی خواهند گفت.چون به نزد معاویه رسیدند کریم بن عفیف خثعمی گفت:«ای معاویه.خدا را،خدا را که از این خانه گذران به خانه آخرت باقی می روی و ترا از کشتن ما می پرسند که به چه سبب خون ما را ریخته ای؟»معاویه گفت درباره علی علیه السّلام چه می گویی؟گفت«همان می گویم که تو می گویی.من از دین علی که پرستش و بندگی خدا بود بیزارم.»و ساکت شد.معاویه نمی خواست به عهد خود وفا کند امّا شمر بن عبد الله از مردم بنی قحافه(از خثعم)از او خواست که خویشاوندش را به او ببخشد.معاویه او را بخشید امّا اصرار کرد که یک ماه در زندان باشد و هر دو روز یک بار فرستاده ای نزد او می فرستاد که به او بگوید«دریغ است که کسی چون تو میان مردم عراق باشد».امّا شمر بن عبد الله برای آزادی او پافشاری کرد و معاویه زندانی را آزاد کرد به شرط آن که تا سلطۀ او باقی است به کوفه نرود.کریم زندگی در موصل را برگزید و همیشه می گفت اگر معاویه بمیرد به شهرم برمی گردم،امّا یک ماه پیش از معاویه درگذشت.
چون مجرم باقی مانده دیگر،عبد الرحمن بن حسّان عنزی را پیش امیر مؤمنان بردند معاویه از او پرسید«ای برادر ربیعی درباره علی علیه السّلام چه می گویی؟»او در جواب گفت «مرا بگذار و از من مپرس که برایت بهتر است.»معاویه گفت«به خدا نمی گذارمت تا مرا از وی خبر دهی.»گفت«شهادت می دهم که او از کسانی بود که خدا را بسیار یاد می کنند
ص:462
و امر به حق می کنند و برپای دارنده عدلند و خشم خود را فرو می خورند و از خطای مردم درمی گذرند.» *معاویه از نظر او درباره عثمان پرسید و او در جواب گفت:«او نخستین کسی بود که در ستم گشود و درهای حق را بلرزانید.»معاویه گفت:«خودت را به کشتن دادی.»عبد الرمان گفت«بلکه تو را به کشتن دادم،زیرا هیچ ربیعی در این درّه نیست.» منظورش این بود که هیچ ربیعی در بین شامیان نبود که از او شفاعت کند یا انتقام خونش را بگیرد.معاویه او را پیش زیاد فرستاد و به او نوشت«این عنزی از همه کسانی که فرستاده بودی بدتر بود...او را به بدترین وضعی بکش.»زیاد او را به قس الناظف فرستاد که در آنجا زنده به گورش کردند. 1
این قتل نفسی آشکار بود که آن را فقط در پوشش اتهام مضحک خروج از دین اسلام توجیه کردند.ابو بکر پیشتر سنّت جنگهای ارتداد را نهاده بود،امّا به جنگی قانونی علیه قبیله هایی می پرداخت که خلافت او را انکار و از پرداخت زکات به او خودداری می کردند؛و کسانی که خلافت او را تأیید می کردند،هر چند رفتاری انتقادآمیز نسبت به او داشتند،از کشتنشان خودداری می کرد.بر اساس قوانین موجود شورشیان و آشوبگرانی که مرتکب قتل نفس نشده بودند زندانی یا تبعید می شدند.خانه هایشان خراب می شد امّا به قتل نمی رسیدند.وقتی معاویه با رایزنان شامی خود درباره متهمان مشورت کرد،یزید بن اسد بجلی گفت«آنها را در دهکده های شام پراکنده کن که گردنفرازان آنجا کارشان را بسازند.» 2در هر صورت یکی از ابزارهای بسیار مهمّ حکومت معاویه این اصل بود که حاکم بایستی رعایایش را به صلاح دید خودش بکشد
ص:463
یا ببخشد،بدون آن که تابع قانون قصاص باشد.او سالها در انتظار چنین فرصتی بود تا این اصل را برقرار سازد.بدین نحو بیدادگری و آرای مملکتداری رومیان جایگزین قوانین اسلام و رسوم قبیله ای عرب شد.
همان گونه که پیش بینی می شد این می توانست ضربه ای عظیم باشد.معاویه این بار هم مصلحت دید که مقصر دانستن زیردستان و رعایایش را به عهده فرمانداران خود بگذارد.حتی عایشه که بعد از ناکامی فضیحت بارش در ماجراجوییهای پیشین خود از کارهای سیاسی کناره گیری کرده بود با وجود کینه ای که از علی علیه السّلام و یاران او به دل داشت سکوت در این کار را جایز ندانست.روایت شده که او عبد الرحمن بن حارث بن هشام از اشراف بنی مخزوم را پیش معاویه فرستاد تا از حجر و یارانش شفاعت کند امّا او وقتی رسید که حجر و یارانش به شهادت رسیده بودند.عبد الرحمن به معاویه گفت «چگونه بردباری ابو سفیان از یادت رفته بود؟»معاویه گفت:«کسی همانند تو از بردباران قوم پیش من نبود،ابن سمیّه(زیاد بن أبیه)به من تحمیل کرد و من تحمّل کردم.»به روایتی دیگر وقتی معاویه به حج می رفت از عایشه دیدن کرد.عایشه پرسید:«معاویه، نترسیدی کسی را مخفی کرده باشم که ترا بکشد؟»معاویه گفت:«وارد خانۀ امنی شده ام.»عایشه گفت:«در مورد کشتن حجر و یارانش از خدا نترسیدی؟»معاویه گفت:
«من نبودم که آنها را کشتم،کسانی آنها را کشتند که بر ضدشان شهادت دادند.» (1)نقل شده که حسن بصری (2)طرفدار عثمان کشتن حجر را یکی از چهار جنایت فجیع(موبقه) معاویه می دانست. (3)
کشته شدگان به دست معاویه محدود به مخالفان نظام استبدادی او نبودند.او عبد الرحمن بن خالد بن ولید یکی از سرداران جنگی خود را نیز از روی حسادت مسموم کرد.عبد الرحمن همراه پدرش،که فاتح اصلی شام شناخته می شد،در جنگ شرکت کرده بود.چون نفوذ بنی هاشم در حمص رو به افزایش بود معاویه او را که یک قریشی
ص:464
بود برای مقابله با قدرت بنی هاشم به امارت آنجا منصوب کرد.او سپهسالار شامیان در غزوه هایی تابستانی (1)به سرزمین روم بود.همچنین در جنگهایی که معاویه علیه علی علیه السّلام در صفین و در جاهای دیگر برپا کرده بود او نقش برجسته ای داشت.برتری نظامی و محبوبیت او در بین سربازان در شمال شام سبب نگرانی معاویه بود،امّا معاویه ناگهان و به طور غیر منتظره ای او را از فرماندهی لشکر برکنار کرد.این بحث و مشاجره ای برانگیخت که عبد الرحمن یک مخزومی مغرور ضمن مشاجره گفت اگر ما در مکه بودیم معاویه جرأت نمی کرد اینگونه با فریب و نیرنگ با ما رفتار کند. (2)
هنگامی که معاویه راه را برای انتخاب فرزندش یزید به جانشینی خود هموار می کرد،خطاب به سرداران شامی گفت که عمری بر امیر مؤمنان گذشته است و آرزو دارد جانشینی برایشان انتخاب کند.چون از ایشان پرسید چه کسی را شایسته این کار می دانند آنان عبد الرحمن بن خالد را پیشنهاد کردند. (3)خلیفه ساکت ماند و سرنوشت عبد الرحمن تعیین شد.پس از بازگشت از جنگ تابستانی به آناطولی در سال 46 یکی از غلامانش شربتی سمی به او خوراند که ابن اثال نصرانی طبیب معاویه به دستور خلیفه آن را تهیه کرده بود و معاویه این چنین از شر رقیبی بالقوه راحت شد. (4)چندی بعد معاویه به شاعر دربارش کعب بن جعیل که عبد الرحمن را در مدیحه های بسیاری ستوده بود گفت«شاعران اهل وفا نیستند.عبد الرحمن دوست تو بود امّا چون درگذشت یاد او از خاطرت رفت.»کعب این سخن را نپذیرفت و چند بیت شعری را که پس از مرگ عبد الرحمن برای او سروده بود برای معاویه خواند.در این شعرها او سیف الاسلام،
ص:465
پدر عبد الرحمن،را به عنوان فاتح دمشق بعلبک و حمص و به عنوان کسی که حکومت معاویه را بر آن سرزمینها تثبیت کرده ستوده بود. (1)معاویه احتمالا از دست آوردهای او احساس رضایت می کرد.
خالد بن مهاجر بن خالد پسر برادر عبد الرحمن در مکه،محل سکونتش،از قتل او آگاه شد.مهاجر،پدر خالد،در جنگ صفین در لشکر علی علیه السّلام علیه معاویه و برادر خود عبد الرحمن می جنگید.بنابراین قتل عبد الرحمن غمی جانگداز برای خالد نبود.امّا پس از چندی عروة بن زبیر او را تحریک کرد که انتقام خون عمویش را از طبیب نصرانی بگیرد.او غلامش نافع را،که مردی خشن بود،با خود به دمشق برد.آن دو کمین کردند و چون ابن اثال از قصر معاویه خارج شد به او حمله کرده و او را کشتند.خلیفه فورا دریافت که خالد در این کار دست دارد.چون خالد را دستگیر و به نزد خلیفه بردند.او خالد را متهم به قتل طبیبش کرد.او گفت«من مأمور را کشتم و آمر را باقی گذاشتم.» معاویه گفت،«لعنت خدا بر تو باد،به خدا اگر او حتی یک بار اقرار به ایمان کرده بود،ترا می کشتم.»چون ابن اثال نصرانی بود و قانون قصاص شامل او نمی شد.معاویه بعدا دستور داد به نافع صد ضربه تازیانه بزنند و خالد را فقط زندانی کرد و 12000 درهم دیه او را بر عهده بنی مخزوم گذاشت. (2)آنان این قتل شرم آور پسر سیف الاسلام را با پشتیبانی قاطع خود از عبد الله زبیر که در مخالفت با خلافت پسر معاویه بپاخاسته بود جبران کردند. (3)
ص:466
هنگامی که معاویه ظاهرا با موفقیّت طرح حکومت آینده سفیانیان را می ریخت خود در این سیر ریاکارانه یک حلقه ضعیف بر جای بود.زیرا از زمانی که او اساس مشروعیّت حکومت سفیانیان را بر اساس حقوق خلیفه مظلوم بنیاد نهاده بود این حقیقت انکارناپذیر وجود داشت که کسانی شایسته تر از این خویشاوند نه چندان نزدیک عثمان که همیشه او را در سرزمینهای دور نگاه داشته بودند وجود داشتند.سفیانیان ولید بن عقبه برادر مادری عثمان را،که پافشاری بی اندازه او برای خونخواهی می توانست در همان مراحل اولیه نیرنگ آنان را آشکار کند،براحتی رام و راضی کردند.مروان بن حکم بن ابی العاص،پسر عموی عثمان و معمار سلطنت امویان،بحث دیگری بود.معاویه بیهوده می کوشید بلندپروازیهای او را با انتصابش به حکومت مدینه مهار کند.مروان هرگز این تصمیم خود را برای بازگرداندن میراث اصلی خلافت از سفیانیان به ابو العاصیان از کسی مخفی نمی داشت.البتّه منظور او خود او بود که پسر عمویش عثمان را قربانی کرده بود که در غیر این صورت باید خود او قربانی می شد.معاویه شکّی نداشت که قانون سیاست اقتضا می کرد برای مصلحت حکومت سفیانیان باید خود را از شر مروان خلاص کند.با وجود این او در رفتار با این خویشاوند،که نبوغ شیطانی و خباثت حساب شدۀ مطلق او معجونی از جذابیت،تحسین و ترس برایش به ارمغان آورده بود،کاملا درمانده شده بود.
مروان در ابتدا سعی کرد عمرو بن عثمان را برای جستن خلافت تحریک کند،زمانی که عمرو بیمار شد مروان پیوسته به دیدار او می رفت و می ماند تا دیدارکنندگان دیگر از آنجا می رفتند.رمله همسر عمرو بدگمان شد و از درون سوراخی که قبلا در دیوار کنده بود به گفتگوی آن دو گوش فرا داد.رمله شنید که مروان می گوید:«این قوم[یعنی بنی حرب بن امیه]خلافت را تنها به نام پدر تو به چنگ آورده اند.چه چیزی تو را از قیام و در خواست حق خودت بازمی دارد ؟البتّه تعداد افراد ما از آنان بیشتر است.»سپس او مردان خاندان ابو العاصی را برشمرد و هر یک را با فرزندان خاندان حرب مقایسه کرد.
ص:467
فرزندان ابو العاصی چند نفر بیش از فرزندان حرب بودند.رمله از فرصت رفتن شوهرش به سفر حج استفاده کرد و برای دیدار پدر به شام رفت و او را مطلع ساخت.او گفت:
«مروان افزونی مردان بنو العاصی را بر بنو حرب برشمرد حتی دو پسر من خالد و عثمان از عمرو را از بنو العاصی دانست.کاش آنان مرده بودند.»معاویه نامه ای به مروان نوشت و شعری را در آن نقل کرد و افزود:من برای مروان شهادت می دهم که از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله شنیده ام که فرمود:«هرگاه فرزندان حکم به سی نفر برسد،آنان به نوبت اموال خدا را به خود اختصاص خواهند داد،از دین خدا برای خدعه بهره خواهند جست و پرستندگان خدا را به بردگی خود خواهند گرفت.»مروان با شادمانی پاسخ داد«ای معاویه بدان که در حقیقت من پدر ده نفر،برادر ده نفر،و عموی ده نفرم.» (1)دختران خاندان ابو العاصی چندان اهمیتی برای مروان نداشتند.او به پیشنهاد معاویه بسادگی خود را از شر دختر برادرش یحیی بن حکم ابن ابی العاصی راحت کرد.او دختر برادرش را به خانه خود دعوت کرد و چاهی برایش کنده و روی آن را با حصیر پوشانده بود.دختر در راه خود به چاه افتاد و همان گور او شد.این دختر و زنی دیگر به نام ام سعید اسلمیّه عمری را به بدنامی با خواننده ای هرزه به نام دلّال گذرانده بودند که این دو را از بی شرمترین زنان می دانستند.از همه زشت تر آن که هر دو بر اسب سوار می شدند و با هم مسابقه می دادند به طوری که ساق پایشان نمایان می شد. (2)وقتی که پای عفت عمومی در میان بود قاتل طلحه می خواست او را مسلمانی منزه بدانند.
مروان نتوانست عمرو را برای ادعای خلافت اموی خود تحریک کند.گفتگوهای او با سعید بن عثمان برادر ناتنی عمرو نتیجه بهتری داشت.هنگامی که معاویه در سال 65 بیعت با پسرش یزید را بر مردم تحمیل کرد مروان،سعید بن عاص و عبد الله بن عامر از امویان مدینه با بی میلی اطاعت کردند ولی نارضایتی خود را از آن ابراز داشتند. (3)انصار مدینه نیز علاقه ای به ولایت عهدی یزید نداشتند،زیرا اخطل شاعر را تشویق کرده بود
ص:468
که آنان را هجو گوید.اندک زمانی پس از آن ارجوزه ای در هجو یزید ورد زبان جوانان، بردگان و زنان مدینه شد«سوگند به خدا یزید به آن نخواهد رسید،پیش از آن که تیغه شمشیر سرش را برگیرد.امیر بعد از او سعید است».مروان،ولایتدار معاویه،ظاهرا علاقه ای نداشت که از پخش این اشعار جلوگیری کند.زمانی که سعید بن عثمان برای درخواست مقامی به دمشق رفت معاویه درباره آنان از او سؤال کرد. (1)سعید با سربلندی به معاویه جواب داد:«چرا آن را نپذیریم البتّه پدر من بهتر از پدر یزید است و مادر من برتر از مادر اوست.و من خود از یزید بهترم.ما تو را پروردیم و ترا از یاد نبردیم.ما رشته های خویشاوندی با تو را گرامی داشتیم و آن را نبریدم.تا سلطنت ما در دست تو قرار گرفت و تو ما را کلا از آن محروم کردی.معاویه که دریافته بود این به علت تحریک مروان است گفت:«تو درباره پدرت که گفتی بهتر از من است و مادرت که بهتر از مادر اوست راست گفتی،زیرا مادر تو قرشی است. (2)و مادر او زنی کلبی است.و زنی قریشی بهتر از زنی کلبی است.امّا درباره گفتار خودت که بهتر از یزیدی به خدا سوگند چه خوش است که عرصۀ غوطه پر از مردانی همانند تو باشد برای یاری یزید.»پس سعید را نزد عبید الله بن زیاد (3)به بصره فرستاد و به او دستور داد که این رقیب گزافه گوی پسرش یزید را به فرماندهی لشکری در خراسان برگزیند.معاویه امیدوار بود که سعید در آن دیار کشته شود.و چون سعید سمرقند را گشود و کشته نشد معاویه از ترس آن که مبادا سعید ادعای خلافت کند او را از آنجا برداشت.سعید بن عثمان با پنجاه نوجوان از پسران امیران سغد که بدو گروگان داده بودند به مدینه برگشت.او با آنان بدرفتاری کرد و لباسهای گرانبهای آنان را درآورد و بر غلامان خود پوشاند و به آنان لباس پشمینه داد که بپوشند و ایشان را به کارهای سخت گماشت.آنان همدست شدند و او را در باغ محصوری که در آن کار می کردند با بیل کشتند و سپس خودشان را کشتند.مروان وقتی به
ص:469
آنجا رسید که برادرزاده اش را کشته بودند،زیرا آنان در ورودی باغ را بسته بودند. (1)
اکنون از خاندان ابو العاصی یک نفر مانده بود که خلیفه چندان دغدغه خاطری از او نداشت.
وقتی معاویه مروان را از ولایتداری مدینه برکنار کرد و سعید بن عاص را،احتمالا در سال 49،به جای او برگزید مروان تصمیم گرفت به خویشاوند سلطه جوی خود درسی بیاموزد.او بدون دعوت رهسپار دمشق شد.برادرش،عبد الرحمن بن حکم که در دمشق بود او را اندرز داد که صبر کند تا او اوضاع و احوال را بسنجد.اگر معاویه او را با ناخرسندی برکنار کرده است،او به تنهایی با خلیفه دیدار کند و اگر با رضایت بوده همراه او به دیدار خلیفه خواهد رفت.عبد الرحمن نخست با ورود خودپسندانه خود و سپس با اشاره ای ناخودآگاه به بیتی از شعر نجاشی (2)شاعر علوی که معاویه را به خاطر فرار عجولانه اش در صفین هجو کرده بود سبب رنجش خلیفه شد.معاویه با اشاره به ماجرایی که عبد الرحمن شبانه از دیوار منزل برادرش بالا رفته بود که به نزد امّ ابان دختر عثمان و همسر مروان برود جواب او را داد.عبد الرحمن که شرمنده شده بود با بردباری پرسید:چه چیزی سبب شده که امیر مؤمنان برادرزادۀ خود را از کار برکنار کند؟آیا خطایی از او سر زده که مستوجب خشم شده است؛یا این کار از نظر شما لازم بود یا این نقشه ای بود که شما آن را برای مصلحتی اجرا کردید؟معاویه تأیید کرد که همین نظر اخیر درست است.عبد الرحمن اظهار کرد که عیبی در این کار نیست و از پیش معاویه رفت.
وقتی او برادر خود را از این گفتگو آگاه کرد مروان سخت خشمگین شد و او را به خاطر ضعف و جبونی اش سرزنش کرد.«آیا تو کنایه به مردی می زنی که او را خشمگین می کند و وقتی انتقام می گیرد تو خود را از او کنار می کشی؟»آنگاه خلعت پوشیده و بر اسب خود سوار شد و شمشیر بر کمر بست.-او می دانست که چگونه خویشاوند جنگ گریز خود را تحت تأثیر قرار دهد-و بر معاویه وارد شد.وقتی خلیفه او را دید و آثار خشم را از چهره او خواند با ظاهری مهربان خطاب به او گفت:«ابو عبد الملک،خوش آمدی
ص:470
تو درست در زمانی به دیدار ما آمدی که ما در آرزوی دیدار تو بودیم»مروان گفت:«نه به خدا سوگند:من به این دلیل به دیدن تو نیامده ام.من هر وقت بدیدن تو آمده ام تو را بی اعتناء و سرد یافته ام.به خدا سوگند تو با ما به عدالت رفتار نمی کنی و پاداش ما را بدرستی نمی دهی.سابقه خاندان ابو العاصی در میان عبد شمس از همه بیشتر است.
(مروان دانست که موقعیت اقتضا می کند که به جای نام بردن از پدرش حکم که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله او را از مدینه تبعید کرده بود نام پدربزرگش را بیاورد.)افتخار ازدواج با خاندان نبوت (1)از آن ایشان بود.آنان پیوند خویشاوندی را با شما بنو حرب نگاه داشتند و به شما شرف و افتخار بخشیدند،به شما مقامی بزرگ بخشیدند و شما را از مقام خود برکنار نکردند و دیگری را برتر از شما ندانستند.اکنون که در سلطنتی که به شما واگذار شده پابرجا شده اید،به جز برتری دادن به دیگران،و بدرفتاری با ما و بریدن شررآمیز رشته های خویشاوندی با ما چیزی از خود نشان نداده اید.امّا منتظر باش پسران حکم و پسران پسرانش اکنون به بیست و چند نفر رسیده اند و بزودی به چهل نفر خواهند رسید.
در آن زمان مردی خواهد آمد که بداند جایگاه او نسبت به ایشان کجاست،زیرا آنان منتظر خواهند شد تا نیک و بد را به جای خود بازگردانند.» معاویه که هنوز کاملا نرم نشده بود شروع به سخن کرد و گفت:«من به سه دلیل تو را برکنار کردم،که هر یک از آنها برکناری تو را اجتناب ناپذیر می کرد.نخست آن که در زمانی که بین تو و عبد الله بن عامر خصومتی بود،و هنوز هم باقی است،به تو قدرت دادم و تو نتوانستی رضایت او را به دست آوری. (2)دوّم نفرت تو از کار زیاد بن أبیه و سوم
ص:471
آن که دخترم رمله از تو علیه شوهرش عمرو کمک خواست و تو او را یاری نکردی».
مروان پاسخ داد:«امّا دربارۀ ابن عامر،من در مورد حق قضاوتم درباره او از کسی کمک نمی خواهم.به علاوه وقتی گامها با هم مساوی است،هر کسی جای پای خود را می داند. (1)امّا درباره نفرت من از ابن زیاد.سایر امویان از این کار نفرت داشتند،امّا چه بسا چیزها که شما را از آن خوش نمی آید در حالی که خدا خیر کثیری در آن نهاده است (نساء19/).و در مورد شکایت رمله از عمرو به خدا سوگند بیش از یک سال و اندی است که دختر عثمان در کنار من است و من بند جامۀ او را نگشوده ام.»اشاره او به این بود که دختر امیر مؤمنان فقط برای کسب ارضای جنسی از شوهرش از او کمک خواسته بود.
معاویه از خشم برافروخت و گفت«ای بچه مارمولک[یا بن الوزغ]هنوز کار تو به اینجا نرسیده است.مروان با خونسردی پاسخ داد«اکنون چنین است.امّا به خدا سوگند که من پدر ده نفر،برادر ده نفر و عموی ده نفر هستم و نزدیک است که پسران ما به عدد لازم (یعنی 40)برسند.وقتی به آن حد رسیدند تو جایگاه خود را در ارتباط با من خواهی دانست.«معاویه که اکنون نرمتر شده بود شعری را نقل کرد با این مضمون که مروان پرندۀ ضعیفی است با جوجه های بسیار و او شاهینی است با فرزندانی کمتر. 2چون مروان سخن خود را تمام کرد معاویه چون موم در دست او نرم شد و تعهد کرد که«او را راضی کند و به امارت بازگرداند.مروان از جای برخاست و گفت:«ابدا به خدا و به جان تو سوگند من هرگز به آنجا باز نخواهم گشت.»و از آنجا بیرون رفت. 3
ص:472
عبد الرحمن بن سیحان بن ارطاة محاربی هم پیمان بنو حرب و ساکن مدینه،شاعری با استعداد و خوش ذوق بود که قصه ها و داستانهای عجیب عربان و رزمها و شعرهای ایشان را همه به تمام می دانست.مدیحه های او در وصف بزرگان بنی امیه سبب شد که او پشتوانه ای ارزشمند برای حکومت باشد.نقطه ضعف او همان خطای معمول شاعران یعنی شراب خوارگی بود که او به حد افراط و در جمع خاندان حاکم مخصوصا امویان به شرب آن می پرداخت.سعید بن عاص هنگامی که ولایتدار مدینه بود از او درباره شعری پرسید که در آن خود را وصف می کرد که از شدت مستی چون خواب آلودگان است،ابن سیحان شرب خمر و وصف شراب را انکار کرد و شعری را نقل کرد که گفته بود از هم پیمانان بنی حرب است که او را به قله های شرف و افتخار رسانده بودند.و چون با غرور و تکبر از آن مجلس برخاست عمرو بن سعید به پدرش گفت«اگر فرمان دهی این سگ را دویست ضربه شلاق بزنم که این برای او بهتر است.»سعید او را از این کار بازداشت و گفت«پسرم چگونه او را بزنم که او هم پیمان حرب بن امیه و معاویه خلیفه شام است.و او این کار را ناخوش دارد.هنگامی که معاویه در سفر حج سعید را در منی دید به او گفت «ای سعید احمقی به تو گفت که به هم پیمان من دویست ضربه شلاق بزنی،به خدا سوگند اگر تو یک ضربه به او می زدی من دو ضربه به تو می زدم.»سعید گفت برای چه؟ آیا تو خود هم پیمانت عمرو بن جبله را شلاق نزدی؟»معاویه گفت:«او گوشت من است که من آن را می خورم و نمی گذارم خورده شود.» (1)مروان بعدا فرصتی پیدا کرد که به این لاف زن ناخواسته و بی نگهبان معاویه درسی بدهد و او را برای گناه بزرگی که کرده بود مجازات کند.این مدتها پس از آن معاویه بود که مروان را در ذیحجه سال 58 از ولایتداری مدینه برکنار کرده (2)و ولید بن عتبة بن ابی سفیان را امیر آنجا کرده بود.امیر جدید که شیفته شراب در خلوت خود بود مصاحبت
ص:473
عبد الرحمن بن سیحان را مغتنم می شمرد و همیشه از او می خواست که در مجلس میگساری اش حاضر شود.ابو الزناد از راویان معتبر مدینه (1)این خبر را نقل کرده است که ابن سیحان پیشتر مروان را ناسزا گفته و او را رنجانده بود هر چند بعدا او را ثنا گفته و از او صله گرفته بود.او انتظار نداشت که این مرد خائن بخواهد درصدد آزار او برآید؛امّا هدف مروان صید طعمه بزرگتری بود نه ابن سیحان بی آزار.شبی در مسجد در کمین او نشست و چون ابن سیحان سحرگاه مست و سرخوش از قصر حاکم که وصل به مسجد بود بیرون آمد و از مقصوره مسجد گذشت مروان و یارانش از کمین بیرون آمدند و او را گرفتند.محمد بن عمرو و عبد الله بن حنظله دو تن از قاریان قرآن و شاهدانی عادل که شب را در ذکر و دعا در مسجد به صبح می رساندند در آنجا حاضر بودند و از این قربانی،که هرگز چنین گمانی نداشت خواستند سورۀ حمد را برای آنان بخواند ولی او از فرط مستی از خواندن آن عاجز ماند.آنگاه او را به رئیس نگهبانان (2)سپردند.او ابن سیحان را زندانی کرد.چون امیر از خواب برخاست از این خبر،که چون صاعقه در شهر پیچیده بود آگاه شد.او می دانست که هدف مروان از این کار رسوایی او بوده و اگر ابن سیحان را در جایی دیگر مست می دید این چنین نمی کرد.ولید دانست که هیچ راهی برای تبرئه خود از نظر مردم مدینه جز جاری کردن حدّ بر ابن سیحان ندارد.رئیس نگهبانان فرمان امیر را برای شلاق زدن او اجرا کرد و سپس از زندان آزاد شد.
ابن سیحان که از دیدن روی مردم شرمنده بود مدتی خانه نشین شد.عبد الرحمن بن حارث بن هشام مخزومی که همدم سابق او بود با پسرانش به دیدار او رفت.جامه ای زیبا برایش برد و به او گفت که با هم به مسجد بروند و خود به گونه ای با مردم برخورد کند که گویا هیچ اتفاقی نیفتاده است.پس از آن به دیدار معاویه برود که او به ابن سیحان جایزه خواهد داد و دستور خواهد داد که این حد شرعی را باطل بشمارند.او همراه بزرگان مخزومی به مسجد رفت و دو رکعت نماز گزارد و بر ستونی تکیه کرد،بعضی گفتند«او را حدّ نزدند.»و عده ای اصرار داشتند که«ما شلاق خوردن او را دیدیم»یا«دیدیم که او
ص:474
را با شلاق می زدند.»او چند ماهی در مدینه ماند سپس به دمشق به نزد خلیفه رفت.
نخست به دیدن یزید ولیعهد معاویه رفت و با هم به شراب خواری نشستند.یزید درباره او با پدرش صحبت کرد.خلیفه او را نزد خود طلبید و او قصه خود و آنچه را از دست مروان کشیده بود برای خلیفه بازگفت.معاویه گفت:«خدا ولید را زشت روی گرداند و او چه احمق است.آیا از اینکه تو را برای شرابی که خود هم خورده بود حد زد شرمنده نیست؟»امّا در مورد مروان،من تصور نمی کردم که با وجود حسن نظر و دوستی تو نسبت به او با تو اینگونه رفتار کند.او می خواست از منزلت ولید در نزد من بکاهد امّا توفیق نیافت.بلکه منزلت خود را در حد محتسب شهر پایین آورد و ما برای او چنین نمی خواستیم.پس به نویسنده اش گفت نامه ای به ولید بنویسد و او را برای حد زدن ابن سیحان برای شرب خمر سرزنش کند،چون مردم مدینه بهتر می دانند که او خود شرابی را که بر او حرام شده بود به ابن سیحان نوشانیده است.و به او دستور داد که حد زدن ابن سیحان را باطل اعلام کند و او را در مسجد بگرداند و به مردم بگوید که رئیس نگهبانان به او ستم کرده است و امیر مؤمنان این حد را باطل می داند.آیا ابن سیحان نبود که این اشعار را سرود.آنگاه مدیحه ای را که در وصف عبد شمس سروده به تفصیل برای مروان نقل کرد.به مروان دستور داد که 400 گوسفند و 30 شتر شیرده که در سیّاله پرورش یافته اند به او عطا کند.معاویه خود 500 دینار و یزید 200 دینار به شاعر مظلوم دادند.
مروان دستور معاویه را به تمام اجرا کرد.امّا هنگامی که شاعر را برای شراب خواری در بزم خود دعوت کرد او جواب داد«به خدا سوگند هرگز دوباره با تو شراب نمی خورم.» معاویه نامه ای نیز به مروان نوشت و او را برای رفتارش با ابن سیحان که به خاطر کینه های درونی اش انجام داده بود سرزنش کرد. (1)
مروان احتمالا حتی زحمت جواب نوشتن را هم به خود نداد.ابو الزناد در روایت خود اشاره می کند که مروان می خواست امیر مدینه و برادرزاده خلیفه را بیازارد که معاویه با سرزنش برادرزاده اش آن را خنثی کرد.در حقیقت قصد مروان این بود که خود
ص:475
خلیفه و حکومت سفیانیان را به مسخره بگیرد.و دقیقا او به آنچه می خواست رسید.او نه تنها معاویه را وادار کرد که از گزافه گوییهای خود که فقط اوست که حق دست یازی به شاعر هم پیمانش را دارد دست بردارد بلکه به مردم مدینه نشان داد که معاویه حامی افراد خانواده و هم پیمان شراب خوار خویش است در حالی که حرمت آن را شارع اسلام بیان کرده است.بطلان حدّ ابن سیحان آبروی مروان را به خطر نینداخت بلکه آبروی نظام فاسدی را برد که رئیس مطیع نگهبانان را متهم می کرد که پا از حدّ خود فراتر نهاده و شهادت خدشه ناپذیر دو قاری قرآن مورد احترام مردم را کنار گذاشته بود.
یزید جانشین معاویه بزودی حاصل این کشته را درو کرد.او هرگز نتوانست این لکّۀ ننگ می گساری را از چهره حکومت خود در مدینه بزداید.شورش علنی مردم مدینه که چندان در تأیید عبد الله بن زبیر نبود بلکه بیشتر در مخالفت با یزید بود سبب بروز دومین جنگ داخلی شد.مروان فریبکارانه ابن زبیر را تشویق می کرد که علیه خاندان اموی ادعای خلافت کند.او می دانست دست به چه نیرنگی زده است.هدف او از این کار برانداختن نظام سفیانی در شام بود.او اطمینان داشت که بعدا خواهد توانست از عهده ابن زبیر در مکه برآید.لذا او در ظاهر از مخالفان خلیفه حمایت می کرد تا شامیان حاضر شدند سفیانیان را از قدرت برکنار کنند.نقشه ای را که سالها قبل هنگام کشتن طلحه کشیده بود اکنون عملی می شد.او در این تبلیغ خود را اولین انتقام گیرنده خون خلیفه مظلوم معرفی می کرد و شامیان دریافتند که مرد کار را پیدا کرده اند.لازم نبود او برای مردم آشکار کند که طرح دقیق نقشه های او همانند گذشته،زمانی که پسر عموی بزرگوارش را به سود خلافت اموی طعمه گرگها کرده بود،در جهت خلافت خودش اجرا می شد.این در حقیقت سیاستی بسیار حساب شده بود که تنها خبرگان تیزبین هنر سیاست قادر به شناخت آن بودند و شامیان،که سپاهیانی ناآگاه بودند،آن را بدرستی درک نمی کردند.
برای ناظری که از دور شاهد ماجرا است دستیابی مروان به تخت سلطنت واقعا یک معجزه بود.ولهاوزن از قول نویسندۀ گمنام کتابی لاتینی نقل می کند (1)«مروان بدون هیچ
ص:476
کوششی و حتی بدون آن که خود او بخواهد با خروج از مدینه به تخت سلطنت دمشق راه یافت». (1)برای محرمان راز هیچ مطلب شگفت آوری نبود.مگر مروان به همه کسانی که غم این کار داشتند از جمله خود معاویه نگفته بود«وقتی پسران ابو العاصی به چهل برسد»چه خواهد شد.و اکنون زمان این کار رسیده بود.حسن رفتار او با خاندان سرنگون شده ابو سفیان همچون حسن گفتارش بود،هر چند آنگونه که او وانمود می کرد آنان احترامی به خویشاوندان ابو العاصی خود نمی گذاشتند.هنگامی که بر سر گور آخرین خلیفه سفیانی که تازه به خاک سپرده شده بود ایستاد از همراهان شامی خود پرسید:«آیا می دانید شما چه کسی را به خاک سپردید؟»آنان جواب دادند:«بلی،معاویه ابن یزید را»او گفت«نه،بلکه شما ابو لیلی را به خاک سپردید.»ابو لیلی کنیۀ خلیفه درگذشته و نیز نام مستعاری برای آدمی ترسو و ضعیف النفس بود.آنان این سخن او را پسندیدند و شاعری از بنو فزاره گفت:فریب نخورید زیرا در«این امر»بحث شده حکومت بعد از ابو لیلی متعلق به کسی است که غالب شود(لمن غلب). (2)
چون مروان از خلافت اطمینان یافت با ام خالد،فاخته،بیوه یزید بن معاویه و مادر معاویه،خالد،عبد الله اکبر و ابو سفیان پسران یزید،ازدواج کرد و بنا به گفته ولهاوزن بیشتر این کار برای دسترسی به میراث او بود نه برای ایجاد اتحاد. (3)مروان در کاری که معاویه در آن ناکام مانده بود موفق شد.نائله همسر خودخواه عثمان به جای قبول درخواست ازدواج با معاویه دو دندان پیشین خود را شکست.چند ماهی بیشتر نکشید که مروان موافقت خود برای جانشینی پسرخوانده اش خالد و عمرو بن سعید بن عاص الاشدق را نادیده گرفت تا پسران خود عبد الملک و عبد العزیز را به جانشینی خود
ص:477
انتخاب کند.
مروان برنامه منظمی ریخته بود که خالد فرزندخوانده خود را در حضور مردم خوار کند.رسم او این بود که او را بر تخت در پهلوی خود بنشاند.تا اینکه روزی خالد که از میان دو صف می آمد تا بر جای خود قرار گیرد،در این موقع مروان گفت:«به خدا تا آنجا که می دانم این یک احمق است،بیا ای پسر زنی که...نش تر است(یا بن الرطبة الاست)» و با این فحش رکیک (1)که سخن عوام بود و مقام مادر خالد و ملکه دربار را در حد یک روسپی پایین می آورد می خواست او را تحقیر کند و از چشم مردم شام بیندازد.خالد که کودکی صغیر و ترسو بود از پیش او برخاست و خشمگین به خانه مادر رفت.او مادرش را سرزنش کرد و گفت:«تو با ازدواج با این مرد مرا خوار و سرافکنده کردی»و آنچه اتفاق افتاده بود به او گفت.
این بار شاه شطرنج راه دوری رفته بود.قانون بازی به شاهان اجازه می دهد ملکه را قربانی کنند و او را چون گوشت قصابی قطعه قطعه کنند تا خود جان سالم بدر برند.مگر یزید،شوهر شاهانه پیشین ام خالد،ام مسکین دختر عمر بن عاصم بن عمر بن خطاب را همتای او و ملکه دوم قرار نداده بود تا او را بیازارد و چون غرور او را جریحه دار دید با بیان شعری آن را قدر الهی دانست؟ (2)اما خالد قانون بازی شاهان و راه و رسم خشن آن را آموخته بود.کدام کتاب قانون به شاهی اجازه می داد که با زشت ترین سخن مردم کوچه و بازار به بانوی خود ناسزا گوید تا وزیر،اسب،رخ،فیل و پیاده خود را خرسند سازد؟آیا این شطرنج باز با این جنگ افزار خطرناکی که در اختیار ملکه گذاشته بود تا او را برای ناسپاسی اش نابود کند هیچ اندیشیده بود؟چه می شد که او نیز یک بار این قانون را می شکست و به جای خدمت و تسلیم شدن به هوسهای این مرد علیه او برمی خاست؟ پس نفرین بر این شاه شطرنج و این یاوه گویهای بی حاصل او.فاخته به اندازه کافی از این قبیله کشیده بود.
مادر خالد گفت:«نداند که به من گفته ای؛چون همیشه به نزد او برو تا من خود علاج این واقعه را بیندیشم.»مروان از این واقعه اندیشه کرد و از ام خالد پرسید:«خالد دربارۀ
ص:478
من چیزی با تو نگفت؟»او گفت:«خالد دربارۀ تو چیزی بگوید!حرمت تو به نزد خالد بیشتر از آن است که درباره ات چیزی بگوید.»مروان آسوده خاطر شد و یقین کرد که این بانو راست می گوید.و این دومین اشتباه بزرگ او بود.این تحقیرکننده کهنه کار زنان تصور نمی کرد که آنان به حیله های جنگی روی آورند مگر برای مصلحت معشوق خود.
مگر او نمی دانست که این بانو از عبد شمس است و از نژاد امیه نیست (1)وای بر زنبور نر اموی از ماده شیر عبد شمس.
اکنون مروان سومین گام اشتباه خود را برمی داشت.روزی هنگام خواب نیم روز به حجره ملکه پناه برد و خود نمی دانست که در کنام شیر خفته است.چون به خواب خوش فرو رفت درها بسته شد و ماده شیر از کمین برجست و چنگال بر طعمه خود افکند.او بالشی انباشته از پر بر صورت او نهاد و خود روی آن نشست و آن قسمت از بدنش را که مروان آن را تر و آلوده خوانده بود بر دهان و بینی مروان گذاشت.کنیزکان که تنوعی در کارهای خسته کننده روزانه می دیدند با شادی و خرسندی به او پیوستند.امیر مؤمنان فرصتی نیافت تا بیندیشد که آیا رقیب مکّی و پهلوان او عبد الله بن زبیر می تواند جسم سنگین ملکه ای خشمگین و دوازده کنیز خوش قامت و نیک پرورده دربار را پیش از خفه شدن از روی او بردارد. (2)بازی تمام شده بود و بانو او را شاه مات کرده بود.شاه مرده بود.
سرانجام پند بی حاصلی را که به پسر عموی پارسایش عثمان داده بود خود میوه آن را چید.او گفته بود:«پایداری بر گناهی که می توانی برای آن از خدا بخشش بخواهی بهتر است از توبه ای که از ترس به آن تن در دهی»خدایان رومی-یونانی او که بر موفقیت شگفت انگیزش حسادت می کردند پیش از آن که او را به جهان پست سایه ها برانند از دادن فرصت توبه به او دریغ ورزیدند.
این قصه پایانی مروان هر چند با سلسله روایتهای معتبر (3)نقل شده و مورد قبول همگان قرار گرفته که حتی طبری هم نتوانسته است از نقل آن خودداری کند در عین حال
ص:479
مورد پسند نویسندگان غربی معاصر قرار نگرفته است.ولهاوزن مورخی شوخ طبع آن را در یک جمله خلاصه کرده و می گوید«به گفته واقدی (1)،و ناقل الکفر لیس بکافر،راوی کفر کافر نیست.»بیشتر مورخان بزرگ یا در صحت آن تردید کرده یا آن را نادیده گرفته اند. (2)لامنس پیش کسوت تاریخ نگاری جدید اموی اعتراف می کند«من هم چون نلدکه دربارۀ نقش فاجعه آمیزی که راویان به این زن نسبت داده اند تردید دارم.» (3)او می افزاید:«من تصور نمی کنم عبد الملک که با اشدق با چنان قساوتی برخورد کرد عاملان و همدستان قتل پدرش را آن گونه آسوده بگذارد.» (4)آنگاه لامنس بر اساس روایت مسعودی بستر بیماری طاعون را برای او برمی گزیند. (5)انتخابی عالی؛هیچ مسأله ناخوشایندی برای به زانو درآمدن این شاه بزرگ و این قهرمان جنگی در مقابل داس مرگ وجود ندارد.بخوبی می توان توجیه کرد که چگونه این حادثه مرگ ناخواسته شاهانه به توصیه جانشینان خردمند و مشاوران کاردان او در جایی روایت نشد.چگونه می توان انتظار تصور چنین پیشگویی را حتی از بزرگان اخلاق داشت،او به چنگال طاعون گرفتار شده بود.
روتر با بررسی مجدد مطالب به این حقایق با دید مثبت تری می نگریست.او معتقد بود داستان این جنایت را در دوره های بعد بافته اند.حتی مسعودی که از جهاتی دیگر علاقه ای خاص به بیان چنین حوادثی داشت احساس کرد که بناچار باید حقیقت را
ص:480
محترم بشمارد و یادآوری کرد که تعدادی از منابع موجود معتقدند که مروان به مرگ طبیعی یا به علت طاعون درگذشته بود.به یقین مرگ بر اثر طاعون احتمال بیشتری داشت زیرا در بهار آن سال این مصیبت دامنگیر مردم شام شده بود.روتر معتقد است که اگر داستان قتل حقیقت می داشت مسلما«این زن قاتل»نمی توانست از چنگ عبد الملک بگریزد. (1)
مدافع قصه بالش هنگام روبرو شدن با چنین دلایل قاطع و مورد قبول همه مورخان بزرگ،شاید به فکر تسلیم بیفتد.چرا مسعودی متمایل به شیعه نباید حتی برای یک بار در صحت روایت طبری مؤمن به تسنن تردید روا دارد؟امّا هر کسی با بررسی مجدد این واقعه ممکن است از خود بپرسد چه انگیزه ای در ورای این اتفاق نظر چشمگیر مورخان موشکاف غربی وجود دارد که چون می خواهند این معمار سلطنت اموی را سیاستمدار و کهنه سربازی بزرگ بنمایانند،این داستان را رد کرده یا آن را به فراموشی سپرده اند.آیا نمی توان تصور کرد که این واقعه زشت که جانشین او عبد الملک را به ستوه آورده بود و مسعودی آن را با رنگ و لعابی دیگر به تصویر کشیده بود،نمی توانست شایسته این سیاستمدار نمونه و این کهنه سرباز و داهیه اموی باشد،حتی مسموم شدن به دست زنش که از سوء رفتار او با پسرش به خشم آمده بود ممکن بود خوشایندتر باشد.خواننده از اینکه بار دیگر او را به صحنۀ بستر مرگ کشانده ایم ما را خواهد بخشید.
ملکه،که پیروزی را به دست آورده بود،بپاخاست و گریبان پیراهن خود را درید و به کنیزان خود نیز دستور داد که یقه چاک کنند.سپس آن چنانکه رسم آن زمان بود صدای شیون زنان در سراسر قصر پیچید«امیر مؤمنان بناگاه درگذشته بود». (2)منابع سعی نکرده اند به اندیشه های درونی عبد الملک فرزند خلیفه مقتول که این هیاهو را شنید یا از آن آگاه شد راه یابند و تصوّر آن را به ناظری که افکار او را بخواند واگذاشته اند.بدون شک اولین جرقّه ای که در ذهن او درخشید این بود که او خلیفه خدا در زمین شده است.
سرنوشت انسانها اکنون به تصمیم گیری خردمندانه او بستگی داشت.او از شیوه زنان چه تصوری داشت؛شاید لحظاتی چند نگذشته بود که او فهمید چه اتفاقی افتاده است.
ص:481
پدرش یک لحظه پیش سالم و سرحال بود،و در آن دوران سخت کسی از حمله قلبی چیزی نشنیده بود.او باید چه می کرد؟آیا شمشیر برگیرد و با آن خشم شدید و عشق فرزندی به پدر انتقام خون او را بگیرد و سر نامادری خیانتکار را از تن جدا کند؟علمی که عبد الملک از پدر آموخته بود به آن اندازه بود که بداند یک مرد شریف،چه رسد به یک پادشاه،نباید دست خود را مانند یک سرباز معمولی به خون زنان آلوده کند.به خاطرش رسید که پدرش می بایست دامی می نهاد تا شر این دختر عموی بدرفتار را بکند.البتّه او می توانست خادمان خود را وادار کند که گناهکار را به سزای اعمال خود برسانند.روشهایی که شاهان برای کشتن،شکنجه و شیوه های مختلف مجازات بر می گزینند حد و حصری ندارد.امّا بعدا چه خواهد شد؟آیا این مجازات آنچه را باید برای همیشه پشت دیوارهای حجره ملکه پنهان بماند بر سر زبانها نمی انداخت؟ عبد الملک از آنچه بر سیاستمدار معمولی و یا هر مرد دیوانی آن را بخوبی می داند آگاه بود که برای باوراندن این امر بزرگ به مردم ظواهر بیش از حقایق به دل می نشیند.او از این فکر که اگر مردم حقیقت را بدانند چه خواهد شد بر خود لرزید.او شعر جاودانه شاعری خراسانی (1)را در وصف آخرین روزهای حکومت اموی را به یاد آورد که گفته بود:جسد یزید در قصر عیش و نوشش،در حوّارین،بر زمین افتاده بود و در کنار بالش او جامی و مشکی شراب دیده می شد که از بینی آن خون می ریخت و زنی گریان بر این مست به خواب مرگ رفته با صنجی در دست افتان و خیزان بود. (2)و اثر زیانبار آن را که اگر ولایتداران او از فرمانش سرپیچی کنند. (3)
اگر بخاطر اعمال قاطع پدرش نبود خاندان اموی مسلما فروپاشیده بود.شاعران هجاگوی فرصتی می یافتند که پایان شرم آور انتقام بزرگ بنیانگذار مظلوم را در زیر بالشی که جسم سنگین ملکه ای خشمگین و کنیزکانش بر روی آن قرار داشت به تصویر بکشند.دشمنان،مخالفان او در مکّه،بصریان و کوفیان پیروز می شدند و شامیان تضعیف.حتی وفادارترین آنان ممکن بود موقعیّت را مغتنم شمرده به ابن زبیر روی
ص:482
آورند همان گونه که بسیاری از ایشان بعد از مرگ یزید چنین کردند.نه اکنون موقع پرده پوشی بود.او بایستی همان نقشی را بازی می کرد که قاتل حیله گر به او گفته و وانمود کرده بود که اطمینان دارد خلیفه به مرگی ناگهانی درگذشته است.عبد الملک می دانست که او قادر نخواهد بود جلو شایعات را بگیرد.سخن آخر آن که زنان پرحرفند.امّا بیشتر مردم و راویان اخبار،شاید در پنهان سخن آنان را بشنوند،امّا اراجیف ایشان را جدّی نخواهند گرفت.مردم دوست دارند درباره شاهان حقیقت را بگویند،حد اقل تا حدی که آبروی او را نریزند.
بتدریج برای امیر مؤمنان آشکار شد که این ماده شیر با خشمی نسنجیده این کار را نکرده بلکه با حسابی سنجیده دست به این کار زده بود.حماقت او به آن اندازه نبود که برای رهایی از دست شوهر نابکارش جان خود را به خطر اندازد.در حقیقت اکنون ملکه بیش از هر قاتلی که عبد الملک برای کشتن پدرش اجیر می کرد از انتقامجویی شاه در امان بود.عبد الملک فهمید که«این زن»که روایات«نقش مصیبت بار»را به او نسبت می دادند زنی معمولی نبود.عبد الملک دوباره به آن اندیشید.این ماده شیر تازه آغاز شده بود.
عبد الملک حساسیت چندانی نسبت به وابستگی های نژادی نداشت و این را کمتر از پدر به ارث برده بود.او ناگهان احساس آرامش و حتی قدرشناسی کرد.البتّه تا حدی که شاهان اجازه قدرشناسی دارند.تا زمانی که مروان،این توطئه گر ریاکار،زنده بود عبد الملک امیدی به دست یابی به تخت سلطنت نداشت. (1)آیا پدرش نمی توانست هر (2)
ص:483
زمان که بخواهد یکی دیگر از«ده پسرش» (1)را به جای او ولیعهد کند؟عبد الملک اکنون دانست که اگر به گناهکار در این قتل آسیبی نرساند شاید برای سلطنت مفیدتر از آن باشد تا اینکه از حق خود برای کشتن او استفاده کند.اکنون زمان جشن گرفتن این جلوس بود.شاه مرده.زنده باد شاه! مورخان موشکاف همه را افسانه خواهند پنداشت و به درستی چنین است.تاریخ حتی اگر از علوم دقیقه باشد،نه بازی با احتمالات و معقولات،بازهم خلأهایی در آن هست که با تخیل پر می شود تا رنگ و رونقی به آن ببخشد.گذشتگان صفحات تاریخ را با هزاران داستان آراسته اند که ما را توان کنار زدن پرده و درک واقعیات نیست.این تصور باطل ممکن است به ذهن مورخ کنجکاو راه یابد که این روایات ساده و ملال آور در رسانه های خبری یا در سوابق تاریخی،احتمالا بیش از قصه های فرعی حقیقی ساده و دست نخورده می باشد.حکایتی سودمند،اگر رنگ و لعاب ادبی آن برداشته شود، همانند یک روایت ساده بخوبی بیان می کند که چه اتفاقی می توانست یا احتمال داشت رخ دهد.طاعون یا ماده شیر،شما می توانید احتمالات این واقعه را بسنجید و شاید یکی از دو طرف بر دیگری فایق آید ولی آیا قادر خواهید بود آن را برای کسانی جز آنان که خود معتقدند ثابت کنید؟در هر صورت بستگی به سلیقه دارد.شاید حقیقت شاهانه را بپسندید در این صورت می توانید داستانهایی درباره قهرمانان بزرگ،سیاستمدارانی به روش رومیان سربازان یا داهیه هایی انعطاف ناپذیر بخوانید و قصه طاعون را باور کنید و شاید هم بعد از بحث بسیار خود را راضی کنید که حقیقت را یافته اید.اگر حقیقت شاعرانه شما را راضی نمی کند و اعتراف می کنید که گاهی ممکن است حقیقتی بالاتر از حقیقت شاهانه وجود داشته باشد و نمی خواهید که همیشه به سنجش چیزهای پیش بینی نشده بپردازید.داستان ماده شیر را انتخاب کنید و تمام بحثها را با این جمله مشکوک امّا مطمئن خاتمه دهید«اگر حقیقت ندارد امّا ماهرانه بافته شده است».
ص:484
در روایات اهل سنت در مورد تدفین رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله تأکید شده است که مراسم خاک سپاری در روز سه شنبه،روز بعد از رحلت حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله،و پس از آنکه همه با أبو بکر بیعت کرده بودند انجام شد.ترتیب تاریخی انجام مراسم در سیرۀ ابن اسحاق نقل شده است.ابن اسحاق به روایت از ابو هریره نقل می کند که پس از انتشار خبر رحلت حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله در بعد از نماز صبح روز دوشنبه عمر،خطاب به مسلمانانی که بر در مسجد گرد آمده بودند،گفت:«برخی از منافقان گمان کرده اند که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله مرده است ولی به خدا سوگند نمرده و به نزد پروردگار خویش رفته است و بازخواهدگشت .
و باید دست و پای هر کس را که خیال کرده رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله مرده است قطع کرد.»پس از آن أبو بکر آمد و به حجره عایشه رفت و پس از نگاه کردن به پیکر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله سخن عمر را رد و مرگ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله را تأیید کرد.ابن اسحاق پس از ذکر این واقعه به نقل داستان سقیفه بنی ساعده می پردازد.مهاجران که به گرد أبو بکر جمع شده بودند،آگاه شدند که انصار در سقیفه گرد آمده اند تا برای خود خلیفه ای انتخاب کنند.مهاجران به جمع آنان وارد شدند و در صحنه ای پر از آشوب و غوغا أبو بکر را برگزیدند.
ابن اسحاق به روایت از انس بن مالک نقل می کند که بیعت عمومی روز بعد در مسجد انجام شد.عمر پیش از أبو بکر سخن گفت و از اشتباه خود در روز قبل که مرگ
ص:485
پیامبر صلّی اللّه علیه و آله را انکار کرده بود معذرت خواست.سپس أبو بکر را معرفی کرد و از مردم خواست که با او بیعت کنند.بعد از این بیعت عمومی،أبو بکر نطق افتتاحیۀ کوتاهی ایراد کرد.پس از ذکر این واقعه است که ابن اسحاق به مسأله رحلت حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله می پردازد و می گوید:«چون بیعت با أبو بکر به پایان رسید،یعنی روز سه شنبه مردم برای غسل و کفن و دفن جنازۀ رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله رفتند.» (1)طبری و نویسندگان بعد از او مانند ابن کثیر (2)وقایع را به همان ترتیبی که ابن اسحاق روایت کرده بود نقل کردند.ابن کثیر بی چون و چرا نقل می کند که در بقیه روز دوشنبه(پس از رحلت پیامبر)و در بخشی از روز سه شنبه اصحاب مشغول بیعت با ابو بکر بودند،پس از پایان کار بیعت بود که مردم آماده کفن و دفن رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله شدند و در هر مشکلی که داشتند از دستور أبو بکر صدیق پیروی می کردند. (3)
هدف از اصرار برای ثبت وقایع با این ترتیب چیزی نیست جز آنکه کسی تصور نکند انتخاب أبو بکر در زمانی انجام شد که خویشاوندان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله سرگرم کفن و دفن او بودند و به مردم بگویند أبو بکر نظارت کامل بر این مراسم داشت.زهری نماینده مکتب مدنی روایات اهل سنت نقل می کند:«أبو بکر و اصحاب رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله آن را به عباس،علی، فضل بن عباس و دیگران از خاندان پیامبر واگذار کردند(خلاّبین)،و اینان بودند که او را کفن پوشاندند(اجنّوه). (4)این مسأله بدون تردید جزء اعتقادات اهل سنت درآمده بود و ابن اسحاق قاطعانه از موضع معمول مردم مدینه حمایت می کرد.
ابن اسحاق سپس روایت ابن عباس را درباره غسل پیکر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله همراه با روایتی مخالف با آن از عایشه (5)و روایت کوتاهی از علی بن الحسین زین العابدین علیه السّلام نقل می کند
ص:486
که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله را در سه جامه کفن کردند.او با نقل روایتی از حسین بن عبد الله(بن عبید الله بن عباس)به نقل از عکرمه از ابن عباس به سخن دربارۀ کندن قبر برای رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله می پردازد.دو گورکن در مدینه بودند:ابو عبیده بن جرّاح مهاجر که به رسم مکّیان گور می کند و ابو طلحه زید بن سهل انصاری که به رسم مردم مدینه گور می کند و لحد می ساخت.عباس دو کس را فرستاد،یکی را به طلب ابو عبیده و دیگری را به طلب ابو طلحه و گفت خدایا برای پیامبرت اختیار کن.آن که به طلب ابو طلحه رفته بود او را بیاورد و او به رسم اهل مدینه قبری کند و لحدی برای آن قرار داد.
ابن اسحاق به سخن خود ادامه می دهد و بازهم تأکید می کند که همه اینها در روز سه شنبه بود:«چون از غسل پیامبر فراغت یافتند،و این به روز سه شنبه بود،او را روی تختش(علی سریره)در خانه اش نهادند.»مسلمانان دربارۀ محل دفن او اختلاف کردند.
یکی گفت:«او را در مسجدش دفن کنیم»و دیگری گفت:«او را با اصحابش(در گورستان بقیع)دفن کنیم.»ابو بکر این مسأله را حل و فصل کرد و گفت از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله شنیدم که می گفت:هر پیامبری که درگذشت او را همانجا که جان داد دفن کردند.»از این رو بستر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله را برداشتند و گور وی را در زیر آن کندند.آنگاه مردم دسته دسته بیامدند و بر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله نماز کردند.و در این نماز کس پیشنمازی نکرد.و در نیمه شب چهارشنبه پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله را به خاک سپردند. (1)
او این بخش روایت ابن عباس را دربارۀ کندن گور به وضوح دنبال نمی کند.محل قبر باید قبل از آنکه کسی را به دنبال گورکن بفرستند تعیین شده باشد.مسلما ابن عباس چیزی دربارۀ این تصمیم نگفته بود؛بنابراین ابن اسحاق این خبر را از روایات دیگری به دست آورده است بدون آنکه اسناد آن را ذکر کند.حذف اسناد بی درنگ سبب شد که این شاخ و برگهای روایت ابن اسحاق را منسوب به ابن عباس بدانند.بلاذری و ابن ماجه
ص:487
روایت ابن اسحاق را از داستان دو گورکن تا پایان نقل می کنند که اسناد آن به ابن عباس برمی گردد. (1)
ابن حنبل حساب شده تر عمل کرده است.او روایت ابن اسحاق دربارۀ شست و شوی پیکر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله را همراه با اسناد آن به ابن عباس،اما بدون طول و تفصیلهای ابن اسحاق،نقل می کند. (2)ابراهیم بن اسماعیل بن ابی حبیبه شرح ابن اسحاق را نقل می کند و مدعی است که آن را از داوود بن حصین از عکرمه از ابن عباس شنیده است. (3)
داستان اختلاف درباره محل دفن و تصمیم گیری أبو بکر از عده زیادی از جمله از عایشه (4)نقل شده است،به طوری که ابن اسحاق ظاهرا ذکر این اسنادها را لازم نمی داند.
بر خلاف روایت ابن عباس،بیشتر این روایات نیز مسلمانان یا أبو بکر،نه ابن عباس،را کسانی می دانند که بعد از اختلاف درباره محل دفن تصمیم گرفتند به دنبال گورکنان بفرستند.
ابن اسحاق پس از آن مراسم دفن را بیان می کند.او از عایشه نقل می کند که گفت:
«دفن رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله را ندانستیم تا وقتی در دل شب چهارشنبه صدای بیلها را شنیدیم.» (5)بخش دیگر،که بدون ذکر اسناد نقل شده،به طوری که از شباهت آن با روایت مربوط به غسل پیامبر صلّی اللّه علیه و آله معلوم می شود بازهم بر اساس نقل ابن عباس است. (6)
علی علیه السّلام،فضل بن عباس،قثم بن عباس و شقران پای در گور نهادند.اوس بن خولی دوباره به علی علیه السّلام التماس کرد که به او اجازه دهد وارد قبر شود و علی علیه السّلام به او هم این
ص:488
اجازه را داد.شقران قطیفه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله را در قبر نهاد که با او دفن شود. (1)
روایات دیگری درباره این موضوع از ابن عباس نقل شده است که ابن اسحاق آنها را نادیده گرفته و تفاوت محسوسی با ترتیب ثبت وقایع و ارتباط ضمنی آن با روایات کامل خودش دارد.بنا بر نقل ابن عباس پدرش عباس بود که ابتدا با عمر،که گفته بود محمد صلّی اللّه علیه و آله نمرده و روح او مانند موسی موقتا به آسمان رفته است،مخالفت کرد.عباس مردم را تشویق کرد که به کار دفن پیامبر صلّی اللّه علیه و آله بپردازند،زیرا بدن پیامبر صلّی اللّه علیه و آله مانند جسد سایر مردم بزودی تغییر رنگ و بو خواهد داد.«اگر چنانکه شما می گویید(محمد صلّی اللّه علیه و آله در واقع نمرده باشد)برای خدا آسان است که قبر او را بگشاید و او را بیرون آورد». (2)
بر خلاف ترتیب ثبت وقایع از نظر پیروان مکتب مدینه،ابن عباس نقل کرده که پیکر بی جان محمد صلّی اللّه علیه و آله پیش از دفن،از زوال ظهر(حین زاغت الشمس)دوشنبه تا زوال ظهر سه شنبه برای انجام مراسم احترام در بسترش بود.مردم در کنار بسترش که پهلوی گورش بود بر او نماز می کردند و چون خواستند او را به خاک بسپارند بستر را از پایین کج کردند و پیکر رسول خدا را از روی آن به داخل قبر گذاشتند.عباس،فضل،قثم،علی علیه السّلام و شقران وارد قبر شدند. (3)بنابراین غسل پیکر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و کندن گور در روز دوشنبه بود که أبو بکر و عمر سرگرم کار سقیفه بنی ساعده بودند.
شکی نیست که ترتیب وقایعی را که ابن عباس نقل کرده اصولا صحیح است.صرف نظر از اینکه عباس بود یا أبو بکر یا هر دوی اینها که اقدام عمر را برای انکار رحلت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله خنثی کردند.دلیلی برای به تأخیر انداختن دفن پیامبر وجود نداشت.
تصدی کار کفن و دفن بوسیله خویشاوندان امری مرسوم بود و نیازی به اجازه أبو بکر و اصحاب نداشت.برای دفن رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله در خانه خودش خویشاوندان او تصمیم گرفتند،نه أبو بکر.دلیل روشن آن هم ناامنی اوضاع مدینه بود و اشتیاق برای زیر نظر
ص:489
داشتن مراسم کفن و دفن.اگر کارها به دستور ابو بکر بود بدون شک او مایل بود که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله در بقیع،همراه با خویشاوندان و اصحاب شهیدش دفن شود و او چون پیامبر که پیشتر امامت جماعت نماز میّت را بر عهده می گرفت امام جماعت نماز میت باشد.
حدیثی که از ابو بکر در توجیه محل دفن پیامبر نقل شده مبنی بر آن که پیامبر در جایی که جان سپرده دفن می شود جعلی است؛و ممکن است از اقدامات اولیه ای باشد که عایشه به آن تحقّق بخشید تا ابو بکر را مجری دستورات پیامبر درباره امور پس از مرگش معرفی کند.پس از بیعت عمومی در روز سه شنبه ابو بکر از رویارویی با خویشاوندان پیامبر که از بیعت با او سرباززدند احتراز می کرد و نمی خواست نظم کار ایشان را بر هم زند.اجماع بر این است که هیچ کس در نماز میت پیشنمازی نکرد. (1)جای تردید است که آیا ابو بکر و عمر موفق شدند برای آخرین ادای احترام نسبت به پیامبر شرکت کنند یا خیر.فقط روایتی متأخر و کاملا ساختگی ورود آنان همراه انصار و خطاب چند کلمه بر پیکر محمد صلّی اللّه علیه و آله را نقل می کند. (2)
نام بردن از اوس بن خولی و دو گورکن جنبه کاملا بحث انگیزی را پیش می آورد.
هنگامی که خویشاوندان نزدیک محمد صلّی اللّه علیه و آله سرگرم کار کفن و دفن رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله بودند مهاجران مکّی شانه خالی کردند و سخت سرگرم توطئه چینهای سیاسی خود شدند.
فقط انصار ابراز علاقه کردند و اوس بن خولی اجازه یافت به خویشاوندان بپیوندند.
هنگامی که عباس کسی را به طلب گورکنان فرستاد ابو عبیده گورکن مهاجر مکّی را نتوانستند بیابند،شاید بدین سبب که او با ابو بکر و عمر سرگرم دسیسه برای کسب قدرت بود.ابو طلحه انصاری حاضر بود و از این رو پیامبر صلّی اللّه علیه و آله به رسم اهل مدینه به خاک سپرده شد.از دعای عباس که گفته بود«خدایا برای پیامبرت اختیار کن»چنین استنباط
ص:490
سپرده شد.از دعای عباس که گفته بود«خدایا برای پیامبرت اختیار کن»چنین استنباط می شد که او می خواست به یاد انصار بیاورد که محمد صلّی اللّه علیه و آله از طریق جدّه اش،سلمی بنت عمرو بن زید(مادر عبد المطّلب)،از انصار شمرده می شود.
حدیثی که ابو بکر،با عبارت پردازی کلی اش،به پیامبر نسبت داده که پیامبران از خود ارث نمی گذارند صریحا با متن و روح قرآن مغایرت دارد. (1)عباس بن عبد الله بن معبد هاشمی از احفاد عباس بن عبد المطلب درباره دیدار فاطمه و عباس با ابو بکر به روایت از جعفر(ناشناخته)نقل کرده که:«فاطمه علیها السّلام نزد ابو بکر آمد و میراث پدر را از او خواست و عباس بن عبد المطلب برای طلب میراث آمد و علی علیه السّلام با آنان بود.»ابو بکر گفت:
«پیامبر خدا گفت ما ارث نمی گذاریم،آنچه از ما می ماند صدقه است.معاشی را که پیامبر تأمین می کرد اکنون بر عهده من است.»علی علیه السّلام اعتراض کرد و این آیه را خواند«و سلیمان وارث داوود شد»(نمل16/).و زکریا(در دعایش از خداوند فرزندی خواست) «که میراثبر من و میراثبر خاندان یعقوب باشد(مریم6/)».ابو بکر گفت چنین است و به خدا سوگند شما همان چیزی را می دانید که من می دانم.علی علیه السّلام گفت«این کتاب خداست که سخن می گوید»و سخن را کوتاه کردند و رفتند. (2)
راهی برای گریز از این مغایرت پیدا شد و این بود که توجیه کنند که پیامبر با گفتن«ما» منظورش پیامبران به طور کلی نبود بلکه فقط خودش بود.از این رو این حدیث از قول زهری با تفسیر به این صورت نقل شده است:«منظور از این خود رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله است (یرید بذلک رسول الله نفسه).» (3)امّا در روایتی دیگر از این حدیث نقل شده که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله فرمود:«ما پیامبران(معاشر الانبیاء)»لذا توجیه گران سنی مورد سؤال قرار
ص:491
ابن کثیر محدث و مورخ سنی از مشاجره رافضیان(شیعیان)در باب این حدیث سخت خشمگین است و می گوید یکی از اینان از روی نادانی می کوشد این خبر ابی بکر را با دو آیه از قرآن درباره سلیمان و زکریا رد کند.آیه در مورد میراث بردن سلیمان از داوود اشاره به ملک و نبوت دارد نه به ارث بردن مال.بنا بر نقل اکثر مفسران داوود یکصد فرزند داشت و اگر این آیه اشاره به مال بود آن را منحصر به سلیمان نمی کرد.و زکریا نیز از خدا پسری خواست که نبوت و رهبریت روحانی بر بنی اسرائیل را از او به ارث ببرد و منظور او این نبود که میراثبر مال او باشد؛زیرا او نجاری فقیر بود که از دسترنج خود نان می خورد. (1)
راه دیگری برای توجیه مصادره اموال پیامبر صلّی اللّه علیه و آله در مدینه،خیبر و فدک،این بود که ادعا شود آنها اموال شخصی او نیستند بلکه متعلق به جامعه اسلامی است که پیامبر بسته به صلاح دید خود در زمان حیاتش از آن استفاده می کرده است.این مفهوم در حدیثی دیگر به روایت ابو بکر نقل شده که می گوید«از پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله شنیدم که گفت:این [زمین]فقط طعمه ای است که خدا به من داد تا از آن بخورم و چون جان سپردم متعلق به مسلمانان خواهد بود(ان الله تبارک و تعالی یطعم النبیّ الطعمة ما کان حیّا،فاذا قبضه الله رفعت). (2)
بنا بر نقل عایشه خلیفه عمر بین اموال خصوصی حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله و اموال عمومی که فقط برای استفاده خود او تعیین شده بود تفاوت قایل شد.او املاک محمد صلّی اللّه علیه و آله را در مدینه به علی علیه السّلام و عباس واگذار کرد،و علی علیه السّلام حق خود را از عباس گرفت.(غلبه علیها).عمر املاک خیبر و فدک را در اختیار گرفت و اصرار داشت که آنها برای نیازها و موارد ضروری پیامبر صلّی اللّه علیه و آله برقرار شده بود و اکنون در اختیار ولی امر مسلمانان است (أمرهما إلی من ولیّ الأمر). (3)اموال غیر منقول محمد صلّی اللّه علیه و آله را در مدینه معمولا شامل
ص:492
هفت باغ می دانند که مخیریق یهودی (1)از بنی نضیر یا بنی قینقاع،که در غزوه احد شهید شد،طبق وصیتی به محمد صلّی اللّه علیه و آله بخشیده بود. (2)واقدی مدعی است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله این اموال را در سال هفتم هجری وقف کرده بود. (3)ابو بکر پیشتر بخشی از سهم خود از زمینهای بنی نضیر را به دخترش عایشه بخشیده بود،از این رو برای عمر دشوار بود پافشاری کند که این املاک جزء اموال عمومی مسلمانان باشد. (4)از دو ملک دیگر متعلق به حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله از اموال بنی قریظه واقع در عالیة المدینه نام برده اند. (5)از روایت عایشه چنین استنباط می شود که مصادره اموال حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله بوسیله ابو بکر بر پایه این ادعا نبود که آنها واقعا از اموال عمومی است.
کایتانی مسأله میراث محمد صلّی اللّه علیه و آله را اینگونه مطرح می کند:ابو بکر در تصمیم خود مبنی بر آن که تمام املاک محمد صلّی اللّه علیه و آله باید جزء اموال عمومی باشد و درآمد حاصل از آن به تمام صرف امور مسلمانان شود وصیتی را که محمد صلّی اللّه علیه و آله چندین بار در طول حیاتش اظهار کرده بود تعبیر و تفسیر کرد. (6)پیامبر صلّی اللّه علیه و آله در اواخر عمرش درآمد فدک را به طور کاملا دلخواه مصرف می کرد.هنگامی که فاطمه علیها السّلام-به تشویق شوهرش علی علیه السّلام-و بیوه های پیامبر میراث خود از فدک را طلب کردند ابو بکر صدیق در پاسخ ادعای آنان روی درهم کشید و سخنی از حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله نقل کرد که هرگونه حقی از درآمد فدک برای دخترش را رد می کرد و آن را وقف مصالح عمومی مسلمانان می دانست. (7)از نظر
ص:493
کایتانی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله در مدینه صاحب هیچ ملکی جز منزل خود نبود. (1)بر این اساس کایتانی معتقد است که در مدینه دوران محمد صلّی اللّه علیه و آله در مالکیت زمین گرایشهای اشتراکی حکمفرما بود. (2)اما قرآن(حشر6/)بروشنی بیان می کند که فیئی را که خداوند از بنی نضیر به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله داد خالصه او بود که هرگونه که می خواست در آن تصرف می کرد نه مال جامعه اسلامی.
ردّ بر جای ماندن هرگونه میراث از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله از طرف ابو بکر در مدتی اندک منشأ روایات بسیاری شد که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله از دنیا رفت و هیچ مالی از خود باقی نگذاشت.از عایشه نقل شده که چون پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله رخت از جهان هستی بر بست هیچ درهم و دینار یا غلام و کنیز و یا گوسفند و شتری از خود بجای نگذاشت.از ابن عباس نیز روایت شده که حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله برای سی صاع جو زره خود را نزد یهودی ای گرو گذاشته بود.صلّی اللّه علیه و آله (3)بدون شک همه مخصوصا بیوه هایش هر چه را توانستند به آسانی به خود اختصاص دادند.
نقل شده که عثمان به پسرش عمرو گفت:«در دوره جاهلیت و پیش از ازدواج با رقیّه سخت دلباخته زنان بودم(کنت مستهترا بالنساء)» (5)مع ذلک او احتمالا با ام حکیم اسماء دختر ابو جهل مخزومی و دشمن سرسخت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله ازدواج کرده و از او صاحب پسری به نام مغیره شده بود.با وجود آنکه غیر از بلاذری (6)فرد دیگری اسماء را از همسران
ص:494
عثمان ندانسته است،اما پاره ای از منابع مغیره را از پسران عثمان برشمرده اند. (1)مغیره را شاید به اسم پدربزرگ او ابو جهل یعنی مغیرة عبد الله رئیس پیشین بنی مخزوم، نامگذاری کرده بودند.اسماء از عثمان جدا شد و این احتمالا پس از گرویدن عثمان به اسلام بود.شاید بعلت اعمال فشار از طرف پدر اسماء و شاید هم از طرف پیامبر صلّی اللّه علیه و آله بود که او از همسرش جدا شد.اسماء پس از آن با ولید بن عبد شمس بن مغیره پسر عموی پدرش ازدواج کرد.مغیره پسر عثمان ظاهرا در آن زمان کودکی خردسال بود و در دامن مادر و خویشاوندان مادری خود پرورش یافت.همان گونه که گفته شده (2)ممکن است این مغیره همان مغیرة بن عثمانی باشد که سدّی او را از جمله مشرکان مکه می داند که در سال دوم هجری به مسلمانان حمله کرد و به سلامت از جنگ گریخت. (3)چون اطلاع بیشتری از او در دست نیست احتمال دارد او قبل از فتح مکه در حالت شرک مرده باشد.
این پندار که عثمان در سنین جوانی بود که با اسماء ازدواج کرد با این حقیقت روشن می شود که او در زمان عمر بن خطاب ام عبد الله فاطمه دختر اسماء (4)از ولید بن عبد شمس را به تزویج خود درآورد.ولید بن عبد شمس در سال 12 هجری در رکاب خالد بن ولید در عقربا(در جنگ یمامه)کشته شد. (5)
بنا بر نقل خود عثمان قبل از آنکه از نبوت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله چیزی شنیده باشد،او شیفته زیبایی رقیه شده بود و بعلت حسادت نسبت به عتبة بن ابی لهب که پیامبر دختر خود را
ص:495
به او تزویج کرده بود عثمان در صدد گفتگو با محمد صلّی اللّه علیه و آله برآمد. (1)او به دین اسلام گروید و بلافاصله پس از آنکه عتبة به دستور پدرش رقیه را طلاق داد عثمان با او ازدواج کرد.
رقیه در مهاجرت عثمان به حبشه و به مدینه همراه او بود.در غزوه بدر در سال دوم هجرت که رقیه مریض بود پیامبر صلّی اللّه علیه و آله به عثمان اجازه داد که در طول جنگ در خانه بماند.رقیه قبل از بازگشت حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله از بدر جان سپرد.پس از سقط فرزندی، احتمالا در حبشه،او برای عثمان پسری به نام عبد الله،مشهور به عبد الله اکبر آورد.بنا به نقل بیشتر روایات او در شش سالگی در جمادی الاول سال چهارم هجری پس از آنکه خروسی به چشم او نوک زد درگذشت. (2)
عثمان پس از بازگشت از حبشه به مکه با رمله،دختر شیبة بن ربیعة بن عبد شمس ازدواج کرد.پدرش شیبة بن ربیعه از سران مشرکان قریش بود و همراه برادرش عتبه در جنگ بدر به قتل رسید.عثمان سرافراز بود که موفق شده با رضایت پدرش با او ازدواج کند،و مهریه اش را 30000 یا 40000 درهم قرار داد. (3)او همراه عثمان به مدینه هجرت کرد و از جمله زنان مهاجر شمرده می شود.هنگامی که عتبه در بدر کشته شد،هند دختر عتبه و همسر ابو سفیان رمله را برای خیانت به قومش هجو کرد.بیشتر منابع این خبر را نادیده می گیرند که عثمان همزمان با رقیه زنی دیگر گرفته باشد. (4)روایت شده که چون علی علیه السّلام،پس از فتح مکه،تصمیم به ازدواج با جویریه دختر ابو جهل گرفت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله از این کار نفرت داشت و فرمود«دوست ندارم که دختر دوست خدا و دختر دشمن خدا در یک جا جمع شوند.» (5).در زمان ازدواج عثمان با رمله احتمالا محمد صلّی اللّه علیه و آله در موقعیتی نبود که اگر اعتراضی دارد اظهار کند.
ص:496
عثمان سه دختر از رمله داشت:ام ابان،ام عمرو و عایشه.تصور می شود آنان در زمان حیات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله به دنیا آمدند و عثمان در سالهای نخستین خلافت خود هر سه را به شوهر داد.او ام ابان را به مروان بن حکم، (1)ام عمرو را به سعید بن عاص (2)،و عایشه را به حارث بن حکم داد.عایشه بعدا با عبد الله بن زبیر ازدواج کرد و از او طلاق گرفت. (3)وقتی عثمان به قتل رسید رمله هنوز زنده و در عقد او بود.
اندک زمانی پس از درگذشت رقیّه عمر بن خطاب پیشنهاد کرد که عثمان با دخترش حفصه که بتازگی بیوه شده بود ازدواج کند.عثمان قول داد که در این باره بیندیشد و پس از چند روزی به این بهانه که آمادگی برای ازدواج ندارد خواهش عمر را رد کرد.اکنون حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله برای حل این مشکل پیشنهاد کرد که خود با حفصه ازدواج کند و دخترش ام کلثوم را به عقد عثمان درآورد. (4)عثمان در ربیع الاول سال سوم هجری پنج ماه بعد از جنگ بدر با او ازدواج کرد.ام کلثوم پیشتر به عقد عتیبه بن ابی لهب درآمده بود،اما پیش از عروسی،ابی لهب پسرش را وادار کرد که زن خود را طلاق گوید.ام کلثوم پیش از آنکه فرزندی به دنیا آورد در شعبان سال نهم هجری درگذشت. (5)
عثمان در مدینه احتمالا در زمان حیات حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله با فاخته دختر غزوان ازدواج کرد.برادرش عتبة بن غزوان بن جابر مازنی از طایفه قیس بن عیلان و هم پیمان بنی نوفل بود که در آغاز در مکه اسلام آورده و به حبشه و به مدینه هجرت کرده بود.
ص:497
بعدا در زمان عمر بنیان گذار و حاکم بصره شد. (1)نام فاخته را جزء زنان مهاجر نیاورده اند و احتمالا مدتی بعد از برادرش به مدینه آمده بود.عثمان شاید بخاطر حمایت از فاخته با او ازدواج کرد.او برای عثمان پسری آورد به نام عبد الله که عبد الله اصغر نامیده شد. (2)او احتمالا پس از مرگ عبد الله پسر رقیه به دنیا آمد از این رو این نام را به او دادند.او نیز در جوانی و پیش از به خلافت رسیدن عثمان درگذشت.فاخته تا آخر حیات عثمان همسر او بود و پس از او به ازدواج ابو هریره درآمد. (3)
عثمان پس از فتح مکه در سال 8 هجری با دختر خالد بن اسید بن ابی العیص بن امیه، یکی از عموزادگان درجه دوم خود،ازدواج کرد و 40000 درهم مهریه او قرار داد. (4)
خالد بن اسید در سال فتح مکه به دین اسلام درآمد و در سال 12 هجری در جنگ عقربا کشته شد.هدف عثمان از این ازدواج ظاهرا آن بود که پیوندهای خانوادگی را با امویان سرشناس مستحکم کند.مطلب بیشتری درباره دختر خالد بن اسید نمی دانیم و احتمالا او بدون فرزند از دنیا رفت.
جندب بن عمرو بن حممه دوسی ازدی به مدینه هجرت کرد.هنگام پیوستن به لشکری که عازم فتح شام بود دخترش ام عمرو (5)را به خلیفه عمر سپرد و سفارش کرد که اگر برای او اتفاقی افتاد عمر او را به کسی که همتای او باشد تزویج کند.عمر همیشه او را «دخترم»می خواند و او عمر را«پدرم»خطاب می کرد.هنگامی که جندب شهید شد خلیفه خواست که کسی با این زیباروی خوش اندام(الجمیلة الجسیمة)ازدواج کند. (6)
عثمان با ام عمرو دختر جندب ازدواج کرد و بعدها می گفت که هر صفت نیکی از زنان را
ص:498
که او می پسندید در او می دید. (1)او برای عثمان چهار پسر آورد،عمرو،ابان،خالد،و عمر و دختری به نام مریم(الکبری).عمرو و ابان و عمر بعد از عثمان زنده ماندند و هر یک فرزندانی از خود بجای گذاشتند.خالد در ماجرایی در زمان خلافت پدرش درگذشت ولی فرزندانی از او ماندند. (2)عثمان مریم را به عقد عبد الرحمن بن حارث بن هشام مخزومی پسر برادر ابو جهل درآورد.بنا بر نقل زبیری او بعدا با عبد الملک بن مروان ازدواج کرد. (3)ام عمرو دختر جندب ظاهرا پیش از عثمان درگذشت.
احتمالا در زمان خلافت عمر بود که عثمان با ام عبد الله فاطمه دختر ولید بن عبد شمس بن مغیره مخزومی با مهریه ای به مبلغ 30000 درهم ازدواج کرد. (4)به طوری که پیشتر گفته شد فاطمه دختر اسماء (5)بنت ابو جهل همسر دوران جاهلیت عثمان بود.
اسماء بعد از جدایی از عثمان به ازدواج با ولید درآمد.ولید پیش از فتح مکه اسلام اختیار کرد.و در جنگ عقرباء کشته شد.عثمان از فاطمه دختر ولید دو پسر داشت به نام ولید و سعید و دختری به نام ام سعید که مصعب زبیری او را ام عثمان نامیده است. (6)ولید و سعید پس از مرگ عثمان زنده ماندند و هر یک فرزندانی داشتند.عثمان در زمان خلافتش ام سعید،یا ام عثمان،را با عبد الله بن خالد بن اسید اموی،برادر همسر سابقش،تزویج کرد؛و قرض او را پرداخت. (7)معلوم نیست در زمان این ازدواج خواهر
ص:499
عبد الله زنده بود یا خیر.فاطمه دختر ولید قبل از مرگ عثمان درگذشته یا از او جدا شده بود.
عثمان پس از مرگ خلیفه عمر از دخترش فاطمه بنت عمر خواستگاری کرد و مهریه استثنایی 100000 درهم را برای او در نظر گرفت،شاید به این منظور که تحقیری را که قبلا بر عمر روا داشته و از ازدواج با حفصه سرباززده بود جبران کند.اما عبد الله بن عمر،برادر تنی حفصه،بر حق تقدم پسر عموی فاطمه پافشاری کرد و او را به ازدواج با عبد الرحمن بن زید بن خطّاب درآورد. (1)احتمالا علاقه عثمان به این دختر عمر از آن سبب بود که مادرش ام حکیم بن حارث بن هشام از مخزومیان بود و عثمان دخترش مریم را به عبد الرحمن بن حارث برادر ام حکیم تزویج کرد.فاطمه دختر عمر در این زمان احتمالا بیش از 9 سال نداشت،زیرا مادرش پس از درگذشت خالد بن سعید بن العاص،شوهر پیشین خود در جنگ مرج الصفّر با عمر ازدواج کرده بود. (2)به نظر می رسد که فاطمه دختر ولید بتازگی درگذشته بود و عثمان مشتاق بود که بار دیگر پیوندهای خویشاوندی خود را با خاندان ابو جهل تجدید کند.
عثمان در سال 28 هجری،هفت سال پیش از مرگش،با نائله دختر فرافصة بن احوص،رئیس نصرانی کلبیان ازدواج کرد. (3)سعید بن عاص با خواهر او،هند دختر فرافصه ازدواج کرده بود.چون عثمان از این خبر آگاه شد به سعید نوشت که اگر هند خواهری دارد او را برای عثمان خواستگاری کند.سعید کس به نزد پدرش فرستاد و او از ضبّ برادر هند که مسلمان شده بود خواست که همراه او باشد تا او(نائله)را به نزد عثمان ببرد.عثمان 10000 درهم مهریه او کرد و کیسان ابو سالم و زنش رمّانه،کنیزی از کرمان را به رسم هدیه به او بخشید. (4)نائله حد اقل برای عثمان چهار دختر زایید:مریم
ص:500
(الصغری)،ام خالد،اروی،ام ابان(الصغری)و شاید هم پنجمین دختر به نام ام البنین.
واقدی (1)مادر ام البنین را نائله ذکر کرده است و ابن سعد، (2)مادرش را ام ولد می داند.خبر واحد هشام بن کلبی که عثمان را صاحب فرزندی به نام عنبسه از نائله (3)می داند شاید خبری ناموثق باشد.مریم صغری با عمرو بن ولید بن عقبة بن ابی معیط اموی ازدواج کرد.او را زنی بدخو(سیّئة الخلق)و کسی که شوهرش را به خشم می آورد وصف کرده اند. (4)اگر روایت مصعب زبیری و ابن سعد که گفته اند او بعد از مرگ خواهرش ام عمرو (5)با سعید بن عاص ازدواج کرد صحیح باشد،عمرو بن ولید که پس از سعید بن عاص درگذشت باید این زن را طلاق گفته باشد.ام خالد پس از مرگ خواهرش امّ سعید (ام عثمان)با عبد الله بن خالد بن اسید ازدواج کرد. (6)اروی به ازدواج خالد بن ولید بن عقبه بن ابی معیط، (7)برادر عمرو بن ولید،درآمد.ام ابان(الصغری)ازدواج نکرد. (8)و ام البنین،به نقل واقدی (9)و ابن سعد (10)با عبد الله بن یزید بن ابی سفیان سفیانی ازدواج کرد.
اما به روایت بلاذری، (11)و ابن حزم، (12)یزید بن ابی سفیان صاحب فرزندی نبود.به نقل ابن حبیب،ام البنین با ابو سفیان بن عبد الله بن خالد بن اسید ازدواج کرد. (13)از فرزندی به نام ابو سفیان پسر عبد الله بن خالد بن اسید در جایی دیگر نامی نیامده است.نظر مصعب زبیری که معتقد است ام البنین ازدواج نکرده شاید اشتباه باشد. (14)نائله بخاطر پایداری
ص:501
شجاعانه اش برای دفاع از شوهرش علیه کشندگان او و برای نامه ای که در ترغیب معاویه به خونخواهی از عثمان نوشت مشهور شد.او پیشنهاد ازدواج با معاویه را نپذیرفت و برای پایان دادن به سماجت او در این کار دو دندان پیشین خود را شکست. (1)
مسلما عثمان در زمان خلافتش با ام البنین ملیکه دختر عیینة بن حصن بن حذیفه بن بدر الفزاری نیز ازدواج کرد.پدرش رئیس قبیله فزاره،عربی بدوی،خشن و ناآرام و نوۀ حذیفه بن بدر،رئیس و قهرمان معروف جنگهای قبیله ای داحس بود.عیینه در آغاز سخت علیه مسلمانان می جنگید سپس همزمان با فتح مکه به اردوی مسلمانان پیوست و در دل مشرک باقی ماند.هنگامی که نمایندگان فزاره برای اعلام رسمی قبول اسلام در سال 9 هجری به حضور محمد صلّی اللّه علیه و آله رسیدند عیینه غیبتی چشمگیر داشت. (2)پس از رحلت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله به اردوی ردّه پیوست و از طلحه(طلیحه)پیامبر دروغین قویا پشتیبانی کرد.او در جنگ اسیر شده نزد ابو بکر آورده شد،اما ابو بکر او را بخشید.او که سخت به شرافت خانوادگی خود می بالید ظاهرا بعلت جاه طلبی مایل بود دخترش ام ابان را به ازدواج رئیس امت اسلامی درآورد.بنا بر روایتی او ابتدا به محمد صلّی اللّه علیه و آله پیشنهاد کرد دخترش را به همسری بپذیرد که سبب ناراحتی عایشه شد. (3)ظاهرا پس از آن سعی کرد دخترش را به ازدواج با عمر درآورد.هنگامی که او یک بار دامادش عثمان را گستاخانه سرزنش کرد،عثمان گفت:«اگر دامادت عمر بود تو چنین جسارتی نداشتی». (4)
عثمان،در هر صورت،با ام البنین ازدواج کرد و 500 دینار مهر او قرار داد (5)و با منش بدوی گری او و با پدر او خو کرد.عیینه شبی در ماه رمضان برای دیدن دخترش به خانه خلیفه رفت.عثمان او را به خوردن افطاری دعوت کرد،اما عیینه به بهانه روزه داشتن از خوردن افطاری معذرت خواست.عثمان با کمال تعجب از او پرسید چگونه می شود در
ص:502
شب روزه گرفت و او در جواب گفت که از نظر او شب و روز با هم تفاوتی ندارند.و من فکر می کنم روزه گرفتن در شب برایم آسانتر است.خلیفه لبخند زد. (1)بنابر داستان دیگری به نقل مداینی، (2)به دنبال مشاجره ای سالم(بن مسافع)بن دارة از بنی عبد الله بن غطفان به دست زمیل بن ابیر مازنی فزاری مجروح شد.سالم را به نزد عثمان در مدینه بردند.عثمان به طبیب خود دستور داد که زخم او را معالجه کند.و چون طبیب پیشنهاد کرد که مجروح بجای جراحی با دارو معالجه شود دختر عیینه،بعلت همبستگی صادقانه ای که به قبیله فزاره داشت،با دسیسه و نیرنگ طبیب را بفریفت تا داروی او را به سم آلوده کند و سالم این گونه به قتل رسید.
ام البنین برای عثمان پسری به نام عبد الملک آورد که در کودکی درگذشت. (3)هشام بن کلبی از پسر دیگری به نام عتبه از او برای عثمان نام برده است. (4)بنا بر نقل بعضی منابع عثمان در زمان محاصره کاخش او را از خود دور کرد.مداینی با نقل این خبر یادآور شده است که او همان تندخویی(جفاء)پدرش عیینه را داشت.هنگامی که عیینه این گفتار پیامبر صلّی اللّه علیه و آله را شنید که فرموده بود،قبیله های مزینة،جهینة،اسلم،و غفار شریفتر(خیر) از تمیم،اسد،عامر و غطفان(که فزاره از این قبیله بود)اند او در اعتراض به این سخن گفته بود:«برای من بهتر است که با این قبایل در دوزخ باشم تا با آنان در فردوس برین بسر برم.»و چون این سخن به ام البنین رسید او گفت«به خدا سوگند پدرم سخنی به گزاف نگفته است(ما ابعد ابی).» (5)ام البنین را مخصوصا از جمله کسانی نام برده اند که سعی داشتند خلیفه مقتول پنهانی به خاک سپرده شود.مصعب زبیری او و نائله را دو همسر عثمان نام می برد که از او ارث بردند. (6)فقط ابن سعد چنانکه گفته شد از کنیزی بی نام
ص:503
و نشان که مادر ام البنین دختر عثمان بود نیز نام برده است.
نحوۀ ازدواجهای عثمان و دخترانش،مخصوصا در دوران کهولت او،حکایت از اشتیاق شدید او به پیوند رشته های الفت با خاندانهای اشراف قدیم مکه دارد.علاوه بر قبیله خودش عبد شمس،او در صدد جلب نظر قبیله مخزوم،بخصوص خاندان ابو جهل بود.او ظاهرا مایل بود که رشته الفتی را که در آغاز اسلام با طلاق گفتن دختر ابو جهل گسیخته بود دوباره پیوند زند.رابطه او با مخزوم در هنگام انتخاب در شورا ثمربخش بود و مخزومیان بشدت از نامزدی او به ضرر علی علیه السّلام جانبداری کردند. (1)
خویشاوندی عثمان،از طریق مادربزرگش،با بنی هاشم اهمیّت زیادی برای او نداشت.ازدواج با دو دختر پیامبر سبب سربلندی و مایه مباهات او بود،امّا پس از مرگ آن دو کوشش نکرد دوباره پیوند خویشاوندی با خاندان محمد صلّی اللّه علیه و آله برقرار کند،او با اشرافیت نوین اسلامی که عمر آن را بر پایه سابقه و فضیلت نهاده بود احساس همبستگی نمی کرد.با هیچ یک از رهبران برجسته و بزرگ اسلام مانند ابو بکر،عمر و پنج عضو شورا یا یکی از انصار پیوند زناشویی برقرار نکرد.خواستگاری او از فاطمه دختر عمر،به طوری که گفته شد بیشتر بخاطر اشرافیّت مخزومی مادری او بود.خودداری عبد الله بن عمر که مردی متقی و پارسا بود از قبول این خواستگاری شاید بعلت آگاهی او از این انگیزه عثمان بوده است.عثمان در زمان خلافتش با دختران دو تن از سران قبایل ازدواج کرد که یکی مسیحی و دیگری از مسلمانان صوری بود که از آداب و رسوم و ایمان اسلامی بهره اندکی داشت.
با وجود خویشاوندی نزدیکی که عثمان با امویان داشت در خور توجه است که او وابستگی سببی با معاویه برقرار نکرد.با ابو سفیان و فرزندان بسیار او رابطه نزدیکی همچون دیگر شاخه های قبیله نداشت،حتی اگر روایات ابهام آمیز ازدواج دختر او ام البنین را با عبد الله بن یزید بن ابو سفیان معتبر بدانیم.اما معاویه بعدا در زمان خلافتش دختر خود رمله را با عمرو آخرین پسر بازمانده از عثمان و جانشین احتمالی او تزویج کرد. (2)
ص:504
اطلاعات مربوط به ازدواجهای عثمان با مسأله سن او نیز بی ارتباط نیست.اگر او هفت سال پیش از مرگش با نائله ازدواج کرده و حد اقل چهار دختر از او داشت،احتمال نمی رود که سن او آن گونه که بسیاری از منابع ذکر کرده اند به هشتاد و دو سالگی رسیده باشد،در حالی که بعضی سن او را 86،88،90 یا 95 سال نیز دانسته اند.احتمالا او به طوری که ابو معشر گفته است 75 سال عمر داشته است.سیف بن عمر سن 63 سال را خود برای عثمان اختیار کرده است که با سن خلفای پیشین که همگی به طور معجزه آسایی به اندازه محمد صلّی اللّه علیه و آله عمر کردند برابر باشد. (1)
احتمالا حسن بن علی علیه السّلام نخستین بار با سلمی یا زینب دختر امرؤ القیس بن عدی بن اوس بن جابر بن کعب بن علیم،رئیس مشهور قبیله کلب،ازدواج کرد.امرؤ القیس مردی مسیحی بود که از شام به مدینه آمد تا نزد خلیفه عمر به دین اسلام درآید.عمر رفتار او را بسیار پسندید و بلافاصله او را به امیری مسلمانان قبیله قضاعه(که کلب از آن قبیله بود)منصوب کرد.هنگام بازگشتن،علی همراه دو پسرش حسن و حسین علیهما السّلام به دیدار او شتافتند و درخواست وصلت با خاندان او کردند.امرؤ القیس به این کار رضایت داد و دخترانش محیاة،سلمی و رباب را به ترتیب به ازدواج این سه عضو از خاندان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله درآورد. (2)
این واقعه احتمالا در زمانی بود که مسلمانان در اوایل خلافت عمر فلسطین را فتح کرده بودند.حسن علیه السّلام در سال 3 و حسین علیه السّلام در سال 4 هجری متولد شدند و جوانتر از آن بودند که این ازدواج بلافاصله انجام پذیرد.چیز دیگری درباره سلمی گفته نشده است.محیاة را از زنان علی علیه السّلام دانسته اند که برای او فرزندی آورد که در کودکی بمرد. (3)
رباب برای حسین علیه السّلام سکینه را آورد که بسیار محبوب پدر بود و رباب بعد از شهادت
ص:505
حسین علیه السّلام در کربلا یک سال تمام بر سر قبر او گریست و پس از او با کسی ازدواج نکرد.
از سکینه دختر امام حسین علیه السّلام نقل شده که روزی عمویش حسن علیه السّلام امام حسین را بخاطر مادرش رباب سرزنش کرد و حسین علیه السّلام در شعری عشق عمیق خود به رباب و دخترش را بیان کرد. (1)(2)در سالهای آخر حکومت علی علیه السّلام امرؤ القیس و خویشانش را خویشاوندان سببی(اصهار)حسین علیه السّلام می نامیدند. (3)شاید حسن علیه السّلام با سلمی ازدواج نکرده و یا پیش از این تاریخ او را طلاق گفته بود.
حسن علیه السّلام احتمالا پس از ورود علی علیه السّلام به کوفه با جعده دختر اشعث بن قیس کندی ازدواج کرد.علی علیه السّلام در این زمان ظاهرا علاقه مند بود با ائتلاف قبایل نیرومند یمنی در کوفه همبستگی داشته باشد.او به سعید بن قیس همدانی پیشنهاد کرد که دخترش ام عمران را به عقد حسن علیه السّلام درآورد.سعید با اشعث مشورت کرد.سعید گفت دخترت را به پسرم محمد که پسر عمویش می باشد تزویج کن.سعید بن قیس چنین کرد.اشعث حسن علیه السّلام را به صرف غذا در منزل خود دعوت کرد.زمانی که حسن علیه السّلام آب خواست اشعث به دخترش جعده دستور داد برای حسن علیه السّلام آب بیاورد.و چون او را آب داد گفت دختری از تو پذیرایی کرد که پیش از این از هیچ مردی پذیرایی نکرده بود،و او دختر من بود.حسن علیه السّلام این را به پدر گفت و او به فرزندش توصیه کرد که با این دختر ازدواج کند.
بنا به روایتی دیگر علی علیه السّلام ابتدا از اشعث خواست از دختر سعید بن قیس برای حسن علیه السّلام خواستگاری کند.اما اشعث دختر سعید را برای پسر خود خواستگاری کرد و چون علی علیه السّلام اشعث را به خیانت متهم کرد اشعث گفت:برای او زنی می گیرم که از دختر سعید کمتر نباشد و دختر خود جعده را به عقد حسن علیه السّلام درآورد. (4)جعده معمولا متهم است که به تحریک معاویه حسن علیه السّلام را مسموم کرد.هر چند حسن علیه السّلام از جعده فرزندی نداشت اما او را طلاق نگفت.این زن بعد از رحلت حسن علیه السّلام با یعقوب از پسران طلحه ازدواج کرد و برای او فرزندانی آورد. (5)
ص:506
احتمالا پس از ورود به کوفه و پیش از واقعه صفین حسن علیه السّلام با ام بشیر(و بنا بر روایاتی دیگر ام بشر)دختر ابی مسعود عقبة بن عمرو بن ثعلبه خزرجی انصاری،یکی از مسلمانان صدر اسلام که قبل از هجرت در عقبه با محمد صلّی اللّه علیه و آله بیعت کرده بودند،ازدواج کرد.ابو مسعود سالها بود که در کوفه سکونت داشت و از جمله کسانی بود که با شورشیان کوفی علیه عثمان مخالفت می کرد.علی علیه السّلام ظاهرا برای اینکه رأی او را به جانب خود بگرداند درصدد برآمد دخترش را برای حسن علیه السّلام خواستگاری کند.سپس در زمان غیبت خود از کوفه،که در صفین می جنگید،او را به امارت کوفه منصوب کرد.
امّا ابو مسعود بی طرف ماند و سد راه فعالیتهای جنگی علی علیه السّلام شد.به طوری که نقل شده علی علیه السّلام پس از بازگشت به کوفه او را سرزنش کرد و ابو سعید با حالتی خشمگین به بهانه سفر حج از او جدا شد.
ام بشیر برای حسن علیه السّلام بزرگترین پسر او (1)یعنی زید را به دنیا آورد و دختری به نام ام الحسین را. (2)بنا به نقل مفید حسن دختر دیگری به نام ام الحسن (3)داشت که صحیح به نظر نمی رسد.ام الحسین بعدا با عبد الله بن زبیر ازدواج کرد و از او صاحب فرزندانی شد.ام بشیر پس از رحلت حسن علیه السّلام با عبد الرحمن بن عبد الله بن ابی ربیعه مخزومی و پس از او با سعید بن زید بن عمرو بن نفیل ازدواج کرد و از اولی پسری و از دومی دختری به دنیا آورد. (4)ترتیب این ازدواجها قطعی نیست.
حسن علیه السّلام پس از کناره گیری از خلافت و بازگشت به مدینه با خوله دختر منظور بن زبّان فزاری ازدواج کرد.او قبلا زن محمد فرزند پارسای طلحه بود که در جنگ جمل به قتل رسیده و از او دو پسر و یک دختر بجای مانده بودند.گفته شده که عبد الله بن زبیر که با خواهر او تماضر ازدواج کرده بود او را به عقد حسن درآورد یا خود خوله به حسن علیه السّلام اختیار داد که با وی ازدواج کند.این خبر به پدرش منظور رسید و گفت او کسی نیست که او را از ازدواج دخترش بی خبر گذارند.او به مدینه آمده پرچم سیاهی در مسجد رسول
ص:507
خدا صلّی اللّه علیه و آله برافراشت.همگی قیسیان(فزاره از قبایل عربهای شمالی بودند که ادعا داشتند از نسل قیس غیلان می باشند)حاضر در مدینه به طرفداری از او گرد آمدند.از او پرسیدند«کجا می روی؟او با حسن بن علی علیه السّلام ازدواج کرده است که کسی همانند او نیست».اما او این کار انجام شده را نپذیرفت.حسن علیه السّلام خوله را به او واگذارد و او خوله را تا قبا برد.خوله پدرش را سرزنش کرد و این حدیث را برای او نقل کرد که«حسن بن علی علیه السّلام سرور جوانان بهشت خواهد بود.»او به دخترش گفت«همین جا بمان،اگر کسی خواستار تو باشد در اینجا به ما خواهد پیوست.»حسن و حسین علیهما السّلام و عبد الله بن جعفر و عبد الله بن عباس به نزد ایشان آمدند و حسن علیه السّلام با رضایت پدر خوله با او ازدواج کرد و او را با خود برد. (1)
حسن علیه السّلام از خوله فرزندی به نام حسن داشت.و معلوم نیست که هنگام رحلت حسن علیه السّلام خوله هنوز همسر او بود یا قبلا او را طلاق گفته بود.او پس از حسن علیه السّلام با شخص دیگری ازدواج نکرد و روبند از صورت برگرفت. (2)
حسن علیه السّلام در مدینه با حفصه دختر عبد الرحمن بن ابی بکر ازدواج کرد.منذر بن زبیر بن عوّام دلباخته او بود و تهمتهایی بر این زن زد که سبب شد حسن علیه السّلام او را طلاق گوید.
کلمه«مطلاق»که در این روایت حسن علیه السّلام را به آن وصف کرده است ظاهرا به معنی:
«آماده برای طلاق بر پایه گفته های بی اساس»به کار رفته است.پس از آن عاصم پسر عمر بن خطاب با او ازدواج کرد منذر این بار هم حفصه را متهم کرد،و پسر عمر نیز او را طلاق گفت.آنگاه منذر از او خواستگاری کرد اما حفصه از ازدواج با منذر خودداری کرد و گفت«او آبروی مرا بر باد داده است.»منذر چندین بار و با پیشنهادهای بهتری از او خواستگاری کرد.مردم به او گفتند به ازدواج با منذر رضایت دهد،زیرا مردم خواهند دانست که اتهام حفصه از طرف منذر نادرست بوده است.او به این کار رضایت داد و مردم دانستند که انگیزه منذر برای متهم ساختن حفصه چه بوده است.در این زمان حسن علیه السّلام به عاصم پیشنهاد کرد که به دیدار حفصه بروند.آنان از منذر اجازه خواستند که حفصه را ببینند.منذر پس از مشورت با برادرش عبد الله بن زبیر به آن دو اجازه داد که
ص:508
در حضور خود این دیدار انجام شود.حفصه توجهش به عاصم بیش از حسن علیه السّلام بود و با او بی پرده صحبت می کرد.حسن به منذر گفت دست همسرش را بگیرد و دو شوهر پیشین او خانه را ترک کردند.در روایتی آمده است که حسن علیه السّلام او را دوست داشت و تنها بخاطر تهمتی که منذر به او زده بود او را طلاق گفت.بنا به نقل عبد الله بن محمد بن عبد الرحمن بن ابی بکر(مشهور به ابن ابی عتیق)،برادرزاده حفصه،حسن علیه السّلام بعدا چندین بار از او خواست که همراه او به عقیق،منزل حفصه،برود و حسن ساعتها با حفصه گفتگو می کرد. (1)
حسن علیه السّلام در مدینه با ام اسحاق دختر طلحه نیز ازدواج کرد.او زنی بسیار خوش رو اما بسی بدخو بود.نقل شده که او از حسن علیه السّلام باردار شد و از او فرزندی آورد امّا آن را به شوهرش نگفت. (2)معاویه در دمشق از اسحاق بن طلحه برادر این زن خواسته بود که او را به عقد یزید درآورد.اسحاق به معاویه گفت که عازم مدینه است و اگر معاویه فرستاده ای به سوی او در مدینه بفرستد او این ازدواج را صورت خواهد داد.پس از عزیمت اسحاق برادرش عیسی بن طلحه به دیدار معاویه رفت.خلیفه از وعده ای که اسحاق به او داده بود سخن گفت و عیسی پیشنهاد کرد بلافاصله پیمان زناشویی با ام اسحاق بسته شود.و او بدون مشورت با خواهرش امّ اسحاق را به عقد یزید درآورد.در همان زمان اسحاق وارد مدینه شد و خواهرش را با حسن علیه السّلام تزویج کرد.دقیقا معلوم نشد که کدام یک از این دو ازدواج زودتر انجام گرفته بود و معاویه به فرزندش یزید توصیه کرد از این ازدواج صرف نظر کند.حسن علیه السّلام در این زمان از همسر خود بهره گرفته و از او صاحب فرزندی به نام طلحه شده بود که او بدون هیچ فرزندی از دنیا رفت. (3)یزید حتی پس از دست یافتن به خلافت هم نتوانست کینه این خیانت اسحاق بن طلحه را از دل بیرون کند و به سردارش مسلم بن عقبه که او را برای سرکوب مردم مدینه فرستاده بود دستور داد که اگر به او دست یابد او را بکشد.اما اسحاق فرار کرد و مسلم فقط
ص:509
توانست خانه او را ویران کند. (1)به رغم خوی بدی که به ام اسحاق نسبت داده اند حسن علیه السّلام در هنگام رحلتش از او اظهار رضایت کرد و به برادرش حسین علیه السّلام توصیه کرد با او ازدواج کند.او برای حسین علیه السّلام دختری به نام فاطمه آورد. (2)ظاهرا ام اسحاق پس از آن با عبد الله بن محمد بن عبد الرحمن بن ابو بکر(ابن ابی عتیق)ازدواج کرد و برای او نیز دختری به نام آمنه آورد. (3)
حسن علیه السّلام در مدینه نیز با هند دختر سهیل بن عمرو عامر قرشی ازدواج کرد.او پیشتر زن عبد الرحمن بن عتّاب بن اسید اموی بود که در جنگ جمل کشته شده بود.و پس از او همسر عبد الله بن عامر بن کریز شد.هنگامی که عبد الله بن عامر او را طلاق گفت معاویه به ابو هریره در مدینه نوشت که او را برای پسرش یزید خواستگاری کند.ابو هریره که به خواستگاری هند می رفت در راه با حسن علیه السّلام برخورد کرد و حسن از او پرسید به کجا می رود.ابو هریره گفت به خواستگاری هند برای یزید بن معاویه می رود.حسن علیه السّلام فرمود که از او(حسن)هم در نزد هند نام ببرد.ابو هریره چنین کرد و هند با ابو هریره در مورد انتخاب همسر مشورت کرد.ابو هریره حسن علیه السّلام را برای او پسندید.چندی بعد عبد الله بن عامر به مدینه آمد و به حسن علیه السّلام گفت که او امانتی به هند همسر سابقش سپرده بود که اکنون در دست اوست.حسن علیه السّلام اجازه داد عبد الله با حضور حسن علیه السّلام با هند دیداری داشته باشد.هنگامی که عبد الله عامر چشمش به این زن افتاد که در جلوش نشسته،آثار محبتی که از او در دل داشت بر چهره اش نمایان شد.
حسن علیه السّلام فرمود:آیا مایلی که بخاطر تو دست از او بکشم؟تصور می کنم تو محلّلی (4)بهتر از من پیدا نخواهی کرد.ابن عامر اصرار ورزید و امانت خود را خواست.زن دو سبد پر از جواهر برایش آورد.او از هر کدام مشتی برداشت و بقیه را به زن بخشید.بعدا درباره هر یک از سه شوهرش چنین گفت: (5)سرور همه آنان حسن و بخشنده ترین آنها
ص:510
ابن عامر و عزیزترین آنها نزد من عبد الرحمن بن عتاب بود.
اعتبار بخش اول این داستان شاید مورد تأیید نباشد.چون مداینی این خبر را بدون اسناد و به صورت«نقل شده است»(بلغنی)آورده و ظاهرا آن را از روی داستان شکست کوششهای معاویه برای تزویج پسرش یزید با ام اسحاق دختر طلحه ساخته است.امّا احتمالا اصل داستان معتبر است.حسن علیه السّلام هیچ فرزندی از هند نداشت.هیثم بن عدی هند را به قتل حسن علیه السّلام متهم کرده است و از این روایت چنین استنباط می شود که این زن در هنگام شهادت حسن علیه السّلام هنوز همسر او بود.
فرزندان دیگر حسن علیه السّلام احتمالا همگی از ام ولد بودند.بعضی منابع گفته اند که مادر عمرو بن حسن زنی از قبیله ثقیف یا امّ ولد بود. (1)عمرو را مردی پارسا وصف کرده اند و او دو پسر و یک دختر داشت.اگر مادرش زنی آزاده و از قبیله ثقیف می بود نام و نسب او احتمالا در کتابها ثبت می شد.پسران دیگر حسن علیه السّلام بنا به نقل زبیری قاسم و ابو بکر بودند که آنان پیش از آنکه صاحب فرزندی شوند در رکاب عموی بزرگوارشان در کربلا به شهادت رسیدند.عبد الرحمن بدون فرزند از دنیا رفت و حسین اثرم فقط از طریق دخترانش صاحب فرزندانی بود.بلاذری از پسر دیگری به نام عبد الله نام می برد. (2)اما بنا به نقل ابن عنبه عبد الله همان ابو بکر بود. (3)مفید فقط عبد الله را نام می برد و زبیر فقط ابو بکر را.امّا ابو مخنف در ذکر نام شهدای کربلا نام عبد الله را جدای از نام ابو بکر می آورد.ابو مخنف از سه تن از پسران حسن علیه السّلام نام می برد که همراه حسین علیه السّلام در کربلا شهید شدند و نام قاتلان آنان را نیز می آورد. (4)منابع جدید،علاوه بر این پسران،از اسماعیل،حمزه و یعقوب نام برده اند که هیچ کدام دارای فرزندی نبودند. (5)
حسن علیه السّلام از کنیزان مختلف دخترانی داشت به نامهای امّ عبد الله که با پسر عمویش علی بن الحسین(زین العابدین)علیه السّلام ازدواج کرد و برای او فرزندانی آورد که امام محمد باقر علیه السّلام امام پنجم شیعیان از جمله آنان بود؛فاطمه و رقیه که خبری از ازدواج آنان نقل
ص:511
نشده است و ام سلمه که با عمرو بن منذر بن زبیر بن عوام ازدواج کرد،ولی صاحب فرزندی نشد. (1)
در روایتهای مربوط به ازدواجهای حسن علیه السّلام وی مردی صاحب وقار و دارای روحیه ای آشتی جویانه توصیف شده،با حلمی بسیار که شایسته سیدی واقعی است.
آمادگی او برای طلاق گفتن نشانۀ میل شدید و غیر عادی او برای کام جویی از زنان نیست.
او نوه ابو بکر را که هنوز دل در گرو عشق او دارد بعلت اتهام ناروایی که منذر بن زبیر بر او بسته است با کمال ادب و احترام طلاق می دهد؛و چون منذر با ازدواج با این زن نادرستی اتهامش را آشکار می کند حسن علیه السّلام به دیدن این زوج می رود و رقیبش را،که بخاطر عشقش چنین دروغی را بر این زن بسته است،می بخشد.او با دیدارهای خود از این زن که به همراهی پسر برادرش انجام می شود محبت دائمی خود را به او اظهار می کند.او که عشق پرشور و شوق برادرش حسین علیه السّلام به رباب،دختری بدوی،را شایسته سبط پیامبر نمی داند با ادب و نزاکت او را سرزنش می کند.حسن علیه السّلام خشم شدید منظور بن زبّان رئیس قبیله فزاره را که از نادیده گرفتن او به هنگام ازدواج با دخترش برافروخته است تحمل می کند،هر چند دختری که قبلا ازدواج کرده است،پدر دیگر ولایتی بر او ندارد و اجازه او برای ازدواج لازم نیست.حسن علیه السّلام او را به پدر بر می گرداند و با رفتن به همراه بزرگان خاندان نبوت به دیدن این شیخ مغرور بدوی شدّت علاقه خود به این زن و احترام به پدرش را نشان می دهد.حسن علیه السّلام چون آثار تجدید عشق در چهره شوهر سابق دختر سهیل مشاهده می کند آمادگی خود را برای طلاق این زن اعلام می دارد.
به رغم این روایتهای نسبتا صحیح گروهی از راویان دیگر چهرۀ کاملا متفاوتی از سبط پیامبر ارائه می دهند.بیشترین بخشهای این وصفها و روایتها مبهم است،و نام راویان یا جزئیات عینی و واقعی حذف شده است.آنان شهرت حسن علیه السّلام به«مطلاق»را به غلط تعبیر کرده و با سوء نیّتی افتراآمیز او را به صورتی چشمگیر معتاد به طلاق معرفی کرده اند.بیشتر این روایات از مداینی نقل شده است.
ص:512
مداینی چنین روایت کرده است:گفته اند[بلغنا]هرگاه حسن علیه السّلام می خواست یکی از زنان خود را طلاق دهد،کنارش می نشست و می فرمود:آیا اگر چنین و چنان چیزی به تو بدهم خشنود می شوی،آن زن یا می گفت هرگونه که میل تو است و یا می گفت بلی؛و حسن علیه السّلام می گفت آن برای تو فراهم است و چون از کنار او برمی خاست و می رفت آنچه را نام برده بود،همراه طلاق نامه اش برای او می فرستاد. (1)مداینی به نقل از محمد بن سیرین بصری روایت کرده است که حسن علیه السّلام دختر مردی را خواستگاری کرد.آن مرد گفت با آنکه می دانم تندخو (2)و بسیار طلاق دهنده ای(غلق طلقة)به تو دختر می دهم که از همه مردم والاگهرتر و از حیث پدر و جد و خاندان از همه شریف تری. (3)بنابر روایتی دیگر حسن با زنی ازدواج کرد و سپس مبلغ 10000 درهم همراه طلاق نامه برایش فرستاد و او با نقل شعری گفت:«متاعی ناچیز از دوستی جدا شده» (4)حسن علیه السّلام فرمود:
«اگر تاکنون به زنی رجوع کرده بودم به این یکی رجوع می کردم.» (5)روایت دیگری از این داستان به نقل سوید بن غفله این زن یمنی را زنی خثعمیه دانسته است.هنگامی که علی علیه السّلام به شهادت رسید و مردم با حسن علیه السّلام بیعت کردند،او ضمن تبریک به حسن علیه السّلام گفت:«خلافت بر تو گوارا باد»حسن علیه السّلام فرمود تو از شهادت علی علیه السّلام اظهار شادمانی کردی،و او را سه طلاقه کرد. (6)زن سوگند خورد که چنین قصدی نداشته است؛و حسن علیه السّلام مبلغ 20000 درهم برایش فرستاد آنگاه زن به این شعر:«متاعی ناچیز از دوستی جدا شده»تمثل جست. (7)
ص:513
مداینی به نقل از عبد الله بن ابی بکر بن محمد بن عمرو (1)روایت کرده که حسن علیه السّلام زنی از بنی شیبان را خواستگاری کرد.اما به او گفتند که او بر عقیده خوارج است.
حسن علیه السّلام فرمود دوست ندارم اخگری از آتش سوزان جهنم را بر سینه خود بگذارم. (2)در این روایت از ازدواج حسن علیه السّلام با این زن چیزی گفته نشده است،اما مداینی از جمله همسران حسن علیه السّلام از زنی از بنی شیبان از آل همّام بن مرّه نام می برد و همین داستان را بازگو می کند؛آنگاه می گوید حسن علیه السّلام او را طلاق داد. (3)ابن قتیبه در کتابش به نام الشعر و الشعراء نقل کرده است که عمرو بن اهتم منقری دختری داشت به نام ام حبیب که حسن علیه السّلام به تصور اینکه او چون برادرش زیباست با او ازدواج کرد و چون مشاهده کرد که او دختری زشت روست او را طلاق داد. (4)مداینی نیز این داستان را می دانسته و او دختری از عمرو بن اهتم منقری را از جمله زنان حسن علیه السّلام دانسته است. (5)دیار بکری مورخی متأخّر این روایت افسانه ای را از ابن سیرین نقل می کند که«حسن علیه السّلام با زنی ازدواج کرد و برایش صد کنیز فرستاد و به همراه هر یکی هزار درهم روانه کرد.». (6)
محمد بن کلبی ظاهرا نخستین کسی بود که این شایعه را ساز کرد که تعداد همسران حسن علیه السّلام بالغ بر نود تا بود.او از ابو صالح روایت کرده است که حسن با نود زن ازدواج (احصن)کرد علی علیه السّلام فرمود حسن آن اندازه ازدواج می کند و طلاق می دهد که می ترسم قبایل را با ما دشمن سازد. (7)مضمون نگرانی علی علیه السّلام در این روایتی که آن را به امام جعفر صادق امام ششم شیعیان به نقل از پدرش نسبت داده اند شرح و تفصیل بیشتری پیدا کرد.
علی علیه السّلام که از ایجاد دشمنی قبایل نگران بود خطاب به مردم کوفه گفت:ای کوفیان به حسن علیه السّلام زن ندهید زیرا او مطلاق(بسیار طلاق دهنده)است.مردی از قبیله همدان گفت:«به خدا سوگند ما می گذاریم او ازدواج کند و هر که را می پسندد نزد خود نگاه دارد
ص:514
و هر که را ناخوش دارد طلاق دهد. (1)رقم نود زن را مداینی ساخته است.او تمام زنان حسن علیه السّلام را که قبلا گفته شد برمی شمارد؛از جمله موارد مشکوک دختر عمرو بن اهتم، زنی از ثقیف،مادر عمرو،و زنی از بنی شیبان و سپس نتیجه گیری می کند که او هفتاد زن داشت.کلمه هفتاد(سبعین)که در متن آمده شاید تحریفی باشد از کلمه نود(تسعین).
اشتباهی که معمولا در خواندن خط عربی پیش می آید. (2)شایسته است بپذیریم که مداینی نتوانست حتی نام یک زن بیش از همان یازده زنی را که اسم برده است بیاورد و آن تعدادی را هم که نام برده است ازدواج پنج تن از آنان با حسن علیه السّلام نامعلوم یا کاملا مشکوک است و دیار بکری از قول او نقل کرده است که حسن علیه السّلام تنها در زمان حیات پدرش با نود زن ازدواج کرده بود. (3)
نادرستی تمامی این قصه ها و روایتها نیاز به بحث مفصلی ندارد.قابل ذکر است که سه ازدواج مشخص حسن علیه السّلام در زمان حیات پدرش بود که به دستور علی علیه السّلام بزرگ خاندان انجام گرفت و این امری مرسوم بود.علی علیه السّلام به منظور برقرار کردن همبستگیهای سیاسی با سران قبایل تصمیم به این ازدواجها می گرفت.علی علیه السّلام اگر حسن علیه السّلام را مسئول اختلال در ازدواج با سلمی کلبی می دانست حق داشت بر این کار او خرده بگیرد.اینکه او کوفیان را از ازدواج با حسن علیه السّلام بر حذر داشته امری باور نکردنی است.حسن علیه السّلام در زمان حیات پدرش در موقعیّتی نبود که خود برای انتخاب همسرش تصمیم بگیرد، همچنانکه علی علیه السّلام نزد در زمان حیات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله قادر به انتخاب همسر نبود.چون آرمانهای سیاسی حسن علیه السّلام با پدرش یکسان نبود احتمالا او این ازدواجهای سنتی را با نگرشی متفاوت از دید پدر می نگریست.
ص:515
تمام شواهدی که کایتانی برای اثبات ادعایش به آن استناد می کند که عمر زمینهای فیء در عراق (1)را به مردم می بخشید کلا نادرست است.مثالی را که در مورد رفیل یا ابن رفیل (2)،دهقانی صاحب زمین،آورده است که با فاتحان مسلمان همکاری می کرد ارتباطی به زمینهای خالصه بلاصاحب ندارد.رفیل در دوران جنگهای اسلامی در زمین خود مانده بود.هنگامی که او بعدا اسلام آورد عمر به او اجازه داد که زمینش را برای خود نگاه دارد امّا خراج را مرتبا بپردازد.این پرداخت خراج تغییری در وضع زمین او نمی داد،زیرا همه کسانی که در زمان جنگهای اسلامی در زمین خود مانده بودند مالکان بالفعل زمین شناخته شدند که باید خراج زمین را می پرداختند.
مورد سعید بن زید شوهر خواهر عمر موضوعی کاملا مشکوک است. (3)گفته اند که به فرمان عمر زمینی به سعد بن ابی وقاص واگذار شد که بعدا معلوم شد این زمین متعلق به (ابن)رفیل است.چون رفیل از این کار شکایت کرد،عمر سعید را مسئول فسخ این واگذاری کرد.اگر این روایت صحیح باشد این واقعه در دوره فتوحات اسلامی اتفاق افتاده است،پیش از آنکه عمر فرمان ثبت عمومی زمینهای زراعتی را صادر کند.
موضوع زمینی که عمر به اقطاع علی علیه السّلام درآورد (4)مربوط به زمینی در ینبع در عربستان بود.ظاهرا آن زمینی موات و بدون صاحب بود.چنین زمینهای مواتی را قبلا حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله به مردم بخشیده بود.عروة بن زبیر نقل کرده است که ابو بکر چنین زمینی را در جرف در سه میلی شمال مدینه به پدرش(زبیر)بخشیده بود. (5)عمر نیز مالک چنین زمینی در آنجا بود (6)که احتمالا حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله یا ابو بکر آن را به او
ص:516
بخشیده بودند.زمین خثیم القاری (1)نیز مربوط به زمینی است در عربستان در نزدیکی (ذو)المروة.بر خلاف نظر کایتانی،عمر از اهدای زمین مورد درخواست خثیم خودداری کرد.
زمینی که عمر در کنار دجله به ابو عبد الله نافع بخشید تا اسبهایش را در آن بچراند ملکی بلااستفاده بود.عمر سعی می کرد زمینهای غیر مزروعی که در حد پرداخت مالیات (ارض الجزیه)نبودند و یا از آب زمینهای کشاورزی آبیاری نمی شدند به مردم ببخشد. (2)
روایتی را که یحیی بن آدم از موسی بن طلحه نقل کرده که عمر به پنج نفر از اصحاب رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله زمین بخشید از لحاظ سند ناقص است. (3)در روایات مشابه و معتبر به نقل از بلاذری (4)،ابو عبید (5)و ابن شبّه (6)نقل شده است که عثمان بود که چنین زمینی واگذار کرد.موسی بن طلحه در چندین روایت با قاطعیت اظهار می کند که نخستین کسی که در سواد اقطاعاتی به مردم بخشید عثمان بود.موسی بن طلحه را که همعصر عثمان و پسر یکی از ریزه خواران خوان نعمت او بود باید شاهدی اصلی بر این مسأله دانست.
نویسندگان و فقیهان حامی منافع حکومت عموما این نظر را می پذیرفتند که صوافی باید با صلاحدید خلیفه آزادانه مورد استفاده قرار گیرد.سیف بن عمر (7)به استناد روایت مفصّلی که آن را به عامر شعبی(ف 103)،شاهد موثق دیگری،نسبت می دهد نقل می کند که عمر اقطاعهایی را در سواد به مردم بخشید. (8)اما در همین مورد شعبی بنا بر روایاتی معتبر نقل می کند که محمد صلّی اللّه علیه و آله،ابو بکر و عمر از زمینهایی مزروعی اقطاعی به کسی ندادند،بلکه عثمان اولین کسی بود که چنین زمینهایی را به مردم بخشید یا آنها را فروخت. (9)نمونه هایی که سیف از قول شعبی به عنوان مثال ذکر کرده بدون شک
ص:517
ساختگی است.همان گونه که موسی بن طلحه و نیز شعبی نقل کرده اند زمین طلحه را عثمان به او بخشیده بود. (1)جریر بن عبد الله،رئیس طایفه بجلی نیز زمینی در کنار فرات از عثمان گرفت هنگامی که عمر زمینی را که ابتدا به صورت اشتراکی به بجیله واگذار شده بود پس گرفت به طوری که نقل شده 80 دینار مزد آن را به جریر داد. (2)داستان سیف که نقل کرده عمر به عثمان بن حنیف دستور داد زمینی به جریر برای گذران زندگی اش ببخشد،دروغی است که هیچ منبع دیگری آن را تأیید نکرده است.در این شرایط سایر کسانی که سیف از آنان نام برده است مانند ربیع عمرو اسدی،ابو مفزّر تمیمی و ابو موسی اشعری نمی توانند راویانی قابل اعتماد باشند.
ابو یوسف قاضی القضات هارون الرشید تصریح می کند که در عراق زمینهایی که متعلق به شاهان ایران(کسری)و مرزبانان و مهتران عجم(مرازبه)و خانواده های آنان است همه(مناسب)اقطاع می باشد؛ (3)و امام عادل باید اقطاعها را به هر کس که می خواهد واگذار کند و هیچ زمینی را بلاصاحب و غیر مزروعی نگذارد. (4)تنها موردی که ابو یوسف نقل کرده که عمر زمینی را به کسی بخشید مربوط به سرزمینهای عربستان است. (5)و در مورد عراق از زمینهایی نام می برد که عثمان آنها را بخشیده بود. (6)ابو عبید قاسم بن سلاّم نیز روایت نکرده است که عمر زمینی مزروعی را در عراق به کسی بخشیده باشد.او زمینهایی را که عثمان به مردم بخشید چنین توجیه می کند که از زمینهای بلاصاحبی بود که عمر آنها را خالصه(صوافی)قرار داده بود(اصفاها). (7)
ابو یوسف و ابو عبید هر دو برای تأیید نظر خود روایتی از عبد الملک بن ابی حرّة حنفی کوفی به نقل از پدرش ذکر می کنند که در آن آمده است:عمر زمین شاهان ایران (ارض کسری)و زمینهایی را که مالکان آن گریخته بودند و چند گونه زمین دیگر را
ص:518
خالصه(اصفا)قرار داد.و در زمان جنگ دیر جماجم در سال 82 مردم اسناد(دیوان) آنها را سوزاندند. (1)این روایت مسلما در دوران بعد از عمر تدوین شد و اعتبار اسنادی مربوط به زمان عمر را ندارد. (2)در اصل عمر سواد را کاملا ممیزی و میزان خراج را تعیین کرد و زمینها را به حکومت و مدافعان کوفه سپرد.خالصه کردن زمینها و ثبت صوافی در زمان خلافت عمر انجام گرفت.
معتبرترین تاریخ خلافت عثمان را واقدی گردآوری کرده است.منابعی را که او از آنها نقل کرده اکثرا شواهد عینی یا روایات دست اولی است که تمام گرایشهای سیاسی نسبت به این وقایع را در بر دارد.از جمله این شاهدان،عمر بن علی بن ابی طالب علوی و پسرانش محمد و علی هستند و نیز عبد الله بن عباس طرفدار علویان.گروهی نیز هستند
ص:519
که در اصل عثمانی بودند ولی بعدا از اشتباه درآمدند،مانند مسور بن مخرمه از قبیله زهرۀ قریش و مولای او ابو عون، (1)و عبد الرحمن بن اسود بن عبد یغوث و خاندان سعد ابن ابی وقاص. (2)قبیله مخزوم که بعدا از اشتباه درآمدند نیز از این دسته اند. (3)روایات زبیر به طرفداری از عثمان و مخالفت با آل مروان-را ابو حبیبه مولای زبیر و موسی بن عقبه مولای آل زبیر نقل کرده اند.از طرف انصار روایاتی از عامر بن حزم از خاندان مشهور مدنی بنی نجار روایت شده است.او سرانجام از مخالفان عثمان شد.شاهدی بسیار مهم و کاملا مورد اعتماد محمد بن مسلمه است از قبیله بنی عمرو بن عوف اوسی،که یکی از حامیان عثمان تا اندک زمانی پیش از قتل او بود و پس از این واقعه بی طرف ماند و دست بیعت نه به علی داد و نه در جنگها از او حمایت کرد.شاهد عثمانی دیگری عثمان بن محمد بن اخنسی (4)نوه مغیرة بن اخنس ثقفی بود که در دفاع از کاخ عثمان به قتل رسید.
طرفداران مروانیان عبارت بودند از:ابو حفصه،غلام آزاده شده مروان،که ادعا داشت او آغازگر جنگ داخلی بوده است و موسی بن طلحه که به پیروی از پدرش،که ابتدا رهبر فعال شورشهای علیه عثمان بود و پس از قتل او به رهبری برای انتقام از قتل عثمان تغییر چهره داد،او نیز در عقیده حامی امویان شد. (5)از عثمانیان و طرفداران امویان،دیگری یوسف بن عبد الله بن سلام اسرائیلی بود. (6)توصیف کایتانی از واقدی که او را متمایل به منابع طرفدار علویان دانسته است هیچ پایه و اساسی ندارد. (7)مایه تأسف است که طبری
ص:520
از نقل بخش زیادی از تاریخ واقدی بعلّت زشتی و بدنمایی آن خودداری کرده است. (1)
بعضی از مطالبی را که طبری واگذاشته است می توان در انساب الاشراف بازیافت .اما حجم منقولات بلاذری بعلت روش او،خلاصه کردن اصل روایت (2)و یا حذف اسنادها، بسیار اندک است.
منبع دیگر طبری روایات سیف بن عمر مورخ کوفی متأخر است که معجونی است از طرفداری عثمان و ضدیت با شیعه و ذکر حوادثی بدون استناد به منبعی معتبر.اسنادها عمدتا ساختگی است،محتوا و جهت گیری روایات او را ولهاوزن به اجمال بررسی کرده است. (3)کوششهای اخیر برای اعاده حیثیت سیف بن عمر در اصل نظریه ولهاوزن تغییر چندانی نداده است. (4)اما سیف اشعاری از معاصران خود از جمله ولید بن عقبه و دیگران را نقل کرده است که دارای اهمیت خاصی است. (5)
یکی از راویانی که طبری روایات تاریخی دیگری بکرات از او نقل کرده است جعفر بن عبد الله محمدی است که باید او را همان ابو عبد الله جعفر بن عبد الله رأس المذری بن جعفر الثانی بن عبد الله بن جعفر بن محمد بن علی بن ابی طالب از فرزندان محمد بن حنفیه دانست. (6)او راویی امامی مذهب و کاملا مورد اعتماد محدثان بود.
ظاهرا طبری هنگامی که در کوفه بود احادیثی از او شنیده بود.سلسله راویان او عمرو بن حماد بن طلحه و علی بن حسین بن عیسی و پدرش-حسین بن عیسی-می باشند. (7)از این راویان عمرو بن حمّاد قنّاد(ف 222)راویی کوفی و شیعی(رافضی)است که روایاتش
ص:521
مورد وثوق است. (1)و حسین بن عیسی شاید همان حسین بن عیسی بن مسلم کوفی باشد که علمای حدیث سنی او را منکر الحدیث معرفی کرده اند. (2)این منبع مسلما شیعی کوفی است.عیسی گاهی خود مطلبی را بیان می کند،اما در بیشتر موارد از منابع دیگر روایت می کند.راوی او در دو جا محمد بن اسحاق است که طبری در موردی دیگر از طریق اسناد متفاوتی از او نقل کرده است. (3)این نقل قولها نشانه آن است که منابع محمد بن اسحاق و درک او از وقایع در مقایسه با واقدی بسیار کم(ضعیف تر)بوده است.قابل ذکر است که عبد الرحمن بن یسار عموی ابن اسحاق پی گیر نامه ای بود که شورشیان مصری از عثمان می خواستند که آن را بنویسد. (4)امّا شرح این روایت سبب جلب اعتماد به او نمی شود.روایتی که او از ابن اسحاق با اسناد از یحیی بن عبّاد(بن عبد الله بن زبیر)از پدرش عبد الله بن زبیر نقل کرده روایتی کاملا آشفته و نادرست است. (5)عبد الله بن زبیر که مردی جوان و کاملا در بطن حوادث بود و خود دانشی استوار از وقایع داشت مسلما لازم نبود روایتی را از پدرش نقل کند.احتمالا نوه او یحیی بن عباد آن را از اطلاعات پراکنده ای که به دست آورده بود به پدرش نسبت می داد.روایت سومی را که ابن اسحاق به روایت از ابو بکر(بن عبد الرحمن)به حارث بن هاشم مخزومی نقل کرده است شاید دارای اعتبار بیشتری باشد. (6)روایات جعفر ابن عبد الله محمدی کلا اعتبار کمتری دارد.
مکتب روایتی مورخان شامی و مصری،که از نظر کایتانی اهمیت بیشتری دارد، چندان اطلاعات صحیحی در بر ندارد.روایت شامیان،در زمان عمر بن عبد العزیز،از ابو حبیش سهم ازدی آخرین شاهد عینی این واقعه (7)روایت شده که بافته هایی به سود امویان است.از گرایش اموی این روایت یکی این است که طلحه و زبیر را در زمان پیش از قتل عثمان یکی از حامیان او معرفی می کند.بر عکس نامه عثمان به مردم شام که مکتب
ص:522
روایتی شام آن را ضبط کرده دارای ارزش و اعتبار خاصی است و کایتانی به اشتباه قضاوت کرده که آن را مورخی در دوره های بعد از خود ساخته است. (1)
روایت مفصلی که عبد الله بن لهیعه به اسناد از یزید بن حبیب (2)نقل کرده است بی اطلاعی از وقایع تاریخی بخوبی در آن آشکار است.او نقل می کند که ولید بن عقبه در زمان شورش حاکم مدینه بود.توصیف او از قتل عثمان تا حدودی بر اساس روایت ابو حبیش ازدی شامی است.بهتر است بپذیریم که تمام این روایت ساخته ابن لهیعه است نه روایتی به نقل یزید بن ابی حبیب.و همان گونه که در روایتی به نقل شرحبیل بن ابی عون (3)مشهود است او اطلاعات تاریخی عمیقی از این واقعه داشت.
انساب الاشراف بلاذری و تاریخ مدینه ابن شبّه شامل مطالبی از منابع قدیم است که طبری آنها را نادیده گرفته است.ابن شبّه روایات بسیاری مربوط به عثمان نقل کرده که در سایر منابع دیده نمی شود و بلاذری،بر عکس از روایات مربوط به خطاهای عثمان چشم پوشی کرده است. (4)روایتهایی که بلاذری از ابو مخنف کوفی طرفدار علویان به همراه روایاتی از عوانه (5)نقل کرده در مورد وقایع کوفه بسیار با اهمیت است.در مورد وقایع مدینه گاهی ابو مخنف همان روایاتی که در دسترس واقدی بوده نقل کرده است از این رو بلاذری روایات این دو را درهم آمیخته است.اما حذف مکرر اسنادهایی که از طرف بلاذری انجام گرفته است سنجش دقیق ارتباط آنها را مشکل می سازد.روایت اصلی ابو مخنف از رفتار شورشیان مصری (6)حکایت از ابهام و نادرستی اطلاعاتش درباره حوادث مدینه دارد.از این رو او از این موضوع آگاه نبود که شورشیان در اولین حمله خود وارد مدینه نشدند بلکه در ذو خشب توقف کردند.نامه ای را که ابو مخنف نقل کرده که عثمان به شورشیان نوشت و قول داد که نارضایی آنان را جبران کند (7)ساختگی
ص:523
است.
روایتهای مکتب راویان بصری که از ابو نضره عبدی،حسن بصری و محمد بن سیرین نقل شده است از نظر گرایش،عثمانی و ضد کوفی است،اما ضد علوی نیست و بیشتر شرح احوال است.اطلاعات دست اول بندرت در دسترس بوده است.روایات شدیدا عثمانی و ساختگی روایاتی است که ابو نضره از ابو سعید مولای ابو اسید (1)نقل کرده است.داستانهایی که حسن بصری درباره ملاقات ادعایی عثمان با مالک اشتر و حضور وثاب در قتل عثمان (2)از وثّاب مولای عثمان نقل کرده است احتمالا روایتی نامعتبر است.
بلاذری روایتی مفصل دربارۀ این بحران و قتل عثمان از مورخ بصری وهب بن جریر بن حازم نقل کرده است که او نیز اسناد خود را به زهری مدنی می رساند. (3)بیشتر اطلاعات احتمالا از زهیر گرفته شده ولی متن روایت همان است که جریر یا پدرش نقل کرده اند.
اشتباههای عمده ای در این روایت دیده می شود مانند اینکه شورشیان مصری در آغاز سال 35 وارد ذو خشب شدند و زبیر و طلحه در زمان آخرین محاصره متفقا هدایت این وضع را به عهده داشتند. (4)
بلاذری و ابن شبّه هر دو روایت مفصلی با اسناد به سعید بن مسیّب (5)مدنی با سابقه و صاحب نظر نقل کرده اند.راوی این خبر یکی از فرزندزادگان خلیفه ابو بکر است به نام اسماعیل بن یحیی تیمی که به جعل حدیث شهرت دارد. (6)اسماعیل بن یحیی روایت خود را به اسناد از محمد بن ابی ذئب-از زهری-از سعید بن مسیّب نقل کرده است.و این احتمالا بعد از مرگ ابن ابی ذئب در سال 158 بوده است.اسماعیل این داستان را
ص:524
برای مردی از اهل دمشق به نام محمد بن عیسی(بن قاسم)بن سمیع الاموی(ف 204 یا 206)نقل کرد و او آن را با حذف نام راوی آن که شاید بعلت سوء شهرت او بود،برای دیگران روایت کرد.بلاذری،ابن شبّه و ابن عساکر (1)که این روایت را به طور کامل نقل کرده اند،در اسناد خود نام اسماعیل بن یحیی را حذف کرده اند.این روایت مفصل که حاوی اطلاعات وسیعی بود در دیگر کتابها از جمله در کتاب عقد الفرید (2)ابن عبد ربه نقل شده است.اما کاملا روشن است که راوی این حدیث اسماعیل بن یحیی است که ابن سمیع نام او را حذف کرده بود. (3)تدوین این روایت به وسیله یکی از فرزندزادگان ابو بکر نقش مهم محمد بن ابو بکر در این روایت را بیان می کند.او نقل کرده است که عثمان به درخواست شورشیان مصر محمد بن ابو بکر را به جای عبد الله بن سعد به حکومت مصر برگزید.در نامه ادعایی عثمان به عبد الله بن سعد که شورشیان مصری آن را به دست آوردند عثمان به حاکم مصر دستور داده بود که انتصاب محمد بن ابو بکر را نادیده بگیرد و او را پنهانی به قتل برساند.این داستان مسلما بدان سبب جعل شد که نفرت محمد بن ابو بکر از عثمان را توجیه کند.علاوه بر این ابی بکر را از کسانی شمرده است که به مصریان دستور داد که به عثمان حمله کنند و او را بکشند.همه اینها و بسیاری از روایات دیگر جعلیاتی است که در مقابل روایات معتبر صدر اسلام ساخته شده است.
خونخواهی از مروان برای قتل طلحه در وحله اول حق پسرش موسی بن طلحه بود، چون بزرگترین پسرش محمد بن طلحه در جنگ جمل کشته شده بود.موسی بن طلحه یکی از راویان حدیث،که به چنان مقامی از پارسایی رسیده بود که بعضی او را مهدی موعود می دانستند،آدمی نبود که تکلیفی را که ریشه در جاهلیت داشت انجام دهد مخصوصا علیه خاندانی خطرناک چون بنی امیه.او خوش حال بود که در مقابل بیعت با
ص:525
علی علیه السّلام به میراث پدری خود رسیده است و تا زمانی که علی علیه السّلام در قید حیات بود او به جانب معاویه نرفت.هنگامی که بعدا به دیدار امویان رفت،معاویه مؤدبانه از او پرسید که آیا مایل است با خبر خوشی او را شادمان کند.و سپس این روایت را از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله برای او نقل کرد که فرموده بود:«طلحه از جمله کسانی است که به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا کردند.» (1)این سخن او اشاره ای است به آیه 23 سورۀ احزاب،در وصف مؤمنانی که در جنگ احد شهید شدند و طلحه در این جنگ شجاعت زیادی از خود نشان داد.موسی که از این گفتار بسیار خرسند شده بود با نقل داستانی که در آن معاویه را خیرخواه صحابه پیشین،از جمله پدرش طلحه معرفی می کرد جواب او را به موقع داد و گفت معاویه در حضور عثمان وظیفه اصحاب را درباره طرفداری از عثمان به آنان یادآوری کرده و گفته است علی علیه السّلام،تنها معترض به گفتار او،را باید به جای خود نشاند. (2)موسی و برادرانش اسحاق و اسماعیل اولین قریشیانی بودند که اتهام نامه ای علیه حجر بن عدی امضاء کردند و شهادت دادند که او از دین خدا خارج شده و علیه معاویه شورش کرده است. (3)
موسی از قاتل پدرش که در مدینه بود نفرت نداشت.در موردی این شیطان مجسّم یعنی مروان،طلحه را در حضور موسی و عبد الله زبیر ستود در صورتی که از زبیر به نیکی نام نبرد.ابن زبیر بر او خرده گرفت و گفت ابو محمد(طلحه)البته شایسته تحسین است،اما او کسی را می شناسد که هیچ گاه به نیکی از او یادی نشده است.مروان پرسید او کیست و ابن زبیر جواب داد آن پدر تو است.مروان به او حمله کرده با مشت به جان یکدیگر افتادند تا اینکه موسی آن دو را از هم جدا کرد.ابن زبیر او را سرزنش کرد و گفت بگذار تا چشم این پسر نفرین شدۀ رسول خدا را از حدقه درآورم. (4)اگر دخالت موسی نبود او در این کار موفق می شد زیرا،بر عکس مروان،او کشتی گیری نیرومند بود.
بعدا هنگام رویارویی با ابن زبیر که علیه خلافت بپاخاسته بود مروان مصلحت را در
ص:526
این دید به شامیان اعلام کند که او بود که طلحه را به قتل رساند،چون می خواست به آنان بقبولاند که مروان بود که انتقام خون عثمان را گرفت نه معاویه. (1)این خبر احتمالا موجب تعجب شامیان شد،زیرا تا آن وقت به آنان گفته بودند که طلحه مردی شایسته تحسین و از مدافعان عثمان در برابر مخالفانش بوده (2)و با علی علیه السّلام جنگیده بود.در هر صورت آنان مروان را صاحب اعتبار و شایسته تر از ابن زبیر دانستند که ادعایی جز این نداشت که انتقام گیرنده واقعی خلیفه مظلوم است. (3)
این بحثی که در فتنه دوم پیش آمد تأثیر زیادی بر موسی نگذاشت.خالد بن سمیر، ستاینده بصری عبد الله بن عمر نقل کرده است که موسی از جمله کوفیانی بود که در نزاعی که بین مسلمانان پیش آمد به بصره گریخت تا از مختار کذّاب به دور باشد.ابن سمیر و دیگر بصریان اغلب به حلقه بحث او می رفتند و تصور بسیاری از مردم این بود که او مهدی است؛چون موضوع فتنه مورد بحث قرار می گرفت،موسی ترس خود را از بروز جنگ داخلی بین مسلمانان ابراز می کرد.سرانجام او از خداوند درخواست کرد که عبد الله بن عمر را رحمت کند زیرا او،از نظر موسی بن طلحه،همچنان بر عهدی که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله با او بسته استوار بود.او ادامه داد به خدا سوگند قریشیان نتوانستند او را وارد اولین فتنه خود کنند.و گمان ابن سمیر این بود که او بر پدر خود،طلحه،عیب می گیرد که در آن جنگ شرکت کرد و خود را به کشتن داد. (4)
عبد الملک پسر مروان با عایشه دختر موسی ازدواج کرد و از او صاحب پسری به نام بکّار شد. (5)بشر بن مروان هنگامی که از جانب برادرش عبد الملک حاکم کوفه بود موسی را میانجی خوبی برای گفتگو با فرقه های مختلف مذهبی دید.بشر خود عادت به شرب خمر داشت و مصاحبت با مغنیان را بر هر کاری ترجیح می داد.او پولی برای موسی فرستاد که آن را بین قاریان قرآن تقسیم کند و زبان آنان را از خود بازدارد اما همه قاریان
ص:527
این رشوه را نپذیرفتند. (1)ولید خلیفه اموی،دیگر پسر گستاخ عبد الملک به موسی،که در آن زمان به سن کهولت رسیده بود،رو در روی او گفت:اگر پدرم به من نگفته بود که مروان طلحه را کشته است هر وقت تو را می بینم احساس می کنم مایلم تو را بکشم.و هیچ خبری از عکس العمل موسی در مقابل این گفتار نقل نشده است. (2)
ص:528